شهید عباس عاصمی
🌺🌸
نام و نام خانوادگی: عباس عاصمی
تولد: ۱۳۴۶/۶/۳۱، کاشمر.
شهادت: ۱۳۶۲/۵/۹، عملیات والفجر ۳، منطقه مهران.
گلزار شهید: گلزار شهدای کاشمر در جوار آیتالله شهید سیدحسن مدرس.
🕯
✍🏻فیروزه نظری: بهمن ۱۳۹۹
👩🏻💻طراح کلیپ: زهرا فرح پور
🌺🌸
📚 *دیدم که جانم میرود*
پدرم معجزه و امداد الهی صدایش میکرد. میگفت چند بار در کودکی به طور عجیبی از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است. شش سالی از من کوچکتر بود اما افکار و اعتقاداتش این را نشان نمیداد. جنگ که شروع شد به خاطر سن کمش نمیتوانست راهی جبهه شود. التماسم میکرد تا او را با خودم ببرم اما شدنی نبود. نفهمیدم چطور با زرنگی تمام توانست رضایت پدر و مادر و فرمانده بسیج منطقه را جلب کند و راهی جبهه شود. و بعد هم درست بیفتد در گردانی که من فرماندهاش بودم.
باید همه حواسم را جمع میکردم که بین او و بقیه فرق نگذارم. هرجا عملیات محدودی میشد که خودم در آن حضور نداشتم عباس را همراه بچهها میفرستادم که جلوی چشمم نباشد.
کار ما تخریبچیها خنثی کردن مین و پاکسازی میادین آن بود. کار خیلی سختی بود و چون عباس سن کمی داشت برای یکی از مهمترین محورهای عملیاتی و اصلاح معبر او را همراه بچهها نفرستادم. در مقرّ مهندسی نساجی اهواز مشغول طراحی آن عملیات بودم که با عصبانیت وارد اتاق شد. خون خونش را میخورد.
سفیدی چشمانش به سرخی میزد. زبان که باز کرد نفهمیدم دعوا میکند یا التماس. سرم داد میزد و دور از جانش مثل مادر مردهها اشک میریخت. تا به حال اینجور برافروخته ندیده بودمش.
_ اصلا تو اینجا چه کارهای که منو انتخاب نکردی؟! فکر میکنی چون چند سال از من بزرگتری میتونی جلومو بگیری؟! من باید برم. نمیتونم بمونم...
دلم نیامد بیشتر از این اشکها و التماسهایش را ببینم. شاید همین اجازه ندادنم فرق گذاشتن بین بقیه بچه بسیجیها و برادرم بود. سریع کوتاه آمدم و اجازه دادم که برود.
آنروز خودم در محور دیگری مشغول شدم. بعد از اتمام عملیات تخریب، سردستهها برای اعلام گزارش و اعلام اسامی شهدا دور هم جمع شدیم. نوبت سردسته گروه عباس که شد سکوت معناداری کرد. دلم هرّی ریخت. اما از او خواستم اسامی را بخواند. با شنیدن اسم عباس بین شهدا، صدای شکستن استخوان کمرم را شنیدم. از درد توی خودم مچاله شدم و بیاختیار دستم به سمت کمرم رفت. وقتی به خودم آمدم از اینکه با شنیدن نام دیگر شهدا به این حال نیفتادهام از خدای خودم خجالت کشیدم.
زیر لب شیطان را لعنت کردم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم. با ذکر انا لله و انا الیه راجعون از اتاق بیرون آمدم.
حالا کار من شده بود التماس به خدا. هرچه توانستم گریه کردم و از خدا خواستم مرا هم پیش عباس ببرد و لایق شهادت کند.
تحمل داغ عباس سخت بود. مانده بودم این خبر را چطور به خانواده برسانم. خصوصا که مادرم پا به ماه بود و عقدکنان خواهرم هم نزدیک بود. و من برای اینکه مراسم بهم نخورد و مادرم از غصه سر زا دق نکند زبان به دهان گرفتم و به آنها چیزی نگفتم و حتی برای اینکه شک نکنند خودم هم در مراسم عقدکنان خواهرم شرکت نکردم.
