شهید علی کسایی
🏴🕯
نام و نام خانوادگی: *علی کسائی*
تولد: ۱۳۳۴/۵/۱۴، شیراز، مصادف با عید غدیر
شهادت: ۱۳۶۶/۵/۲۱، سومار، مصادف با عید غدیر
گلزار شهید: دارالرحمة شیراز
🕯🏴
🏴🕯
نام و نام خانوادگی: *علی کسائی*
تولد: ۱۳۳۴/۵/۱۴، شیراز، مصادف با عید غدیر
شهادت: ۱۳۶۶/۵/۲۱، سومار، مصادف با عید غدیر
گلزار شهید: دارالرحمة شیراز
🕯🏴
🌤
نام و نام خانوادگی: *حسین تقیلو*
تولد: ۱۳۴۷/۶/۳۰، تهران.
شهادت: ۱۳۶۳/۷/۴ بوکان، آذربایجان غربی.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا، قطعه ۲۷، ردیف ۶۴، شماره ۶.
🌱
🌞
نام و نام خانوادگی: *ابراهیم شادفرسا*
تولد: ۱۳۴۶/۴/۱۸، شهریار، برابر با عید سعید قربان.
شهادت: ۱۳۶۷/۵/۳، شلمچه، مطابق با عید سعید قربان.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهریار.
🌿
☀️
نام و نام خانوادگی: محمدحسن شریف قنوتی
تولد: ۱۳۱۳/۴/۳، روستای قصبه، توابع اروندرود آبادان.
شهادت: ۱۳۵۹/۷/۲۴، خرمشهر
گلزار شهید: گلزار شهدای آبادان
🍂
🦋
نام و نام خانوادگی: غلامحسین عرفاتی
تولد: ۱۳۳۹/۴/۱۴، تهران.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۰، جزیره مجنون.
گلزار شهید: گلزار شهدای امامزاده علیاکبر چیذر، تهران.
🕯
🌺🌸🌼
🌺نام و نام خانوادگی: حسن صابری
تولد: ۱۳۴۹/۵/۶، تهران.
شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱، عملیات بیتالمقدس۲، ماووت عراق.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۴۰، ردیف۳۷، شماره ۲۲.
🌸نام و نام خانوادگی: عباس صابری
تولد: ۱۳۵۱/۷/۸، تهران.
شهادت: ۱۳۷۵/۳/۵، کانال والمری، منطقه عملیاتی فکه، حین تفحص.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۴۰، ردیف ۳۵، شماره ۲۳.
🌼نام و نام خانوادگی: حسین صابری
تولد: ۱۳۴۷/۲/۲۸، تهران
شهادت: ۱۳۷۶/۳/۲۸، منطقه عملیاتی فکه، حین تفحص.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۴۰، ردیف ۴۹، شماره ۲۲.
🕊🕊🕊
🌤
نام و نام خانوادگی: *بایرامعلی ورمزیاری*
فرمانده گردان علیاکبر لشگر ۳۱ عاشورا
تولد: ۱۳۴۲/۱۰/۱۰، روستای آغاسماعیل توابع سلماس.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۵، طلائیه.
رجعت: ۱۳۷۴/۱۱/۹.
گلزار شهید: مزار شهدای سلماس.
🌳
نام و نام خانوادگی: علیاکبر قربان شیرودی
تولد: ۱۳۳۴/۱۰/۲۵، تنکابن، روستای بالاشیرود.
شهادت: ۱۳۶۰/۲/۸، استان کرمانشاه، سیه قرهبلاغ دشت ذهاب، بازی دراز.
گلزار شهید: گلزار شهدای روستای شیرود.
حرف دل:
پشت فرمان نشسته بود و خیره به جاده پیش میرفت.
سکوتش منیر را آزار میداد. منیر دلش میخواست طنین صدای احمد در گوشش باشد و قطع نشود. بعد از هفتهها دوری، حالا کنارش نشسته بود و همسفر جادهاش شده بود. سیبی را پوست کند و دست احمد داد.
_"احمد جان! چرا انقدر ساکتی؟! نمیگویی دل نازکم هوای تو را کرده. یک چیزی بگو".
_"چی بگم منیر جان! نگرانم از اینکه این بارِ اسلحه را نتوانم برسانم به بچهها. آنها منتظر منند اما از محمدحسین شنیدم که در پلیس راه میگردند ماشین را. فقط خدا کند به ما شک نکنند".
_"شک برای چی؟ من همراهتم دیگر. وقتی من را کنارت ببینند شک نمیکنند. نگران نباش عزیزم".
_ "منیر! تو همیشه همراه خوبی برای من بودی و هستی. یک زن قوی و شیردل. چیزی که همیشه از خدا میخواستم. خوشحالم که دارمت. خدا تو را برای من و بچههایم نگه دارد".
لبخند شیرینی به منیر زد و دوباره چشم به جاده دوخت. تاریکی گرگ و میش و خلوتی جاده ناچارش میکرد که بیشتر حواسش را جمع کند. چیزی نگذشت که رسیدند به پلیس راه...
هوا تاریک شده بود اما چشمان مامور پلیس راه، انگار تیز بود و همه جا را خوب میپائید.
مامور، تابلوی گرد دستهدار ایست را در دستانش به نشانه توقف ماشین حرکت میداد و خودش هم وسط جاده میآمد.
احمد ترمز کرد و ایستاد. خون در رگهایش داشت منجمد میشد از شدت اضطراب، اما ظاهرش نباید این را نشان میداد.
_"منیر! عادی باش و از جایت جم نخور خب!"
_"باشد عزیزم! برو نترس. توکلت به خدا. ذکر و جعلنا میخوانم برایت".
احمد پیاده شد. چشمی به مامور انداخت، سلام کرد و منتظر شد تا او حرفی بزند.
مامور با نگاه چشم چرانش اول نگاهی داخل ماشین انداخت. با چراغ قوه نور انداخت توی ماشین. وقتی مطمئن شد چیزی پیدا نخواهد کرد گفت: "صندوق را باز کن"!
چیزی در دل احمد فرو ریخت. خیلی عادی سوئیچ را از روی ماشین برداشت تا در صندوق را باز کند. منیر محکم و مطمئن نگاهش کرد. با چشمانشان به هم دلداری میدادند. دلش آرام شد. برگشت پشت ماشین، سوئیچ را انداخت توی دایرهی ریز در صندوق عقب و در را باز کرد.
_"آهای! این جعبه دیگر چیست"!
_"چیزی نیست سرکار! وسیلههای ماشین داخلش است".
_"بازش کن یالا".
و احمد در جعبه را باز کرد. هر آن منتظر بود تا صدای خشمگین مامور را بشنود.
مامور دستش را داخل جعبه چوبی برد. تمام انگشتانش با گیریسِ پوشیده شدهی روی اسلحهها آلوده شده بود و حالش داشت بهم میخورد.
_"اه! اینها چیست توی این جعبه"؟
_"سرکار گفتم که چیز خاصی همراهم نیست، فقط..."
مامور سرش را از توی صندوق بالا آورد و با چشمهای گردی که از تعجب داشت به عصبانیت میرسید گفت: "فقط چی؟ یالا حرف بزن".
احمد با درایت و محکم اما با صدایی که رگههایی از ترس را به آن اضافه میکرد گفت: "توی داشبورد سرکار... توی داشبورد یک رساله هم هست".
مامور که انگار قلابش به ماهی بزرگی گیر کرده باشد دوان دوان رفت سمت در شاگرد.
احمد سریع در صندوق را بست تا خیالش از بابت اسلحهها راحت شود و رفت کنار مامور. منیر از ماشین پیاده شد. احمد در داشبورد را باز کرد. کتاب را به مامور داد. دستش را وسط عینکش فشاری داد و گفت: "سرکار عفو بفرمایید. ماشین خودم نیست. مال یکی از دوستانم است. رساله هم مال خودش است. این وقت شب به من و زنم رحم کنید. قول میدهم تکرار نشود".
مامور چراغ قوه را انداخت روی جلد کتاب. منتظر بود اسم امام خمینی را روی جلدش ببیند. رساله مال آقای شریعتمداری بود. با دستان چرب و سیاه از گیریس، سریع کتاب را ورق زد و با همان چشمان عصبانی انگار که ماهی از قلابش در رفته باشد داخل داشبورد را نگاهی کرد و گفت: "چیز دیگری هم همراهت داری"؟!
-"نه سرکار"
-"بسیار خب، تکرار نشود. حرکت کنید".
چند دقیقه بعد، در دل تاریک جاده، دست چپ منیر روی دست راست احمد که دنده ماشین را عوض میکرد فشرده میشد و لبخند رضایتشان به صدای خندهای بلند بدل شده و به آسمانها میرفت...
نام و نام خانوادگی: احمد فرگاه
تولد: ۱۳۲۹ کاشان.
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۰، دارخوین.
گلزار شهید: کاشان، دارالسلام گلابچی
حرف دل:
در مجلس روضهی امام حسین(ع)، برای اولین بار دیدمش. وقتی داشت cd مربوط به شهادت پدر و برادرانش را به خواست بانی مجلس به او میداد. صاحب خانه اما سابقهی مرا میدانست. شاید هم از نگاه مشتاقم فهمید که باید آن را به من بدهد. و اینجا بود که باب آشنایی من با این خانواده آسمانی باز شد.
سرکار خانم "زهرا ابراهیمی ورکیانی" فرزند و خواهر دو شهید و یک جانباز از اهالی خیابان شهید نامجوی تهران است.
آنچه در سومین روز از مهمانی خدا از نظر میگذرانید، روایت مردانگی سه شیرمرد بزرگ از جگرگوشههای اوست که با شور فراوان از قلب داغدارش میتراود.
گفتنی است سرکار خانم مهدیه ابراهیمی فرزند بزرگوار جانباز سرافراز حمید ابراهیمی ورکیانی نیز در جمع صمیمی سی روز سی شهید شرف حضور دارند.
با تشکر فراوان از سرکار خانم نرگس سرپرنده.