امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۲۷ ب.ظ

جانباز شهید محمد علی کلهر

حرف دل:

لعنت بر این زمانه!
لعنت بر این تاریخ، که مرا قرن‌ها از تو دور نگه داشته است! هرچه تقلا می‌کنم هم مرا به بالینت راهی نیست.
مانده‌ام این درد بی‌درمان دلتنگی را کجا فریاد بزنم وقتی فقط تو، علاج قلب سوخته‌ام هستی!
یتیم شدم بابا. امروز یتیم شدم. زمانه نگذاشت دردهایی که سال‌ها در سینه محبوس نگاه داشته بودی و تنها چاه‌های مدینه لایق شنیدنش بودند را تسکین باشم.
نگذاشت در این دقایق آخر، عرق از چهره‌ی زرد و رنجورت بزدایم.
دلتنگم بابا. دلتنگم به وسعت صدها سال دوری.
اما چه کنم که این درد بی‌درمان را باید تا لحظه مرگ با خود بکشم. تا لحظه دیدار.
 
بابا امروز کسی را پیدا کردم که خیلی شبیه تو بود. نامش نام تو بود و راهش راه تو و دخترش هم‌نام زینب تو. خسته از سال‌ها جراحتی که از جنگ تحمیلی به تن داشت بر بستر بیماری افتاده بود‌. دخترش مرا به بالین او دعوت کرد. بالینی که سال‌هاست جماعتی را در بهت از دست دادن صاحبش عزادار کرده است.
من هم کنار بسترش نشستم. با دلنوشته‌ها و خاطرات زینبش همراه شدم. گریستم و گریستم تا داغی را که با از دست دادن تو، به قلبم چنگ انداخته را خنک کنم. بوی تو را استشمام می‌کردم وقتی دقایق آخر حیات زمینی‌اش را شاهد بودم.
 
بهترین بابای دنیا!
تا هستم به خاطر همه پدرانگی‌هایت مدیون توام.

نام و نام خانوادگی: *محمدعلی(علی‌اصغر) کلهر*
تولد: ۱۳۳۳/۶/۴، قم.
مجروحیت: ۱۳۶۱، فکه.
شهادت: ۱۳۸۸/۴/۲۳، تهران.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه۲۷، ردیف ۶۴، شماره ۱

خاطرات کودکی از زبان خواهر بزرگتر شهید🎤
در اوایل شهریورماه سال ۳۳ در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. نامش را محمدعلی گذاشتند اما در خانه علی‌اصغر صدایش می‌کردیم. دومین پسر و چهارمین فرزند خانواده بود. پدرمان در کنار کاسبی و مغازه‌داری، خادم و آشپز امام حسین علیه‌السلام بود و از همان ابتدا برای این خدمت هزینه‌ای دریافت نمی‌کرد.
علی‌اصغر از همان کودکی بسیار مظلوم و صبور و آرام بود. با خواهر و برادرانش نه یک بار دعوا کرد و نه ناراحتی؛ وجودش مثل خاکشیر بود یعنی با همه می‌جوشید. نه فقط با ما، بلکه با دوستانش هم که در همسایگی‌مان بودند همین طور بود. همه دوستش داشتند چون خیلی مهربان بود. وقتی مدرسه می‌رفت اوایل من کمکش می‌کردم؛ دستش را می‌گرفتم اول با مداد کمرنگ می‌نوشتم بعد او کاملش می‌کرد.
کلاس پنجم که رفت دیگر صبح‌ها مدرسه نمی‌رفت و برای کمک به پدرم به میدان بار می‌رفت و امور مالی پدرم را رسیدگی می‌کرد و شب‌ها مدرسه شبانه درس می‌خواند.
اینقدر درسش خوب بود که مردم به پدرم تبریک می‌گفتند که ماشاءالله به این پسری که داری؛ با اینکه سرکار می‌رود اما درسش خیلی خوب است.
بعضی‌ها هم از پدرم می‌خواستند که علی‌اصغر به بچه‌هایشان خصوصی درس بدهد.
بعد با هدیه و جعبه شیرینی پیش پدرم می‌آمدند و از زحمات علی‌اصغر تشکر می‌کردند.
موقع امتحانات برای اینکه درس بخواند جای سفت و سخت می‌نشست. وقتی مادرم برایش بالش می‌آورد، می‌گفت اگر جایم نرم باشد خوابم می‌گیرد. آخر شب هم بیرون از خانه و زیر تیر چراغ برق درس می‌خواند. چون ما آن زمان برق نداشتیم و با چراغ گردسوز و فانوس خانه را روشن می‌کردیم.
با همین سختی‌ها توانست یک ضرب دیپلمش را بگیرد.
با آغاز انقلاب و شرکت در جریانات انقلابی، نتوانست دانشگاه برود و درسش را ادامه بدهد ولی هیچگاه آرام نگرفت و با اشتیاق کتاب‌ها و سخنرانی‌های امام خمینی(ره) را مطالعه می‌کرد.

 

خاطره از زبان دوست و همرزم قدیمی شهید، حاج امیر🎤
من از سال ۴۹ با شهید علی‌اصغر(محمدعلی) آشنا شدم. آن‌ها در محله جابری کوچه قریب، مغازه میوه و سبزی فروشی داشتند که من هم روبروی آن‌ها مغازه‌ای خریدم و از آنجا بود که با هم دوست شدیم.
آن زمان حاج اصغر ۱۷ سال بیشتر نداشت و من می‌دیدم که روزها در مغازه کمک حال پدرش هست و شب‌ها درس می‌خواند تا توانست دیپلمش را بگیرد.
خانواده آن‌ها چند سالی بود که از قم به تهران آمده بودند و در خانه‌ای قدیمی که چندین اتاق داشت دوتا اتاق اجاره کرده بودند و با مادربزرگشان همگی کنار هم زندگی می‌کردند.
حاج اصغر در بین خواهر و برادرانش خیلی آرام و صبور بود و این از خصوصیات بارزش بود.
در میان شلوغی خانواده و با وجود ۵ خواهر و برادر، بسیار آرام و باطمانینه بود.
مادر او هم زن نجیب و مومنه‌ای بود.
کم‌کم نزدیک انقلاب می‌شدیم. شب‌ها باهم هیئت می‌رفتیم. سر کوچه‌ی ما هیئت کوچکی بود که حاج اصغر با پدرش نوبتی در مغازه می‌ایستادند وآن یکی به هیئت می‌رفت.
در آن زمان، اعلامیه‌های امام(ره) را باهم پخش می‌کردیم و وارد فعالیت‌های سیاسی شدیم.
آن روزها به امام خمینی(ره) آقای دور از وطن می‌گفتند. حاج اصغر رساله امام را می‌خواند.
بعد از انقلاب باهم عضو بسیج مسجد محل شدیم. و در شیفت‌های شبانه‌ی بسیج با هم بودیم. از آنجایی که او همیشه با لحن آرام و روی خوش صحبت می‌کرد، وقتی ما جلوی ماشینی را می‌گرفتیم که نیاز به تذکر داشت حاج اصغر را جلو می‌فرستادیم تا با آن‌ها صحبت کند.
ما به فعالیت‌هایمان ادامه می‌دادیم تا اینکه یک خانه تیمی در محل خودمان گرفتیم. بعد از آن اعضای منافق، خانه ما را تهدید کردند که اگر به این کارهایتان ادامه بدهید شما را ترور خواهیم کرد. ما هم بدون توجه به تهدیدات آن‌ها کارهایمان را ادامه می‌دادیم تا اینکه داود عمریه فرمانده بسیجمان را ترور کردند و بعد مرا به عنوان فرمانده بسیج انتخاب کردند و من هم حاج اصغر را کنار خود بردم. بعد از آن حاج اصغر وارد سپاه شد و خانواده‌اش به قم برگشتند.
یک روز حاج اصغر به من گفت که قصد ازدواج دارد و من هم خانواده برهمن که در یک محل بودیم را به او معرفی کردم و گفتم: "محمد و مجید که با هم در بسیج هستیم خواهران خوبی دارند. من تو را به آنها پیشنهاد می‌دهم". که بعد از معرفی و رفت و آمد، حرف‌های نهایی‌شان را هم در خانه ما زدند و الحمدلله وصلت صورت گرفت.
ما همچنان با هم بودیم تا اینکه من در جبهه مجروح شدم و او شب‌ها در بیمارستان کنار من و کمک حالم بود.
بعد از چند ماه هم او مجروح شد و در بیمارستان نجمیه بستری شد.
آن زمان همسر حاج اصغر باردار بود و به همین خاطر، شب‌ها من در بیمارستان کنار او بودم تا اینکه در همان بیمارستان و یک طبقه بالاتر از او، دخترش زینب به دنیا آمد.

 

خاطرات اوایل زندگی از زبان همسر شهید🎤
یادم هست وقتی برادر اولم محمدآقا می‌خواست به جبهه برود آمد پیش مادرم و گفت: *"من اگر رفتم جبهه و برگشتم که هیچ، اما اگر برنگشتم یک جوانی به همراه حاج امیر به خواستگاری فرشته می‌آید به او نه نگویید".*
مادرم گفت: "نه؛ ان‌شاءالله که خودت برمی‌گردی".
محمدمان روز ۹ آذر به جبهه رفت و ۱۴ روز بعد به شهادت رسید. چهلم برادرم بود که حاج امیر به برادر دیگرم آقامسعود گفت که می‌خواهیم به خواستگاری خواهرت بیاییم.
پیش از این، حاجی به دوستش گفته بود من می‌خواهم با یک همسر شهید ازدواج کنم ولی حاج امیر به او پیشنهاد داده بود به جای آن می‌توانی با خواهر شهید ازدواج کنی و من را به ایشان معرفی کرده بودند.
یادم هست دفعه‌ی اول که به خانه ما آمدند با همین دوستش بود چون در آن زمان خانواده‌اش در شهر قم زندگی می‌کردند.
در آن جلسه قرار بود برادر بزرگم آقامسعود با ایشان صحبت کند و اگر پسندید من هم قبول کنم. خیلی خجالت می‌کشیدم و به برادرم گفتم هرچه شما نتیجه بگیرید و بفرمایید من هم قبول می‌کنم.
در همان جلسه حاجی توانسته بود رضایت برادرم را به‌دست بیاورد.
وقتی به حاج امیر خبر دادیم قرار شد حاج‌اصغر به قم برود و خانواده‌اش را به منزل ما بیاورد.
یادم هست روزی که خانواده‌اش آمدند همه‌ی خانواده‌ی ما و دایی‌ها و خانواده‌شان هم بودند. همان روز انگشتر هم آورده بودند و من تا آن زمان حاجی را ندیده بودم. ایشان هم مرا ندیده بود.
دو سه روز بعد، باهم پیش روحانی بسیج‌شان حاج آقا رضا رفتیم و یک خطبه محرمیت سه ماهه خواندیم و با هم نامزد کردیم.
بعد از محرمیت بود که خدا مهر حاج‌اصغر را در دلم انداخت و تا امروز هم عاشقش هستم.
مراسم نامزدی که تمام شد به قم رفتیم تا خطبه عقدمان را جاری کنیم. در همین دوران عقد بود که امام خمینی(ره) فرموده بودند: "بسیجی‌ها وارد سپاه بشوند".
با سپاه رفتن پدرتان جبهه رفتن‌هایش هم شروع شد. در همین ایام رفت و آمد از جبهه بود که خانواده من گفتند بهتر است زودتر سر زندگیتان بروید تا خیال ما هم راحت بشود.
بعد از آن، کم‌کم تدارک عروسی را می‌دیدیم.
تا قبل از سپاه رفتن، پدرتان درآمد خوبی از کاسبی داشت اما برای عروسیمان دیگر حقوق سپاه را می‌گرفت و ما زندگیمان را با ماهی ۲۵۰۰ تومن شروع کردیم.
برای خرید جهیزیه به من می‌گفت: "خانم تخت نخرید، *بچه‌ها در جبهه روی خاک می‌خوابند من دلم نمی‌آید در راحتی باشم".*

