امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۳۸ ب.ظ

شهید عبدالنبی یحیایی

حرف دل:

اصلا تو خودت نشانه‌ای! اشتباه محض است اگر بخواهم برای از تو نوشتن، به دنبال نشانه باشم.
*"عبد‌النبی"!*
نامت، نشان بالابلندی، از هستی توست.
مدال افتخار بر سینه‌ی پدر و مادری هستی که روزی عاشقانه، کودکانه‌هایت را در آغوش گرفتند و روزی دیگر، خاضعانه سنگ مزارت را بوسه باران کردند.
چه مریدانه پیمودی راه پرنشیب و فراز حیات را. انگار در وجود پیامبر مهربانی‌ها ذوب شده بودی.
چون مرادت امّی بودی و به مانند او چوپانی می‌کردی! خوش‌رو بودی و اخلاق نیکویت، دوست‌داشتنی‌ترت می‌کرد. اما، مانده‌ام چه کرده بودی که یک شبه ره صد ساله رفتی؟! یقینا خاکساری در برابر همان پدر و مادر، تو را به این جایگاه رساند. مقامی که فقط مخصوص اولیاء خاص خداست.
وقتی آن بوی خوش پیکر مطهرت، از میان سال‌ها خاک و سنگ و فراق و هجران، مشام پدرت را نوازید؛ وقتی بعد از ده سال، همچنان خون تازه از بدنت جاری بود، وقتی در آغوش پدر، وداعی دوباره برای رفتن سرودی، فرشتگان آسمان‌ها، رو به عرش الهی تعظیم‌کنان گفتند: "بارخدایا! این بود دلیل همان چیزی که تو می‌دانستی و ما نمی‌دانستیم"!

نام و نام خانوادگی: *عبدالنبی یحیایی*
تولد: ۱۳۴۲، روستای تنگ ارم از توابع شهرستان برازجان، استان بوشهر.
شهادت: ۱۳۶۲/۵/۸، عملیات والفجر۲، ارتفاعات حمزه کردستان عراق.
گلزار شهید: گلزار شهید روستای تنگ ارم

عبدالنبی یحیایی سال ۱۳۴۲، در روستای تنگ‌ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنیا آمد.
در نوجوانی چوپانی می‌کرد و در جوانی رزمندگی.
سواد چندانی نداشت اما نگاری بود که به مکتب نرفته و خط ننوشته، به غمزه‌ای مسئله آموز صد مدرس شد. از کرامات آن والامقام هرچه بگویند تا بشنویم بازهم کم است‌.
 
شیرین جمالی مادر شهید از جوانش می‌گوید:
«خواست خدا بود که چنین بچه‌ی دل پاکی را به ما هدیه بدهد. عبدالنبی ذات خوبی داشت. ما هم سواد آنچنانی نداشتیم که بخواهیم روی تربیتش کار خاصی انجام دهیم. روستایی بودیم و غیر از رزق حلال و انجام امور مذهبی خودمان چیزی نداشتیم که به او یاد بدهیم. اما این بچه از همان دوران کودکی‌اش به نماز و روزه اهمیت زیادی می‌داد و با اینکه به مدرسه نرفته بود، سعی می‌کرد قرآن یاد بگیرد و آن را تلاوت کند».
 
جهانبخش یحیایی پدر شهید می‌گوید: «پدر من مرحوم حاج محمود یحیایی، واقعاً مقید به امور مذهبی بود. هر سال سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه می‌گرفت و با اینکه سواد نداشت، با حافظه قوی‌اش قرآن حفظ کرده و آن را تلاوت می‌کرد. عبدالنبی رابطه خوبی با پدربزرگش داشت و از او چیزهای زیادی یاد گرفت. حتی یک‌بار که پسرم به شدت بیمار شده بود، پدرم به من دلداری داد و با نفس حق او، عبدالنبی بهبود یافت».

حتی پدر و مادر شهید هم به خوبی نمی‌دانند پسری که به مدرسه نرفته و از شرکت در مدرسه شبانه هم چیزی عایدش نشده بود، چطور این همه در امور مذهبی پیشرفت کرده بود. شاید هدایتی الهی در کار بوده یا شاید هم احترام فوق‌العاده‌ای که عبدالنبی به والدینش می‌گذاشت، دروازه‌های رحمت و حکمت الهی را به روی او گشوده بود.
مادر شهید در این خصوص می‌گوید: «پسرم طور خاصی به ما احترام می‌گذاشت. از همان بچگی تا وقتی که بزرگ شد به یاد ندارم خلاف حرف ما حرفی زده باشد. حتی روزی که تصمیم گرفت به جبهه برود، آمد پیش من تا اجازه بگیرد. پرسیدم: "پدرت مشکلی با رفتنت ندارد"؟ گفت: "از او هم اجازه گرفتم و مشکلی نیست". چون می‌دانستم عبدالنبی کسی نیست که طاقت بیاورد و به جبهه نرود، مخالفتی نکردم و او هم رفت».
 
صحبت از احترام به والدین که می‌شود، پدر شهید هم می‌گوید: «وقتی که عبدالنبی ۱۲ سال داشت، من برای کار به بوشهر رفتم و او را با خودم بردم، بچه زحمتکشی بود و از همان کودکی کار می‌کرد. هرچه می‌گرفت خرج نمی‌کرد و نگه می‌داشت. وقتی که می‌خواستیم به روستایمان برگردیم، با دسترنجش که از کار در گرمای طاقت‌فرسای بوشهر تهیه کرده بود وسایل آشپزخانه خرید و برای مادرش هدیه آورد. همسرم هنوز با برخی از این وسایل آشپزی می‌کند و آنها را مثل یادگاری نگه داشته است».

یکی از نقاط پررنگ زندگی شهید عبدالنبی یحیایی، عشق و ارادت او به سرور و سالار شهیدان بود که پدر و مادر نیز به آن صحه می‌گذارند. پدر شهید می‌گوید: «عبدالنبی صدای خیلی خوبی داشت. چون مدرسه نرفته بود، شب‌ها که از بیرون می‌آمد تا دیر وقت می‌نشست زیر نور چراغ فانوس، می‌خواند و می‌نوشت. می‌گفتم: "بابا! خسته‌ای، چرا خودت را اذیت می‌کنی؟ می‌گفت: "می‌خواهم خواندن و نوشتن یاد بگیرم تا روضه‌خوان امام حسین علیه‌السلام بشوم". آخر هم به آرزویش رسید. محرم که می‌شد مردم را جمع می‌کرد و برایشان نوحه می‌خواند. *عبدالنبی هر چه دارد از امام حسین(علیه‌السلام) دارد.*

عبدالنبی صوت زیبایی داشت. از دعای کمیل گرفته تا نواحی محلی دشتی را با صوت محزون و بسیار زیبایی می‌خواند. پدرش در این خصوص می‌گوید: "یک بار عبدالنبی از جبهه به خانه آمد و چند روزی پیشمان ماند. همان ایام به خانه عمویش رفته بود. در آن جا خواسته بود تا صدایش را ضبط کنند. همه تعجب کرده بودند که چرا چنین درخواستی کرده است. به هرحال مقدمات ضبط صدایش را فراهم کرده بودند و او بعد از گفتن اذان، دعای فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را‌‌ خوانده بود و چند روز بعد هم به منطقه برمی‌گشته و به شهادت رسید. شاید او می‌خواست قبل از اینکه از این جهان خاکی سفر کند ‌آوایی بهشتی از خود به یادگار بگذارد."

 

*تابستان ۶۲، ارتفاعات حمزه کردستان عراق* 
این زمان و مکان همان میعادگاهی بود که عبدالنبی یحیایی، سالیان درازی انتظارش را می‌کشید و روح بی‌قرار او اکنون و در آستانه ۲۰ سالگی به آن میزان از پختگی رسیده بود که دیگر تاب ماندن در این جهان خاکی را نداشته باشد و به جوار دوست پر بکشد.
پدر شهید در خصوص نحوه اعزام به جبهه عبدالنبی می‌گوید: "عبدالنبی، رزمنده زاده شده بود. روحیه‌ای خاکی داشت و به نظر من متعلق به خاک‌های بی‌ریای جبهه بود. روحش پرمی‌کشید برای رفتن به جبهه‌ها و چند بار هم اعزام شده بود. بار اول چون جوشکاری بلد بود در جبهه‌های جنوب غرب سنگر می‌ساخت و هر بار که او را می‌دیدیم، وسایل جوشکاری دستش بود.
بار بعدی ۴۵ روز به اردوگاه شهید دستغیب کازرون رفت و آموزش نظامی دید. این بار به عنوان نیروی رزمی به منطقه اعزام شد. قبل از شهادت، برای آخرین بار به خانه آمد و همان ماجرای خواندن اذان و ضبط کردن صدایش پیش آمد. وقتی که می‌خواست به جبهه برگردد، طوری با ما خداحافظی کرد که انگار بار آخری است که او را می بینیم. با اصرار از ما می‌خواست حلالش کنیم. اما ما که بدی از او ندیده بودیم. پسر مظلوم و باایمانی که همه اهالی، او را به سر به زیری و متانت
می‌شناختند، چطور می‌توانست بدی از خود در دل پدر و مادرش برجای گذاشته باشد.
آن روز آخرین دیدارم با عبدالنبی بود."

 

*۲۸ روز روی خاک* 
آن‌طور که همرزمان شهید عبدالنبی یحیایی برای خانواده‌اش تعریف کرده بودند، او در اثنای عملیات والفجر ۲ به تاریخ ۶۲/۵/۸ و روی ارتفاعات حمزه کردستان عراق، برای خاموش کردن آتش مسلسل یکی از سنگرهای دشمن، نارنجکی برمی‌دارد و به طرف سنگر می‌رود. اما میان خاکریز دشمن و نیروهای خودی، مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.
به دلیل اینکه دشمن به منطقه تسلط داشته، پیکر عبدالنبی ۱۸ روز در همان جا می‌ماند و پس از این مدت او را به بوشهر انتقال می‌دهند و نهایتاً پس از ۲۸ روز بدون آنکه جنازه فاسد شود، دفن می‌شود.
پدر شهید می‌گوید: "روز دفن عبدالنبی او را با کیسه پلاستیکی پوشانده و روی کیسه هم کفن کشیده بودند. تقویم‌ها شهریور ماه ۱۳۶۲ را نشان می‌داد. عبدالنبی برای بار اول با چنین شکل و شمایلی دفن شد".

 

*۹ سال بعد* 
۹ سال از دفن شدن عبدالنبی گذشت. اما اتفاقاتی دست به دست هم داد تا پرده از کرامات یکی از یاران عاشورایی خمینی کبیر برداشته شود.
پدر شهید بازگوکننده این اتفاقات است:
"روی قبر عبدالنبی یک تابلو گذاشته بودیم که مثل خیلی از مزار شهدا در آن یادگاری‌هایی قرار می‌دادیم. چون این تابلو درب محکمی نداشت، گاهی بچه‌ها یا رهگذرها به وسایلش دست می‌زدند. من تصمیم گرفتم برای این تابلو در قفل‌دار بگذارم. سال ۷۱ بود. یک روز به مزار پسرم رفتم و تابلو را درست کردم. اما دیدم سنگ قبر تکان خورده و احتمال درآمدنش هست. گفتم حالا که می‌خواهم تابلو را درست کنم، دستی هم به این سنگ بزنم. سنگ را جابه‌جا کردم. آن روز کارم نیمه تمام ماند و به خانه برگشتم. توی روستا دیدم یک گروه از اهالی با مینی‌بوسی عازم مشهد هستند. از من هم خواستند همراهشان بروم و قبول کردم. سفرمان ۱۵ روز طول کشید. در مشهد *خواب دیدم که چراغ نورانی در خانه داریم. آن قدر نور داشت که نمی‌شد به آن نگاه کرد".*

وقتی برگشتیم، چند روزی مهمان به خانه می‌آمد و درگیر رفت و آمد آنها بودیم. چند روزی هم به همین منوال گذشت. در همین ایام، یک شب خواب دیدم به زیارتگاهی رفته‌‌ام که مثل یک اتاق کوچک بود. وقتی از آنجا بیرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمی بلند بالا از داخل اتاق بیرون آمد و چیزی مثل قرآن یا جانماز به من داد و گفت: "اینجا نایست و برو". از خواب که بیدار شدم احساس کردم باید به مزار شهیدم بروم. آن روز ۱۹ مهر ۱۳۷۱ بود. رفتم و دیدم که در قسمت جنوبی مزار، حفره‌هایی ایجاد شده است. *سرم را که نزدیک بردم، بوی خوشی استشمام کردم.* سعی کردم آن را درست کنم، اما مزار ریزش می‌کرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم که سواد بیشتری داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبی بود. او آمد و ماجرای ریزش مزار را برایش تعریف کردم. گفت: "ما نمی‌توانیم جسد را خارج کنیم، فقط باید سنگ را جابه‌جا کنیم و اگر بشود بدون آنکه به مزار دست بزنیم، باید آن را تعمیر کنیم". با همین فکر دست به کار شدیم، اما ناگهان دیدیم سنگ لحد و کل مزار ریزش کرد و جنازه بیرون زد. هر بار که کار خراب‌تر می‌شد، مجبور می‌شدیم از دیگران کمک بگیریم و همین طور تعدادمان به ۲۰ یا ۲۱ نفر رسیده بود.

به هر حال کمی بعد کار به جایی رسید که دیگر نمی‌شد جسد را به حال خودش رها کرد.  با صلاح و مشورتی که کردیم تصمیم گرفتیم آن را خارج کنیم. پسر و برادرم برای خارج کردن جسد به داخل مزار رفتند. *جسد همان طور بود که بار اول و هنگام دفن دیده بودم. فقط کفن پوسیده شده و جنازه همچنان داخل کیسه پلاستیکی قرار داشت.* پسر و برادرم به همراه یک نفر دیگر جسد را گرفتند تا بیرون بیاورند. اما دست همگی خونین شد. خوب که نگاه کردیم دیدیم خون عبدالنبی مثل اینکه تازه جاری شده باشد، داخل کیسه جمع شده و از آن درز کرده است. اگر بخواهم خوب تشریح کنم، این خون کمی تیره‌تر از خون تازه بود. اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم می‌چکید. ما کیسه را باز نکردیم تا ببینیم چهره عبدالنبی چطور است.

 

برادرم که خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود بعدها تعریف می‌کرد که دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشکی نداشت. گویی که به تازگی شهید شده باشد. حتی خودم دیدم که دست عبدالنبی در اثر جابه‌جایی تکان خورد و روی سینه‌اش قرار گرفت.
یکی از هم‌ولایتی‌هایمان سریع رفت تا از اتاقکی که در قبرستان وجود داشت، قرآنی بیاورد و بالای سر پیکر بخوانیم. صفحات قرآن پوسیده شده بود، اما درست همان آیه:
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا... آمد.
آیه‌ای که خدا در آن می‌گوید شهدا زنده‌اند و نزد ما روزی می‌خورند.
 
بعد از این ماجرا در خانه ما غوغایی برپا شد. یکی از دوستان پسرم که همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنیاد شهید کازرون اطلاع داد و کمی بعد کلی آدم از بوشهر و کازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آنها می‌خواستند دوباره نبش قبر کنیم تا با چشم خودشان جسد را ببینند. ما این موضوع را منوط به اجازه روحانیون کردیم. اما حاج آقا حسینی، امام جمعه وقت کازرون مخالفت کرد. خود ایشان هم مثل کسانی که واقعه موضوع جسد عبدالنبی را می‌شنیدند، خاک او را به عنوان تبرک برداشت و رفت.

 


*حسینیه شهید یحیایی* 
حالا مزار شهید یحیایی در گلزار شهدای تنگ‌ارم، زیارتگاه اهل یقینی است که خود را از سراسر کشور به این منطقه می‌رسانند. پدر شهید نیز با صرف امکانات وقفی، مشغول ساخت حسینیه و مجتمع فرهنگی شهید یحیایی است تا جوانان این منطقه را از آسیب تفکراتی که سعی در تبلیغ احساسات صرف ملی گرایانه و احیای هویت باستانی منطقه دشتستان دارند، محفوظ بدارد. هرچند به دلیل کمی امکانات، این مجتمع فرهنگی نیمه‌کاره مانده است و به گفته پسر عموی شهید، جای دارد مسئولان توجه بیشتری به این گونه اقدامات فرهنگی داشته باشند و یادمان باشد نگذاریم نام و یاد بزرگمردانی چون شهید عبدالنبی یحیایی زیر سایه افسانه‌های باستانی پنهان شود.

 

فرازی از وصیتنامه شهید📝 
خدایا! به یاد تو به جبهه می‌روم نه برای انتقام‌جویی، بلکه به منظور احیای دینم و تداوم انقلابم پای در کفش می‌کنم و خدا را به یاری می‌طلبم و از او می‌خواهم که هدایتم کند آن طور که خود صلاح می‌داند. *هدفم خدا، مکتبم اسلام، کتابم قرآن.*
 
فهمیدم که قبرستان کجا است
‌عزیزان رفته‌اند نوبت به ما است
عزیزان می روند نوبت به نوبت
خوش آن روزی که نوبت بر من آید
 
وصیتم به تمام خانواده شهدا و اگر شهید شدم به خانواده خودم این است که در مرگ من گریه و زاری نکنند تا دشمنان اسلام خوشحال نشوند و ان شاءالله که صبر پیشه کنند و بتوانند راه شهدا را که راه حسین است بروند و اسلام را در مقابل کفر یاری دهند و از خدا پیروزی اسلام و نابودی کفر را خواهانم و خواهشی که دارم این است که اگر نصیب من شهادت شد، مرا پیش شهید یدالله تنگ‌ارمی دفن کنند و به خاک بسپارند.📝

 

 

 

صوت حزینش شنیدنی است. برای دانلود فیلم تلاش زیادی کردیم اما موفق نشدیم.

 

 

 

شهید یحیایی در آخرین اعزام خود از نزدیکانش خواسته بود صوت اذانش را ضبط کرده و به عنوان یادگاری نگه دارند.🎙

 

🎥 فیلم تلویزیونی *"ستارگان خاک"* به کارگردانی عزیزالله حمیدنژاد بر اساس همین موضوع تدوین و ساخته شده است.

 

 

لینک فیلم سینمایی ستارگان خاک جهت استفاده علاقمندان‌.

 

روحش شاد و نامش همواره بر لوح دلمان روشن باد. با ذکر فاتحه و صلوات بر محمد و آل مطهرش صلوات‌الله علیهم اجمعین.

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی