سردار شهید ابوالقاسم سلامت
حرف دل:
امروز برای خودم شعر میخوانم.
شعر انتظار
شعر دختران انتظار
دختران انتظار شاعرند. همراه با پروانهها، تا قبله وصل، تا بیکرانها، به پرواز درمیآورند قلبهایی را که سالها در فراق پدران آسمانیشان سوختهاند تا شاید خبری از آنها برسد.
صدای شعرشان را میشنوی؟!
به قاصدکها سپردهاند تا نوای آرام و غمگینشان را که روزها و شبها همراه با مادرانشان همخوانی کردهاند به پدرانشان برسانند.
نه! هرکسی را یارای شنیدن این صدا نیست. این طنین غمبار را فقط کسی میشنود که اهل درد باشد. طعم فراق چشیده باشد، سالها در انتظار زنگ در خانه نشسته باشد، و بعد از گذران عمری استخوانهای شکسته و سوخته را با عشق و اشک در آغوش گرفته باشد.
ما تا قیامت هم که شعر بخوانیم و بشنویم صدای شعرخوانی دختران انتظار را نخواهیم شنید.
شهیدزادههایی که درد بیامان دلتنگی خود را با رایحه خوش پدر در خوابهایی شیرین میهمان خانههای خالی از سایه باباهایشان میکنند.
و ما همه امروز باید برای تسلای دل دختران انتظار، شعر انتظار بخوانیم. برای پایان روزهای تلخ فراق و پر از ظلم و ستمی که تنها یک ساحل نجات دارد...
مهدی جان! بیا که منتظرانت را به لب آمد نفس...
نام و نام خانوادگی: *ابوالقاسم سلامت قمصری*
تولد: ۱۳۳۵/۱/۱، قمصر کاشان.
شهادت: ۱۳۶۷/۵/۱، قصرشیرین.
رجعت: ۱۳۸۰/۳/۹.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلاماللهعلیها، قطعه ۲۶، ردیف ۶۲
ابوالقاسم سلامت قمصری اول فروردین ۱۳۳۵ در قمصر کاشان به دنیا آمد. مقیم تهران بود. پدرش باغدار و مادرش زن مؤمنهای بود. زندگی متوسطی داشتند. ابوالقاسم ششمین و کوچکترین فرزند خانواده بود. در کودکی موقتاً به کرج و سپس تهران آمدند. در کرج به پدرش در باغداری کمک میکرد و همراه برادرش در تیمهای کوچک فوتبال بازی میکرد.
با شروع نهضت انقلابی مردم ایران، همراه با مردم، مبارزهی خود را با توزیع اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام و انقلابیون، حضور در بهشت زهرا(س) و تهیه عکس و برپایی نمایشگاه آغاز کرد.
در روزهای اوج انقلاب نیز همگام با سایر انقلابیون در تسخیر پادگانها و کمک به برادران انقلابی ارتش نقش داشت. در ۱۲ بهمن ۵۷ عضو کمیته استقبال از حضرت امام بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی در جهاد سازندگی سیستان و بلوچستان(ایرانشهر) داوطلبانه خدمت کرد و بلافاصله با آغاز جنگ بهعنوان سرباز ارتش به جبهه غرب شتافت. وی سپس به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست.
او که دانشجوی مدیریت بازرگانی بود، پس از انقلاب فرهنگی با تغییر رشته، به تحصیل در رشته علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی مشغول شد. مدتی نیز مسؤول جهاد دانشگاهی دانشکده و امور فرهنگی آنجا بود.
شب نامزدیش مصادف با شب آغاز جنگ تحمیلی بود و ۶ بهمن ماه ۵۹، امام خمینی عقد او و همسرش را که دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف و پاسدار بود جاری کرد.
حاصل ازدواجشان دو دختر به نامهای سوده و سمانه است.
او ۲۵ ماه در جبههها بهعنوان تیربارچی و سپس در اطلاعات عملیات گیلانغرب و همچنین جنگهای چریکی داخل خاک عراق (گروه رعد) حضور داشت. مدتی نیز مسؤول بسیج کارگری تهران بزرگ بود.
پس از پذیرش قطعنامه آتش بس، در آخرین تک عراق و پیش از عملیات مرصاد، اول مرداد ۶۷، هنگام درگیری نزدیک با نیروهای بعثی در گیلانغرب زخمی، اسیر و مفقودالاثر شد.
در سال ۷۶ بنا به نظر کمیته جستجوی مفقودین، شهید مفقودالجسد شناخته شد و سرانجام در خرداد ماه ۸۰ در پی تفحص در قصر شیرین، بازمانده پیکرش رجعت داده شد.
روز کارگر اردیبهشت ۶۱
بسیج کارگری
مسؤول بسیج کارخانجات استان تهران
بسیج کارخانجات استان تهران
ایرانشهر. جهاد سازندگی. تابستان ۵۹
وقتی ازدواج او با یکی از دخترهای فامیلشان به دلیل مخالفت خانواده دختر، به مشکل برخورده بود، مادر دختر در خواب، عروسی دخترش را در حرم امام رضا علیهالسلام و با حضور زنان مومنه دید و به این ازدواج رضایت داد.
حال پس از دو سال پافشاری، درست در شب خواستگاری، جنگ عراق علیه ایران شروع شد. دو روز بعد، زمانی که منقضی خدمتهای ۵۶ به خدمت فراخوانده شدند؛ علیرغم اینکه دانشجو بود و نباید اعزام میشد ولی به همراه همسرش به پادگان رفت و به عنوان دیپلمه برای خدمت ثبتنام کرد. این را یک امتحان الهی میدانست که باید از شیرینی وصال معشوق زمینیاش چشم بپوشد و به سوی معبود حقیقی بشتابد.
به همسرش میگفت: *من تو را دوست دارم ولی خدا را بیشتر از تو.*
طول زندگی مشترکشان به اندازه طول زمان جنگ بود. شروع آن سیام شهریور ۵۷ مقارن با شروع جنگ و تولد امام رضا علیهالسلام و مراسم خواستگاریشان بود و پایان آن ۱ مرداد ۶۷ مقارن با آخرین تک عراق.
۸ سال زندگی با وساطت امام هشتم و مقارن با ۸ سال جنگ تحمیلی.
شناسنامه با حذف آرم شیر و خورشید
خاطرات همسر شهید📖
جنگ بالا گرفت. حصر آبادان، سقوط خرمشهر و بمباران شهرها و فرودگاهها. وقتی بهمن ماه همان سال (۵۹) به مرخصی آمد، از آنجا که جزء اولین شروطم، عقد در محضر امام بود، برای مراسم عقد خدمت امام اقدام کردیم. گرچه من آذرماه عضو سپاه شده بودم، ولی این مسئله، امتیازی برای عقد نزد حضرت امام (ره)، محسوب نمیشد؛ لذا در مدت کوتاه مرخصی او، چندین بار با خانواده، دسته جمعی وانت اجاره کردیم و به جماران رفتیم تا با خواهش و التماس اجازه عقد بگیریم.
بالاخره حاج قاسم، آبدارچی امام را واسطه کردیم تا به امام بگوید که ما آرزو داریم ایشان خطبه عقد ما را بخوانند.
روز ۶ بهمن هم مانند روزهای قبل، ناامیدانه روی زمین، درست جایی که زنجیر بسته بودند و جلوتر نمیتوانستیم برویم، نشسته و به دیوار تکیه زده بودیم که صدا زدند: "آقای سلامت برای عقد بیایند". بدون هیچ درنگی از جا پریدم، زنجیر را رد کردم و به سمت در کوچکی که درب ورود به منزل امام بود، دویدم. وقتی به جلوی در رسیدم با خندهی پاسدارها مواجه شدم. فکر کردم اشتباه شنیدهام؛ ولی مسئله چیز دیگری بود. یکی از آنها گفت: عروس خانم چقدر عجله دارند؟ برگشتم و دیدم که
ابوالقاسم و پدرم از دور میآیند. نمیدانم، شاید این سربالایی را پرواز کرده بودم. به هر حال مجبور بودیم پشت در منتظر بمانیم تا عروس و داماد قبلی خارج شوند.
زانوانم به شدت میلرزید. میترسیدم قبل از اینکه به آرزویم برسم، سکته کنم.
*قبل از انقلاب آرزویم این بود که انقلاب پیروز شود، امام به میهن بازگردد و خطبه عقد من و همسر آیندهام را بخواند. چه آرزوی عجیبی!* به فرض بازگشت امام و پیروزی انقلاب، آیا امام به عنوان رهبر یک مملکت، آنقدر زمان اضافه دارند که وقت برای خواندن خطبه عقد یک فرد معمولی بگذارند؟!
امام را روز بعد از ورود ایشان در حیاط مدرسه علوی دیده بودم ولی این بار متفاوت بود. در که باز شد وارد یک حیاط محقر شدیم. سمت راست که پیچیدیم، امام را در بالای ایوان نشسته بر صندلی با یک عرقچین سفید دیدیم؛ بسیار با ابهت و نورانی.
*امام وکیل عروس خانم میشدند و آقای توسلی وکیل آقا داماد. آنقدر محو جمال امام شده بودم که متوجه نشدم امام از من اجازه خواستهاند که وکیلم بشوند. اصلاً در این عالم نبودم. هیچ صدایی نمیشنیدم. با اشاره بقیه، به خود آمدم و بله را گفتم.*
امام در مورد مهریه سؤال کردند. ابوالقاسم به واسطه صحبت حضرت امام که فرموده بودند: "عزیزانم، با یک دست قرآن و با دست دیگر سلاح برگیرید و ..." توضیح داد: *"من یک جلد قرآن و یک اسلحه مِهر ایشان میکنم".*
امام در مورد چگونگی تهیه اسلحه سؤال کردند و اینکه جزء بیتالمال نباشد. پس از ارائه توضیح از طرف ابوالقاسم، امام فرمودند: *"شما میتوانید اسلحه را به ایشان هدیه دهید ولی نظر من یک جلد کلامالله و پنج سکه بهار آزادی است."* ما هم اطاعت کردیم و خواندن خطبه را شروع کردند. پس از آن امام صحبتی کوتاه و توصیه به اینکه "با هم بسازید" داشتند. پدرم توضیح دادند که عروس خانم پاسدار هستند و آقای داماد رزمنده. امام هم برای سلامتی و پیروزی رزمندگان دعا کردند. سپس قرآن کوچکی را به امام دادیم تا به رسم یادگاری برایمان امضا کنند.
*ابوالقاسم کنار امضای امام نوشت: "۶ بهمن ۵۹ - روزی عظیم و پیوندی مقدس".*
بعد از عقد به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی و سپس بهشت زهرا علیهماالسلام رفتیم تا آن معنویت را با این معنویت پیوند بزنیم. فردای آن روز هم به بازار رفتیم و از مقابل مسجد امام خمینی(ره) دو حلقه نقره مثل هم خریدیم. همانجا دادیم تا روی آن را حکاکی کنند. وسط یک حرف "لا" مانند آرم سپاه و در دو طرف آن یکی قرآن و دیگری اسلحه.
در صحن مسجد نیز حلقهها را دست هم کردیم. یادم میآید قیمت هر حلقه با حکاکی ۱۲۵ تومان شد.
۱۲ بهمن هم در دفترخانه، سند ازدواج امضا کردیم و ۱۴ بهمن ابوالقاسم مجددا به جبهه بازگشت.
آیینه و شمعدان و قرآن عروسی
حالا دیگر بچهدار شده بودیم و وابستگی ابوالقاسم به دنیا بیشتر شده بود. نگران بود که شیرینی و محبت بچه او را از هدفش دور سازد. مرتب نکاتی را به من گوشزد میکرد: "تو نباید زیاد به بچه دل ببندی. او امانت است. *باید آماده باشی تا هر زمان که نیاز بود او را در راه اسلام بدهی؛ حتی اگر لازم شد برای سلامتی امام".* نکته تربیتی جالبی را هم به من یاد داد. میگفت: "وقتی بچه چیزی از تو خواست، بلافاصله در اختیار او نگذار. باید یاد بگیرد که صبر کند".
سوده سه ماه بیشتر نداشت که ابوالقاسم راهی عملیات بیتالمقدس شد. عملیات سنگینی بود. از طریق برادران سپاه در جریان آخرین وضعیت گردانهای حاضر در عملیات قرار میگرفتم. متوجه شدم که گردانشان محاصره شده است.
در آن عملیات ابوالقاسم مسئول شلیک توپ ۱۰۶ بود. گوشهایش هم به دلیل صدای شلیک، ضعیف شده بود. بعدها نجات معجزه آسای خودش را توضیح داد. اینکه چگونه توسط تانکهای دشمن به محاصره در آمده بودند.
تعریف میکرد: "بالای سر هرکدام از همرزمانم که میرفتم یا سخت مجروح و یا شهید شده بودند. من هم روی زمین دراز کشیدم و اشهدم را گفتم.
همینطور که چشمانم بسته بود و فقط صدای نزدیک شدن تانکها را میشنیدم، متوجه چند قطره باران روی صورتم شدم. باران شدید و شدیدتر شد. دیگر از صدای پیشروی تانکها خبری نبود. زمانی که چشم باز کردم متوجه شدم که تانکها در گِل ماندهاند و سرنشینانش در حال فرارند. گویا از جنازههای ایرانیها هم هراس داشتند".
ابوالقاسم تنها توانسته بود به بعضی از مجروحین آب برساند. وقتی تصمیم به بازگشت به پشت خط داشته، راه را گم میکند و دو روز در بیابانها سرگردان میشود تا اینکه در اوج تشنگی آب زلالی در گودی سنگی پیدا میکند. از کنسروها و مواد غذایی که در مسیر پیدا کرده، تغذیه میکند. گویا در اثر بمباران شیمیایی دشمن، برخی از آنها آلوده شیمیایی بوده و او را تا حدی دچار مشکل کرده بود.
چند ماه بعد وقتی در مراسم شهادت شوهر یکی از دوستانم شرکت کردم به من گفت: "مراقب همسرت باش زیرا در حین آن عملیات خواب دیده بودم که همسرانمان حوله سفیدی به تن دارند که حوله همسرت گُلی است. تعبیرش را پرسیده بود. گفته بودند شوهرش به زودی شهید میشود ولی ابوالقاسم باید مدتی منتظر شهادت باشد"!
عید نوروز ۶۳، اعزام به خط مقدم
بهار ۶۳
در جبهه هم گل میچید و یا عکسهای زیبایی از گلها برایمان میانداخت و مینوشت که این گلها را به یاد شما در سنگرم نگه میدارم.
ارتفاعات داخل خاک عراق. قرارگاه رمضان
گروه رعد. بهار ۶۵.
بهار ۶۵
تابستان ۶۵
بهار ۶۵
ترم آخر دانشگاه بود. رشته علوم اجتماعی، دانشگاه علامه طباطبایی. خیلی به درس علاقه داشت. به اصرار من ماند تا آخرین امتحاناتش را بدهد. قرار بود ۲۸ تیرماه اعزام شود. روز قبل از آن من زودتر از سرکار برگشتم تا با هم ناهار بخوریم.
موقع ناهار تلویزیون روشن بود. اخبار ساعت ۱۴ اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است و به عبارتی جنگ به پایان رسیده است. رنگش پرید. از سر سفره کنار رفت و به دیوار تکیه داد. مطمئن بود که این پذیرش، خواست قلبی امام نبوده و خودش را مقصر میدانست که برای رفتن به جبهه تعلّل کرده است. برای آرام کردنش گفتم: "تو که هر وقت نیاز بوده، در جبهه حاضر بودهای"! گفت: "وای بر ما! ما چهار برادر بودیم. جنگ تمام شد و ما نه شهید دادیم و نه مجروح."
ادامه داد: "چگونه در آینده جلوی فرزندانم سر بلند کنم؟ چطور تعریف کنم که ۸ سال جنگ بوده و من خراشی برنداشتهام"؟ سخنان آقای هاشمی رفسنجانی را هم شنید ولی آرام نشد. فکر میکردیم رفتنش به جبهه منتفی شده. لزومی نداشت برای رفتن اقدام کند! حالا که جنگ تمام شده، به کجا برود؟! برای چه؟! ولی تصمیم گرفت برود. گفت باید برود تا ببیند دلیل پذیرش صلح با عراق چه بوده؟! گفت میرود تا بقیه رزمندهها به مرخصی بیایند. همین کار را هم کرد ولی خداحافظی این بار با همیشه تفاوت داشت. یک خداحافظی معمولی با این تصوّر که چند روز دیگر برمیگردد.
فردای آن روز که رفت، عراق ناباورانه حملات وسیعی را در دو جبهه جنوب و غرب برای گرفتن اسرا و باز کردن راه منافقین شروع کرد.
ابوالقاسم به لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) پیوسته بود و زمانیکه برای سرکشی به منطقه گیلانغرب رفته بود، متوجه پیشروی ارتش عراق شده بود. آنطور که همرزمانش تعریف میکردند، او و دوستانش تا آخرین لحظات ایستادگی کرده بودند تا مردم را متوجه حمله عراق و ترک خانههایشان کنند...
...سپس به بالای تپه رفته بودند تا با پرتاب آتش، سرعت پیشروی آنها را کم کنند تا مردم فرصت فرار داشته باشند. ارتش عراق هم با تصور اینکه نیروهای زیادی بالای تپه مقاومت میکنند، از هلیکوپتر برای پیاده کردن چترباز پشت آنها استفاده کرده و آنها را غافلگیر کرده بود. یکی یکی شهید شدند تا اینکه مهماتشان تمام شد. هنگام عقب نشینی، پای مصنوعی برادر رضایی جدا شده و ابوالقاسم در کنار او مانده بود. به اصرار برادر رضایی، او را به زیر بوتهای کشانده و فرار میکند و سپس مورد اصابت گلوله از ناحیه سینه قرار میگیرد و به این ترتیب هر دو به اسارت در میآیند.
پس از دو سال برادر رضایی هنگام مبادله اسراء به میهن بازگشت ولی از ابوالقاسم خبری نداشت. آخرین بار او را در لحظهی اسارت دیده بود. میگفت که او مجروح و بیهوش بوده و سینهاش را باند پیچی کرده بودند ولی با دو ماشین مجزا به سمت اردوگاه منتقل شده بودند. پس از اسارت هم هرچه تلاش کرده بود، هیچ خبری از او نگرفته بود. سالها ما گوش به زنگ بازگشت اسراء و یا تشییع جنازه شهدا بودیم. این تجسس و انتظار تا سال ۷۶ به طول انجامید. انتظاری سخت و بینتیجه که اگر بحث انجام وظیفه در دفاع از دین و کشور و تسلیم بودن در مقابل امر الهی نبود، قابل تحمل نیز نبود. تنها تحمل دوری او نبود؛ نگرانی اسارت و شکنجۀ او از یک سو و آرام نگاهداشتن دو دخترش از سوی دیگر. آری او مفقودالاثر شده بود.
بارها در مورد عاقبت زندگی مشترکمان صحبت کرده بودیم. او از من میخواست که به شهادت او راضی شوم ولی جواب من منفی بود. میگفتم: "فقط من نیستم؛ ما دو دختر داریم. نمیتوانم از طرف آنها تصمیم بگیرم. برو، دور باش ولی سالم باش و خدمت کن. من تحمل دوری تو را دارم ولی نبودنت را هرگز". یکبار از من پرسید: "تحملت چقدر است؟ چه مدت میتوانی دوری من را تحمل کنی؟ چه قدر میتوانی منتظر من بمانی؟ شش ماه، یا یک سال؟" گفتم: بیشتر. پرسید: "دو سال؟" گفتم: بیشتر. همینطور تا ده سال ادامه داد و من قول دادم تا ده سال منتظرش بمانم.
همان طور هم شد. مرداد ۶۷ تا شهریور ۷۶؛ زمانیکه از سپاه خبر شهادتش را دادند. *خدا من را میشناخت. من این زمان را برای پذیرش شهادت او نیاز داشتم.* شاید هم باید امتحان میشدم که آیا میتوانم ده سال بر سر قولم باشم؟ خدا را شکر. امیدوارم از این آزمون سربلند بیرون آمده باشم.
چهار سال بعد، در خرداد ۸۰ استخوانهایش را تحویلمان دادند. گویا قبل از رسیدن به مرز عراق به شهادت رسیده بود و در منطقه قصرشیرین جنازهاش را دفن کرده بودند. از بابت این که زجر اسارت را نچشیده بود، خدا را سپاس میگفتم.
ابوالقاسم همیشه از من میخواست روحیهام مثل خواهرم فهیمه باشد. میخواست در صورت شهادتش، همانگونه باشم که فهیمه بعد از شهادت همسرش غلامرضا صادق زاده بود. من هم اکیداً نمیپذیرفتم و میگفتم: "من فهیمه نیستم. نمیتوانم ادامه دهنده راهت باشم." و در ادامه به شوخی میگفتم: "اگر شهید شوی، خونت پایمال میشود."
خدا خواست که پیکرش زمانی به آغوش خانواده برگردد که دخترانش هرکدام به سن فهیمه رسیده و بتوانند پیامرسان خون پدرشان باشند.
شهید غلامرضا صادقزاده، خواهرزاده و باجناق سردار شهید سلامت
بانویی که ۱۷ ساله همسر شهید شد. ۱۹ ساله وصیتنامه نوشت و ۲۳ ساله از دنیا رفت. روی حلقه ازدواجش نوشته بود:
"ایمان، جهاد ،شهادت، تنها ره سعادت".
مجموعه نامههایش به همسرش غلامرضا صادقزاده در جبهه، کتاب *"نامههای فهیمه"* شد.
و به راستی مگر نه این که از دامن زن مرد به معراج میرود؟!!
سوده سلامت فرزند شهید🎤
هربار که به جبهه میرفت باید مرا توجیه میکرد. یا نقشه جنگ میکشیدیم و میگفت باید بروم به دوستانم بگویم یا دلم را به رحم میآورد که دخترهای دیگر هم دلشان برای پدرشان تنگ شده...
با این حال من بهانه میگرفتم. شبها بیدار میشدم و به بهانه او خوابم نمیبرد. یادم هست که در میدان جلوی خانه، پای او را چسبیده بودم و نمیگذاشتم برود. مردم هم گریه میکردند. خواهرم خودش را لای لباس پدرم مخفی میکرد و بهانه میگرفت. وقتی بابا میآمد هم مدتی با او قهر میکردم. خب خیلی دوستش داشتم!
آخرین روزها را به خاطر دارم. فردای روز اعلام پذیرش قطعنامه اعزام داشت. وقتی ناهار میخوردیم اخبار بیانیهی امام را خواند. پدرم دیگر نتوانست ادامه دهد. بسیار ناراحت بود. چون امام گفته بودند جبههها را خالی نگذارید، چند روز بعد دوباره عازم جبهه شد. دیگر خیالمان راحت بود. بهانه نگرفتم. برایش دست تکان دادیم و کاسهای آب ریختیم. سمانه به دنبالش دوید. سر چهارراه نشست و او روی پایش نشاند. بغلمان کرد و گفت این بار زودتر برمیگردد.
ولی دیگر بازنگشت. او مفقود الاثر شده بود.
شهید سلامت با فرزندانش سوده و سمانه
در بیخبری مانده بودیم. ما فکر میکردیم پدرمان هنوز جبهه است و نتوانسته تماس بگیرد. ولی روزها در انتظار سختی میگذشت...
نمیخواستیم بیرون برویم که مبادا تماس بگیرد یا برگردد و ما نباشیم. به لباسهای آویزان به جالباسی دست نمیزدیم. با هربار در زدن از هم سبقت میگرفتیم...
هر زمان سوده تو را میطلبد از مادر
هیچکس نیست حریفش که جلودار تویی
هر که در میزند او زود به پا میخیزد
به امیدی که مگر پشت در این بار تویی
در سال ۶۹ که اسرا بهتدریج آزاد میشدند، به ما خیلی سخت گذشت. بهخاطر دارم که به اسامی آزادگانی که رادیو اعلام میکرد با اضطراب گوش میدادیم. و بعد که نامش را نمیشنیدیم هرکدام به سمتی میرفتیم تا ناراحتیمان را مخفی کنیم.
وقتی دوست پدرم آقای رضایی که تا آخرین لحظات با هم بودند، آزاد شد، آنچنان که یادم میآید برای ما چنین تعریف کرد:
"خانوادههای جنگ زده با احساس امنیت، همراه فرزندان و اسباب زندگیشان به دیار خود بازمیگشتند. از غرب خبر رسید که عراق حمله شدیدی را آغاز کرده و در حال پیشروی است. با توجه به این که سربازان مرزی، انتظار و آمادگی نداشتند، آنجا را ترک کرده و فقط تجهیزات باقی مانده بود. بهسرعت با گروهی از دوستانمان به سمت دشمن حرکت کردیم. پدرت با دیدن بچهها به یاد شما افتاده بود. در گیلانغرب به دشمن رسیدیم و در برابر پیشروی آنها مقاومت کردیم. حمله وسیعی بود. اعلام کرده بودند تسلیم شوید که اسیر میخواهیم. وقتی تجهیزات تمام شد از ما فقط سه نفر باقی مانده بودند که پشت تپه کوچکی پناه گرفته بودیم. هلیکوپترها بلند شده بودند تا ما را از بالا بزنند. سعی کردند به عقب برگردند. یکی از رزمندگان هم شهید شد. تنها پدرت و من باقی ماندیم. من جانباز بودم و پای مصنوعیام به سیمی گیر کرد و درآمد و بهناچار متوقف شدم. به پدرت گفتم برو و پناه بگیر. رفت.
پس از جستجوی بسیار مرا یافتند و به اسیری گرفتند و به نزدیک آمبولانسی بردند که پدرت را بیهوش روی برانکارد کنار آن گذاشته بودند. گفتند: "او را میشناسی"؟ گفتم: "نه". (مدارکمان را قبلا زیر خاک مخفی کرده بودیم). تیر به سینه پدرت خورده بود. سینه را بسته بودند ولی معلوم بود هنوز نفس میکشد. بعد از آن، از هم جدا شدیم و آنها به سمت قصر شیرین و مرز عراق حرکت کردند".
او در مدت اسارت به دنبال پدرم گشته بود ولی او را نیافته بود.
سالها میگذشت و ما به تدریج، شهادتش را میپذیرفتیم. فروردین ۷۹ بود که از ته قلبم شهادت پدرم را باور کردم.
نمونه نامههای ارسالی از جبهه
نمونه نامههای ارسالی به جبهه
نمونه نقاشیهای ارسالی سوده و سمانه برای پدر به جبهه
نقاشی از روزهایی که منتظر بودیم پدرم با آزادگان برگردد.
📝"کوچکتر که بودم قاصدکها را برایت میفرستادم. چقدر بچه بودم که فکر میکردم قاصدکها با چترهای ضعیفشان میتوانند تا تو بالا بیایند... تو همه چیز من بودی. هرچه از خدا و خوبیها میدانستم تو به من آموخته بودی. من در این دنیا فقط تو را میخواستم. کاش اینقدر به تو وابسته نبودم و کاش ...
کار دل کندنت را سخت کردم. بالاخره رضایت باید داد. بر تو مبارک باشد.
...چگونه میتوان به دختری سه ساله فهماند پدرش باید به جنگ برود. و دستان کوچک من که پایت را در آغوش میگرفت انگار از طوفان به ستون محکمی چنگ میزد. تو چشمانت را میبستی و رویت را برمیگرداندی. به من نگو که اشتیاقی برای در آغوش کشاندنم نداشتی... من باید از اول نگاه عمیقت را میدیدم و میدانستم تو با آن نگاه جدی و غمگینت پیش من نخواهی ماند. تو به آنجا میروی که اعتقاد داری و من به تو افتخار میکنم..."
📝از دلنوشتههای سرکار خانم سوده سلامت فرزند شهید
سال هشتاد بود. پس از تشییع باشکوه شهدای تازه تفحص شده، حوالی عصر که از دانشگاه به خانه آمدم، دیدم عدهای منتظرم هستند. خواهرم گریه میکرد. با التهاب مرا بغل کردند و گفتند: "باباقاسم را پیدا کردهاند"!... آیا باید ناراحت میشدم؟
گفتند: "میخواهی الان به معراج شهدا بروی"؟ برای این که آمادگی روحی داشته باشم، آن شب را وقت گرفتم:
*"بالاخره آمد. انتظار تمام شد. خدایا شاهد باش که من به انتظار راضی بودم و حال که مرا از آن امتحان گرفتی، از صبر و انتظارم راضی باش و حال که به فراق میآزمایی، باز به قدرتت توانایی بخش...* حال که این انتظار به سررسید مرا سربلند کن و در حالی به کربلا وارد کن که رسالت تو را زیبا بر دوش میکشم. فردا که بدن متلاشی پدرم را در آغوش خواهم گرفت، زیباترین عشقت به خود را نصیبم کن...فردا این بندهات را با قربانی شهیدش بپذیر...
ای که به حال بندگانت آگاهی
و ای که به آنان مشتاقی"
۱۳۸۰/۳/۵، شب معراج📝
عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالهای سال تنها زیر خاک
فردای آن روز به معراج رفتیم. کمی از لباس بادگیرش باقیمانده بود. پلاک عملیات قبل در جیبش بود. ردیف دندانها سالم بود. دلم نیامد نبوسم؛ استخوان پیشانی، تنها قسمتی که درشتتر بود را بوسیدم. مقداری از خاک اطراف آن را برداشتیم.
*"بر پیشانیت گردی نشسته بود.
دست گرمم را بر استخوانهایت میکشیدم؛
نه گرم بود و نه خونین!
سالها از لحظه وصلت گذشته بود.
تو مرا مینگریستی
و من بر آخرین ذرات وجودت دست میکشیدم.*
📝 ۸۰/۳/۶. معراج شهدا
عشق تو را گریزی نیست...
وقتی فانی میشوی و وقتی باقی میشوی..."
عکسی از وسایل به جامانده از شهید که همراه با قرآنی کوچک، نخ دندان و دفترچه کوچک یادداشت همیشه با خود داشت. یکی از اشعاری که در آن دفترچه بود:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
که آن را بر سنگ مزار نوشتیم.
کیسهای که در عکس است مقداری از تربت شهید است.
تو فردا نمیآیی.
نه فردا
و نه هیچ فردای دیگری...
فردا من خواهم آمد ...
وقتی شوهر خالهام شهید شد، خالهام سفید پوشید و همراه جنازه سخنرانی کرد. پدرم به مادرم میگفت خیلی دلم میخواهد اینگونه باشی، ولی مادرم میگفت اصلا طاقتش را ندارم.
وقتی جنازه پدرم را پس از سیزده سال آوردند من در همان سن خالهام بودم. خداوند به گونهای تقدیر کرد که پدرم به آرزویش برسد.
واقعا شهدا متعلق به ما نیستند.
او مهربان
منطقی
سختکوش
در بیتالمال حساس
در کار جدی
در بین دوستان کمی شوخ طبع
شجاع
و با احساس... بود.
وقتی سه ساله بودم برایم روضه حضرت عباس و رقیه(س) میگفت. همه چیزم بود. عاشق امام بود. حتی وقتی درباره خدا صحبت میکرد فکر میکردم خدا چقدر خوب است که امام را آفریده است! جلوی تلویزیون هم پایش را به امام دراز نمیکرد. به حق و حقیقت، مقید بود. میگفت هیچوقت در دفاع از حق کوتاه نیایم. دلش میخواست با خود اسرائیل بجنگد. شرمنده بود که جنگ تمام شود و مانده باشد. اگر بود بازهم در لبنان و فلسطین و سوریه و ... در حال جنگیدن بود.
*این روزها جایش خیلی خالیست...* 📝
محدوده آخرین مقاومتهای منجر به شهادت. منطقه گیلانغرب.
فرزند شهید عید ۹۵ گلهای زیبایی به یاد گلهایی که پدرش از مناطق جنگی برایشان میچید، چیده بود.
نظر تعدادی از دوستان همدانشکده و همرزم شهید درباره وی:
✨غلامرضا حبیبی: صبر، متانت و تواضع زیاد آقای سلامت قمصری باعث جاذبه فراوان ایشان در بین دانشجویان شده بود. اینجانب هیچگاه راهنمایی و حمایت دلسوزانه ایشان را در طول تحصیل فراموش نخواهم کرد.
✨دکتر محکی: روانش شاد شهید سلامت قمصری. من توفیق داشتم پیش از اسارت منتهی به شهادت ایشان، مدت کوتاهی با ایشان همنشین باشم. شهید سلامت قمصری علاوه بر اینکه روحیه انقلابی و جهادی داشت و برای حضور در منطقه عملیاتی بیتاب بود، دارای روحیه علمی بالایی بود و در انجام پژوهشهای جامعه شناسی مربوط به حوزه دفاع مقدس با مرکز پژوهشهای سپاه همکاری داشت. تا جایی که به خاطر دارم آخرین کار مطالعاتی این شهید بزرگوار مربوط به شناسایی عوامل موثر بر روحیه و توان رزم رزمندگان ایرانی در جبههها بود.
✨شهریار رستمی: روزی در کتابخانهی دانشکده مشغول صحبت با آقای طاهری(کتابدار اهل رودبار) بودم.
آقای سلامت آمد و میخواست مطلبی را بر روی کاغذی یادداشت کند.
مدادی بر روی میز بود، برداشت و قصد نوشتن کرد؛ ولی یکباره از آقای طاهری پرسید: "این مداد شخصی است یا متعلق به کتابخانه است"؟!
آقای طاهری هم به مزاح گفت: "اینجا همه چیز متعلق به کتابخانه است، حتی من"!
آقای سلامت مداد را روی میز گذاشت و گفت: "اما مطلب من شخصی بود".
او رفت و من در آن مقطع رفتار او را درک نکردم؛ اما تا هنوز، این برخورد او با یک مداد که دانست متعلق به *بیت المال* است در ذهن من باقی مانده و همیشه با خودم آن را مرور می کنم.
✨موسی الرضا کریمیان: شهید سلامت دارای مشخصات بارز زیر بودند:
مؤمن عامل به دین و عقیده، بصیر، ولایتمدار، مدیر، شجاع، پرتلاش، سختکوش، هوش سرشار، فداکار، خوش اخلاق و آرام بخش به دیگران هنگامه نبرد و سختیها، بزرگی کردن برای دوستان همسن، قلب مطمئن، باادب و معرفت، چهره زیبا و دلنشین، قابل اتکا، رازدار، مورد تحسین همه حتی مخالفین اعتقادی، مسئولیتپذیر و...
✨محمدحسین رضایی: چشمانش از نور ایمان برق میزد و در درونش آتش شوق زبانه میکشید. حال و هوای دیگر داشت. در کارهایش نظم و ترتیب و درایت خاصی مشاهده میشد. از تنگنظری گریزان بود. قوه ابتکار، خلاقیت ویژه، لحنی گیرا و برخوردی جذاب داشت. خلاصه از آنها بود که این روزها کمتر دیده میشوند.
عکسهایی از مراسم تشییع در دانشگاه علامه طباطبایی
نمونهای از جزوه و تحقیقهای درسی شهید
خلاصه نامهای که شهید سلامت از جبهه برای شخصی که در حفظ ارزشهای اسلام و جهاد در تردید بود فرستاد:📝
"بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایّها النّبی حرّض المؤمنین علی القتال
سلام و درود خداوند بزرگ بر انبیاء و اولیاء الهی و صدیقین و شهدا و صالحین در طول تاریخ و سلام بر خانوادههای شهید پرور و مجروحین و معلولین جنگ تحمیلی. و سلام بر امت حزب الله...
سلام بر کسی که صد افسوس تاکنون درک اینهمه مظلومیت و ایثار و عظمت را نداشته و سردرگم و مبهوت و پریشان از این سوی به آن سوی میدود که هنوز جبهه حسین مظلوم را از جبهه یزید ظالم تشخیص نمیدهد و در مبارزه بیامان حق و باطل که بایستی آنقدر به آن تداوم بخشید تا به نابودی باطل بیانجامد، خواهان پایان دادن به آن و "صلح و همزیستی مسالمت آمیز" با اوست.
در اینجا مجبورم تو را به یاد تکهای از (نوشته) شریعتی که خیلی قبولش داری بیندازم. در آنجا که میگوید: *"اگر در جبهه حسین نیستی، در جبهه یزیدی و راه سومی هم ندارد."*
نمیدانم شاید الان در فکرت آمده باشد که این مبارزه و نبرد اصلا یک جنگ حق و باطل نیست!
... هویت شهدایی که نگاهی کوتاه به زندگی آنان کافیست که حسینی بودن آنان را دریابی، مشخص میکند که آنان برای آب و خاک و صرفا بیرون کردن دشمن نجنگیدند، بلکه آنان در روند مبارزه قهرآمیز تودههای میلیونی و مستضعف از یک سو و اذناب و نوکران و مزدوران آمریکا و دیگر قدرتها از سویی دیگر جان باختند.
اینجاست که باید بگویم برادر هیچ فرقی بین شهدایی که بهخاطر آزادی خونینشهر به سوی حق پرکشیدند و شهدایی که در جزیره مجنون و تا خود بغداد و کربلا و قدس به شهادت رسیدهاند یا برسند، نخواهد بود. همانطوری که قبلا هم به تو گفتم ما هیچ دلمان نمیخواست با سربازان بیخبر و نادان عراقی در جنگ باشیم. ولی افسوس که توطئههای آمریکا و شوروی و دیگر ابرقدرتها که منافع خودشان را پس از انقلاب در ایران از دست دادهاند...خوش نداشتند که بخاطر سرنگونی حکومت مستضعفین و یا حداقل جلوگیری از صدور آن، سربازان آمریکایی و اسرائیلی یا انگلیسی در صحراها و کوههای ایران کشته شوند.
*آری این خط امام است که تنهای تنها ولی با شجاعت و شهامت، فریاد آزادی مظلومین جهان را از زیر یوغ ابرقدرتها فریاد میکند. و تنها این خط است که توان مبارزه با سلطه شرق و غرب را دارد.* ...
نمونه عینی آن را در لبنان دیدیم که چگونه پس از سازش خطهای به ظاهر مبارز، خطی که از انقلاب ایران نشأت میگرفت پوزه آمریکا، اسرائیل، فرانسه و انگلیس را به خاک مالیده... زیرا میدانند که هدف بعدی ما چیست.
روز به روز صدام دیوانه را تسلیح میکنند و وظیفه ما هم همانطوری که اسلام تعیین کرده و حسینبنعلی علیه السلام در کربلا به ما درس داده سرکوبی ظالم است... که امام میفرماید *ما همچون حسین وارد جنگ شدهایم و مانند او باید به شهادت برسیم.* وظیفه ما ادای تکلیف است و پیروزی و فتح کربلا به عنوان وسایلی در جهت محقق شدن اهداف ما مدّنظر است.
...بلکه اضمحلال بچه غدّه سرطانی در منطقه و سپس تجهیز تمامی مسلمانان برای ریشه کن کردن غدّه اصلی سرطان، یعنی اسرائیل و آزادی قدس مدّنظر است. مسلّماً در این راه، آمریکا و شوروی بیکار نمینشینند و شاید در آینده به محض سقوط صدّام مشکل دیگری جلو پای ما قرار دهند.
... آیا نباید خون در رگهای حقپرستان از اینهمه قساوت که در حق حسینیان زمان میشود، بجوش آید؟
"هیهات منّا الذلّه".
این سخن حسین، بزرگآموزگار شهادت است که فرمود: "انّی لا اری الموت الّا السّعادة و الحیاة مع الظّالمین الّا برماً" یعنی من مرگ را جز سعادت و زندگی با ستمکاران را جز خواری نمیبینم. و مگر حسین عزیز نفرمود: " انّ الحیوة عقیدةٌ و جهاد".
باز هم تو را به قسمتی از سخنان شریعتی که قبولش داری حوالهات میدهم. در جایی که میگوید "مگر حسین(ع) در صحرای کربلا نمیدانست که دیگر هیچ یار و یاوری ندارد؟ پس چرا در آخرین لحظات فرمود هل من ناصرٍ ینصرنی" و خود شریعتی سؤال میکند "این جمله را حسین بن علی به چه کسی گفت"؟ آری ... *خطاب فریاد حسین علیهالسلام در این زمان مائیم و مائیم که بایستی تداومگر مبارزه خونین حق و باطل تا ظهور حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف باشیم.
حال اگر در این میان کسانی باشند که در این مبارزه خونین بیطرفی پیشه کنند و یا از آن بدتر، پس از اینهمه بیّنه مدلّل، با زیرکی و نادانی به تخطئه جبههی حق مشغول شوند، نمیدانم در آن جهان چگونه میخواهند جواب خدا و رسول و امامان و یا شهدا را که بسیاری از آنها را هم میشناسند، بدهند؟ آیا جز سربزیری چه خواهند داشت؟
زندگی چند روزه دنیا فقط آزمایشگاه ما انسانهاست تا محک زده شویم که چکارهایم. خوش بحال آنانکه بیدار شدهاند و به راه حق سرباختند، یا بیدارند و در جهت حق مبارزه میکنند و یا انشاءالله بیدار خواهند شد و گذشته خود را جبران خواهند کرد.
و من خوشحالم که با وجود گذشته سراسر گناه و سراسر بطالت هماکنون سعی میکنم جبران خطاهای گذشته خود را کرده و امیدوارم که خود خداوند اسباب آن را فراهم آورد تا به هر شکلی که صلاح میداند مرا روسپید از این دنیا ببرد و بهقول شهید غلامرضا صادقزاده از او میخواهم که تا لحظه آخری که در این دار فانی هستم مرا در تشخیص جبهه حق از باطل موفّق بدارد.
آخرین جمله ای که لازم می بینم باز هم به تو گوشزد کنم اینست که *تا انسان در این دنیا امام و رهبر خود را نشناسد و در مقابل دستورات او مطیع نباشد، بی شک منحرف و وامانده و سردرگم خواهد شد.* و به این حقیر ثابت شده که تمام کسانیکه به چپ یا راست یا بیخطّی منحرف شدهاند، علّت اصلیاش این است که برای خود امامی قائل نبودهاند و نخواستهاند تحت ولایت و دستورات مخلصترین بندگان خدا قرار گیرند و علّت اصلی این مسأله داشتن منیّت، غرور، خود بزرگ بینی یا بی قیدی است و بس...
والسلام📝
از شهید دفترچه یادداشتی از اوایل جنگ به جا مانده است.
گزیدهای از وصیتنامه📝
...خدایا چگونه سپاس گویمت که سعادت جهاد و شهادت در راهت را به من ارزانی داشتی تا مگر با این بهانه که چون در راه اسلامت کشته شدهام در قیامت این جرأت را به خود بدهم که از تو بخواهم تا از تقصیراتم و گناهانم درگذری و مرا در زمره کسانی که مورد غضبت قرار میگیرند و عذاب میشوند قرار ندهی بلکه انشاءالله جزء بندگانی باشم که در نزد تو متنعماند و به آنها روزی میدهی.
و ای امام عزیز ای قلب تپنده امت اسلام چگونه خدا را شکرگزاریم که نعمت وجودت را در یکی از سیاهترین لحظات تاریخ بر سر این امت مظلوم گسترانید تا آنان را از زیر فشار خفقان و فرهنگ کثیف طاغوت برهانی و من حقیر نیز از این نعمت بزرگ برخوردار شده و اینک امیدوارم که در قیامت نیز خود را در قافلهای بیابم که پشت سر تو در حرکتند و بیشک از عذاب خواهند رهید و انشاءالله سعادت "نظر به وجه الله" نصیبشان خواهد شد و از خداوند بزرگ میخواهم که وجودت را تا قیام جهانی رهبرت حضرت حجت بن الحسن(عج) ارواحنا له الفداه حتی در کنار ایشان حفظ بفرماید.
و شما پدر و مادر عزیزم که رنج و مسئولیت رشد و تربیت مرا از طفولیت بر دوش کشیدید، عذر مرا بپذیرید که نتوانستم به شما خدمتی کنم و حتی گاهی باعث ناراحتی شما میشدم که امیدوارم مرا ببخشید.
و تو ای همسر خوب و مهربان و فداکارم، از خدا بخواه که گناهانم را بخشیده و شهادت مرا بپذیرد. امیدوارم که خداوند دائماً تو را به صراط مستقیم هدایت فرماید و انشاءالله سختیها و مصائب دنیا را چونان زهرا و زینب عزیز سلاماللهعلیهما به خاطر اسلام آسان بپذیری و راضی به رضایت خداوندی باشی که بخاطر حفظ اسلام شاهد شهادت عزیزترین و گرامیترین بندگانش همچون امامان و معصومین علیهمالسلام بوده است و شهادت را برای آنان بهترین هدیه دانسته است و تو نیز باید افتخار کنی که همسرت نیز انشاءالله در همان جهت خون ناقابلش را هدیه کرد و بدان که اجر تو نزد پروردگار محفوظ است و هر زمان که خیلی دلتنگ و ناراحت شدی مظلومیت خاندان حسینبنعلی علیهالسلام را به یاد بیاور.
از تو میخواهم که فرزندان عزیزمان را آنطور تربیت کنی که رضایت خدا در آن باشد و کماکان به آنها سفارش کنی زندگی زهرای عزیز سلاماللهعلیها را سرمشق زندگی خود قرار دهند و از دنیاطلبی و رفاه بپرهیزند.
و تو خود نیز مبادا تنها زندگی کنی بلکه زمانی من از تو راضی خواهم بود که در این مورد هم رهنمودهای امام عزیزمان را مد نظر داشته باشی و انشاءالله اگر من بهشتی شدم تو نیز در آن جهان به من خواهی پیوست و بدان که "ان الله مع الصابرین". خداوند یار و مددکارت باد.
و ای همه دیگر عزیزانم که همیشه به من محبت داشتهاید و مرا دوست میداشتید (گرچه لایق اینهمه محبت نبودم) بدانید راهی که من رفتم بهترین بازگشت به سوی الله است. زیرا وقتی مرگ حتمی است، چرا انسان بهترین و زیباترین و پرثمرترین و خوش عاقبتترین آن را که شهادت در راه الله است، انتخاب نکند؟ امیدوارم خداوند نیت مرا در انتخاب راه و ادای تکلیفی که بر دوش تمام کسانی چون من است، در لحظه پرواز به سوی او خالص گردانیده باشد و کشته شدن مرا به عنوان شهادت قبول فرماید.
شما را وصیت میکنم به:
_پیروی کامل و همیشگی از ولایت فقیه و به عبارتی استمرار حرکت انبیاء و امامان و این خونبهای شهیدان و سنگر محکم در مقابل شرق و غرب و رسواگر نفاق داخلی.
_در نبرد همیشگی حق و باطل و به عبارتی نبرد دائمی اسلام و کفر، قاطعانه و فعالانه به طرفداری از حق بایستید و از سکوت و اهمال و بیطرفی به شدت پرهیز کنید.
_رابطه خود را با قرآن و دعا و عمل در آن جهت قطع نکنید و آمرزش مرا هم از خدا بخواهید.
_از حرکت در جهت رفاه و زندگی دنیوی بپرهیزید و مستضعفین را از یاد نبرید.
_اخلاقیات نیکو را نصبالعین خود قرار دهید و از ریا و تکبر و دروغ و حب نفس و کینه و دیگر رذائل اخلاقی دوری کنید.
_روحانیت پیرو خط امام را ارج بدارید و از آنها در مقابل مخالفین ومعاندین پشتیبانی کنید.
ای کسانیکه هنوز هم اسلام و انقلاب اسلامی و رهبری انقلاب را باور ندارید و با آنها دشمنی و بدبینی دارید، لحظه ای تفکر کنید دنبال چه هستید؟ بعضی از مسائل کوچک را بزرگ نکنید از خدا بترسید، به خود آئید که خداوند بسیار بخشنده و توبه پذیر است.
و این نکته را اضافه کنم که خود را لایق نمیدانستم که برای مومنین توصیهای داشته باشم ولی امید است که وصایای فوق باعث آمرزش من و گروهی دیگر گردد.
به امید ظهور حضرت ولی عصر(عج) و طول عمر امام امت و پیروزی نهائی رزمندگان اسلام در جبهههای نبرد حق علیه باطل، زیارت کربلا و آزادی قدس و گسترش اسلام در سرتاسر جهان.
والسلام
ابوالقاسم سلامت قمصری
۵:۲۰ عصر
۱۳۶۳/۱/۱، جفیر
تصحیح: ۱۳۶۵/۲/۶، نقده
گزیدهای از وصیتنامه خصوصی به همسر📝
...بیتردید هیچ نفسی تا ابد زنده نخواهد ماند. پس چرا انسان دست به معامله ای پرسود با کسی که حتما به سوی او خواهد رفت نزند؟ در زندگیم بدجوری خود را بدهکار میابم. از او میخواهم حال که خون ناقابلم را داده ام در لحظه مرگ نیتم را خالص گرداند.
برایم آمرزش بخواه و در لحظات شیرین پیروزی به یادم و همه شهدا باش.
در لحظهای که خبر شهادت من به تو رسید و مصیبت سنگین بر قلب و جان تو فشار آورد به یاد حضرت زینب باش و اگر فرزندانم بهانه گرفتند و قلب تو و دیگران را به درد آوردند به یاد سکینه و رقیه امام حسین(ع) باش که خدا آنها را سرمشق والای حرکت ما قرار داده است.
پس از شهادتم ، دوست دارم بسیار معمولی و مثل همه بسیجیها درمورد مراسم من عمل شود. از غلو کردن پرهیز کنید، دوست ندارم زندگینامه، یادنامه و غیره برایم چاپ شود و بطور کلی هر کاری میکنید برای مصالح انقلاب و اسلام انجام دهید نه برای بزرگ کردن من. فقط خیلی خوب است که پیامی از من به عنوان عصاره تمام نظریاتم به هر وسیله ممکن به همه مردم، چه آشنا و چه غریبه برسانی و آن اینکه:
*"ای مردم در زمانی که باید از حق و دین دفاع کرد توجیه کاری را کنار بگذارید."*
و این پیامی است برای همیشه و همه جا و هر زمانی و هر مکانی.
اگر جنازه مرا نیاوردند اصلا ناراحت نباش. بیجهت خود را در انتظار نگذارید و در هرصورت چنانچه اسمم جزو مفقودین بود مرا شهید فرض کنید.
اصلا در پی آن نبودم که چنین ماجراهای سختی بهوجود آید. ولیکن زمانی که پای دفاع از حاکمیت اسلام و سربلندی آن به میان آید، جان من و هزاران مثل من ارزشی ندارد.
صبر و تحمل داشته باشید که
هرکه در این بزم مقربتر است،
جام بلا بیشترش میدهند.
و این بزمی است که خدا میزبان آن است و کلیه ائمه و صدیقین و صلحا و شهدا میهمان آن هستند.
باز هم تو را دعوت به صبر میکنم. سوره والعصر جهت ایجاد آرامش و سکینه در قلبت بسیار مؤثر خواهد بود. و در اوج ناراحتیها همیشه به یاد آر که همه این سختیها بخاطر رضایت خداست.
تو و فرزندانم را به خدای متعال میسپارم. به آنها بگویید بابا در جبهه کربلا و یا بهشت زهرا است. و یک روز میآید. هرچند مدت یکبار هدیهای از طرف من برای آنها بگیرید و مواظب باشید که لوس هم نشوند.
به امید طول عمر امام عزیز تا انقلاب مهدی و در کنار ایشان، پیروزی نهایی حق بر باطل، حاکم شدن اسلام در سرتاسر جهان و حاکمیت مستضعفین بر مستکبرین.📝
گزیده وصیتنامه به فرزندان:
بسم الله الرحمن الرحیم
...فرزندانم سوده و سمانه، سلام گرمم از ورای سالهای دور نثارتان باد. امیدوارم خداوند رحمان و رحیم این دعای مرا اجابت کرده باشد و شما را در طول زندگیتان فرزندان صالحی برای اسلام و مسلمین قرار داده و بدهد.
این پیام را در شرایطی مینویسم که جنگی بیامان از سوی ابرقدرتهای جنایتکار به آن ملت مظلوم تحمیل گردیده است تا شاید این امت را به شکست کشانده یا به تسلیم وادارند و من نیز مانند هزاران نفر دیگر از بسیجیان و امت حزبالله به وظیفۀ اسلامی عمل کرده و جهت احقاق حق مردم و سرکوب متجاوز به دفاع از اسلام و انقلاب برخاستهایم تا آیندگان ننگ ذلت و زبونی ما را به ارث نبرند، بلکه با سربلندی افتخار کنند که پدرانشان زیر بار ظلم و زور نرفتند و به امامشان حسینبنعلی علیهالسلام اقتداء کردند.
... البته ما در آن دنیا شاهد هستیم که با امانتی که به شما سپردیم، چه خواهید کرد. امانتی که از روی امواج خون دهها هزار شهید به دست شما رسیده است.
فرزندان عزیزم سوده و سمانه وظیفه خود دیدم که در آخرین روزهای زندگیم درحالی که احساس رفتن میکنم، پیامی برایتان داشته باشم. انشاءالله به کار بستن آن با توجه به این که هر پدری صلاح فرزندان خود را میخواهد به اذن خدای منان کمکی هر چند ناچیز در سعادت دنیا و آخرت شما باشد و شما نیز با رشد و آگاهی که انشاءالله به مسائل اسلامی دارید، آن را با احکام و دستورات اسلامی تطبیق دهید، چنانچه منطبق بود اجرا کنید در غیر اینصورت اجرا نکنید.
فرزندانم خوشا بحالتان که از بدو تولد در یک محیط نسبتا پاک و اسلامی رشد کردید. همانگونه که میدانید خطبۀ عقد پدر و مادر شما توسط حضرت امام خوانده شد و هرکدام از شما افتخار این را دارید که مورد نوازش دست پرمحبت نائب مهدی(عج) قرار گیرید، دستانی که تقریباً در تمامی شبهای زندگی خالصانه بسوی حضرت حق بلند شده و نیز تمامی روزهای زندگی مشتی پولادین بر علیه زور و ستم و ظلم و نفاق و انحراف و فساد بودهاند و در تمام عمرش استکبار جهانی از به چرخش درآمدن قلم در میان آن به خود میلرزیده است، نزد خدا اعتبار دارند و بیتردید زمانی که به محبت بر رخسار شما کشیده شد بایستی در طول زندگی به روح و جان در رفتار شما اثر نیکی داشته باشد و انتظار می رود که این دو افتخار فوق باعث تسریع در هدایت شما به سوی فلاح و رستگاری و حسن خلق قرار گیرد.
فرزندانم همانگونه که افتخار دارید که پدر شما در جهت حاکمیت اسلام خون داد، برحذر باشید از غروری که به خاطر احترام جامعه امکان دارد شما را فرا گیرد. بدانید که هیچ فرقی با دیگران ندارید و تنها ایمان و عمل و تقوای شما باعث اکرام شما خواهد بود.
فرزندان عزیزم، بالاترین کوشش شما در طول زندگی این باشد که دارای اخلاقیات اسلامی بشوید که اولین نشانۀ آن کارکردن برای خداست و کار برای او کردن نیت خالص میخواهد و نیت خالص است که حب نفس سرچشمۀ تمام رذائل را سرکوب میکند. فرزندانم در این جهاد با نفس یعنی جهاد اکبر کاملاً کوشا باشید که بیتردید به جهت خیلی از مسائل که در این مقال نگنجد، زنان بیشتر از مردان بایستی خود را ملزم به مبارزه با نفس نمایند.
فرزندانم با دنیاپرستی مبارزه کنید. نه، نمیگویم که آنچنان دل از دنیا بکنید که تبدیل به انسانهای بیحال گوشهگیر و منزوی بشوید بلکه آرزو دارم که انسانهای زنده و پویا و مصمّم و متوکل بخدا و با اراده باشید که آمادگی لازم برای مواجه شدن با مصائب و سختیهای دنیا را با روحیهای قوی و تزلزلناپذیر کسب کنید.
پیروی از ولی فقیه زمان را بر خود واجب بدانید و مسائل عقیدتی و اجتماعی و سیاسی را خوب بفهمید.
فرزندانم، زندگی زهرای عزیز سلاماللهعلیها را نصبالعین خویش قرار دهید و سعی کنید همانگونه زندگی کنید که او میکرد. فقر دنیا را به غنی ترجیح دهید و دنبال زندگی لوکس و مصرفی نباشید. ساده زندگی کنید و به زندگی آنهائی که از نظر مالی از شما پائینترند، بنگرید و به زندگی کسانی که از نظر معنوی و علمی در سطح بالاتری هستند، نظر داشته باشید.
مستضعفین را بیشتر از مرفهها احترام کنید و رفت و آمدتان با قشر محروم بیشتر باشد.
حجاب خویش را همیشه حفظ کنید و اگر خواستید درس بخوانید و علم بیاموزید برای خدا و خدمت به مردم باشد و احتیاجات جامعه را در نظر بگیرید و انشاالله هر زمان که قرار شد ازدواج کنید، به تعهّد و علم آنکس که به خواستگاری شما میآید بیشتر توجه کنید تا چیزهای دیگر. به مشاوره با دیگران در این مورد توجه کنید و مسائل خانوادگی، اجتماعی و شرایط زمانی را در نظر بگیرید و زیاد هم مشکل و سخت نگیرید، امّا به هوش باشید. شوهری را انتخاب کنید که مطمئن باشید در موقع دفاع از دین و حق، لحظهای تردید به خود راه نمیدهد و هر مسئلهای را تا پای جان تحمل میکند و شما مشوق او در این راه باشید.
فرزندان خود را از همان آغاز با تربیت اسلامی رشد دهید و آنها را رزمنده و باتقوا بار بیاورید.
فرزندان عزیزم شما را به خدا میسپارم و آخرین توصیه من اینست که احترام مادر و مادر بزرگ عزیز و فداکار خود و فامیل مادری و پدری خویش را داشته باشید. با مؤمنین قطع رابطه نکنید و با کسانی که با اسلام و جمهوری اسلامی به هر نحو مخالفت دارند به نسبت مخالفتشان، مخالفت کنید و رفت و آمد نکنید مگر به خاطر هدایتشان.
به امید پیروزی نهایی حق بر باطل و بهروزی شما در دنیا و آخرت.
آنکه شما را دوست دارد
پدرتان ابوالقاسم سلامت
تهیه تیرماه ۶۳ اهواز
پاکنویس اردیبهشت ۶۵
نقده ساعت ۱۲شب
۱۳۶۵/۲/۶ قرارگاه رمضان
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی
قصه اینست چه اندازه کبوتر باشی
روحش شاد و نام و یادش زنده و جاوید باد. با اهدای گلهای خوشبوی صلوات🌺🌺