خرید عروسی‌مان هم خیلی ساده بود. برای عروسی ماشین نداشتیم. ماشین دایی‌ام را گرفتیم ولی گل نزدیم. حاجی گفت: *"می‌خواهم همه چیز ساده باشد".* در حسینیه‌ای در نزدیکی مسجد سادات در خیابان قادری محله خیابان ایران، عروسی گرفتیم و خیلی ساده زندگی‌مان را شروع کردیم.
ده روز بعد از عروسی‌مان، حاج‌اصغر به جبهه رفت و تا شش ماه نیامد. در این مدت من خیلی گریه می‌کردم. وقتی که رفت نمی‌دانستم باردار شده‌ام.
در طول این مدت، او فقط بین ساعت ۲ تا ۳ نیمه شب تماس می‌گرفت. بعضی مواقع ۱۲ روز می‌شد که زنگ نمی‌زد. وقتی پای تلفن، من بی‌قراری می‌کردم می‌گفت: "خانم اینجا به قدری کار هست که من حتی نرسیدم حمام بروم"!
حاجی در بخش تدارکات پشت جبهه کار می‌کرد و مسئولیت پشتیبانی مناطق جنگی را به عهده داشت. کارش خیلی سخت بود.
در طول این چند ماه، پدرم که بی‌تابی‌های مرا می‌دید، با آقامسعود و دایی‌ام قرار گذاشتند من را به دیدن حاجی ببرند.
روزی که برای دیدنش رفتیم، تا به اندیمشک برسیم نزدیک غروب شده بود. من باورم نمی‌شد که می‌توانم بعد از مدت‌ها دوباره حاجی را ببینم.
آن شب به یکی از مسافرخانه‌های اندیمشک رفتیم و اتاقی را کرایه کردیم.
ما همان یک شب را پیش هم بودیم و فردای آن روز برگشتیم ولی حاجی در جبهه ماند.
دوباره چند ماهی برنگشت، تا اینکه یک روز مادرم نزدیک ظهر به من گفت: "حاج‌اصغر چند تا مجروح را با هلی‌کوپتر به تهران آورده حاضر شو تا برویم بیمارستان نجمیه دیدنشان".
ما هم به همراه همسایه‌ها و فامیل، دو سه تا ماشین شدیم و راه افتادیم.
بالاخره رسیدیم. *پله‌ها را که بالا می‌رفتیم کم‌کم به من گفتند شاید هم خود حاج‌اصغر مجروح شده باشد که با شنیدن این جمله توی دل من خالی شد.*
غافل از اینکه همه می‌دانستند حاجی مجروح شده ولی به من نگفتند تا به خاطر بارداریم برای بچه اتفاق بدی نیفتد.
وقتی که بالا رسیدیم من در اتاق را باز کردم. دیدم حاجی را از سر تا نوک پا باندپیچی کرده‌اند. خیلی ناراحت شدم و زدم زیر گریه.
از فردای آن روز کارم شده بود همین، هر روز ساعت ۷ می‌رفتم بیمارستان و نزدیک غروب خانواده‌ام به دنبالم می‌آمدند. خود پدرت هم به من اجازه نمی‌داد بیشتر کنارش بمانم. می‌گفت: "زودتر برو تا به شب نخوری".
در آن زمان پرستارها و کادر بیمارستان خیلی خوب به بیمارها رسیدگی می‌کردند، ولی من دوست داشتم همه کارهای او را خودم انجام بدهم. با اینکه ماه‌های آخر بارداریم بود، ولی با عشق، هر روز به دیدنش می‌رفتم.

در این میان یک روز حاجی مرا صدا زد و گفت: خانم! اگر چیزی به تو بگویم ناراحت نمی‌شوی"؟
گفتم :"چی شده"؟
گفت: "دکترها گفته‌اند به خاطر ترکشی که به نخاعم خورده من دیگر نمی‌توانم بچه‌دار بشوم و همین بچه‌ای که توی راه داریم اولی و آخرین بچه‌ی ماست؛ شما جوانی و حق ادامه زندگی داری بعد از به دنیا آمدن بچه برو و به پای من نمان".
من خیلی دلم شکست و گریه‌ کردم. به او گفتم: "ما صاحب داریم. امام زمان عجل‌الله فرجه ان‌شاءالله عنایت می‌کنند. این بیمارستان هم که به نام مادرشان است ان‌شاءالله خودشان شفا می‌دهند".
بعد از آن، کارم شده بود گریه، ولی نمی‌گذاشتم حاجی متوجه بشود.
در همان ایام بستری شدنش در آن بیمارستان، امام زمان عجل الله‌تعالی فرجه‌الشریف خیلی از مجروحان را شفا داده بودند.
من هم امیدوار به لطف و عنایت ایشان بودم و خیلی دعا می‌کردم و به حضرت اباالفضل علیه‌السلام قسمشان می‌دادم.
تا اینکه یک روز که در کنارش نشسته بودم دیدم انگشت شصت پایش از زیر ملافه تکان می‌خورد. فوری دویدم و پرستارها را صدا زدم. آن‌ها به من می‌گفتند اشتباه دیده‌ام اما من اصرار می‌کردم بیایید تا خودتان باور کنید.
وقتی آمدند، با زدن چند ضربه به پای حاجی و دیدن عکس‌العمل‌هایش دکترها را خبر کردند و همگی دور او جمع شدند. بعد از تمام شدن بررسی‌های‌شان گفتند: *"این چیزی جز معجزه نیست، همسرتان شفا گرفته الحمدلله".*
از همان روز درمان فیزیوتراپی را روی پاهای حاج‌اصغر شروع کردند. بعد هم به من گفتند بعد از فارغ شدنتان باید ایشان را به مسافرتی در جای خوش آب و هوا ببرید تا روحیه‌اش را به دست بیاورد چون ایشان وقتی هم که روی تخت بیمارستان بود دائم به فکر رزمنده‌ها و جبهه بود. گفتند هیچ چیز سنگینی هم نباید بلند کند حتی با وزن یک کیلو.
من هم با خوشحالی همه حرف‌های آن‌ها را قبول کردم.
در طول درمان‌های حاجی بود که سوم شعبان طبقه بالای همان بیمارستان دخترم به دنیا آمد. بعد از زایمان به دلیل آنکه پدرم تصادف کرده بود نمی‌توانستیم به خانه مادرم برویم و خانواده حاجی هم قم زندگی می‌کردند و ما هم خانه‌ای نداشتیم، به همین خاطر پسرعمه‌ام خواهش کرد به خانه آن‌ها برویم.
در طول سیزده روز مادر و مادرشوهر و خاله‌ام در رفت و آمد بودند و کمک‌حالم بودند.
 
