بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
📎 روز آخر و روز جمع شدن سفره شهدا که میرسه اینجا همه حال دلاشون گرفتهاس؛ عوامل پشت صحنه، درسته که خیلی خستهان؛ اما برای همدیگه روضه وداع میخونن و خاطرات این سی روز رو با اشک مرور میکنن. درست مثل وقتی که از یه سفر زیارتی دلچسب و باصفا برگشته باشن و حال و حوصله زمینیها رو نداشته باشن... نمیدونم این سیروز چقدر تونستی از این برکت شهدا استفاده کنی و دلتو بسپری به آدمایی که نظرکردهی خدا هستن! اگه پا به پای ما اومدی این پرواز سی روزهات قبول! اما اگه نرسیدی همراهمون باشی و احیانا فرصت نکردی مطالب رو بخونی ۱۱ ماه فرصت داری. این کانال رو گوشه گوشیت امانت نگهش دار. هر از گاهی بهش سر بزن و سیم دلتو وصل نگه دار به شهدا. خودت رو امانتدار خون شهدا بدون!
و اما امروز؛ تو آخرین روز مهمونی، یه مهمون خیلی خاص و ناب و درجه یک داریم. یکی از جنس خودِ خودِ نور! یه شهید زنده که هرچی بخوای تو کارنامهاش داره؛ از مجاهدت در مدرسه فیضیه قم علیه رژیم طاغوت بگیر تا قیام مردم قم و بعد هم خاطراتش با حضرت امام خمینی ره. از اون بسیجیهای نابی که دست برده تو شناسنامهاش که بره جبهه؛ بعد هم در عملیات کربلای ۴ موقع غواصی یه پاش رو در نهر خین جا گذاشته و به افتخار جانبازی نائل اومده. کلام کوتاه کنیم چون امروز با بیان شیرینش قراره خودش برامون تعریف کنه...
📎 هرسال میلاد آقا امام حسن مجتبی علیهالسلام که میشود مهمان شهیدی میشویم که هماسم با مولاست. و امروز در پانزدهمین سال همراهی و در پانزدهمین روز مهمانی، پرچمدارمان «سردار شهید حسن شوکتپور» است.
در خطوط مطالب امروز به دنبال مردی باش که در کلام رهبر معظم انقلابمان «آن جوان دلاوری است که در جبهه جانباز میشود؛ بعد از جانبازی شرکت او در جبهه آنچنان است که گاهی او را روی دوش میگیرند و برای شناسایی میبرند.» روایت امروز روایت مرد خستگیناپذیر جبهههاست!... ⚜️⚜️⚜️ سپاس بیحد از دوست عزیزم «فاطمه زهرا شوکتپور» تنها یادگار شهید و «سرکار خانم خورشید همتی» همسر بزرگوار ایشان از این همراهی و همدلی.🌹🌹
📎 شب جمعهای باشه، دلت، هوای کربلا کرده باشه، دلتنگ حرم باشی، ماه مبارک رمضان هم باشه، یهو ببینی مهمون یه شهیدی که خودش دیوانهی امام حسینه...😭 اون وقته که میفهمی انتخاب هر شهید، برای هر روز از سفره سیروز سیشهید، کار تو نیست، دست خود شهداست! اصلا دست ارباب شهداست... او که قبل از اینکه سلامش کنی سلامت کرده و تو داری جواب سلامش رو میدی! او که میخواد جواب سلامهاش رو از زبان دلدادهی واقعیش بشنوه... کسی مثل «شهید جانباز حاج قاسم عابدی»... پس، هرجای خوندن مطالب امروز، دلت شکست از طرف شهید جانباز حاج قاسم عابدی، رو به قبله، دست به سینه، سه بار بگو: «صلی الله علیک یا اباعبدالله»❤️🔥😭 ⚜️⚜️⚜️
سپاس از «الهام رسولی» عزیز و دوست شهیدزادهاش «هاجر عابدی» نازنین، بابت معرفی این بندهی دلداده خدا، این شهید گمنام و این پدر مهربان...
و در سلام بر شما دست را برسینه میگذاریم تا قلبمان از جایش کنده نشود. صلی الله علیک یا اباعبدالله 💔😭
🌷 نام و نام خانوادگی شهید: قاسم عابدی درچه تولد: ۱۳۳۴/۱/۳، درچه، از توابع خمینیشهر، اصفهان. مجروحیت: ۱۳۶۷/۵/۵، عملیات مرصاد. شهادت: ۱۴۰۰/۶/۱، بیمارستان شرکت نفت تهران. گلزار شهید: اصفهان، خمینیشهر، درچه، امامزاده جزین، ورودی اصلی گلزار شهدا. 🕯
جهیزیه مرضیه که چیده شد، اشک در چشمان مادر حلقه زد. نگاهش که با نگاه معصومانه مرضیه گره خورد، قطره اشکش فروریخت و گفت: «همه رو اول از خدا داری و بعد هم کمک حاجی! حاج قاسم عین پدر دومته! تا عمر داری مدیونشی...» مرضیه از اهالی محل شنیده بود که حاجی از همون جوونیش دلش برای کمک به مردم بیقرار بوده. از زمان جبهه که بارها رزمندهها را از دل خطر نجات داده، تا بعد از جنگ، که یک پالایشگاه رو با رشادت بینظیرش از انفجار رهانیده بود. الان هم، شده با یک شکلات کوچک، دل بچهها را شاد میکرد. باورش سخت بود اما حاجی با حقوق ساده کارمندی، جهیزیهی چندین دختر را به انتخاب و سلیقه خودشان خریده و اهدا کرده بود. در آخر هم ریه شیمیایی حاج قاسم دیگر توان تنفس را نداشت و روز عاشورا او را به دیدار اربابش نائل کرد. مرضیه با مرور زندگی «حاج قاسم» خوب میفهمید هر جور زندگی کنی، همان جور خریدارت می شوند. و حالا او مانده و قاب عکس «حاج قاسم» که سالهاست مهمان خانه اوست...
✍🏻نوشته: الهه قهرمانی ۱۴۰۳/۱۱/۶ 🕯
🌷 شهید «حاج قاسم عابدی درچه» در سال ۱۳۳۴، در شهر دُرچه، از توابع شهرستان خمینیشهر استان اصفهان چشم به جهان گشود. در کودکی پدرش را از دست داد. اما مثل یک مرد مراقب مادرش بود. سرکار میرفت و خرج خانه را درمیآورد. عاشقانه مادرش را دوست داشت و احترام بسیار زیادی برایش قائل بود. تا قبل از ازدواج، به شغلهای سادهای نظیر کشاورزی، دامپروری، استخدام در کارخانه ریسندگی و بافندگی سیمین مشغول بود. سال ۱۳۵۴ از طرف پالایشگاه نفت تهران و ذوب آهن دعوت به کار شد. اما به جهت علاقه به صنعت نفت و علم مکانیک، پالایشگاه نفت را انتخاب کرد و پس از استخدام در صنعت نفت، در پالایشگاه تهران مشغول به کار شد. از پیروزی انقلاب و با توجه به خروج تکنسینهای خارجی و به جهت راهاندازی پالایشگاه تازه تأسیس اصفهان، به این پالایشگاه انتقال داده شد. با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به صورت داوطلبانه به همراه نیروهای جهادی نجفآباد، خود را به جبهههای جنوب رساند.
پس از حضور و گذراندن دورههای آموزشی رزمی و چریکی به عنوان فرمانده گردان ضربت ۸ نجف اشرف، همچنین خدمات پشتیبانی و لجستیکی همان لشکر و فرمانده ادوات لشکر ۲۵ کربلا و ۱۴ امام حسین علیهالسلام، در کنار سایر رزمندگان به دفاع از شهرها و مرزهای میهن پرداخت.
پس از آن در عملیاتهای مهمی چون شکست حصر آبادان، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، محرم، والفجر ۸ و کربلای ۵ و مرصاد مشغول به خدمت و نبرد شد. در اوایل جنگ دچار موجگرفتگی انفجار شد و در اواخر آن شیمیایی شد. تا آخر عمر شریفش عواقب این دو اتفاق تأسفبار بر جسم نحیفش باقی ماند. مشکلات ریوی و تنفسی بسیار آزارش میداد. اواخر عمر دچار ضایعه مغزی نیز شد و به گفته پزشکان، پس از آن تنها با ۳۰ درصد از مغزش زندگی کرد. سرانجام در دوران بیماری کرونا، پس از دست و پنجه نرم کردن با آن ویروس منحوس، در عاشورای ۱۴۰۰، همزمان دچار سکته قلبی و مغزی شد و سه روز بعد در بیمارستان شرکت نفت تهران، به لقای پروردگارش شتافت. از او یک فرزند پسر و چهار دختر به جای مانده است که عاشقانه راه و مسیر او را ادامه میدهند. روحش شاد و همنشین سرور و سالار شهیدان باد.🌷 🕯
🌷 خاطرات شهید قاسم عابدی از چگونگی عملیات شکست حصر آبادان از میان دستنوشتههایش📝
اولین روزهای شروع جنگ تحمیلی، وقتی با سرویس ایاب ذهاب به منزل میرفتیم، رادیوی اتوبوس مارش جنگ زد؛ همان شب حضرت امام خمینی دستور داد که: «جوانان این مرز و بوم، باید به حد واجب کفایی به جبهه بروند. آبادان نباید به دست دشمن بیفتد.» فردای آن روز، یعنی اولین روز مهرماه ۵۹، به سپاه درچه و از آنجا به هنگ ژاندارمری نجفآباد اعزام شدم. با اتوبوس عازم جبهه آبادان شدیم. من و خیلی از بچهها از سربازی معاف شده بودیم ولی وظیفه خود میدانستیم که در دفاع از مرز و بوم خود حاضر شویم. سه راهی اهواز_خرمشهر بود که پیکی با موتور جلوی اتوبوسها را گرفت. اینجا بود که مطلع شدیم جاده اهواز_خرمشهر به دست عراقیها افتاده است. چارهای جز توقف نداشتیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که دیدیم چند اتومبیل بیوک با سرعت بالا به طرف خرمشهر_آبادان در حرکتند. هرچه دست بلند کردیم و اتوبوسها چراغ زدند آنها توجهی نکردند و رفتند. شب از تلویزیون اعلام شد که وزیر نفت «شهید تندگویان» و هیئت همراه، اسیر عراقیها شدهاند. ما به طرف ماهشهر رفتیم و در یک مدرسه اسکان داده شدیم. فردای آن روز، به یک پادگان نظامی نیروی هوایی رفتیم که قرار بود ما را از آنجا با هلیکوپتر به آبادان ببرند. در این راستا، شهید شیرودی خیلی زحمت کشید. نصف بچهها را با هلیکوپتر چند روزه به آبادان اعزام کرد؛ ولی نمیدانم چه مسئلهای پیش آمده بود که فرمانده پادگان دیگر اجازه اعزام بقیه بچهها با هلیکوپتر را نداد. ما را از پادگان بیرون کردند. هرچه شهید شیرودی گفته بود اینها نیروهای مردمی هستند گوش شنوایی نبود.(بعدها فهمیدیم کار بنیصدر بوده است) خلاصه ما به همان مدرسه قبلی برگردانده شدیم... 🕯
🌷 به اتفاق شهید شیرودی یک هاورکرافت (شناور دوزیستی) پیدا کردیم و همان عصر امکانات خوردنی و غیره را که حدود دو کامیون بود داخل آن، جا دادیم. سوار آن شدیم و از کنارههای خلیج همیشه فارس حرکت کردیم. از همان لحظه حرکت کلی اذیت شدیم چون ستون پنجم عراقیها خبردار شده بودند و هواپیماهای عراقی در طی روز بالای سر ما میچرخیدند. ناخدای کشتی مرد چابک و زرنگی بود و تا وضعیت قرمز میشد به داخل هور میرفت. هواپیماهای عراقی، کشتیهای کوچک و بزرگ را که حامل زن و بچهها بودند و به محل امن میرفتند به موشک میبستند. ما شاهد قطعهقطعههای اجساد زن و بچه و عروسکهای آنان بودیم که روی آب شناور بود. بعدها از همین گردان فیلمی ساختند به نام «بلمی به سوی ساحل». خلاصه بعد از دو روز و دو شب، به جایی به نام «خسروآباد» رسیدیم و در آنجا تجهیزات را خالی کردیم و خودمان پیاده شدیم. آنجا بود که متوجه حجم عظیم خانوارهایی شدیم که منتظر بودند از آبادان خارج شوند. هرکسی که زورش بیشتر بود میخواست سوار هاورکرافت شود. اینجانب یک اسلحه ام۳ آلمانی در دست داشتم. یک رگبار بر روی آب زدم و تختهای که سوار میشدند را برداشتم و گفتم: «اول زن و بچهها و پیرها سوار شوند!» به هر قیمتی بود هر که را میشد سوار کردیم و برگشتیم. شب را در یک مدرسه دو طبقه نزدیک ایستگاه ۳ نیروی انتظامی ماندیم و از روشنایی پالایشگاه آبادان که در آتش میسوخت استفاده کردیم. صبح فردای آن روز، ما را به جبهه «ذوالفقاریه» بردند. عراقیها جاده آبادان_ماهشهر و قبرستان آبادان را به تصرف درآورده بودند. ما در جوی آب با برگهای خرما سایبانی به صورت سنگر درست کردیم. ولی چندین خمپاره به سوی ما آمد و بچهها تکهتکه شدند. باید فکر میکردیم و دنبال چارهای بودیم. در این زمان بود که «شهید کهتری» به کمک ما آمد و طریقه درست کردن سنگر و خاکریز را به ما نشان داد. در تاریخ ۵۹/۷/۲۳ عراق با امکانات زیادی حمله سنگینی به آبادان کرد. ما هم در نهرهای آب مخفی شده بودیم. در طول دو سه ساعت عراقیها روی رودخانه بهمنشیر، پل محکمی زدند که تانکهای آنها به داخل آبادان بروند. ناگهان سه فروند از هواپیماهای خودی اف۴ و اف۱۴ آمدند و پل بهمنشیر و عراقیها را یکجا نابود کردند. اگر موفق نشده بودیم آبادان سقوط میکرد. تمام نفرات عراقی، اسلحه و وسیله نقلیهشان را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. بچهها که در نهرها مخفی شده بودند شروع کردند به زدن عراقیها. آنها هرچه داشتند میگذاشتند روی سرشان و فرار میکردند و یا تسلیم میشدند. 🕯
🌷 شهید قاسم عابدی از زبان همسرش 🎤
هرچه از مهربانیها و خوبیهای حاج قاسم برایتان بگویم کم گفتهام! مردی که در مردمدوستی و کمکهایش به فامیل و غریبه زبانزد خاص و عام بود. مهماننواز و خوشرو بود. آنقدر که هر وقت مهمان داشتیم میگفت: «بهترین غذا را برایشان درست کن!» هیچوقت لبخند از لبش نمیافتاد. بچهها و نوههایش را خیلی دوست داشت. آنها هم دوستش داشتند. بارها شده بود وقتی با وجود صف طولانی نان میخرید از فاصله نانوایی تا خانه هر بچهای میدید یک تکه نان به او میداد و تا برسد خانه، چیزی از آن باقی نمانده بود.
مرور خاطرات دوستان رزمندهاش و رشادتها و حماسههایی که آفریدند چشمانش را پر از اشک میکرد. حالش بد و اعصابش تحریک میشد. با موج انفجاری که گرفته بود و پس از آن شیمیایی شدنش خیلی اذیت شد و رنج کشید. سالها با درد آن دست و پنجه نرم کرد ولی هرگز شکوهای نکرد و کلامی ناشکری به زبان نیاورد. هیچ درخواستی هم از بنیاد شهید برای جانبازیاش نداشت. میگفت: «من برای خدا رفتهام جبهه.» خواستههاو دردهایش را هم فقط به خدا میگفت. اما اگر متوجه میشد کسی به کمکش نیاز دارد سر از پا نمیشناخت. برای چندین عروس و داماد نیازمند، جهیزیه تهیه کرده بود. مثل دختر خودش با آنها به فروشگاه لوازم خانگی میرفت و هرچه را دوست داشتند برایشان تهیه میکرد. چک میکشید و از آنجا بیرون میآمد.
او با چشم دلش خیلی چیزها را میدید. مثل اینکه مدتی به علت بیماری در بیمارستان بستری بود. یک روز رفتم عیادتش، دیدم دارد گریه میکند. پرسیدم: «چیزی شده؟!» گفت: «امام حسین علیهالسلام را دیدم که آمده ملاقات همه بیماران بیمارستان.»
شب اول قبر دوست صمیمیاش «شهید قربانعلی زمانی» تا صبح بالای سر قبرش ماند و قرآن خواند. همان دوستی که شاهد شهادت و جدا شدن سر از بدنش بود. با حالی پریشان تا صبح سر خاکش نشسته بود. به گفته خودش، ناگهان حالت ملکوتی برایش به وجود آمده و صحنهای از بهشت مقابل دیدگانش باز شده بود. شهید زمانی را دیده بود که به او گفته بود: «حاجی چرا انقدر نگران و ناراحتی؟! هنوز نوبت تو نشده؛ با دستش جایی را به او نشان داده و گفته بود: «اینجا را ببین اینجا مخصوص توست ولی الان وقتش نیست؛» به خودش که آمده بود دیده بود دارد سر قبر دوستش قرآن میخواند. قبل از دنیا رفتنش دوباره خواب دیده بود یکی از دوستانش جایش را در بهشت نشانش میدهد. حالش که رو به وخامت میرفت اصرار میکرد مرا به خانه برگردانید، ولی به خاطر کرونای من و دخترم نتوانستیم این آرزویش را برآورده کنیم. او عاشق امام حسین علیهالسلام بود. زیارت عاشورایش ترک نمیشد. آخر هم در روز عاشورا آسمانی شد و به وصال اربابش رسید. 🕯
🌷 شهید قاسم عابدی از زبان دخترش «زهرا خانم»
تلویزیون که صحنههای جنگ و جبهه را نشان میداد پدرم میرفت توی خودش؛ سکوت میکرد و به فکر فرو میرفت. وقتی میپرسیدم: «بابا چیزی شده؟!» میگفت: «خیلی سخت است آدم یاد رفقایش بیفتد. دوستم کنار خودم سرش رفت و شهید شد!» بعد هم بلند میشد ساعتها میرفت توی حیاط برای خودش قدم میزد و به گلها و گیاهانی که پرورش میداد میرسید. کسی نمیدانست توی دلش چه میگذرد ولی معلوم بود که دلش خون است!
علاقه عجیبی به بچهها و نوههایش داشت. البته که با همه بچهها اینطور بود. پیش میآمد وقتی میرفت به گلها و گیاهانش آب بدهد ساعتها با بچههای همسایه حرف میزد و برایشان قصه میگفت. دوست داشتن نوههایش که دیگر جای خود؛ همیشه میگفت: «بابا جان! وقتی بچه اذیتت میکند دعوایش نکن! با محبت با او حرف بزن!» اصلاً طاقت دیدن اشک بچهها را نداشت.
به مال دنیا هم چشمی ندوخته بود. یک واحد مجزا داشت که اجاره داده بود به چند تا بچه یتیم. آنها چندین سال در آن خانه نشستند تا اینکه خانهدار شدند و از آنجا رفتند. طی آن همه سال، پدرم اصلا کرایه خانه را زیاد نکرد.
برایمان تعریف میکرد ما توی جبهه عنوانی داشتیم به نام «شهردار». هرکس شهردار میشد باید محیط اطراف را مرتب و تمیز میکرد. اگر ظرفی مانده بود میشست و یا کفشها را واکس میزد. توی خانه به اصطلاح خودش «شهردار» میشد و ظرفهایی را که شسته نشده بود میشست و کمک مادرم میکرد. روی مسئله احترام به بزرگتر خیلی حساس بود. حتی بیاحترامیهای ناخواسته را هم تاب نمیآورد و سریع تذکر میداد.
طاقت دیدن بیعفتی و بیبند و باری را نداشت. وقتی خانمهای بدحجاب را میدید در خودش فرو میرفت و میگفت: «چه جوانهایی دادیم! چه خونهایی بر زمین ریخته شد و چه سختیهایی کشیدیم! آنها در جبههها به خاطر ناموس رفتند و حالا باید زنان ما اینطور در خیابانها بگردند!»
پدرم خیلی رشادتها داشت اما اهل گفتن نبود؛ هرچه هم که برای ما گفته و تعریف کرده با اصرار خودمان بوده است! پدرم گمنام بود و گمنام زندگی کرد و گمنام هم رفت. مثلاً تعریف میکرد یک بار که پالایشگاه آبادان آتش گرفته بود هیچکس جرأت نمیکرد داخل آتش برود و شیر فلکه گاز را ببندد. اما او روی خودش پتوی خیسی انداخته بود و رفته بود داخل و شیر گاز را بسته بود. هیچکس باور نمیکرد او سالم بیرون آمده باشد اما توانسته بود پالایشگاه آبادان را از یک حریق بزرگ نجات دهد.
خاطره دیگری که از ایشان دارم مربوط میشود به جبهه؛ زمانی که عدهای از بچهها زخمی و بدون آب، در خط گیر افتاده بودند و کسی جرأت نمیکرد جلو برود و آنها را برگرداند. اگر دیر میرسیدند آنها اسیر میشدند. او توکل به خدا کرده و آیهی «واجعلنا ...» را چند بار زیر لب زمزمه کرده بود و رفته بود جلو. میگفت آن روز هیچ تیر و ترکشی به ماشینم اصابت نکرد. وقتی رسیده بود پیش زخمیها، یکییکی آنها را خوابانده بود داخل ماشین و به آنها آب رسانده و به عقبه برگردانده بود. به همین ترتیب با توکل و شجاعتش، توانسته بود یک گردان را از اسارت نجات دهد. 🕯
هدیه دختر بزرگوار شهید قاسم عابدی سرکار خانم «زهرا عابدی درچه» به سیروز سیشهید 🎤💔 🆔
🌷 هاجر عزیز، با لهجه شیرین اصفهانیاش، برای ما از پدر شهیدش اینطور گفت؛ پدری که هنوز هم عاشقانه دوستش دارد: 🎤
پدرم در بیمارستان از دنیا رفت. سه روز آخری که در بخش مراقبتهای ویژه بود اجازه ملاقات او را نداشتیم. من خیلی ناراحت بودم که دقایق آخر عمرش نتوانستهام کنارش باشم. برادرم هم وقت رفتن بابا نبود. برای کاری رفته بود اصفهان. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده خیلی گریه و بیقراری کرد. قرار شد حالا که آنجاست کارهای تشییع پدر را هماهنگ کند. رفته بود دُرچه در خانه پدریام تا مدارک مربوط را بردارد. خودش میگفت: «تنها بودم که یکدفعه دیدم بابا کنارم ایستاده. با همان لبخند همیشگیاش.» با برادرم خداحافظی کرده بودو ... تا برادرم به خودش بیاید دیده بود که دیگر خبری از او نیست. پدرم معنی واقعی لبخند خدا بود. دل رئوف و قلب رقیقش، مهربانیهای خدا را برایمان معنا میکرد. با رفتنش لطمه بزرگی به روح و روان همه ما وارد شد. قبل از مراسم خاکسپاریاش، حال بسیار عجیبی داشتم. انگار در اختیار خودم نبودم. رفتم سر خاک شهدایی که اطراف قبرش بودند. آنها را دعوت کردم در مراسم تشییع پدرم شرکت کنند. همان شب، یکی از اقوام نزدیک خواب دیده بود که پدرم با جمعیت زیادی از شهدا، جلوی در ایستاده و از شرکت کنندگان در مراسمش تشکر میکند و به آنها خیرمقدم میگوید. او ارادت خاصی به شهدا داشت. آخر هم پایین پای همان شهدا دفن شد. شهدایی که یا همرزمش بودند یا از نیروهای زیردستش؛ اما همیشه میگفت: «من خاک پای شهدا هستم.» از ارادت عجیبی که به مادرش داشت روی قبر مادرش به خاک سپرده شد و برای همیشه در آغوش او جای گرفت. 🕯
🌷 بعد از شهادتش خیلی گریه میکردم. از زندگی افتاده بودم. دائم در حال حرف زدن با او بودم و برایش نماز و دعا میخواندم. حتی تا ماهها لباس مشکیام تنم بود. به او میگفتم تا جایت را نشانم ندهی من لباس عزا از تنم بیرون نمیآورم و آرام نمیگیرم. بعد از مدتی خواب عجیبی دیدم. خوابی که فکر کردم در واقعیت اتفاق افتاده. بابا کت و شلوار شیکی پوشیده و جوان شده بود. به من گفت: «هاجرجان! چرا اینقدر ناراحتی و بیقراری میکنی؟! من جایم خیلی خوب است. خیالتان راحت باشد؛ به مادرت هم بگو اینقدر خودتان را اذیت نکنید!» وقتی از خواب پریدم ضربان قلبم خیلی بالا بود. حس عجیبی داشتم. اما دلم کمی آرام شد و انگار او آرامم کرده بود.
عشق فرزند به پدر یا مادر، وقتی که از دستشان میدهی بیچارهات میکند؛ تازه میفهمی چه بلایی بر سرت آمده است!... 🕯
شعر و دلنوشته از دلتنگی بابا از زهرا خانم عابدی عزیز🥺💔🎤
نصیحت «شهید حاج قاسم عابدی» به دخترانش: «نماز را اول وقت و شمرده بخوانید؛ از نماز غفیله بین مغرب و عشا غافل نشوید که انشاءالله هر حاجتی دارید از قنوت نماز غفیله خواهید گرفت.»
آیینهای از سخاوت دریا شد جانباز، شبیه حضرت سقا شد با عشق حسین، عمر او شد سپری اینگونه شهیدِ روز عاشورا شد
شادی روح شهید دلداده امام حسین علیهالسلام، شهید قاسم عابدی درچه صلواتی عنایت بفرمایید🌸
☘️ علیّبنابراهیم(رحمة الله علیه): یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لَا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْمًا؛ منظور از مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ؛ اخبار پیامبران گذشته و مراد از وَ مَا خَلْفَهُمْ؛ اخبار قائم میباشد.
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۹، ص۲۸۴ القمی؛ ج۲، ص، ۶۵
🖇 ایام حج سال گذشته، برادرم به صورت کاملا ناگهانی به مکه مشرف شد. تصمیم گرفته بود کانالی در پیامرسان بله راه بیندازد و در آن سفرنامهاش را مکتوب کند تا هم برای خودش ماندگار باشد و هم برای کسانی مثل من جامانده، از فیض عظیم حج، بهرهای برسد. القصه؛ توفیقی شد که با کاروان جانبازان کشور راهی شود. از همان ابتدا با مطالبی که در کانالش میگذاشت همراهش بودم تا روزی که با شهید زنده و جانباز سرافرازی از وطنمان آشنایمان کرد. همان عزیز بزرگواری که به قول خودش از همه جانبازتر بود و بنا بود رزق آخرین روز از سی روز امسال ما را فراهم کند. و آشنایی با روح لطیف و شخصیت ناب سرکار خانم «حاجیه فاطمه صفری» همسر و همراه و یار وفادار برادر جانبازمان «حاج ابراهیم صمدی» بشود بزرگترین سوغات سفر حج ابراهیمیشان برای ما. و امروز در آخرین دقایق چهاردهمین فرصت پرواز شهداییمان، با این دو عزیز بزرگوار همراهیم.
🦋 ✍🏻 جانبازترین جانباز
به قول علی، رئیس کاروان جانبازان، شاید جانبازترین جانباز کاروانمان باشد. از سال ۶۲ مجروح شده، یعنی قبل از به دنیا آمدن خیلی از ماها... از سینه به پایین، کاملاً فلج و بیحس. به اختیار خودش، نه میتواند بنشیند، نه بخوابد. کافی است اندکی به جلو یا عقب یا طرفین، سر و گردنش را خم کند. حتماً میافتد. بدنش نه گرما را حس میکند نه سرما را. فقط وقتی بیحال و کرخت میشود میفهمند که سردش بوده و پتو رویش میاندازند؛ وقتی هم گُر میگیرد، میفهمند گرمش بوده... چهار سال زخم بستر داشته و مجبور بوده به رو بخوابد. شکل پاهایش هم برای همین تغییر کرده...
ولی آنقدر راضی است به رضای خدا... آنقدر تسلیم است که از خودت خجالت میکشی... رزق روز عرفهٔ ما را ساخته... میگوید: «جانباز شدن راحت است ولی نگه داشتنش خیلی سخت!» میگوید: «کافی است فقط یکبار از سر خستگی و ناراحتی، به تقدیرت بد و بیراه بگویی و آن وقت، تمام»... با لهجهٔ ترکی شیرینش و با لکنت زبانی که غم و دردِ قصّههایش را صدچندان میکند، غصههایش را تا مغز استخوانت میچشاند. برایم میگوید و با شرم از بندگی خودم و نعمتهایی که کفران کرده و میکنم، گوش میکنم و آب میشوم... «حاج ابراهیم صمدی»، جانباز قطع نخاع اهل زنجان، که خدا بخاطرش به ما منّت گذاشته و شاید به آبرویش به ما نگاه کند و در این شلوغی عرفات ببخشاید...
✍🏻مهدی دقیقی/سرزمین عرفات/حج ابراهیمی سال ۱۴۴۴ ه.ق 🕯
🦋 نام و نام خانوادگی جانباز: ابراهیم صمدی تولد: ۱۳۴۱، زنجان. مجروحیت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۴، عملیات خیبر. درصد جانبازی: ۸۰ درصد شهادت: در رکاب حضرت ولیعصر عجلاللهتعالی فرجهالشریف انشاءالله. 🕯
🖇 فاطمه... فاطمه کعبی آدم جالبی به نظر میرسد. وقت معرفیاش میگوید دوتا از دائیهایش شهید شدهاند؛ و کمی بعد، از پدرش میگوید. «جانباز شهید طالب کعبی»؛ عراقیالاصل، از مجاهدین لشگر بدر که شیمیایی شده؛ اخیرا از سربازان حشدالشعبی عراق بوده؛ و ۵ سال پیش در اثر جراحات شیمیایی، به شهادت رسیده... فاطمه بزرگ شدهی عراق است؛ تحصیلاتش را تا مراحل عالیه همانجا گذرانده. زبان مادریاش اما فارسی است و لهجهاش اصفهانی؛ میراثش از پدر، علاوه بر خلقی نیکو، رسمالخط زیبای عربی است. مطالب مربوط به پدر شهیدش را دستنویس برایم میفرستد و مرا بیشتر مجذوب خودش میکند. روایت زیبای زندگی «شهید طالب کعبی» را از زبان او و مادر ایرانیاش بخوانید...
🇮🇷🇮🇶 نام و نام خانوادگی شهید: طالب کعبی تولد: عراق، العماره، ۱۳۴۰/۱/۱. شهادت: عراق، العماره، ۱۳۹۶/۸/۲۳. گلزار شهید: عراق، نجف اشرف، وادیالسلام. 🍇