بالاخره بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم، تلفن را برداشتم و زنگ زدم به پدرم و خبر شهادت عباس را دادم. نمیدانم به چه حالی افتاد و همراه خواهرهایم دور از چشم مادرم چطور برای عباس عزاداری کردند؟! خبر فارغ شدن مادرم را که شنیدم به سرعت خودم را به کاشمر رساندم. فورا به دیدن مادرم رفتم. وقتی مرا دید برق خوشحالی در چشمانش درخشید.
خندیدم و گفتم: «مادر مسئله خمس را که بلدی؟!» سری تکان داد و تصدیق کرد که بله. دستش را در دستانم گرفتم و گفتم: «تو پنج تا بچه داشتی یکی از آنها را در راه خدا دادی!» احساس کردم یکباره خون در رگهایش یخ زد. خیره خیره مرا نگاه کرد و ناگهان زد زیر گریه. مشت به سینهاش میکوبید و عباسش را صدا میزد.
در آغوشش گرفتم بین پیشانیاش را بوسیدم تا آرام شود. بعد نوزادش را از کنارش برداشتم و به دستش دادم. صورتش را بوسید و گفت: «عباسم تو راه برادر شهیدت را ادامه خواهی داد.»
***
۳ سال بعد، در باختران، علی، برادر بزرگتر عباس، فرمانده قرارگاه تخریب نجف و خاتم الانبیا(ص)، به برادر شهیدش ملحق شد و به آرزوی دیرینهاش دست یافت.
روحشان شاد و یاد و خاطرهشان جاودان باد.
✍🏻 فیروزه نظری/ بهمن ۱۳۹۹
🕯
گلزار شهیدان عاصمی در کاشمر.
🌺🌸🕯
شهید عباس عاصمی🌸
🕯
شهید علی عاصمی🌺
🕯
اینها اماناتی بودند که خداوند متعال به ما داده بود و تا زمانی که مقدر بود برای ما نگه داشت. پس از آن، امانتهای خود را در فاصله سه سال از ما گرفت. امانت اولی سوخته و دومی بدنش در زیر بمب ۷۵۰ پوندی تکهتکه شد.
میگفتم که جنازه عباس را ندیدم به جای او جنازه علی را خواهم دید و او را به سینه خواهم گرفت تا قلبم آرامش پیدا کند ولی صد افسوس که از آن قد رسا و اندام زیبا یک بقچه بیشتر نمانده بود.
مادر شهید🎤
🕯
از چپ ایستاده(نفر اول دانشآموز تخریبچی شهید عباس عاصمی)
از راست نشسته (نفر دوم سردار شهید علی عاصمی فرمانده تخریب قرارگاه کربلا)
🌺🌸🕯
از راست نفر اول دانشآموز و تخریبچی شهید عباس عاصمی
🌺🌸🕯
ردیف وسط از راست نشسته: دانشآموز و تخریبچی شهید عباس عاصمی، ناشناس، سردار شهید علی عاصمی فرمانده تخریب قرارگاه کربلا.
🌺🌸🕯
🌺🌸
یکی از دوستان عباس آقا میگفت:
عباس هرشب ساعت را برای خواندن نماز شب کوک میکرد؛ ولی از خوف و ترس این که شاید بیدار نشود زودتر از زنگ ساعت بیدار میشد. یک شب او خواب ماند و هر چه ساعت زنگ زد بیدار نشد. بر اثر صدای زنگ ساعت بچهها بیدار شدند و فهمیدند که عباس نماز شب میخواند. وقتی عباس فهمید که دوستانش از این موضوع مطلع شدند خیلی ناراحت شد و از آن شب به بعد ساعت را کوک نکرد و بدون صدای زنگ، برای نماز خواندن بیدار میشد.
🕯
🌺🌸
امام را عاشقانه دوست داشت. همیشه میگفت: «اگر ما واقعاً پیرو امام باشیم در تمام زمینهها مسائل حل میشود. اگر جنگ تمام هم بشود تازه اول کار است و ما باید کلی بجنگیم، بعد از عراق نوبت خیلی از کشورهاست.»
🕯
جسم و جان، مال و توانم بوَد ارزانی تو
دو پسرهای جوانم بود ارزانی تو
بهر اسلام هر آنچیز که دارم بدهم
نوگلی زاده ام آن هم بود ارزانی تو
#شهید_عباس_عاصمی
#شهید_علی_ عاصمی
شاعر: فاطمه شعرا