دو سه ماه گذشت. یک روز حاج امیر آمد و گفت: "یکی از دوستانم خانه‌ای در دماوند دارد، کلید هم داده تا بروید مدتی آنجا باشید". ما هم جمع کردیم و به آنجا رفتیم. بیست روزی آنجا بودیم و حاجی روی ویلچر بود و قدری هم با عصا به سختی راه می‌رفت.
در طول این مدت حال و هوای او خیلی بهتر شده بود.

 

خاطره از زبان همرزم شهید، جانباز حاج آقای تقی فلاح🎤
ما، در تدارکات لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله کار می‌کردیم و کارمان پشتیبانی نیروها بود.
در عملیات والفجر ۱، کار بر رزمنده‌ها سخت شده بود. از ما کمک خواستند تا آب و غذا برای مجروحان و رزمنده‌ها ببریم.
من به همراه حاج‌اصغر و چند تن دیگر به منطقه فکه رفتیم. در تپه ۱۴۶ درگیری سختی شده بود. من دو تا گالن ۲۰ لیتری دستم گرفتم و یک گالن هم به پشتم بستم و از تپه بالا رفتم.
آنجا تعداد زیادی شهید و مجروح روی زمین افتاده بودند و تپه در معرض تیررس دشمن بود. بعد از من آقای خلیلی بالا آمد که در جا تیر خورد. از همه طرف تیر می‌آمد. یک نفر دیگر هم بالا آمد و تیر خورد. جانشین تدارکات لشکر آمد و یکی از مجروحان را بوسید و با خود پایین آورد. من خود را بالای سر شهید خلیلی رساندم و مشغول رسیدگی به او و دیگر مجروحان شدم که همان موقع حاج اصغر موقع حمل آب به بالای تپه، تیر خورد. گلوله دوشکا به کمرش اصابت کرده و او را با صورت به زمین انداخته بود.
دیگر حاج اصغر را ندیدم تا اینکه فردای آن روز برای دیدنش به بیمارستان اندیمشک رفتیم.
دیدم که سرتا پا باندپیچی شده است.
یکی از پرستارها از من پرسید: "این آقا کیست و چه‌کاره است؟ از وقتی که آمده مشغول ذکر گفتن است، نه ناله‌ای می‌کند و نه آهی می‌کشد. دائما زبانش مشغول ذکر است".
بعد که او را به بیمارستان نجمیه تهران آوردند به دیدنش رفتم. تازه دخترش به دنیا آمده بود. به او تبریک گفتم و پرسیدم: "اسمش رو چی گذاشتی"؟
گفت: "زینب".
از خدا خواستم تا ذره‌ای از مصیبت‌های حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را به من بدهد.
بعد از آن بود که مورد ابتلائات زیادی قرار گرفت و من شاهد صبوری و مظلومیت ایشان بودم.
 
اول جنگ حاج اصغر در تدارکات لشکر در پادگان ولیعصر بود و سال‌های آخر اشتغالش هم، در همانجا مشغول به کار بود.
حاج اصغر خیلی باسواد بود و همیشه قرآن روی میز کارش بود. اگر با او کاری نداشتند قرآن خواندنش ترک نمی‌شد.
من خیلی مدیون حاج اصغر هستم. او باعث شد من هیئتی بشوم. من را با شیخ حسین انصاریان آشنا کرد. در اخلاق و رفتار و برخورد مریدش بودم.

 

خاطره از زبان همرزم و باجناق شهید حاج رضا مهاجر🎤
"من از سال ۶۱ توفیق آشنایی با شهید کلهر را داشتم. ایشان عضو رسمی سپاه پاسداران بودند و با حکم ۱۵ روزه به منطقه اعزام شده بودند.
از بهترین خاطرات من این است که ایشان مستقیما اعزام شده بودند به لجستیک و تدارکات لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلی‌الله‌علیه‌و‌‌آله که آن زمان شهید عبادیان سمت فرماندهی تدارکات آن را به عهده داشتند. ایشان انسان بسیار باتقوا و متواضعی بود.
آن موقع حاج اصغر به من گفت: "آنقدر رفتار حاج آقا عبادیان معنوی و زیباست که من خجالت می‌کشم به ایشان بگویم حکم من تمام شده"، لذا ایشان ۳ تا ۶ ماه با همین حکم ۱۵ روزه در خدمت تدارکات در منطقه ماند.
منطقه فکه یکی از مناطق حساس و مشکل‌دار بود و در اختیار ارتش بود ولی گزارشاتی که می‌دادند این بود که مدام نیروهای ارتشی شبانه در سنگرهایشان غافلگیر می‌شوند و حتی سر از بدن آن‌ها جدا می‌کنند. منطقه بسیار ناامن بود؛ ماموریتی که به لشگر ۲۷ دادند این بود که در آنجا عملیاتی انجام بدهند و کنترل را در دست بگیرند.
این عملیات مصادف شده بود با اعزام من و همراهی با حاج اصغر؛ شب قبل از عملیات، ما کنار هم نشسته بودیم که حاج اصغر با همان تواضع خاص، رو به من کرد و گفت: "اگر هردوی ما برویم و شهید بشیم برای خانواده برهمن خیلی سخت است، اگر امکان دارد شما بمان و در این عملیات شرکت نکن".
من هم چون داوطلبانه آمده بودم آزاد بودم که هرکجا بخواهم در منطقه حضور داشته باشم، همان موقع حرف حاج اصغر را پذیرفتم.
فردای آن روز خبر مجروحیت ایشان را به ما دادند. وقتی حاج اصغر در بیمارستان بستری بود، من شب‌های زیادی را کنارش بودم. با همان حال که روی تخت بیمارستان بستری بود *از حُسن اخلاق و حسن رفتار و حسن تکلیف ایشان به احکام دینی، درس‌های زیادی گرفتم.
نمازهای صمیمی و عارفانه و طمانینه‌ای که ایشان هنگام قرائت آن داشت، برای من خیلی جالب توجه بود.* صبر و سکینه‌ای که در طول سال‌های آشنایی‌مان از ایشان به یاد دارم مثال زدنی بود‌. *هیچگاه عصبانیت ایشان را ندیدم".*

شهید حاج علی‌اصغر کلهر در کنار شهید عبادیان🌷🌷

 

ادامه صحبت‌های همسر شهید🎤
زینب ۶ ماهه بود که دوباره باردار شدم. بعد از به دنیا آمدن پسرم، دوباره حاجی به جبهه رفت و تا مدت‌ها در رفت و آمد بود. پسرم تقریبا ۲سالش بود که من باز بی‌تابی و بی‌قراری می‌کردم. یک روز که حاج اصغر به خانه زنگ زده بود گفتم: "حاجی جان من! شنیده‌ام در دزفول برای خانواده‌های رزمنده و فرماندهان، خانه‌هایی هست که می‌توانند آنجا زندگی کنند، *من هر جور شده می‌خواهم بیایم آنجا پیش شما".*
به من گفت: "اینجا زندگی سخت است؛ اینجا جنگ است، مگر شما به همین راحتی می‌توانید اینجا زندگی کنید"؟!
وقتی پافشاری‌های مرا دید بالاخره پذیرفت ولی به من گفت: "اینجا هم بیایید من شاید هفته‌ای یک روز بتوانم بیایم پیشتان".
گفتم: "همین هم بهتر از این است که اصلا شما را نبینیم".
بالاخره ما با مختصر اثاثی با نیسان به دزفول رفتیم. در یک خانه دو طبقه که یک خانواده دیگر در طبقه اول آن زندگی می‌کردند ساکن شدیم. مثل ما یک دختر و یک پسر داشتند.
دقیقا یکشنبه به یکشنبه حاجی به خانه می‌آمد و صبح فردایش می‌رفت. شوهر همسایه‌مان هم شنبه‌ها می‌آمد و به این صورت، ما در طول هفته دو شب مرد داشتیم و بی‌کس نبودیم. ما حدود سه ماه آنجا بودیم.
از آنجایی که دشمن مدام روی شهر دزفول آتش می‌ریخت و آنجا را بمباران می‌کرد یک روز نزدیکی خانه ما یک موشک ۹ متری خورد. طوری‌که خانه ما خیلی لرزید. بعد از آن، سریع ما را به خانه‌های همسران فرماندهان در اندیمشک بردند. در آنجا با همسر شهید عبادیان و چند تن از همسران عزیز شهدای بزرگوار آشنا شدم.
در طول آن مدت هرچند وقت یک‌بار همسر یکی از ما می‌آمد و مایه دلخوشی و امیدمان بود.
تا اینکه یک شب بعد از مدت‌ها، حاجی آمد و بقیه خانم‌ها خوشحال شدند که به زودی همسران آنها هم به دیدنشان خواهند آمد. آن شب او تا صبح بی‌قرار بود؛ هرچه می‌خواست در کنار ما خود را آرام نشان بدهد نمی‌توانست. تا اینکه گفت: "حقیقتش حاج آقا عبادیان شهید شده و از من خواستند که بیایم و به خانواده‌شان خبر بدهم ولی من اصلا نمی‌توانم".
آخر هم به کس دیگری سپردند که خبر را به خانواده ایشان بدهد.
بعد از شهادت شهید عبادیان(فرمانده و دوست حاج‌اصغر) ما خیلی در اندیمشک نماندیم و به تهران برگشتیم.

 

شهید کلهر نفر دوم از راست

 

حاج اصغر همان یک بار در جبهه مجروح شد، ولی در آن سال(۶۱) از کشورهای مختلف خون وارد کشورمان می‌شد.
یکی از آن‌ها؛ کشور سوئد بود که در همان ابتدای مجروحیت، حاج‌اصغر تا به تهران منتقل شود به ایشان خون آلوده تزریق کردند.
دوازده سال بعد از آن واقعه، حاجی که به خاطر ضایعه نخاعی‌اش عصب پای راستش را از دست داده و سختی‌هایی را در طول زندگی متحمل شده بود؛ یک روز عصر که از خانه بیرون رفت به ساعت نکشید که دیدم به خانه برگشت.
گفت: "موقع رانندگی بودم که یکباره دیدم شکمم متورم شد و مثل زن نه ماهه جلو آمد".
وقتی دکتر رفتیم با آزمایش‌هایی که انجام دادند و پرونده‌اش را بررسی کردند گفتند: *"در اثر تزریق خون‌های آلوده هپاتیت گرفته است"؛* بعد از آن به سرعت همه خانواده را واکسینه کردند و حاجی در کنار داروهایی که مصرف می‌کرد تحت نظر پزشکان بود.
۸ سال به همین منوال می‌گذشت و بدن حاج‌اصغر ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. متخصص کبد در تهران به ما گفت که باید به شیراز برویم و پیوند کبد انجام بدهیم.
از آن سال، ۶سال پشت سر هم شیراز می‌رفتیم. هر دفعه ده روز آنجا بودیم و مدام آزمایش و عکس و....از او می‌گرفتند و آخر در جلسه کمسیونی که با حضور متخصصان زیادی تشکیل می‌دادند به ما می‌گفتند: هنوز می‌توانید با همین کبد ادامه بدهید و افراد بدتر از شما در نوبت هستند. و ما هم برمی‌گشتیم.
تا اینکه در بهار سال ۸۸ بود که حال حاج‌اصغر خیلی بد شد و مدام شکمش آب می‌آورد و درد شدیدی هم داشت. به حدی که نمی‌توانست روی پایش بایستد و روی ویلچر او را راه می‌بردیم.
 
بار آخر هم با پسرم و همسرش به شیراز رفتیم. بعد از آزمایشات، قبل از جلسه به پسرم گفتند مادرت توی جلسه نباشد.
همانجا بود که خبر دادند بیماری حاجی خیلی پیشرفت کرده و تبدیل به تومور سرطانی شده و دور کبد را گرفته و دیگر امیدی به بهبودی او نیست. *نهایتا دو سه ماه بیشتر از زندگیش نمانده است.*
بعد از آن پسرم چیزی به ما نگفت ولی جور دیگری دور و بر حاجی بود.
بعد از برگشت از شیراز، حاج اصغر روزهای سختی را می‌گذراند؛ حالش رو به وخامت بود. دائم از درد به خودش می‌پیچید بدون کمترین آه و ناله‌ای که بفهمیم عمق درد داشتنش چقدر است خیلی مظلومانه تحمل می‌کرد.

 

در طول این دو ماه خیلی از دوستان و آشنایان به دیدن حاجی می‌آمدند.
دکترها گفته بودند می‌توانید بیمارستان بستریش نکنید چون کاری برایش نمی‌توانند انجام دهند.
روزهای آخر، دیگر توان جسمی حاجی خیلی کم شده بود و فقط و فقط روی تخت در خانه بود و من کارهایش را انجام می‌دادم. هربار که از شدت آب آوردن شکمش درد می‌کشید به بیمارستان می‌رفتیم و با سرنگ‌های بزرگی آب‌های عفونی را از بدنش خارج می‌کردند. دفعات آخر پوست شکمش به قدری سفت شده بود که نمی‌توانستند آب چندانی را تخلیه کنند، به همین خاطر حاجی مجبور بود فقط درد را تحمل کند.
*در تمام طول این مدت فقط مظلومانه به خود می‌پیچید ولی همیشه لبخند بر لب داشت.*
یکی از این شب‌ها وقتی همه رفتند، مشغول جمع کردن خانه بودم که حاجی من را صدا زد و گفت: "خانم بیا بنشین کارت دارم".
وقتی که آمدم کنارش به من گفت:
*"خانم جان من اصلا حالم خوب نیست ولی من گیر شما هستم(چون ما تا لحظه آخر عاشق و معشوق همدیگر بودیم) اگر شما راضی بشوی من راحت‌تر می‌روم".*
گفتم: "این خیلی نامردی است، قرار بود هر دوی ما باهم برویم".
گفت: "تقدیر دست من نیست که اگر بود چی از این بهتر".
ولی من آن شب رضایت ندادم.
تا اینکه حاجی به کما رفت. یک روز پسرم به دایی‌اش گفت: "من می‌دانم بابام گیر رضایت مادرم است، شما بروید و مادرم را راضی کنید".
ایشان هم زنگ زدن به خانم همیز(از اساتید و دوستان خانوادگی‌مان) که بیاید و با من صحبت کند.
خانم همیز به من گفت: "شما رضایت بده، بگذار حاج آقا با خیال راحت از این دنیا برود. الان آسمان‌ها را برای ایشان آذین بسته‌اند خودخواهی نکن و رضایت بده".
من هم گفتم: "باشد پس شما دستتان را روی قلب من بگذارید و *آیه الکرسی برای دلم بخوانید تا خدا خودش به من آرامش بدهد".*
 
همان هم شد. دو سه روز بعد، *حاجی به شهادت رسید.* 🕊

 

از خصوصیات اخلاقی و رفتاری حاج اصغر همین قدر بگویم که نماز شب‌های با اشک و سوزی می‌خواند و من گاهی با صدای گریه‌های نیمه شبش بیدار می‌شدم.
به نماز عشق می‌ورزید و با طمانینه و آرامش خاصی آن را به جا می‌آورد.
به خاطر شخصیت آرام و روی خوشش خیلی‌ها برای کمک در مسائل خانوادگی پیشش می‌آمدند و با اینکه مدارج علمی دانشگاهی نداشت ولی کمک‌های فکری خوبی به آنها می‌داد.
حدود ۱۲ سال پیش، از طرف محل کارشان به ایشان گفتند به جهت جانبازی و سابقه جبهه‌تان می‌توانید خود را باز نشسته کنید. ایشان هم بعد از آن، به همراه یکی از دوستان جانبازشان به خانواده‌های جانبازان و ایثارگران سرمی‌زدند، به مشکلاتشان رسیدگی می‌کردند و سعی در حل آن‌ها داشتند و این کار را با تمام عشق‌شان انجام می‌دادند.
بعضی روزها که به خانه می‌آمد گرفته و ناراحت می‌گفت: *"خانم نمی‌دانی بعضی از این خانواده‌ها در چه سختی و مشقتی زندگی می‌کنند و با آبرو زندگی‌شان را می‌گذرانند"!*
در طول زندگیش هرکس برای کمک به او مراجعه می‌کرد حاجی نمی‌توانست نه بگوید و در حد توان مشکلش را حل می‌کرد.
عاشق زیارت و هیئت بود. تا وقتی توان داشت سالی دو سه بار ما را به زیارت امام رضا علیه‌السلام می‌برد.
من هرگز گریه ایشان را ندیدم جز در سه مورد:
اول برای ابتلایی که برای دختر بزرگمان زینب در کودکی پیش آمد. (دوبار حادثه سوختگی)
دوم برای روضه‌ها و مصائب اهل‌بیت‌علیهم‌السلام؛
و سوم هم وقتی در آن روزهای آخر خیلی درد می‌کشید و از روی نجابت و حیا ناله نمی‌کرد‌.
یک شب التماسش کردم و به او گفتم: "حاجی جان! چرا ناله نمی‌کنی؟ چرا گریه نمی‌کنی؟" و خودم زدم زیر گریه. شاید آن لحظه خجالت او هم ریخت و دوتایی باهم گریه می‌کردیم.
آنقدر مظلوم بود که حتی جلوی من هم نمی‌خواست ابراز درد کند.
*همیشه خوف از این داشت که نکند این ناله‌ها اجر تحمل و صبرش را کم کند.* 😭

 

زمانی که در بیمارستان بقیه‌الله بستری بودند.

 

خاطرات زینب کلهر فرزند ارشد شهید از روزهای آخر حیات پدر:🎤
بعد از برگشتن پدر و برادرم از شیراز، برادرم، دایی و همسر من و شوهر خواهرم را کناری کشید و صحبت‌های دکترها در شیراز را برایشان گفت. طی مشورت با هم تصمیم گرفتند تا موضوع را به من و خواهر و مادرم نگویند تا روحیه‌مان بدتر از شرایط موجود نشود.
من آن زمان در قم زندگی می‌کردم و به خاطر امتحانات همسرم مدام در رفت و آمد به تهران بودم. هر بار که می‌آمدم، پدرم از دفعه قبل ضعیف‌تر شده بود. به اما به رویش نمی‌آوردم تا اینکه یک روز پدرم از من پرسید: "باباجون! من خیلی لاغر شدم نه"؟!
لبخند تلخی زدم و نگاهش کردم ولی نتوانستم آنجا بمانم و جلوی بغضم را بگیرم.
در آن زمان پسر اول من خیلی کوچک بود و هنوز یک سالش نشده بود و پدرم علاقه شدیدی به او داشت. او هم این محبت را حس می‌کرد و مدام دور بستر پدرم می‌چرخید و بازی می‌کرد.
روز آخر امتحانات همسرم، وقتی که داشتیم وسایلمان را جمع می‌کردیم تا مدتی را در تهران بمانیم، مادرم زنگ زد و با ناراحتی گفت: "خودتان را سریعتر به تهران برسانید حال بابا اصلا خوب نیست"؛
خدا می‌داند در طول جاده چه به من گذشت تمام مسیر را گریه می‌کردم و بی‌تاب بودم. وقتی به خانه پدرم رسیدیم حال همگی بد بود. اولش بروز ندادند.
وقتی دیدم پدرم روی تخت خوابیده و دایی بزرگم بالای سرش هست و مادرم بی‌قرار است پرسیدم: "چی شده؟ به من هم بگویید"؟ برادرم گفت: "از شدت درد دکتر گفت به بابا کورتون تزریق کنیم و بعد از آن دیگر بابا به هوش نیامده"؛
یک‌دفعه خواهر و زن‌داداشم با گریه به اتاق رفتند و حال همه خراب شد.
*من که با نگاهم التماس می‌کردم تا یک‌بار دیگه بابا را با چشمان باز ببینم کنار تخت او نشستم و فقط گریه می‌کردم.* بعد از ساعتی مادرم به بهانه آب دادن به پدرم قدری صدایش کرد و تکانش داد؛
چند لحظه پدرم چشم باز کرد که مادرم به ایشان گفت: "حاجی جان! ببین زینب آمده".
پدرم سری تکان داد و لبخندی زد و دوباره چشمانش را بست.
چند دقیقه بعد یک‌دفعه پدردم چشم‌هایش را باز کرد و به دایی‌ام اشاره کرد تا او را بلند کند؛ من هم خوشحال خودم را به کنار پدرم رساندم که ناگهان سرش را به جلو خم کرد و سه بار گفت: *""یا حسین یا حسین یاحسین علیه السلام""*
بعد دوباره اشاره‌ای کرد و چشمانش را بست. و به کما رفت.
یکی دو نفر از دوستان و اقوام ما دکتر بودند و وضعیت پدرم را در خانه کنترل می‌کردند.
همان‌ها به برادرم گفته بودند در کمای کبدی گوش‌ها هوشیاری کامل دارد و الان تنها عضو هوشیار ایشان همین است...
 

پدرم ۶ روز در کما بود. در طول این مدت هر آنچه که در طول زندگی دوست داشت، برایش در منزلمان برگزار کردیم.
هر سه وعده در خانه ما نماز جماعت برگزار می‌شد و بعد از آن دایی یا شوهر خاله‌ام روضه می‌خواندند. پدرم عاشق نماز و روضه بود.
وقتی از بنیاد شهید به دیدن پدرم آمدند اصرار کردند که پدرم را به بیمارستان ببرند ولی مادرم و ما اجازه ندادیم. مادرم گفت: *"به واسطه نور وجودی ایشان این خانه مملو از نورانیت شده اجازه بدهید همینجا بماند‌".*
وقت نماز که می‌رسید مادرم ظرف آبی می‌آورد با کاسه و دستمال برای پدرم وضو می‌گرفت و موقع نماز جماعت مهر بر پیشانی‌اش می‌گذاشت. بعضی مواقع قطرات اشک بود که از گوشه چشمان پدرم می‌ریخت.
چه عاشقانه‌هایی که پدر و مادرم با هم داشتند. خوشا به حال آنها‌.
پدرم در زمان حیاتش مناجات‌خوانی حاج آقا نورائی و سماواتی را خیلی دوست داشت. در آن روزها به واسطه دوستان پدرم، حاج آقا نورائی بر بالین ایشان آمدند و قدری روضه‌خوانی کردند و حاج آقای سماواتی هم بعد از شهادتشان در مسجد رحمتیه آمدند و بالای بدن پدرم روضه امام حسین علیه‌السلام را خواندند.

شهید علی‌اصغر کلهر و فرزندش

 

در یکی از همان شب‌ها، من و خواهر و برادرم دور بستر پدرم نشسته بودیم و با هم از خاطرات زمان حضور بابا صحبت می‌کردیم؛ ناگهان پدرم تکانی خورد و به سمت راست بدنش چرخید و دستش را روی سرش گذاشت و با چشمانش به نقطه‌ای نگاه کرد و بعد به سمت چپ با همان حالت دست روی سرش به سمت چپ چرخید.
ما متعجب به حال پدرم نگاه می‌کردیم که دوباره تکرار شد به سمت راست چرخیدن و دست روی سر و...
یک‌دفعه همسرم گفت: *"ایشان دارند انوار مقدس اهل‌بیت علیهم‌السلام را می‌بینند و خوش آمد می‌گویند و احترام می‌کنند خوب است که ما هم زیارت آل‌یاسین بخوانیم و همراهی‌اش کنیم."*
حال همه‌ی اعضای خانه به هم ریخت. ما دور بستر بابا نشسته بودیم و آل‌یاسین می‌خواندیم و پدرم همان حالت را ادامه می‌داد. تا آخر شمردیم ۱۴ مرتبه این کار را تکرار کرد و بعد چشمانش بسته شد. در تمام آن مدت پدرم فقط یک نقطه را می‌دید و به هیچ کدام از ما که در کنارش بودیم نگاهی نمی‌کرد. یعنی حالت ارادی و اختیاری نداشت و تنها به قدرت الهی چشمانش باز بود و با وجود آنکه روح ایشان میزبان حضور اهل‌بیت علیهم‌السلام بود، ولی خداوند با رحمت واسعه خود به جسم پدرم هم اجازه عرض ادب دادند.
برای من که همیشه حالات شهدا را می‌خواندم و از میزبانی و کرامت اهل‌بیت علیهم‌السلام شنیده بودم؛ آن شب با چشمان خودم شاهد مهمان‌نوازی آن بزرگواران بودم. از زمانی که به یاد دارم پدرم بعد از نماز صبح دعای عهد می‌خواند و هر بار که به نام حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف می‌رسید از جا بلند شده و دست بر سرش می‌گذاشت و تمام قد می‌ایستاد. در آن شب هم پدرم با اینکه نمی‌توانست بایستد، ولی با تمام بدن در حال ادب و احترام به آن انوار مقدسه بود.
بعد از پایان زیارت آل‌یاسین، پدرم دست در گردن برادرم که در کنارش بود انداخت و لحظاتی او را در آغوش گرفت و بعد دستش را رها کرد. به نوبت من و خواهر و مادرم را در آغوش گرفت و ما همگی توانستیم آخرین وداعمان را با پدرمان داشته باشیم.😭😭

 

لحظات وداع...

 

 

بعد از گذشت دو روز از آن واقعه روز ۲۳ تیرماه وضعیت جسمی پدرم خیلی وخیم شد. خون لخته‌های زیادی مجرای گلو و حنجره‌اش را گرفته بود و به سختی نفس می‌کشید.
تا نزدیکی‌های غروب که نفس‌های ایشان شماره شماره شده بود. *سخت‌ترین لحظات عمرم را می‌گذراندم.*
همگی دور بستر پدرم نشسته بودیم. من پایین پای ایشان و برادرم بالای سرشان کنار مادرم بود. *همه ما زار می‌زدیم ولی آهسته و بی‌صدا، و زیر لب دعا می‌خواندیم. تا اینکه با بلند شدن صدای اذان مغرب دیگر نفس پدرم بالا نیامد. و به دیدار معبود خویش شتافت و بعد از تحمل رنج‌های بسیار از مجروحیت، راحت و آرام خوابید.*
صدای گریه و ناله همه بلند شد. آن شب قیامتی در خانه ما برپا شد. بعد از نماز جماعت مغرب و عشا همه برای وداع کنار پیکر پدرم می‌آمدند.
 
روز بعد، تشییع خیلی باعظمتی برگزار شد. همه ما با هم قرار گذاشته بودیم که برای شهادت پدرم مشکی نپوشیم و ما هم در خوشحالی وصال پدرمان سهیم باشیم؛ و همگی با روسری و لباس سفید با ایشان وداع کردیم.
 
پدرمان را در قطعه ۲۷ بهشت زهرا در کنار حسینیه شهدا به خاک سپردیم.

خداحافظ ای شعر شب‌های روشن!!!

 

دست نوشته شهید:
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.

 

فیلمی که در روزهای آخر عمر شهید از شبکه خبر پخش شد.

 

"واقعا وجودشون خیلی برامون عزیز بوده و هست و ندیدنشون با چشم ظاهر برامون سنگینه و دلتنگیمون رو مضاعف می‌کنه.
تا امروز هم هر بار به خواب هر کدوممون اومدن در کنار مادرم بودن.
واقعا محبت ایشون هم در این دنیا به مادرم وصف نشدنی بود و بعد از شهادتشون هم نظر وعنایتشون مستدام برقرار هست".
به نقل از سرکار خانم زینب کلهر فرزند شهید📝

 

روحش شاد و یاد و چراغ نامش در دل دوستدارانش روشن و جاوید باد‌.
با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد🌸

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی