امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۱۹ ق.ظ

شهید ویگن گاراپیدی

📎
با قلب مهربانش، معنا کرده بود هرچه انسان‌دوستی و عشق به پدر و مادر و خانواده را.
با دستان بخشنده‌اش تصویر کرده بود دستگیری و کمک به نیازمندان و خلق خدا را.
در مواجهه با خصم زبون، شجاعتی بی‌بدیل از چشمانش شراره می‌کشید تا غیرت در برابر وجود غیورش به زانو درآید.
دینش اسلام نبود؛ اما فتوت و جوانمردی که از پیامبرش حضرت مسیح به ارث برده بود، وجودش را لبریز از ایمان می‌کرد.

در زمانی که صدام ملعون دندان‌تیز کرده بود تا خاک ایران عزیز را چون گرگان گرسنه به یغما ببرد او همراه با عده‌ای از جوانان هم‌کیش خود، مردانه به پا خواست تا از ناموس و تمامیت ارضی سرزمینش جانانه دفاع کند. و در خط مقدم جبهه آنقدر مجاهدت کرد تا بالاخره جانش را در راه خداوند فدای وطنش نمود.
و بنا به فرموده رهبر عزیزمان، ایران عزیز امنیتش را مدیون شهدای اقلیت مذهبی است و این عزیزان مایه افتخار ایرانند.
⚜️⚜️⚜️
و حال، پس از گذشت سی و هشت سال از شهادت آن بزرگمرد ایران سربلند و به پاس قدردانی از خون پاک و مطهرش، امروزمان را با یاد او عطراگین خواهیم کرد.

🇮🇷🕊
نام و نام خانوادگی شهید: ویگن گاراپتیان (گاراپیدی)
تولد: ۱۳۴۴/۱/۳، روستای خاکباد، شهرستان الیگودرز، استان لرستان.
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۶، شرهانی.
گلزار شهید: آرامستان ارامنه تهران، قطعه شهدا.
⚰️🎄

✍🏻نوشته: زهرا فرح‌پور ۱۴۰۳/۹/۱۵
🎨🖌نقاشی دیجیتال: منا بلندیان
🎞 تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: الهام گرجی
🖼💻طراحی جلد: لیلا غلامی، الهام رسولی
⚰️🎄

🇮🇷🕊
📚 جاودانه

ویگن زیر لب زمزمه می‌کند:
«تو بسان ستاره‌ای رنگ باخته می‌روی، و خاموش دور می‌شوی، اما نمی‌دانم به کجا!»
برادر ویگن نگاهی به او می‌اندازد و احساس می‌کند زمان فراق فرا رسیده‌ است. بعد از دوران آموزشی آمده بود و به دیدن همه‌ی دوستان و آشنایان رفته بود، انگار خودش قدم به قدم می‌رفت تا مرگ را در آغوش بگیرد.
برادر، خاطراتش با ویگن از روستای خاکباد الیگودرز برایش مرور می‌شود؛ روزهای سخت اما شیرین که از ویگن مردی استوار و توانا ساخته بود.
وقت خداحافظی برادر به ویگن می‌گوید:
- ویگن! تازه سه ماه است که از درد رفتن پدر می‌گذره، مادر توان مرگ تو که دردانه‌اش هستی نداره.
ویگن لبخندی می‌زند و می‌گوید: «نگران نباش! مرگ آگاهانه جاودانگیست! من می‌روم که ماندگار شوم.»
برادر برای آخرین بار رفتن او را نگاه می‌کند.

ویگن رفت و پیکرش کمتر از ده روز بازگشت. ویگن جاودانه شده بود.

✍🏻نوشته: زهرا فرح‌پور ۱۴۰۳/۹/۱۵
⚰️🎄

🇮🇷🕊
ویگن گاراپتیان (گاراپیدی) در سومین روز از فروردین سال ۱۳۴۴، در روستای خاکباد از توابع الیگودرز لرستان متولد شد.
 چهارمین فرزند از یک خانواده هفت نفره بود. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند. سپس با خانواده به تهران منتقل شد و دوره راهنمایی را به پایان برد، آنگاه ترک تحصیل کرد و به عرصه کار وارد شد.
⚰️🎄

🇮🇷🕊
ادامه زندگینامه‌اش را از زبان برادر شهید بخوانیم: 🎤
«اول من و برادر بزرگترم آمدیم تهران. بابا و مامان و خواهر و برادر کوچکم ویگن، در روستا ماندند تا ویگن دبیرستان را تمام کند. بعد همه آمدند تهران. دوست نداشتند بیایند، اما مادرم تحمل تنهایی ما در تهران را نداشت. حق هم داشتند که نخواهند بیایند؛ واقعاً دوران روستا، بهترین دوران زندگی ما بود. داستان مفصلی دارد که ما چطور بعد از جنگ جهانی دوم، به روستای خاکباد رفتیم و شدیم تنها خانواده ارمنی این روستا!
خدا بیامرز پدرم یک بار برایم تعریف کرده بود، تما متاسفانه جزئیاتش یادم نمانده. خاکباد یک روستای نسبتاً آباد است، نزدیک خمین و الیگودرز. بابا آنقدر در روستا احترام داشت که ما هنوز هم گاهی اگر آنجا‌ها برویم، اکثر اهالی می‌­آیند دیدنمان و شروع می­‌کنند به تعریف از «آقا آغیک»؛ یعنی پدرم.
بابا، هم کدخدا بود و هم تنها شکسته‌بند منطقه. هر روز کلی مجروح و دست و پا شکسته از آبادی‌های اطراف می­‌آمدند خانه‌ی ما تا بابا معالجه‌شان کند. آن قدر در کارش ماهر بود که اسمش در شهر و آبادی‌های دورتر هم پیچیده بود. اگر کسی ضربه بدی می­‌خورد مخصوصاً اگر جمجمه‌اش آسیب می‌­دید، می‌گفتند ببریدش خاکباد پیش آقا آغیک. فقط کار اوست! هر مریضی که می­‌آمد، مهمان خانه ما بود و مادرم از او و خانواده‌اش پذیرایی می­‌کرد... اینکه ما مسیحی بودیم و بقیه مسلمان، هیچ مشکلی برای ما ایجاد نمی‌کرد. همه خوب و صمیمی بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. فقط فرقش این بود که مرد‌های روستا، همه یا حاجی بودند، یا کربلایی، یا مشهدی، اما بابا آقا بود؛ آقا آغیک! بعضی‌ها هم اسکندر صدایش می‌زدند.
بابا سرشناس بود و برای کار‌هایی به روستا‌های اطراف و حتی خمین هم سر می­‌زد. خانواده امام خمینی(ره) در آن منطقه خیلی معروف بودند. بابا داستان شهادت پدر امام، آقا سید مصطفی را می‌دانست و حتی یک بار که چندین سال بعد از شهادت ایشان رفته بود خمین، مادر امام را دیده بود و مرتب از شجاعتش برای ما بچه‌ها تعریف می­‌کرد. این مال چندین سال قبل از انقلاب بود.
⚰️🎄

🇮🇷🕊
بالاخره همه آمدیم تهران. وسط جنگ بود و ویگن هم به سن سربازی رسیده بود. ولی حرف خدمت و جبهه که می‌­شد، مادرم انگار خبر بدی شنیده باشد، حسابی ناراحت می‌­شد. ویگن از طرفی عزیز کرده‌ی مامان بود و از طرفی شجاع و نترس. از همان دوران تحصیل، وقتی جنگ شروع شد، می‌­گفت می‌­خواهم ارتشی شوم و بروم با این نامرد‌ها بجنگم. به تهران که آمدیم نوبتش رسیده بود که برود و کسی هم جلودارش نبود. خواهر بزرگترم شناسنامه­‌اش را مخفی کرد که نرود؛ اما او همه جا را به هم ریخت و التماس کرد تا شناسنامه‌اش را بگیرد! آخرش هم با کپی شناسنامه کارش را درست کرد و سرباز شد».
⚰️🎄

🇮🇷🕊
ویگن پس از طی دوره آموزشی در پادگان لویزان به لشکر ۲۱ حمزه در دهلران و سپس موسیان منتقل شد.
زمانی که برای مرخصی به تهران آمده بود، به گونه‌ای جالب توجه و گویا برای ادای دین خاصی، به دیدار همه خویشان و بستگان رفت؛ چرا که باید به جبهه بازگردد و خدا می‌داند که گویا خود آن را احساس می‌کرد و زمانی که بستگانش می‌پرسیدند آیا خطری او را تهدید نمی‌کند او لبخند می‌زد و به آرامی پاسخ می‌داد: «مگر خون من رنگین‌تر از دیگر سربازان است؟» سپس می‌افزود که ما باید با رفتار و جانفشانی خود ثابت کنیم که قوم ارمنی همیشه و در بدترین اوضاع، همگام با هموطنان مسلمان خود است و داشتن روح شهادت برای ما ضروری است... این را می­‌توان تنها چنین توضیح داد: «مرگ آگاهانه، جاودانگی است».
⚰️🎄

🇮🇷🕊
ویگن مرگی آگاهانه را پذیرا شد. او دو روز مانده به پایان مرخصی از برادرش خواهش کرد با هم به روستای زادگاهشان بروند تا روح او و اندیشه درونش با زنده کردن خاطرات دوران کودکی ارضا شود. او آکنده از عشق و محبت به دیدار همه بستگان رفت و از روستایی که پدران و نیاکانش در آن زاده شده و زیسته بودند، به‌خصوص پدرش آغیک که تنها سه ماه از مرگ او گذشته و مادرش سیرانوش هنوز از نبود همسرش سوگوار بود، دیدن کرد. برادرش نقل می‌کند که وقتی ویگن را به پادگان بردم به هنگام خداحافظی احساس ناخوشایندی داشتم: «گویی او برای همیشه از من جدا می‌شد». ویگن به او دلداری داده و گفته بود: به زودی دوباره مرخصی خواهم داشت و باز هم با هم خواهیم بود، با این حال شعر «غزل خداحافظی» اثر واهان تریان را زمزمه می‌کرد...
 و بدین سان ویگن در ششم فروردین ۱۳۶۶ در جبهه شرهانی، بر اثر اصابت ترکش خمپاره و جراحت شدید، به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید به «آرامگاه ارامنه نوربور» استان تهران منتقل شد و در جایگاه ویژه شهیدان به خاک سپرده شد.

⚰️🎄

🇮🇷🕊
خواهر شهید «مریم گاراپیدی» درباره برادرش چنین می­‌گوید:🎤
«همه خواهر برادرهایی که با اختلاف سنی کم از هم به دنیا می‌آیند از خصوصیات اخلاقی یکدیگر بهتر باخبرند. من هم با ویگن همین‌طور بودم. چهارمین بچه خانواده بود. ۲ سال از من بزرگتر بود. از وقتی که خودش را شناخت از جان و دل برای کمک به مادر و پدرم و دیگران مایه می‌گذاشت. همزمان درس می‌خواند و در کار خانه کمک‌حال مادرم بود. هیچ وقت خستگی‌اش را اظهار نمی‌کرد. صبح تا ظهر درس می‌خواند بعد گوسفندها را به چرا می‌برد و گندم‌ها را درو می‌کرد. از چشمه آب می‌آورد و شب خسته و کوفته به خانه می‌آمد. با این حال کمک همسایه‌ها می‌کرد.
ویگن پسر شاد و بسیار مهربانی بود و همیشه سعی می­‌کرد دیگران را خوشحال کند. ما زندگی خوب و آرامی داشتیم تا اینکه صدام به ایران حمله کرد...
 
روزی که مطلع شدیم ویگن به شهادت رسیده است، روز بسیار سختی برای ما بود. دادن این خبر به مادری که به ویگن وابستگی شدیدی داشت، بسیار مشکل بود. خدا بیامرز مادرم، پس از گذشت سال­‌ها از این واقعه، در خلوت خانه ساعت‌­ها با او سخن می­‌گفت. مادرم با مشقت زیادی او را بزرگ کرده بود...».

ادامه صحبت‌های خواهر شهید ویگن گاراپیدی را در مستند ویگن ببینید و بشنوید...🎞🎥👇🏻
⚰️🎄

🇮🇷🕊
مستند «ویگن»، پخش شده از شبکه مستند صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران 🎥🎞
که به زندگی شهید ویگن گاراپیدی از قول مادر فقید و خواهرش می‌پردازد. قسمت زیادی از این فیلم در روستای «خاکباد» الیگودرز گرفته شده است.
⚰️🎄

🇮🇷🕊
رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت الله خامنه‌ای در سلسله دیدار‌های خود با خانواده شهدای اقلیت، در تاریخ ۱۵ دی ماه ۱۳۷۱ با خانواده این شهید والامقام دیدار کردند. بخشی از این دیدار که از زبان برادر شهید است، در ادامه می‌­آید:🎤

🎄«شب کریسمس است و همه در خانه‌ی مادر جمعیم. دایی هم آمده! یعنی قرار است کل فامیل، شام شب کریسمس را در خانه ما بخورند. اما در شلوغی کار‌های مهمانی، عصر زنگ زده‌اند که امشب خانه باشید، یکی از مسئولین می­‌خواهد بیاید منزلتان! هر چه ما گفتیم که مهمان داریم، باشد یک شب دیگر، گفتند چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد.

اول شب است که چند نفر می­‌آیند و بعد از چند سئوال و جواب، می‌­گویند چند دقیقه دیگر رهبر انقلاب می‌­رسند اینجا!

- بله؟! گفتید که می­‌آید؟
- رهبر انقلاب، آقای خامنه‌ای!
- اینجا؟! خانه ما؟!
- بله.
- خب چرا زودتر نگفتید؟! ما تدارک می‌دیدیم، چند نفر دیگر را خبر می­‌کردیم.
- ایشان خودشان اصرار دارند که خبر ندهیم تا شما به زحمت نیفتید. حالا وقت این حرف‌ها نیست؛ الان است که برسند.

 با دایی می­‌رویم دم در برای استقبال. حاج آقا همراه یکی دو نفر دیگر وارد می‌­شوند. قبل از اینکه بتوانیم باور کنیم، ایشان می‌­رسند و با ما سلام علیک می‌­کنند. خوب شد دایی هست تا بتوانند هول شدن ما را جبران کند. آخر دایی فرهنگی است و اهل مطالعه و خوش صحبت.

حاج آقا خامنه‌ای در اتاق پذیرایی و بالای میز ناهارخوری می‌نشینند. من و مادرم و خواهر و برادر و دایی و دامادمان هم دور میز می‌نشینیم.
حاج آقا اول حال مادرم را می‌پرسند. ما در روستا با همه فارسی حرف می‌­زدیم، برای همین نه فقط لهجه ارمنی نداریم، بلکه مامان لهجه همان منطقه را دارد. جواب می‌دهد که سلامت باشد، قاب عکس ویگن روی میز، مقابل حاج آقاست. ایشان قاب را با دقت نگاه می‌کنند.

- خب، این شهید شماست؟!
- بله.
- پدرشان کدام است؟!
- پدرمان مرحوم شده‌اند.
- مادرشان همین خانمند؟
- بله.
- خب، ایشان کجا شهید شدند و کی؟
 مامان گوش‌هایش سنگین است و خوب نمی‌شنود. همین طور برای حاج آقا دعا می‌کند که خداوند به شما عزت بدهد؛
 و من توضیح می‌دهم که ویگن کی سرباز شد و کجا‌ها بود و چطور در دهلران شهید شد!
- خداوند ان‌شاءالله که به شما اجر بدهد. ان‌شاءالله عیدتان هم مبارک باشد.
مادرم می­‌گوید: سلامت باشید. شما هم خوشحال و شیرین‌کام باشید. خیلی ممنون هستیم. لطف کردید. پا گذاشتید بر چشم ما.
- خداوند ان شاءالله که به همه‌مان توفیق بدهد تا بتوانیم وظایفمان را انجام بدهیم.

در بین صحبت‌های حاج آقا، یکی از همراهان ایشان که مشغول عکاسی است، درگوشی از من می‌پرسد: «واقعاً مادر شما ارمنی است؟ آخر ما الان چند سال است خانه‌های ارامنه می‌رویم، خیلی‌ها فارسی بلد نیستند، اما مادر شما لهجه روستایی دارد» همان طور درگوشی می­‌گویم: «داستان دارد. حالا مگر این بد است؟!»

سرش را تکان می‌دهد که نه، و می‌گوید: خیلی عالی است.

واقعاً سادگی مامان و تواضع و بدون تکلف بودن عجیب حاج آقا، مجلس را صمیمی و راحت کرده. موقعی که فهمیدم چه مقامی قرار است بیاید خانه‌مان، خیلی ترسیدم؛ حتی فشارم افتاد. اما وقتی که آمدند، رفتارشان طوری بود که اصلاً احساس نمی‌کردیم یک مقام بالا، یعنی بالاترین مقام کشور و یکی از مهمترین مقامات مذهبی و سیاسی جهان، مهمان خانه‌مان است. حالا حتی کمی دلهره هم ندارم، دلهره‌ای که معمولاً با کشیش و اسقف مرا می‌گیرد.

«این جوان شما که در بحبوحه جوانی، از خانه خودش و از میهن خودش دفاع کرده و در این راه کشته شده، مایه افتخار شما و منسوبین، بلکه همه اهل میهنش است. این طور جوان‌ها مایه افتخار کشورند و واقعاً باید به این‌ها افتخار کرد.»

حرف‌هایی که ایشان می‌زنند به وضوح بر ما اثر می‌گذارد؛ احساس می‌کنم چهره ویگن در ذهنم عوض شده! حاج آقا از نسبت ما برادر‌ها و دایی با شهید سئوال می‌­کنند. وقتی دایی را معرفی می‌کنیم، او هم رویش می‌شود با حاج آقا صحبت کند.

- واقعاً نمی‌دانم با چه زبانی تشکر کنم از تشریف فرمایی شما! واقعاً ما را خوشحال کردید امشب آقای خامنه‌ای!
- ما تکلیفمان است. ما تکلیفمان است که به این خانواده‌های عزیزی که فرزندانشان را در راه کشور دادند، یک اظهار اراداتی بکنیم. من همیشه استفاده می‌کنم از این فرصت سال نو مسیحی، برای اینکه به هم میهنان مسیحی‌مان سر بزنیم و به خانواده‌های شهدایشان تبریک و تسلیت بگوییم؛ هم تبریک شهادت را و هم تسلیت فقدان فرزند را.
⚰️🎄

🇮🇷🕊
صحبت به کریمس می‌کِشد. دایی می‌گوید که بله، امشب عید ماست و اتفاقاً مهمان داریم و من می‌خواستم بروم بیرون برای تهیه پذیرایی و وسایل شام و این‌ها که آقایان گفتند بمانید. ما هم به احترام ماندیم، منتها نمی‌دانستیم، یعنی نگفته بودند که شما تشریف می‌آورید و این سعادتی شد برای ما که در محضر شما باشیم.
- خیلی خب، حالا ما رسممان این است که وقتی در منازل دوستان شرکت می‌کنیم، چند دقیقه‌ای، فقط برای عرض ارادت آنجا می‌نشینیم. طولانی که وقت نمی‌کنیم و چند جای دیگر هم باید برویم.

از حرف دایی ناراحت می‌شوم، البته خب او هم منظوری نداشت، اما واقعیتش این است که ما دوست داریم این جلسه ساعت‌ها طول بکشد و تمام نشود و دیگر اصلاً مهمانی شب عید برایمان مهم نیست. همراه با مامان سعی می‌کنیم با تشکر و ابراز خوشحالی همین مطالب را برسانیم.

- ان شاءالله که عیدتان هم مبارک و خوش بگذرد بهتان. ان شاءالله خوش باشید، ان‌شاءالله خداوند دل خوش به شما بدهد؛ اصل کار دل خوش است.

مادرم جواب می‌دهد که ان‌شاءالله همه در زندگی خوش باشند و همه کامشان شیرین باشد. خیلی ممنونیم، لطف کردید حاج آقا. بعد آهی می‌کشد و با لهجه خودش ادامه می‌دهد: «خب، مادر که دیگر خوشش نمی‌شود!»
- خب بله، ان شاءالله خدای متعال تفضل کند به شما، اجر بهتان بدهد؛ بالاخره هر یک از این مصیبت‌های دنیا، در مقابلش یک اجری خدا می‌دهد.
- ممنون. خدا ان‌شاءالله شما را پایدار کند. خب دیگر، قسمت بوده! خدا عمر شما را زیاد کند.
- بله. ان شاءالله که خدا جوان هایتان را حفظ کند. بله، در این کشور، خانواده‌هایی که فرزندانشان را دادند، خیلی هستند؛ یک پسر، دو پسر، سه پسر، بعضی‌ها چهار پسر.
- همین همساده ما حاج آقا! دو تا پسرش را داده. همین جا هستند سید حسینی، محسن حسینی و قاسم حسینی.

مامان خیلی با مادر شهیدان حسینی دوست است و با او رفت و آمد دارد و شکر خدا رفت و آمد با این مادر شهدا، خیلی روحیه مادرمان را بهتر کرده.

مامان مثل همیشه چای را با دارچین دم کرده. برادرم چای می­‌آورد و به همه چای تعارف می‌کند، بعد هم شیرینی می‌آورد. حاج آقا بدون تعارف می‌گویند که شیرینی نمی‌خورند و قند برمی‌دارند.

از شغل ما‌ها سئوال می‌کنند. دایی می‌گفت که فرهنگی است و ما سه نفر هم که با هم یک کارگاه کوچک تراشکاری و قالب سازی داریم؛ یعنی من و برادرم و دامادمان.
در میان صحبت ها، آقای خامنه‌ای وقتی مقداری از چای را میل می‌کنند، می‌پرسند: «شما چای را با دارچین درست می‌کنید؟»

فکر می‌کنم که خیلی بد شد، حتماً خوششان نمی‌آید. می‌گویم: «دوست ندارید؟!» می‌گویند: «شاید برایم خوب نباشد و گرنه بدم نمی‌آید.» با خودم قرار می‌گذارم که اگر بار دیگر به خانه ما آمدند، حواسم باشد که چای را ساده درست کنیم و بعد به فکر خودم می‌خندم...

حاج آقا وقتی از ما پرسیدند درخواست یا مشکل خاصی دارید که ما بتوانیم کمک بکنیم؛ به ایشان عرض کردیم مشکلی نداریم و فقط طول عمر شما را از خدا می‌خواهیم. حالا قبل از خداحافظی، ایشان یک بار دیگر از مشکلات ما سئوال می‌کنند. من با شرمندگی و خجالت، مشکل آژانس را به ایشان عرض می‌کنم. من و برادرم، آژانس اتومبیلی داریم که به خاطر مشکلاتی، در آستانه تعطیلی است! حاج آقا به یکی از همراهانشان می‌سپارند که مشکل را بررسی و مرتفع کنند. بعد هم هدیه‌ای به مادرم می‌دهند، به عنوان یادگاری از این شب عید متفاوت و خداحافظی می‌کنند.
⚰️🎄

گفتی که مرگ، زندگی جاودانه است
مردن برای خاک وطن عاشقانه است
با پرچم مسیح شدی عاقبت شهید
 این خود گواه عاشقی صادقانه است

✍🏻شاعر: ملیحه بلندیان
🎨🖌طراح پوستر: لیلا غلامی
🇮🇷🕊⚰️🎄

📻🎼تهیه و تنظیم پادکست: لیلا غلامی

☘️ محمّدبن‌فضیل گوید: از امام کاظم(علیه السلام) درباره‌ی این آیه: حَتَّی إِذا رَأَوْا ما یُوعَدُونَ فَسَیَعْلَمُونَ مَنْ أَضْعَفُ ناصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً پرسیدم. فرمود: «مقصود از این آیه قائم(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و یاران اوست».

📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۷، ص۱۱۶ الکافی، ج۱، ص۴۳۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی