شهید محمدرضا پورکیان
🦋
نام و نام خانوادگی: محمدرضا پورکیان
تولد: ۱۳۳۸/۲/۹ امیدیه، خوزستان.
شهادت: ۱۳۵۹/۷/۲۳، سوسنگرد.
گلزار شهید: گلزار شهدای اصفهان، قطعه حمزه، ردیف ۶، شماره ۲۱.
🌺
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۱۰/۸
طراح کلیپ: مطهره میرکاظمی
🦋
📚 *کیان ایران*
_ حسین! من دیگه نمیتونم چشمامو باز نگه دارم، تو بیا بشین!
ماشین را کنار جاده نگه داشت. همین که آمد پیاده شود دید حسین هنوز خواب است! آرام روی شانهاش زد و گفت: «نوبت توئه داداش، پاشو خودتو لوس نکن!»
و از ماشین پیاده شد. حسین خمیازهی کشداری کشید و از همانجا روی صندلی راننده خزید. هر پنج دقیقه یکبار، ماشین کنار جاده میایستاد و حسین و محمدرضا جایشان را باهم عوض میکردند. دو شب نخوابیده و ناگزیر بودند از تهران تا اهواز برای اداره نیروهایشان بشتابند.
تا اهواز، راه زیادی مانده بود اما این دو فرماندهی خسته، برای رسیدن به آنجا، چارهای جز این نداشتند.
جلوتر، تریلی نارنجی با سرعت کمی که خبر از سنگینی بارش میداد، راه را بند آورده بود. حسین منتظر خطکشی غیرممتد بود تا از شرّش خلاص شود. با چندین بوق پیاپی و نوربالا، بالاخره توانست راه عبوری برای خودش باز کند. در حال سبقت از تریلی بود، که متوجه ساییده شدن بدنه ماشین پیکانی به تریلی که همزمان قصد عبور از مابین آنها را داشت شد!
پیکان پشت سرشان تندتند چراغ و بوق میزد. رانندهی پیکان، چوبدستیای را از پنجره بیرون آورده و آن را در هوا میچرخاند و با بوق و چراغ آنها را به دعوا میطلبید.
محمدرضا همچنان خواب بود. حسین که دائما از آینه ماشین عقب را نگاه میکرد روی پای محمدرضا زد و او را بیدار کرد. عصبانیت راننده پیکان را نشانش داد. محمدرضا هاج و واج عقب ماشین را نگاه کرد. با دست شانه خاکی جاده را نشان داد و گفت: «بزن کنار ببینیم حرف حسابش چیه؟!»
حسین کنار جاده توقف کرد. پیکان آبی هم پشت سرشان ایستاد. حسین و محمدرضا همزمان باهم از ماشین پیاده شدند. راننده بیمعطلی از ماشین پایین پرید. محمدرضا برای حرف زدن با راننده پیکان پیشدستی کرد.
_ «چیزی شده عمو؟!»
پیرمرد که انگار از گوشهایش دود بیرون میزد صبر نکرد و محکم کشیدهای توی صورت محمدرضا خواباند. محمدرضا دست روی جای انگشتهای سنگین پیرمرد کشید و با آرامشی بیشتر از قبل گفت:
_ «عمو! به سن و سالت نمیاد اینقدر زورت زیاد باشه! پس زبونت زبون دعواست! حالا بگو چه خطایی از من سر زده؟!»
حسین که از رفتار پیرمرد خونش به جوش آمده بود، مشت گره کردهاش را به سمت پیرمرد بالا آورد که محمدرضا مانعش شد و دست او را پایین کشید.
پیرمرد هم که از این آرامش بیشتر میسوخت، بیدرنگ گفت: «مرد حسابی! زدی یه ور ماشین منو بردی با اون رانندگیت! مگه ندیدی دارم سبقت میگیرم از تریلی؟! باید بیای منو اون وسط له کنی؟!»
محمدرضا خندید و گفت: «عمو! من شاگرد شوفری بیشتر نبودم که اتفاقا کتک خورم هم ملسه! میگی چه کنیم؟ بگو خسارتت چقدر میشه؟!»
حسین نگاه شیطنتآمیزی به محمدرضا انداخت؛ چشمکی به او زد و رفت سمت ماشین پیرمرد تا ببیند چه بلایی سر ماشینش آمده است!
پیرمرد با چشمانی که سفیدیاش به قرمزی میزد بلند گفت: «من این حرفا حالیم نیست! بریم پاسگاه هرچی اونجا گفتن!»
قبل از رسیدن به پاسگاه، محمدرضا فانسقهاش را از کمر باز کرد و همراه سلاح کمریاش در داشبورد گذاشت. دلش نمیخواست پیرمرد بترسد یا بفهمد که با نظامی یا پاسدار جماعت طرف است.
مأمور پاسگاه وقتی ماشین پیرمرد را دید نگاهی به او انداخت و گفت: «پدر جان! این ردی که روی ماشینت افتاده نارنجیه و سمت راست ماشینه. رنگ ماشین این دو نفر نیست! مقصر خودتی که سبقت غیرمجاز گرفتی!»
محمدرضا صورت مغبون پیرمرد را که دید دلش به حال او سوخت. رو کرد به مأمور پاسگاه و گفت: «حالا شما یه برآورد خسارت بکن من خسارتشو میدم.»
مأمور نگاه معناداری به پیرمرد کرد. گوشه لبش را گزید و با لحنی سرزنشآمیز گفت: «آقای عزیز! ایشون مقصره اما چون شما امر میفرمایید چشم!»
مأمور پلیس مدارک ماشین و گواهینامه راننده را مطالبه کرد. حسین مجبور شد درب داشبورد را برای نشان دادن مدارک باز کند. مأمور پلیسراه که متوجه سلاح کمری در داشبورد شده بود گفت: «لطفا حکم ماموریت!»
وقتی مأمور خسارت پیکان را برآورد کرد و پورکیان آن را پرداخت حسین میخندید چون او راننده بود اما پولی توی جیبش نداشت.
پیرمرد موقع خداحافظی و احترام نظامی مأمور پاسگاه به آن دو نفر، شصتش خبردار شد که با آدمهای کمی روبرو نیست! کمی بعد موقع سوار شدنشان به ماشین و برداشتن اسلحههایشان، خجالتزده و با گردنی کج، از آنها دعوت کرد ناهار را مهمان خانه او باشند اما آنها باید هرچه زودتر به محل مأموریتشان برمیگشتند.
💠💠💠
بین چارچوب در که ظاهر شد، حسین تمام قد، به احترامش ایستاد و با آغوش باز به استقبالش آمد. داربویه*، از بچههای سپاه گچساران بود و کمک آرپیجیزن محمدرضا. آمده بود از جزئیات شهادت رفیقش برایش بگوید. با گفتن اتفاقات آنروز، شانههایش تکان میخورد. با دست، اشکهایش را پاک میکرد و با لهجه گرم جنوبیاش هر کلمهای که به زبان میراند دل حسین را بیشتر میلرزاند.
_حاجی تو گفتی برو رفتم. تعدادمان خیلی کم بود. سرجمع ۳۵ نفر هم نمیشدیم. انگار نه انگار که آنها برای اشغال شهر آمده بودند! تانکها که حمله کردند برادر محمدرضا رو کرد به ما و گفت: «حتی یک تانک هم نباید جان سالم به در ببرد و فرار کند! همه را بزنید!» بچهها را تقسیم کرد. هرکس گوشهای مشغول شد.
حاجی! کجای دنیا دیدهای یک فرمانده با ۳۵ تا نیرو یک تنه جلوی لشکر زرهی با دهها تانک، آنهم از پیشرفتهترین نوع و آتش شدید و پرحجم توپخانه بایستد؟!
برادر محمدرضا قبل از عملیات به ما گفته بود که سوسنگرد برای صدام شهر مهمی است؛ چون با اشغالش به راحتی میتواند اهواز را بگیرد و دفاع از سوسنگرد یعنی دفاع از خوزستان؛ اما فکرش را هم نمیکردیم با این حجم از آتش بیایند سراغمان! آن روز از زمین و زمان روی سرمان آتش میبارید. اما برادر پورکیان مثل کوه محکم بود و مثل شیر میغرید. تندتند برایش گلوله آرپیجی آماده میکردم. یکی من، یکی صادق احمدی. حدود ۲۰ تانک را یک تنه منهدم کرد. عراقیها تشخیص داده بودند شدت آتش از کدام ناحیه بیشتر است؛ برای همین به محض اینکه برادر محمدرضا از پشت خاکریز بلند شد، تیر به وسط پیشانیاش زدند و شهیدش کردند...
حسین رویش را برگردانده بود تا داربویه اشکهایش را نبیند. در شرایطی که تعداد موشکهای آرپی جی نیروهای خودی کمتر از تانکهای دشمن بود؛ برای بیان شجاعت و رشادت محمدرضا، واژه دیگری بالاتر از مفهوم شجاعت نیاز بود چرا که از معدود فرماندهانی بود که در نبرد نابرابر تن با تانک، پس از مقاومتی جانانه، به شهادت رسیده بود.
یاد روزی افتاد که جلوی پاسگاه، اسلحه خود را از پیرمردی که از او کشیده خورده و سکوت کرده بود پنهان کرد تا مبادا ترسی در دل او بیندازد. اما در برابر دشمن با شجاعتی چون شیر ایستاد تا بالاخره به شهادت رسید.
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۱۰/۸
🌺
*گفتنی است برادر داربویه مدتی بعد، در جریان جنگ تحمیلی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🦋
اسم سردار شهید محمدرضا پورکیان را خیلی از ما تا به حال نشنیدهایم! شخصیت سردار گمنامی که حتی شهید آوینی هم در آخرین برنامههایی که برای روایت فتح تهیه میکرد متوجه آن شد!...
در ابتدای جنگ تحمیلی که رژیم بعث، شهرهای استان خوزستان را یکی پس از دیگری اشغال میکرد؛ هرکدام از جوانان غیور سپاه، فرماندهی یکی از این شهرها را به عهده گرفت تا همراه با سربازانش با مقاومتی جانانه مانع مستحکمی برای تجاوز ارتش عراق باشد.
جهانآرا در خرمشهر، دقایقی و بقایی در بهبهان، غیور اصلی در اهواز، موسوی در آبادان، فضلی در گچساران، و ... اما پورکیان همزمان فرمانده دو سپاه رامهرمز و سوسنگرد شد.
در بیست و سومین روز شروع جنگ که صدای غرش تانکهای متجاوز دشمن در دشت سوسنگرد به گوش رسید و خیانتها از ستون پنجم در همکاری با آنها آشکار شد؛ حماسهای بیمثال در دفاع از سوسنگرد و دشت آزادگان شکل گرفت و دانشجوی پاسدار محمدرضا پورکیان، دلاورانه، نبرد تن با تانک را تاریخی نمود. ندای ارجعی الی ربک شنید و دعوت حق را لبیک گفت و با کاری کارستان و شجاعتی شایسته عنوان اولین فرمانده شهید دفاع مقدس را از آن خود کرد.
آنچه در پی میآید گوشههایی از زندگینامه، خاطرات و متن وصیتنامه این شهید بزرگوار است که از نظر شما میگذرد.
🌺
🦋
محمدرضا پورکیان در سال ۱۳۳۸ در شهر امیدیه استان خوزستان، در خانوادهای از دوستداران امام خمینی(ره) چشم به جهان گشود.
دوران کودکی محمدرضا در بستری از عشق به امام خمینی و عمل به احکام نورانی اسلام سپری شد.
او مقطع ابتدایی را در سال ۱۳۴۴ در دبستان ابنسینا آغاز کرد و از دانشآموزان ممتاز آن مدرسه بود. محمدرضا از هوش و ذکاوت فوقالعادهای برخوردار بود و در کنار تحصیلات، به آموزش و فراگیری قرآن کریم روی آورد. به طوری که در فاصلهای نه چندان دور، علیرغم سن کم، حافظ قرآن و بخش زیادی از نهجالبلاغه شد.
اواخر دوره دبیرستان بود که فعالیتهای فرهنگی و مذهبیاش را وسعت و شدت بخشید. او در مسجد جامع امیدیه کتابخانه اسلامی تأسیس کرد. با دعوت از روحانیون آگاه، تلاش زیادی برای آشنایی مردم این منطقه با مسائل جاری کشور و خیانتهای شاه به کشور و مردم، انجام داد.
از کارهای ماندگار دیگری که محمدرضا به یادگار گذاشت جذب جوانان به مسجد بود.
او با تشکیل کلاس معارف اسلامی و قرآن و همچنین ارتباط با علما و مراجع بزرگ شیعه در شهر قم، کتابهایی را به امیدیه و آغاجاری منتقل میکرد که کشف هر جلد از آنها سالها زندان و شکنجه را برایش به ارمغان داشت.
محمدرضا پورکیان در مقطع تحصیلات دبیرستان و در آن شرایط خفقان و پلیسی حکومت شاه، حرکت و تحولی از خود نشان داد که همه فرهنگیان و دانشآموزان شهرستان آغاجاری را در شگفتی فرو برد. او با نوشتن مقاله و شعار بر علیه رژیم ستمگر شاه، عدهای از دبیران و دانشآموزان را جذب افکار ناب اسلامی کرد.
در سال ۱۳۵۴ پس از نوشتن مقالهای در مورد ماهیت رژیم و وابستگی او به آمریکا، مورد تعقیب سازمان امنیت شاه قرار گرفت. مدرسه که تعطیل شد مأمورین شاه برای دستگیری او وارد مدرسه شدند، اما او موفق به فرار شده بود. محمدرضا را تا منزل تعقیب کردند و وارد منزلش شدند. پس از کتککاری اهل منزل و بازرسی، تمام وسائل او را نیافتند. این در حالی بود که محمدرضا تمام اسناد و مدارک و کتب ممنوعه را زیر خاک باغچه مدفون کرده بود.
مدتی بعد به جرم اقدام علیه امنیت کشور در مناطق نفتخیز دستگیر و بازداشت و شکنجه شد؛ اما با وساطت یکی از آشنایان در اداره شهربانی آزاد شد که اگر وساطت این افسر مؤمن نبود، حکم اعدام محمدرضا قطعی بود.
او در همین مقطع به گروه منصورون پیوست و با نام مستعار رضا احمدآبادی به تحصیلاتش ادامه داد و دیپلم ریاضی را در اهواز اخذ کرد.
محمدرضا در آزمون سراسری شرکت کرد و ضمن قبولی در رشته مهندسی عمران دانشگاه داخلی از سوی وزارت علوم قبل از انقلاب، نامزد اعزام به دانشگاه خارج از کشور شد. اما او رشته مهندسی عمران دانشگاه اهواز را انتخاب کرد.
او در این مقطع با کمک عدهای از همکلاسیهایش مثل ناصر میرعلایی و شهید حمید معینیان تشکل دانشجویی "سربازان گمنام "را سازمان داد که نقش عمدهای در اعتصابات و مبارزات انقلابی با حکومت شاه در سطح ادارات به خصوص شرکت نفت داشت.
بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در کنار مبارزانی چون سرداران رضایی، شمخانی و دیگران، از پایهگذاران تشکیلات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
محمدرضا پور کیان بعد از تشکیل سپاه اهواز به سمت رئیس ستاد و قائم مقام فرمانده سپاه اهواز منصوب شد.
مدتی بعد برای رسیدگی به نابسامانی شهرستان رامهرمز و تأسیس سپاه آن دیار عازم آنجا شد که در این مدت نقش مهمی در تشکیل هستههای مقاومت بسیج خواهران و برادران، شناسایی و اخراج عناصر نفوذی گروهک نفاق چپ، دستگیری و سرکوب عناصر وابسته به رژیم ستمشاهی که در صدد ایجاد ناامنی و بمبگذاری بودند داشت.
هنوز بعد از سالها، نام محمدرضا پورکیان در این شهر با قداست خاصی ذکر میشود .
بعد از آن به مبارزه با گروهکهای ضدانقلاب و منافقین که در صدد تجزیه استان خوزستان بودند، پرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی به فرماندهی سپاه سوسنگرد منصوب شد. او در دفاع از شهر سوسنگرد، صحنهای از جنگ حق علیه باطل را به تصویر کشید که تداعیگر کربلای امام حسین(ع) بود.
در بیست و سومین روز از شروع جنگ تحمیلی، او تا آخرین نفس در مقابل متجاوزین ایستادگی کرد و در واپسین لحظههای عمر پربرکتش، محمدرضا به صورت تن به تن با دشمن جنگید و سرانجام در جاده سوسنگرد حمیدیه، طی یک نبرد نابرابر به مصاف تانکهای عراقی رفت و بعد از محاصره، ضمن نجات نیروهای تحت امرش و انهدام پنج دستگاه تانک دشمن، مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و پیشانی مبارکش که سالها سجده عبودیت به حق او بود به خون نشست و به مولایش امیرالمومنین علی علیهالسلام ملحق شد.
🌺
🦋
متن وصیت نامه شهید محمدرضا پورکیان📝
بسم الله قاصم الجبارین
بسم الله رب المستضعفین
اللهم احفظ الامام الخمینی اللهم اجعلنی من جندک فان جندک هم الغالبون و اجعلنی من حزبک فان حزب الله هم المفلحون و اجعلنی من اولیائک فان اولیائک لاخوف علیهم و لا هم یحزنون اللهم ارزقنا توفیق الطاعه ارزقنا توفیق الشهاده اللهم انصر الاسلام و المسلمین و الخذل الکفار و المنافقین
خدایا خدایا عمر تباهی دارم. در لحظه لحظههای عمر، آرزویم این بود که بتوانم سعادت خدمت در راه تو را داشته باشم ولیکن سعادت نداشتم. هم اکنون که این افتخار بزرگ را نصیب این بنده ناقابل نمودی تا در صحنه نبرد حق و باطل به پیروی از حسین زمانم (أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ) به قیام علیه کفر و ظلم و ستم و هر آنچه بوی کفر و ظلم و فساد و ستم و تعدی میدهد قیام کنیم و برای حاکمیت مستضعفین و نابودی مستکبرین که وعدهاش را در قرآن نمودی(وَنُریدُ أَن نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ استُضعِفوا فِی الأَرضِ وَنَجعَلَهُم أَئِمَّةً وَنَجعَلَهُمُ الوارِثینَ) مرا توفیق چنین خدمتی نمودی سپاسگزارم. تنها آرزوی من پیروزی اسلام و مسلمین که همان حاکمیت مستضعفین است و طول عمر امام خمینی بت شکن و نابودی تمامی مستکبران است.
بسمه تعالی
پدر و مادر خوبم سلام!
امید است که مرا ببخشید چرا که من فرزند ناخلفی برای شما بودم و کمتر توانستم وظیفه فرزندی خود را جای آورم. مادر معذرت میخواهم که پیغام داده بودی مرا ببینی ولیکن من بیاحترامی کردم و خدمت نرسیدم. به جان خودت مادر هر وقت میخواستی مرا ببینی گرفتار بودم و امیدوارم تو و پدرم مرا به بزرگواری خود ببخشید.
راستی خواهرم تو نیز مرا ببخش! من برای تو برادر خوبی نبودم ولیکن برای تو و همسرت آرزوی توفیق خدمت به اسلام را هر چه بیشتر مینمایم. امید است که دستورات اسلام را به طور کامل اجرا کنی.
برادرم کیوان! امیدوارم بعد از من بتوانی به خوبی خانواده را اداره نمائی و برای خواهران و برادران الگو باشی و با فراگیری و به عمل درآوردن هر چه بیشتر ارزشهای مکتبی الگوی برادران و خواهرانم و اجتماع باشی.
برادرم علیرضا! دوست دارم تو نیز با توجه به صداقت و صراحت و اخلاص و پاکی و رشادت و قاطعیت که داری بتوانی تمام نیرویت را صرف خدمت به اسلام و مسلمین نمائی.
کریم! تو که نیز هر چه بگویم کم گفتهام تو باید همچون گذشته با شور و شوق و تلاش سعی در پیاده کردن ارزشهای اسلامی داشته باشی.
حمید جان! تو نیز امید است با مریم کوچک از سربازان اسلام باشی. به کلیه فامیل دائیها و خالهها و تمام بستگان سلام گرم مرا برسانید و از همه آنها به خاطر بدیهای من عذرخواهی کنید.
من از همگی شما به خاطر بدخوئیها عذرخواهی میکنم. من از تمام دوستان و برادران پاسدار عذرخواهی و طلب بخشش و التماس دعا میطلبم. مرا در دعاهای خالصانهتان ای برادران فراموش نکنید. اگر میتوانید از امام کبیر بخواهید برای آمرزشم دعا کند.
مبلغ ۹۵۰تومان در دفترچه قرضالحسنه دارم و همچنین چند هزار تومان پیش پدرم، اینها را برایم نماز و روزه بخوانید. شاید پدر سوال کنی تو که از کوچکی نماز میخواندی و روزه میگرفتی ولیکن برای آن روزهائی که در مسافرت بودهام. من به دوستانم بدهکارم. سئوال کنید هر که هرچه طلب داشت و گفت اول از همین پول بپردازید.
🌺
با سخاوت ، زلال چون باران
مهربان و رئوف با یاران
مرد جنگی ولی به وقت نبرد
یل میدان شهید پور کیان
#شهید_محمدر_ضا_پور_کیان
شاعر: فاطمه شعرا