امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !

۱۰۴ مطلب با موضوع «شهدای دفاع مقدس» ثبت شده است

پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۱۹ ق.ظ

شهید ویگن گاراپیدی

📎
با قلب مهربانش، معنا کرده بود هرچه انسان‌دوستی و عشق به پدر و مادر و خانواده را.
با دستان بخشنده‌اش تصویر کرده بود دستگیری و کمک به نیازمندان و خلق خدا را.
در مواجهه با خصم زبون، شجاعتی بی‌بدیل از چشمانش شراره می‌کشید تا غیرت در برابر وجود غیورش به زانو درآید.
دینش اسلام نبود؛ اما فتوت و جوانمردی که از پیامبرش حضرت مسیح به ارث برده بود، وجودش را لبریز از ایمان می‌کرد.

در زمانی که صدام ملعون دندان‌تیز کرده بود تا خاک ایران عزیز را چون گرگان گرسنه به یغما ببرد او همراه با عده‌ای از جوانان هم‌کیش خود، مردانه به پا خواست تا از ناموس و تمامیت ارضی سرزمینش جانانه دفاع کند. و در خط مقدم جبهه آنقدر مجاهدت کرد تا بالاخره جانش را در راه خداوند فدای وطنش نمود.
و بنا به فرموده رهبر عزیزمان، ایران عزیز امنیتش را مدیون شهدای اقلیت مذهبی است و این عزیزان مایه افتخار ایرانند.
⚜️⚜️⚜️
و حال، پس از گذشت سی و هشت سال از شهادت آن بزرگمرد ایران سربلند و به پاس قدردانی از خون پاک و مطهرش، امروزمان را با یاد او عطراگین خواهیم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۰۱:۱۹
سه شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۸:۰۴ ب.ظ

شهید حمید خسروی هزاره

تا وقتی که بود محبوب دل همه بود. از خونواده و در و همسایه و کاسب و مسجد محل و بسیجش بگیر تا مدرسه و شاگردا و همکارا و هم‌رزما و...
وقتی هم که شهید شد و رفت انگار یواش‌یواش از خاطره‌ها رفت‌.
دوتا برادرهاش فوت کردن. دوتا خواهرش هم همان سال‌های اول بعد از جنگ مهاجرت کردن و رفتن. یه مادرش مونده بود که اونو هم کرونا از پا درآورد!
تنها ازش یه اسم و فامیل موند روی تابلوی یکی از کوچه‌های بن‌بست محل و یه عکس بین قاب شهدای مسجد.

درسته که این شهید خیلی غریبه! ولی غربتش در خونه حضرت زهرا عزیزش کرده.
چرا که: هر که شد گمنام‌تر، زهرا(س) خریدارش شود؛ بر درِ این خانه از نام و نشان باید گذشت!
و چه چیزی بهتر از اینکه امروز مهمان یکی از عزیزکرده‌های خدا هستیم! ان‌شاءالله ایشون هم آمین‌گوی دعاهامون هستن.
 یکی از بچه‌های گروه، امروز وقتی کارش رو بهم تحویل داد حرف قشنگی زد که به جونم نشست. گفت: «ان‌شاءالله اون دنیا این شهید ما رو از خانواده خودش بدونه!»
⚜️⚜️⚜️
از سرکار خانم فاطمه رضاپور و همسر محترمشان و جناب آقای قاسم حبیبی فرمانده پایگاه بسیج مسجد شریفیه که در جمع‌آوری مطالب امروز ما را یاری‌گرمان بودند نهایت تشکر را داریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۴ ، ۲۰:۰۴
سه شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۴۲ ق.ظ

شهید علی خلیلی

«کربلا هنوز قلب تپنده تاریخ است»...
 و اگر نه، چگونه ممکن است برادری در میدان رزم، از اینکه نتوانسته پیکر زخمی و مجروح برادرش حین شهادت را به عقب برگرداند کمر راست کند و مقابل دیدگان منتظر مادرش، سرش را بالا بگیرد و آب نشود؟!
آری! در دل تاریخ، کربلا همچنان جریان دارد؛ چنان‌که لاجرم، برادر باید از فراق برادر بسوزد؛ تا روزی برسد که پیکر زخمی‌اش در خاک دشمن بماند و همچون پیکر برادر، توسط نیروهای دشمن، به مکانی نامعلوم برده شود!

و باز به قول سیدشهیدان اهل قلم، آوینی عزیز:
«از باب استعاره نیست‌ اگر عاشورا را قلب‌ تاریخ گفته‌اند! زمان، هر سال در محرم‌ تجدید می‌شود و حیات‌ انسان‌ هر بار در سیدالشهدا (علیه‌السلام)!
نه این حیات دنیایی که جانوران نیز از آن برخوردارند! حیاتی که در خور انسان است؛ حیات طیبه؛ حیاتی آن‌سان که امام داشت؛ زیستنی آن‌سان که امام زیست...»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۴ ، ۰۵:۴۲
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۴، ۰۴:۱۱ ق.ظ

شهید محمدعلی غفوریان

ماجرای انتخاب شهید امروز، برای ما بچه‌های سی‌روز سی‌شهید خیلی تأمل‌برانگیز و عجیب بود! یقینا، شنیدنش برای شما هم خالی از لطف نیست!

سال گذشته، شب‌های قدر بود که یکی از شما عزیزان رو دیدم و سر حرفمون با خوابی که دیده بود و اصرار داشت برام تعریف کنه باز شد!
قبلش اینو بگم که دایی همسرش، توی جنگ شهید شده بود و با گذشت اینهمه سال، هنوز از پیکرش، هیچ خبری نبود!
مادر شهید هم که مادربزرگ همسرش بود بعد از سالیان سال چشم انتظاری، حتی در حد یه خبر و یا آوردن وسایل پسرش، اونقدر چشم به راه موند تا عمرش رو داد به شما‌!

القصه؛ این دوست عزیز ما خواب مادربزرگ جان رو دیده بود که از یه جای خیلی سرسبز و زیبا، شبیه بهشت، کنار گل‌پسرش، اونو صدا زده و بهش گفته: «فلانی! مگه تو عروس ما نیستی؟! پس چرا اسم پسر منو نمی‌دی برای سی‌روز سی‌شهید؟! چرا هیچ یادی از پسر گمنام من نمی‌کنید؟!»
این مادر تا زمانی که زنده بود برای دیدن و خبر گرفتن از پسرش خیلی تلاش کرد و چشم به راه موند؛ حتی یه قبر خالی نداشت دلشو کنارش سبک کنه؛ حالا بعد گذشت سال‌ها از مرگش، باز دلش پیش جگرگوشش مونده و از همه ما خواسته یادش کنیم.
راستش؛ حتی قرار ما این نبود که شب بیست و سوم ماه مبارک سر سفره این شهید باشیم و شهید دیگه‌ای توی لیست امروزمون بود...
اما خب مادره دیگه! از دیار باقی هم مادرانگی‌هاش سرجاشه!...
شما هم امروز روسفیدمون کنید جلوی این مادر! با هدیه بیشتر ثواب اعمال مستحبی‌تون سنگ تموم بذارید برای پسر شهیدش! شهیدی که تاکنون جایی ازش یاد نشده!
امیدواریم ثوابی از این بضاعت ناچیزمون به روح بلند این مادر عاشق هم برسه.
⚜️⚜️⚜️
با تشکر از همه زحمات و تلاش‌های سرکار خانم «سحر دست‌پیش» برای آنچه که در ادامه ملاحظه خواهید کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۱۱
شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

شهید محمدعلی پورعلی (مندلی طلا)

اسمش «محمدعلی» بود. به خاطر موهای طلایی و پوست روشنش، اهالی روستا بهش می‌گفتن: «مندلی طلا»!
امروز سالگرد تولدشه. دومین روز از بهار. اما تاریخی که فقط توی شناسنامه‌اش نوشته شده!
 مندلی طلا اون روزی چشم به این جهان گشود که امام رضا نگاهش کرد و خریدش!
قصه خریدنش خوندنیه! دل شکسته‌اشِ که خیلی قیمتیش کرده.
بوی عطر پیکر مطهرش که از روز تشییعش فضای روستا رو پر کرده هنوز به مشام می‌رسه...
حاجات دلتو بگیر روی دستت! آبرو داره! از سر سفره‌اش دست خالی برنمی‌گردی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۴ ، ۱۶:۴۸
چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۴۱ ق.ظ

شهید نادرقلی غفوری

📎
ما همه، شنیده بودیم، عاشق، بالاخره روزی، شبیه معشوق می‌شود!
او که همه دنیا و آخرتش می‌شود محبوبش، رنگ او را به خود می‌گیرد.
شنیده بودیم بالاخره غم فراق، طاقت عاشق دلباخته را طاق می‌کند؛ قفس تن، گنجایش او را تاب نمی‌آورد و جایش به شیرینی وصال بدل می‌شود.
همه اینها را شنیده بودیم... و امروز...
و شهید امروزمان عجیب بوی معشوق می‌دهد و عجیب‌تر اینکه، از کودکی، سرانجامِ خود را به چشم دیده، و در رؤیاهایش به آن پر و بال داده است.

و بالاخره در هنگامه نبرد تن به تن با دشمن، به وقت نماز، دست از مبارزه می‌شوید، با خاک مقدس جبهه تیمم می‌کند؛ نمازش را به پا می‌دارد؛ و پس از پیکاری شجاعانه و به درک واصل کردن نفرات دشمن، با اصابت تیری به سرش، آرام در خون خود می‌غلتد و با پیکری بی‌سر، گرسنه و تشنه، شبیه معشوق، به شهادت می‌رسد؛ و بدون غسل و کفن به آرامگاه ابدی‌اش که نه، به آغوش معشوقش می‌شتابد!

ما همه شنیده بودیم قصه‌ی لیلی و مجنون‌ها را...
 اما، شنیدن کی بود مانند دیدن؟!...
⚜️⚜️⚜️

سپاس از دوست و یاور همیشه همراه گروه، لیلا غلامی عزیزم، بابت این آشنایی🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۴۱
سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۲۵ ق.ظ

شهید سیدمحسن قادری

📎
دبیر دینی دوران دبیرستانم بود. یه آدم جدی و سختگیر برای درس و به قول بچه‌ها پایه و خستگی‌ناپذیر به وقت بازی!
 حتی دور از چشم معاون مدرسه، در شیطنت‌ها هم کنارمون بود و پشتیبانی‌مون رو می‌کرد. بچه‌ها عاشقش بودن؛ مثل پروانه دورش می‌گشتن؛ چون آدم افراط و تفریط نبود.
با اخلاق خوب و شخصیت دوست‌داشتنیش، همه ما رو بنده خودش و منشش کرده بود.
از اون سال‌ها ارادت و ارتباطم با ایشون پابرجا موند تا اینکه حدود یک سال پیش متوجه شدم ایشون خواهر شهید هستن.

و با تواضع استادانه‌شون، منت رو سرم گذاشتن قبول زحمت کردن و با معرفی برادر بزرگوار شهیدشون امروز همه‌ی ما رو ساختن؛ و ارادتی که این بین صدچندان شد.
در خدمت سرکار خانم «زهرا سادات قادری» و مهمان سفره کرامت برادر بزرگوارشون «شهید سیدمحسن قادری» هستیم.🌹
و از همه دوستان عزیزم که امروز دست به دست هم دادند تا با تولید محتوای جذابشون در پیشگاه شهید و خانواده محترمشون سربلند باشیم، کمال تشکر رو دارم.🙏🏻

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۲۵
يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۲۶ ق.ظ

سردار شهید حسن شوکت پور

📎
هرسال میلاد آقا امام حسن مجتبی علیه‌السلام که می‌شود مهمان شهیدی می‌شویم که هم‌اسم با مولاست.
و امروز در پانزدهمین سال همراهی و در پانزدهمین روز مهمانی، پرچمدارمان «سردار شهید حسن شوکت‌پور» است.

 در خطوط مطالب امروز به دنبال مردی باش که در کلام رهبر معظم انقلابمان «آن جوان دلاوری است که در جبهه جانباز می‌شود؛ بعد از جانبازی شرکت او در جبهه آنچنان است که گاهی او را روی دوش می‌گیرند و برای شناسایی می‌برند.»
روایت امروز روایت مرد خستگی‌ناپذیر جبهه‌هاست!...
⚜️⚜️⚜️
سپاس بی‌حد از دوست عزیزم «فاطمه زهرا شوکت‌پور» تنها یادگار شهید و «سرکار خانم خورشید همتی» همسر بزرگوار ایشان از این همراهی‌ و همدلی.🌹🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۲۶
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۱۸ ب.ظ

شهید قاسم عابدی درچه

📎
شب جمعه‌ای باشه، دلت، هوای کربلا کرده باشه، دلتنگ حرم باشی، ماه مبارک رمضان هم باشه، یهو ببینی مهمون یه شهیدی که خودش دیوانه‌ی امام حسینه...😭
اون وقته که می‌فهمی انتخاب هر شهید، برای هر روز از سفره‌ سی‌روز سی‌شهید، کار تو‌ نیست، دست خود شهداست! اصلا دست ارباب شهداست... او که قبل از اینکه سلامش کنی سلامت کرده و تو داری جواب سلامش رو میدی! او که می‌خواد جواب سلام‌هاش رو از زبان دلداده‌ی واقعیش بشنوه... کسی مثل «شهید جانباز حاج قاسم عابدی»...
پس، هرجای خوندن مطالب امروز، دلت شکست از طرف شهید جانباز حاج قاسم عابدی، رو به قبله، دست به سینه، سه بار بگو:
«صلی الله علیک یا اباعبدالله»❤️‍🔥😭
⚜️⚜️⚜️

سپاس از «الهام رسولی» عزیز و دوست شهیدزاده‌اش «هاجر عابدی» نازنین، بابت معرفی این بنده‌ی دلداده خدا، این شهید گمنام و این پدر مهربان...

و در سلام‌ بر شما
دست را بر‌سینه‌ می‌گذاریم
تا قلبمان از جایش کنده نشود.
صلی الله علیک یا اباعبدالله 💔😭

🌷
نام و نام خانوادگی شهید: قاسم عابدی درچه
تولد: ۱۳۳۴/۱/۳، درچه، از توابع خمینی‌شهر، اصفهان‌.
مجروحیت: ۱۳۶۷/۵/۵، عملیات مرصاد.
شهادت: ۱۴۰۰/۶/۱، بیمارستان شرکت نفت تهران‌.
گلزار شهید: اصفهان، خمینی‌شهر، درچه، امام‌زاده جزین، ورودی اصلی گلزار شهدا.
🕯

✍🏻نوشته: الهه قهرمانی
🎨🖌نقاشی دیجیتال: بشری مهدیان
🎞تدوین: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: کوثر راد
🖼💻طراح کاور: الهام رسولی، لیلا غلامی
🕯

🌷
📚 مهمان ویژه

جهیزیه مرضیه که چیده شد، اشک در چشمان مادر حلقه زد.
نگاهش که با نگاه معصومانه مرضیه گره خورد، قطره اشکش فروریخت و گفت: «همه رو اول از خدا داری و بعد هم کمک حاجی! حاج قاسم عین پدر دومته! تا عمر داری مدیونشی...»
مرضیه از اهالی محل شنیده بود که حاجی از همون جوونیش دلش برای کمک به مردم بیقرار بوده.
از زمان جبهه که بارها رزمنده‌ها را از دل خطر نجات داده، تا بعد از جنگ، که یک پالایشگاه رو با رشادت بی‌نظیرش از انفجار رهانیده بود. الان هم، شده با یک شکلات کوچک، دل بچه‌ها را شاد می‌کرد.
باورش سخت بود اما حاجی با حقوق ساده کارمندی، جهیزیه‌ی چندین دختر را به انتخاب و سلیقه خودشان خریده و اهدا کرده بود.
در آخر هم ریه شیمیایی حاج قاسم دیگر توان تنفس را نداشت و روز عاشورا او را به دیدار اربابش نائل کرد.
 مرضیه با مرور زندگی «حاج قاسم» خوب می‌فهمید هر جور زندگی کنی، همان جور خریدارت می شوند.
و حالا او مانده و قاب عکس «حاج قاسم» که سال‌هاست مهمان خانه اوست...

✍🏻نوشته: الهه قهرمانی ۱۴۰۳/۱۱/۶
🕯

🌷
شهید «حاج قاسم عابدی درچه» در سال ۱۳۳۴، در شهر دُرچه، از توابع شهرستان خمینی‌شهر استان اصفهان چشم به جهان گشود.
در کودکی پدرش را از دست داد. اما مثل یک مرد مراقب مادرش بود. سرکار می‌رفت و خرج خانه را درمی‌آورد. عاشقانه مادرش را دوست داشت و احترام بسیار زیادی برایش قائل بود.
 تا قبل از ازدواج، به شغل‌های ساده‌ای نظیر کشاورزی، دامپروری، استخدام در کارخانه ریسندگی و بافندگی سیمین مشغول بود.
 سال ۱۳۵۴ از طرف پالایشگاه نفت تهران و ذوب آهن دعوت به کار شد. اما به جهت علاقه به صنعت نفت و علم مکانیک، پالایشگاه نفت را انتخاب کرد و پس از استخدام در صنعت نفت، در پالایشگاه تهران مشغول به کار شد.
 از پیروزی انقلاب و با توجه به خروج تکنسین‌های خارجی و به جهت راه‌اندازی پالایشگاه تازه تأسیس اصفهان، به این پالایشگاه انتقال داده شد.
 با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ به صورت داوطلبانه به همراه نیروهای جهادی نجف‌آباد، خود را به جبهه‌های جنوب رساند.

پس از حضور و گذراندن دوره‌های آموزشی رزمی و چریکی به عنوان فرمانده گردان ضربت ۸ نجف اشرف، همچنین خدمات پشتیبانی و لجستیکی همان لشکر و فرمانده ادوات لشکر ۲۵ کربلا و ۱۴ امام حسین علیه‌السلام، در کنار سایر رزمندگان به دفاع از شهرها و مرزهای میهن پرداخت.

پس از آن در عملیات‌های مهمی چون شکست حصر آبادان، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، محرم، والفجر ۸ و کربلای ۵ و مرصاد مشغول به خدمت و نبرد شد.
در اوایل جنگ دچار موج‌گرفتگی انفجار شد و در اواخر آن شیمیایی شد.  
تا آخر عمر شریفش عواقب این دو اتفاق تأسف‌بار بر جسم نحیفش باقی ماند. مشکلات ریوی و تنفسی بسیار آزارش می‌داد. اواخر عمر دچار ضایعه مغزی نیز شد و به گفته پزشکان، پس از آن تنها با ۳۰ درصد از مغزش زندگی کرد.
سرانجام در دوران بیماری کرونا، پس از دست و پنجه نرم کردن با آن ویروس منحوس، در عاشورای ۱۴۰۰، همزمان دچار سکته قلبی و مغزی شد و سه روز بعد در بیمارستان شرکت نفت تهران، به لقای پروردگارش شتافت.
از او یک فرزند پسر و چهار دختر به جای مانده است که عاشقانه راه و مسیر او را ادامه می‌دهند.
روحش شاد و همنشین سرور و سالار شهیدان باد.🌷
🕯

🌷
خاطرات شهید قاسم عابدی از چگونگی عملیات شکست حصر آبادان از میان دست‌نوشته‌هایش📝

اولین روزهای شروع جنگ تحمیلی، وقتی با سرویس ایاب ذهاب به منزل می‌رفتیم، رادیوی اتوبوس مارش جنگ زد؛ همان شب حضرت امام خمینی دستور داد که: «جوانان این مرز و بوم، باید به حد واجب کفایی به جبهه بروند. آبادان نباید به دست دشمن بیفتد.»
فردای آن روز، یعنی اولین روز مهرماه ۵۹، به سپاه درچه و از آنجا به هنگ ژاندارمری نجف‌آباد اعزام شدم. با اتوبوس عازم جبهه آبادان شدیم. من و خیلی از بچه‌ها از سربازی معاف شده بودیم ولی وظیفه خود می‌دانستیم که در دفاع از مرز و بوم خود حاضر شویم. سه راهی اهواز_خرمشهر بود که پیکی با موتور جلوی اتوبوس‌ها را گرفت. اینجا بود که مطلع شدیم جاده اهواز_خرمشهر به دست عراقی‌ها افتاده است. چاره‌ای جز توقف نداشتیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که دیدیم چند اتومبیل بیوک با سرعت بالا به طرف خرمشهر_آبادان در حرکتند. هرچه دست بلند کردیم و اتوبوس‌ها چراغ زدند آنها توجهی نکردند و رفتند. شب از تلویزیون اعلام شد که وزیر نفت «شهید تندگویان» و هیئت همراه، اسیر عراقی‌ها شده‌اند.
ما به طرف ماهشهر رفتیم و در یک مدرسه اسکان داده شدیم. فردای آن روز، به یک پادگان نظامی نیروی هوایی رفتیم که قرار بود ما را از آنجا با هلیکوپتر به آبادان ببرند. در این راستا، شهید شیرودی خیلی زحمت کشید. نصف بچه‌ها را با هلیکوپتر چند روزه به آبادان اعزام کرد؛ ولی نمی‌دانم چه مسئله‌ای پیش آمده بود که فرمانده پادگان دیگر اجازه اعزام بقیه بچه‌ها با هلیکوپتر را نداد. ما را از پادگان بیرون کردند. هرچه شهید شیرودی گفته بود اینها نیروهای مردمی هستند گوش شنوایی نبود.(بعدها فهمیدیم کار بنی‌صدر بوده است) خلاصه ما به همان مدرسه قبلی برگردانده شدیم...
🕯

🌷
به اتفاق شهید شیرودی یک هاورکرافت (شناور دوزیستی) پیدا کردیم و همان عصر امکانات خوردنی و غیره را که حدود دو کامیون بود داخل آن، جا دادیم. سوار آن شدیم و از کناره‌های خلیج همیشه فارس حرکت کردیم. از همان لحظه حرکت کلی اذیت شدیم چون ستون پنجم عراقی‌ها خبردار شده بودند و هواپیماهای عراقی در طی روز بالای سر ما می‌چرخیدند.  
ناخدای کشتی مرد چابک و زرنگی بود و تا وضعیت قرمز می‌شد به داخل هور می‌رفت. هواپیماهای عراقی، کشتی‌های کوچک و بزرگ را که حامل زن و بچه‌ها بودند و به محل امن می‌رفتند به موشک می‌بستند. ما شاهد قطعه‌قطعه‌های اجساد زن و بچه و عروسک‌های آنان بودیم که روی آب شناور بود. بعدها از همین گردان فیلمی ساختند به نام «بلمی به سوی ساحل».
 خلاصه بعد از دو روز و دو شب، به جایی به نام «خسروآباد» رسیدیم و در آنجا تجهیزات را خالی کردیم و خودمان پیاده شدیم. آنجا بود که متوجه حجم عظیم خانوارهایی شدیم که منتظر بودند از آبادان خارج شوند. هرکسی که زورش بیشتر بود می‌خواست سوار هاورکرافت شود.
 اینجانب یک اسلحه ام۳ آلمانی در دست داشتم. یک رگبار بر روی آب زدم و تخته‌ای که سوار می‌شدند را برداشتم و گفتم: «اول زن و بچه‌ها و پیرها سوار شوند!»
به هر قیمتی بود هر که را می‌شد سوار کردیم و برگشتیم.
 شب را در یک مدرسه دو طبقه نزدیک ایستگاه ۳ نیروی انتظامی ماندیم و از روشنایی پالایشگاه آبادان که در آتش می‌سوخت استفاده کردیم. صبح فردای آن روز، ما را به جبهه «ذوالفقاریه» بردند. عراقی‌ها جاده آبادان_ماهشهر و قبرستان آبادان را به تصرف درآورده بودند. ما در جوی آب‌ با برگ‌های خرما سایبانی به صورت سنگر درست کردیم. ولی چندین خمپاره به سوی ما آمد و بچه‌ها تکه‌تکه شدند. باید فکر می‌کردیم و دنبال چاره‌ای بودیم. در این زمان بود که «شهید کهتری» به کمک ما آمد و طریقه درست کردن سنگر و خاکریز را به ما نشان داد.
 در تاریخ ۵۹/۷/۲۳ عراق با امکانات زیادی حمله سنگینی به آبادان کرد. ما هم در نهرهای آب مخفی شده بودیم. در طول دو سه ساعت عراقی‌ها روی رودخانه بهمنشیر، پل محکمی زدند که تانک‌های آنها به داخل آبادان بروند. ناگهان سه فروند از هواپیماهای خودی اف۴ و اف۱۴ آمدند و پل بهمنشیر و عراقی‌ها را یکجا نابود کردند. اگر موفق نشده بودیم آبادان سقوط می‌کرد. تمام نفرات عراقی، اسلحه و وسیله نقلیه‌شان را رها کردند و پا به فرار گذاشتند.
بچه‌ها که در نهرها مخفی شده بودند شروع کردند به زدن عراقی‌ها. آن‌ها هرچه داشتند می‌گذاشتند روی سرشان و فرار می‌کردند و یا تسلیم می‌شدند.
🕯

🌷
شهید قاسم عابدی از زبان همسرش 🎤

هرچه از مهربانی‌ها و خوبی‌های حاج قاسم برایتان بگویم کم گفته‌ام! مردی که در مردم‌دوستی و کمک‌هایش به فامیل و غریبه زبانزد خاص و عام بود.
 مهمان‌نواز و خوشرو بود. آنقدر که هر وقت مهمان داشتیم می‌گفت: «بهترین غذا را برایشان درست کن!»
هیچ‌وقت لبخند از لبش نمی‌افتاد. بچه‌ها و نوه‌هایش را خیلی دوست داشت. آنها هم دوستش داشتند. بارها شده بود وقتی با وجود صف طولانی نان می‌خرید از فاصله نانوایی تا خانه هر بچه‌ای می‌دید یک تکه نان به او می‌داد و تا برسد خانه، چیزی از آن باقی نمانده بود.

مرور خاطرات دوستان رزمنده‌اش و رشادت‌ها و حماسه‌هایی که آفریدند چشمانش را پر از اشک می‌کرد. حالش بد و اعصابش تحریک می‌شد. با موج انفجاری که گرفته بود و پس از آن شیمیایی شدنش خیلی اذیت شد و رنج کشید. سال‌ها با درد آن دست و پنجه نرم کرد ولی هرگز شکوه‌ای نکرد و کلامی ناشکری به زبان نیاورد. هیچ درخواستی هم از بنیاد شهید برای جانبازی‌اش نداشت. می‌گفت: «من برای خدا رفته‌ام جبهه.»
خواسته‌هاو دردهایش را هم فقط به خدا می‌گفت.
اما اگر متوجه می‌شد کسی به کمکش نیاز دارد سر از پا نمی‌شناخت. برای چندین عروس و داماد نیازمند، جهیزیه تهیه کرده بود.
 مثل دختر خودش با آنها به فروشگاه لوازم خانگی می‌رفت و هرچه را دوست داشتند برایشان تهیه می‌کرد. چک می‌کشید و از آنجا بیرون می‌آمد.

او با چشم دلش خیلی چیزها را می‌دید.
مثل اینکه مدتی به علت بیماری در بیمارستان بستری بود. یک روز رفتم عیادتش، دیدم دارد گریه می‌کند.
پرسیدم: «چیزی شده؟!» گفت: «امام حسین علیه‌السلام را دیدم که آمده ملاقات همه بیماران بیمارستان.»

شب اول قبر دوست صمیمی‌اش «شهید قربانعلی زمانی» تا صبح بالای سر قبرش ماند و قرآن خواند. همان دوستی که شاهد شهادت و جدا شدن سر از بدنش بود. با حالی پریشان تا صبح سر خاکش نشسته بود. به گفته خودش، ناگهان حالت ملکوتی برایش به وجود آمده و صحنه‌ای از بهشت مقابل دیدگانش باز شده بود. شهید زمانی را دیده بود که به او گفته بود: «حاجی چرا انقدر نگران و ناراحتی؟! هنوز نوبت تو نشده؛ با دستش جایی را به او نشان داده و گفته بود: «اینجا را ببین اینجا مخصوص توست ولی الان وقتش نیست؛» به خودش که آمده بود دیده بود دارد سر قبر دوستش قرآن می‌خواند.
قبل از دنیا رفتنش دوباره خواب دیده بود یکی از دوستانش جایش را در بهشت نشانش می‌دهد. حالش که رو به وخامت می‌رفت اصرار می‌کرد مرا به خانه برگردانید، ولی به خاطر کرونای من و دخترم نتوانستیم این آرزویش را برآورده کنیم.
او عاشق امام حسین علیه‌السلام بود. زیارت عاشورایش ترک نمی‌شد. آخر هم در روز عاشورا آسمانی شد و به وصال اربابش رسید.
🕯

🌷
شهید قاسم عابدی از زبان دخترش «زهرا خانم»

تلویزیون که صحنه‌های جنگ و جبهه را نشان می‌داد پدرم می‌رفت توی خودش؛ سکوت می‌کرد و به فکر فرو می‌رفت. وقتی می‌پرسیدم: «بابا چیزی شده؟!» می‌گفت: «خیلی سخت است آدم یاد رفقایش بیفتد. دوستم کنار خودم سرش رفت و شهید شد!» بعد هم بلند می‌شد ساعت‌ها می‌رفت توی حیاط برای خودش قدم می‌زد و به گل‌ها و گیاهانی که پرورش می‌داد می‌رسید. کسی نمی‌دانست توی دلش چه می‌گذرد ولی معلوم بود که دلش خون است!

 علاقه عجیبی به بچه‌ها و نوه‌هایش داشت. البته که با همه بچه‌ها این‌طور بود. پیش می‌آمد وقتی می‌رفت به گل‌ها و گیاهانش آب بدهد ساعت‌ها با بچه‌های همسایه حرف می‌زد و برایشان قصه می‌گفت. دوست داشتن نوه‌هایش که دیگر جای خود؛ همیشه می‌گفت: «بابا جان! وقتی بچه اذیتت می‌کند دعوایش نکن! با محبت با او حرف بزن!» اصلاً طاقت دیدن اشک بچه‌ها را نداشت.

به مال دنیا هم چشمی ندوخته بود. یک واحد مجزا داشت که اجاره داده بود به چند تا بچه یتیم. آنها چندین سال در آن خانه نشستند تا اینکه خانه‌دار شدند و از آنجا رفتند. طی آن همه سال، پدرم اصلا کرایه خانه را زیاد نکرد.

برایمان تعریف می‌کرد ما توی جبهه عنوانی داشتیم به نام «شهردار». هرکس شهردار می‌شد باید محیط اطراف را مرتب و تمیز می‌کرد. اگر ظرفی مانده بود می‌شست و یا کفش‌ها را واکس می‌زد. توی خانه به اصطلاح خودش «شهردار» می‌شد و ظرف‌هایی را که شسته نشده بود می‌شست و کمک مادرم می‌کرد.
روی مسئله احترام به بزرگتر خیلی حساس بود. حتی بی‌احترامی‌های ناخواسته را هم تاب نمی‌آورد و سریع تذکر می‌داد.

طاقت دیدن بی‌عفتی و بی‌بند و باری را نداشت. وقتی خانم‌های بدحجاب را می‌دید در خودش فرو می‌رفت و می‌گفت: «چه جوان‌هایی دادیم! چه خون‌هایی بر زمین ریخته شد و چه سختی‌هایی کشیدیم! آن‌ها در جبهه‌ها به خاطر ناموس رفتند و حالا باید زنان ما اینطور در خیابان‌ها بگردند!»

 پدرم خیلی رشادت‌ها داشت اما اهل گفتن نبود؛ هرچه هم که برای ما گفته و تعریف کرده با اصرار خودمان بوده است!
پدرم گمنام بود و گمنام زندگی کرد و گمنام هم رفت.
مثلاً تعریف می‌کرد یک بار که پالایشگاه آبادان آتش گرفته بود هیچکس جرأت نمی‌کرد داخل آتش برود و شیر فلکه گاز را ببندد. اما او روی خودش پتوی خیسی انداخته بود و رفته بود داخل و شیر گاز را بسته بود. هیچکس باور نمی‌کرد او سالم بیرون آمده باشد اما توانسته بود پالایشگاه آبادان را از یک حریق بزرگ نجات دهد.

خاطره دیگری که از ایشان دارم مربوط می‌شود به جبهه؛ زمانی که عده‌ای از بچه‌ها زخمی و بدون آب، در خط گیر افتاده بودند و کسی جرأت نمی‌کرد جلو برود و آن‌ها را برگرداند. اگر دیر می‌رسیدند آنها اسیر می‌شدند. او توکل به خدا کرده و آیه‌ی «واجعلنا ...» را چند بار زیر لب زمزمه کرده بود و رفته بود جلو. می‌گفت آن روز هیچ تیر و ترکشی به ماشینم اصابت نکرد. وقتی رسیده بود پیش زخمی‌ها، یکی‌یکی آن‌ها را خوابانده بود داخل ماشین و به آنها آب رسانده و به عقبه برگردانده بود. به همین ترتیب با توکل و شجاعتش، توانسته بود یک گردان را از اسارت نجات دهد.
🕯

هدیه دختر بزرگوار شهید قاسم عابدی سرکار خانم «زهرا عابدی درچه» به سی‌روز سی‌شهید 🎤💔
🆔

🌷
هاجر عزیز، با لهجه شیرین اصفهانی‌اش، برای ما از پدر شهیدش اینطور گفت؛ پدری که هنوز هم عاشقانه دوستش دارد: 🎤

 پدرم در بیمارستان از دنیا رفت. سه روز آخری که در بخش مراقبت‌های ویژه بود اجازه ملاقات او را نداشتیم. من خیلی ناراحت بودم که دقایق آخر عمرش نتوانسته‌ام کنارش باشم. برادرم هم وقت رفتن بابا نبود. برای کاری رفته بود اصفهان. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده خیلی گریه و بی‌قراری کرد. قرار شد حالا که آنجاست کارهای تشییع پدر را هماهنگ کند. رفته بود دُرچه در خانه پدری‌ام تا مدارک مربوط را بردارد. خودش می‌گفت: «تنها بودم که یک‌دفعه دیدم بابا کنارم ایستاده. با همان لبخند همیشگی‌اش‌.» با برادرم خداحافظی کرده بودو ... تا برادرم به خودش بیاید دیده بود که دیگر خبری از او نیست.
پدرم معنی واقعی لبخند خدا بود. دل رئوف و قلب رقیقش، مهربانی‌های خدا را برایمان معنا می‌کرد. با رفتنش لطمه بزرگی به روح و روان همه ما وارد شد.
قبل از مراسم خاکسپاری‌اش، حال بسیار عجیبی داشتم. انگار در اختیار خودم نبودم. رفتم سر خاک شهدایی که اطراف قبرش بودند. آنها را دعوت کردم در مراسم تشییع پدرم شرکت کنند. همان شب، یکی از اقوام نزدیک خواب دیده بود که پدرم با جمعیت زیادی از شهدا، جلوی در ایستاده و از شرکت کنندگان در مراسمش تشکر می‌کند و به آنها خیرمقدم می‌گوید.
او ارادت خاصی به شهدا داشت. آخر هم پایین پای همان شهدا دفن شد. شهدایی که یا همرزمش بودند یا از نیروهای زیردستش؛ اما همیشه می‌گفت: «من خاک پای شهدا هستم.»
از ارادت عجیبی که به مادرش داشت روی قبر مادرش به خاک سپرده شد و برای همیشه در آغوش او جای گرفت.
🕯

🌷
بعد از شهادتش خیلی گریه می‌کردم. از زندگی افتاده بودم. دائم در حال حرف زدن با او بودم و برایش نماز و دعا می‌خواندم. حتی تا ما‌ه‌ها لباس مشکی‌ام تنم بود. به او می‌گفتم تا جایت را نشانم ندهی من لباس عزا از تنم بیرون نمی‌آورم و آرام نمی‌گیرم. بعد از مدتی خواب عجیبی دیدم. خوابی که فکر کردم در واقعیت اتفاق افتاده. بابا کت و شلوار شیکی پوشیده و جوان شده بود. به من گفت: «هاجرجان! چرا اینقدر ناراحتی و بی‌قراری می‌کنی؟! من جایم خیلی خوب است. خیالتان راحت باشد؛ به مادرت هم بگو اینقدر خودتان را اذیت نکنید!»
وقتی از خواب پریدم ضربان قلبم خیلی بالا بود. حس عجیبی داشتم‌.  اما دلم کمی آرام شد و انگار او آرامم کرده بود.
 
عشق فرزند به پدر یا مادر، وقتی که از دستشان می‌دهی بی‌چاره‌ات می‌کند؛ تازه می‌فهمی چه بلایی بر سرت آمده است!...
🕯

شعر و دل‌نوشته از دلتنگی بابا
از زهرا خانم عابدی عزیز🥺💔🎤

نصیحت «شهید حاج قاسم عابدی» به دخترانش:
«نماز را اول وقت و شمرده بخوانید؛ از نماز غفیله بین مغرب و عشا غافل نشوید که ان‌شاءالله هر حاجتی دارید از قنوت نماز غفیله خواهید گرفت.»

آیینه‌ای از سخاوت دریا شد
جانباز، شبیه حضرت سقا شد
با عشق حسین، عمر او شد سپری
اینگونه شهیدِ روز عاشورا شد

✍🏻شعر از: سارا رمضانی
🎨🖌طراحی پوستر از: لیلا غلامی

📻🎼تهیه و تنظیم پادکست: زهرا مبینی‌کیا

شادی روح شهید دلداده امام حسین علیه‌السلام، شهید قاسم عابدی درچه صلواتی عنایت بفرمایید🌸

☘️ علیّ‌بن‌ابراهیم‌(رحمة الله علیه):
یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لَا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْمًا؛ منظور از مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ؛ اخبار پیامبران گذشته و مراد از وَ مَا خَلْفَهُمْ؛ اخبار قائم می‌باشد.

📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۹، ص۲۸۴
القمی؛ ج۲، ص، ۶۵

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۱۸
چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۴:۵۹ ق.ظ

شهید مصطفی ردانی پور

📎
نمازهایت، دعاهایت، ضجه‌ها و گریه‌هایت، تمناهایت برای شهادت‌، پا برهنه دویدن‌هایت روی رمل‌ بیابان‌های جبهه و فریاد یابن الحسن‌هایت، و پس از آن بی‌هوش شدن‌هایت با چشمانی اشکبار، فقط می‌توانست از تو چنین سرباز غیور و وفاداری برای دین و نظام و کشور و امامت بیافریند؛ که اینگونه مظلومانه شهادتت رقم بخورد و حتی نشانی از پیکر مطهرت باقی نماند و برای ما که جامانده‌ایم جز شرمِ بودن، نصیبی باقی نگذارد!
آقا مصطفای عزیز!
افتخاریست برای ما که امروزمان، با یاد شما سپری شود.
لطفا برای قابل شدن ما هم در مسیر انسانیت دعا کنید.🤲🏻

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۳ ، ۰۴:۵۹