امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۱۹ ق.ظ

شهید عبدالمطلب اکبری

نام و نام خانوادگی: عبدالمطلب اکبری
تولد: ۱۳۴۳ روستای شهیدآباد، شهرستان خرم‌بید، استان فارس.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۴، شلمچه.
گلزار شهید: گلزار شهدای روستای شهیدآباد.

 

✍🏻سوده سلامت. اسفند ۹۹
با صدای: لیلا مصلحی
طراح کلیپ: زهرا فرح‌پور

 

🌻
📚 *تکلّم آینه*

عبدالمطلب لبخندی زد، سرش را پایین انداخت و به خطوط شنی که روی زمین کشیده بود چشم دوخت.
صدای خنده‌هایشان را نمی‌شنید. یکی از آنها به پشت او زد:
-آره حتما هم تو شهید می‌شی!
گفتم:
- ول کن، چه کارش داری؟!
- می‌خوام بدونه که دیگه حرف الکی نزنه. چی می‌گم کدوم حرف؟
دوباره صدای خنده بلند شد.
عبدالمطلب دهانش را باز کرد و دوباره بست. نگاهش غمگین و عمیق بود. خم شد و با لبه‌ی آستینش نقش روی زمین را پاک کرد. بچه‌ها یکی یکی از دور قبر شهید غلامرضا اکبری بلند می‌شدند‌ و خود را می‌تکاندند. اما او کنار پسرعموی شهیدش ماند. دو زانو نشسته بود. مثل همیشه از دیگران کناره‌گیری می‌کرد.
 همانطور که دور می‌شدیم، سرم را برگرداندم و از پشت هیکل درشتش را نگاه کردم.
- گناه داره.
- دلیل نمی‌شه بی‌زبون‌ها گنده‌گویی کنن. پسره برای خودش جای قبر هم نشون میده!
دور هم گرد شدیم.
- می‌دونید فردا اعزام می‌شه؟
یکی دیگر از بچه‌ها گفت:
- همه‌ی ما تا یکی دو هفته‌ی دیگه می‌ریم. اینجا شهیدآباده دیگه. ولی دلیل نمیشه که.
- تو کی عازمی؟
- من هم فردا می‌رم انشالله.
- یکی تعریف می‌کرد وقتی دشمن خمپاره می‌زنه، قبل از این که صدای سوتش برسه، عبدالمطلب اشاره می‌کنه بقیه دراز بکشند!
- عجب!
- دست کم نگیریدش.
- توی مسجد برای خودش یک گوشه دعا می‌خونه.
- دعای کر و لالها چیه؟
- پسر بی‌آزاریه
- ولش کن بابا
***
- وصیتنامه هم داره؟
- بله. مادرش این رو داد.
- بده بخونم.
برگه‌ی تا خورده را باز کرد. نتوانست سرش را بالا بگیرد. با پشت دستش چشمهایش را پاک کرد.
- بیا تو بخون
- چی شده؟
- ده روز پیش رو یادته؟
- نه
- خدای من! عبدالمطلب رو کجا خاک کردیم؟!
- بده من بخونم.
- بلند بخون!
- "بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند... یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند... یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف می‌زدم...
آقا خودش بهم گفت: تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد."

با هم نشستیم و با حسرت اشک ریختیم.

✍🏻سوده سلامت. اسفند ۹۹
🌱

🌻

شهید اکبری از زبان حجت‌الاسلام انجوی نژاد🎤

آمد کنارم نشست و گفت: «حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟»
گفتم: «بفرمایید»
عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: «اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله‌ی ما مکانیکی می‌کرد و چون کر و لال بود خیلی‌ها مسخره‌اش می‌کردند. یک روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش "غلامرضا اکبری".
عبدالمطلب کنار قبر پسر عمویش با انگشت یک چارچوب قبر کشید و رویش نوشت: "شهید عبدالمطلب اکبری".
ما تا این کار او رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردنش. عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره‌اش می‌کنیم و به او می‌خندیم بنده خدا هیچ نگفت.
فقط نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد.
بعد سرش را انداخت پائین و آرام از کنارمان بلند شد و رفت...
 فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگر ندیدیمش.
۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش را آوردند.
جالب اینجا بود که دقیقا همان‌جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش را کشیده بود و ما مسخره‌اش کرده بودیم.
وصیت نامه‌اش خیلی سوزناک بود
نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند...
یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ام کردند...
یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف می‌زدم...
آقا خودش بهم گفت: تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد.»
🌱

🌻
📝وصیت‌نامه شهید عبدالمطلب اکبری
از این شهید عالی‌مقام چند وصیت‌نامه به جای مانده که آخرین آن این است:

بسم الله الرحمن الرحیم
با نام خدا، یار و یاور روح خدا، و یاری دهنده امت حزب الله، و با درود بر مهدی موعود(عج)، آخرین ستاره آسمان ولایت و امامت، و با درود بر نائب بر حقش خمینی بت شکن و با سلام بر امت اسلامی ایران و با سلام بر شهدای گلگون کفن انقلاب اسلامی ایران، چند کلامی با زبان ناگویا و گوش ناشنوا به خدمت شما پدر و مادر و همسر و ملت شهیدپرور به‌عنوان وصیت تقدیم می‌دارم.
 
پدر، مادر و همسر عزیزم! در خانه همیشه مزاحم شما و سایر اعضا خانواده بوده‌ام؛ اما همیشه قلبم برای اسلام و قرآن می‌تپید. همه شما می‌دیدید که در مراسم عزا، نوحه سرایی، سینه‌زنی، تشییع جنازه‌ها و همه وقت، نمازم را در مسجد می‌خواندم تا اینکه آمریکای جنایتکار جنگ آتش‌افروز صدامی را بر ما تحمیل کرد.
 با شروع جنگ تحمیلی همیشه در این فکر بودم که آیا می‌شود یکبار هم من به جبهه اعزام شوم! تا بالاخره بار اول به جبهه اعزام شدم و در عملیات رمضان شرکت کردم و برگشتم و موفق هم شدم که بار دوم و به‌دنبالش تابه‌حال به‌طور کم وبیش و نسبی در جبهه در خدمت اسلام باشم.
اما شما ای پدر و مادر و همسرم! امیدوارم که بعد از شهادتم اشک نریزید و گریه زاری نکنید چون من پهلوی علی‌اکبر و حضرت قاسم می‌روم. گریه شما باعث خوشحالی دشمنان اسلام و (دشمنان) امام خواهد بود.
 
از خواهرانم می‌خواهم که با رعایت حجاب اسلامی مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بکوبند. امیدوارم برادرم ابراهیم با خوب درس خواندنش بتواند یکی از یاران صدیق امام باشد. پدر ومادرم محمدعلی را با تربیت اسلامی بار آورند تا ان‌شاءالله یار و غمخوار اسلام باشد.
پدر، مادر و همسرم؛ فقط می‌توانند با صبرشان یار انقلاب و امام باشند. از ملت شهید پرور ایران می‌خواهم که امام را تنها نگذارند و تا قدرت دارند جبهه‌ها را یاری کنند. خواهران و مادران، با حجابشان و برادران با ایثار جان و مال خود، اسلام و انقلاب را به همه جهان صادر کنند. پشتیبان روحانیت و امام و سپاه و سایر ارگان‌های انقلابی دیگر باشید و توی دهن دشمنان این‌ها بزنید. امیدوارم که شهادتم، عبرتی باشد برای آن‌هایی که اهل مسجد و نماز نیستند و از مسجد و نماز می‌گریزند.

آ‌نهایی که بی‌خیالند و از جبهه و جنگ خبری ندارند، به جبهه نمی‌روند. اگر هم می‌روند جبهه را رها کرده فرار می‌کنند. امیدوارم که بعد از شهادت من دیگر آنها آدم شوند و حرف امام که می‌فرماید: "مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید" خوب وارد گوش آنها شود و جبهه رفتن و چگونه جنگیدن را یاد بگیرند.
در پایان از خدمت خانواده گرامی خود می‌خواهم که صبر را پیشه خود قرار داده و زینب‌وار زندگی کنند با حفظ حجاب و من را حلال کنند.
 
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
 
عبدالمطلب اکبری. ۶۵/۱۲/۴  
🌱

🌻
از دست‌نوشته‌های حجت‌الاسلام انجوی نژاد📃

می‌خوام چند جمله خطاب به امثال خودم بنویسم:
آی اونایی که فکر می‌کنین هرکی فقیر شد، ارزش رفاقت نداره!
آی اونایی که عارتون میشه با یه رفتگر و کارگر و ... همکلام و همنشین بشین!
آی اونایی که ارزش رو توی شیک‌پوشی و موقعیت اجتماعی و پول و خوشگلی و ... می‌دونین
اگه تمام افتخارات عالم رو داشته باشی و امام زمانت بهت نگاه نکنه هیچی نداری
کمی به خودمون بیاین
نکنه همون رفتگر و همون فقیر و ندار محله و شهر بشه سنگ صبور مهدی فاطمه، اما من و شما که ادعا داریم ....
بگذریم!
تو رو خدا بیایم معیار ارزشمندی آدما رو انسانیت قرار بدیم، نه تیپ و شغل و پول...
وقتی کنار فقیر و رفتگر و آدم ساده‌ای گذشتیم، یه احتمال بدیم که شاید اون پیش خدا و امام زمان از ما عزیزتر باشه... اونوقت قشنگتر زندگی می‌کنیم...
🌱

خوش آن جانی که آرامش تو هستی
تفرج بخش ایامش تو هستی
خوش آن گوشی که از صوت تو مست است
انیس صبح تا شامش تو هستی

#شهید_عبدالمطلب_اکبری

شاعر: فاطمه شعرا

 

نظرات (۳)

۱۴ دی ۰۰ ، ۰۶:۵۵ احمدمحمدی
خوشابسعادتش مارادعاکن
پاسخ:
سلام

ان شاء الله همه ما مشمول دعای خیرشان باشیم
۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۴:۲۰ از روستای شهید آباد
سلام مطالبی که نوشته اید که ایشان را مسخره میکردند اصلا چنین نبوده و همه به ایشان احترام میگذاشتند و همچین خط زیبایی داشتند این خط که نوشته همه مرا مسخره میکردند دروغی بیش نیست #شهید_عبدالمطلب_اکبری
🌺💖🌺
#اسوه

حضرت امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند:‌

باید هر کس از شما شیعیان اعمالی انجام دهد که او را به ما نزدیک کند. و دوستی ما را نسبت به او  بیشتر کند. و از رفتاری که ما دوست نداریم و ما را ناراحت می کند دوری کند. (بحارالانوار، ج۵۲، ص۱۷۶)

می خواهیم به سفری برویم به یکی از روستاهای دوردست سفر کنیم به جایی که مردمانش حق بزرگی برگردن انقلاب دارند.

وقتی از مسیر اصفهان به شیراز حرکت و از آباده عبور کنیم، ‌به شهرستان کوچکی به نام «خرم بید» می‌رسیم. در حوالی این شهرستان روستای کوچکی است که اکنون نامش«شهید آباد» است. خانواده‌های ساکن این روستا زیاد نیستند اما وقتی به گلزار شهدای روستا سر بزنی تعجب خواهی کرد.

آن ها چهل و شش شهید تقدیم انقلاب و اسلام کرده اند؛ شهدایی که هرکدام پرچمی برای سرافرازی و سربلندی نظام هستند. از میان قبور شهدا وقتی عبورکنی به قبر سردار رشید اسلام، ‌شعبان علی اکبری،‌ خواهی رسید.

در بالای مزار او قبر شهیدی است که اکنون زائرانی از مناطق دور و نزدیک دارد. آنجا مزار شهید عبدالمطلب اکبری است.

عبدامطلب به همه، من و شما نشان داده که هیچ چیز نمی‌تواند مانع رشد و کمال معنوی انسان شود. او از نعمت گویایی و شنوایی محروم بود. نه می شنید،‌ نه می توانست حرف بزند. مردم با شخصی با این ویژگی چگونه برخورد می کنند؟

اما این پسر هوش و استعداد فوق العاده داشت. با بچه‌های هم سن و سال خود مدرسه رفت. تا کلاس پنجم درس خواند. بعد به سراغ بنایی رفت. یک استاد کار ماهر در بنایی شد. تقریباً همه خانه‌های روستا یادگار اوست. هرکس احتیاج به تعمیر خانه داشت عبدالمطلب را خبر می‌کرد.

در لوله کشی و کارهای خدماتی هم استاد بود. خلاصه یک آدم با استعداد و دوست داشتنی که از نعمت تکلم و شنوایی محروم بود.

انقلاب که پیروز شد به بسیج پیوست. دوستی داشت که ارتباط آن‌ها مانند مرید و مراد بود. دوست او، شعبان علی اکبری، مسئولیت عقیدتی سپاه خرم بید را برعهده داشت. آن ها شب و روز با هم بودند.

عبدالمطلب با کمک او راهی جبهه شد. قدرت بدنی او بالا بود. برای همین سخت‌ترین کارها را قبول می‌کرد. او آرپی جی زن شده بود. در کارش بسیار ماهر و استاد بود. خیلی دقیق هدف‌گیری می‌کرد.

دوستانش از عبدالمطلب چیزهای عجیبی می‌گفتند. یکی می‌گفت عجیب است؛ عبدالمطلب ناشنواست، اما وقتی خمپاره شلیک می‌شود او زودتر از همه خیز برمی‌دارد.

دیگری می گفت بارها باهم توی خط بودیم عبدالمطلب بسیار به نماز اول وقت مقید بود.ما شنوایی داشتیم ساعت داشتیم اما او هیچ کدام را نداشت. اما هنگامی که موقع اذان می شد آرپی جی را کنار می گذاشت وآماده نماز می شد. هنوز این معما باقی مانده که او از کجا هنگام اذان را تشخیص می داد.

…اما این رزمنده شجاع و غریب زمانی که دوست عزیزش را از دست داد بسیار بی تاب شده بود.

وقتی شعبا ن علی را به خاک می سپردند در کنار قبر نشسته بود واشک می ریخت.شعبان در والفجر ۸ به شهادت رسید.

عبدالمطلب در بالای مزارش نشست و روی زمین وبالای سرشهید شعبانعلی با چوبی که در دست داشت علامت زدوبازبان بی زبانی به ما گفت :‌ من می روم شهید می شوم و
اینجا قبر من است. اتفاقاً تعدادی از همرزمان شهید هم شاهدماجرا بودند ولی زیاد توجهی نکردند
عبدالمطب در آخرین روزهای سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. آن موقع بیست و دو ساله بود.بلافاصله به منطقه برگشت.درعملیات کربلای ۸ در شلمچه غوغا کرد .هر جا همه خسته می شدند اویک تنه در مقابل تانک های دشمن با شلیک آرپی جی قد علم می کرد.

برادرش می گفت نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ عبدالمطلب اکبری به وصال محبوب خود رسید.پیکر پاک این شهید را به روستا اوردند.شهدا را به ردیف در روستا دفن می کردند. حالا نوبت به جایی رسیده بود بالای مزار شعبان علی وقتی او را به خاک می سپردیم برخی با تعجب به هم نگاه می کردند خاطره ای به یادشان آمده بود.

روزی که عبدالمطلب درست همین مکان را نشان می داد و می گفت:‌
«من اینجا دفن خواهم شد.»
مدت ها گذشت ما هم مانندبسیاری از مردم ازعظمت وبزرگی شهدا غافل بودیم به کلام حضرت امام که قبور مطهر شهدا را تا ابد دارالشفا خوانده بود بی توجه بودیم. برادر شهید ادامه داد: ‌
مادر ما دچار سرطان بسیار حادی شده بود. چند ماه به همه پزشکان شیراز و … مراجعه کردیم اما بی فایده بود.سرطان بدخیم بود و گفتند ایشان را اذیت نکنید ، ببرید خانه تا راحت تر … ما هم مادر را به خانه آوردیم .همه ناراحت بودیم .مادر توان راه رفتن نداشت وحتی توان حرف زدن وحتی غذاخوردن هم نداشت بعداز اینکه هیئت عزاداری اباعبدالله به منزلمان آمد بیرق و الم هیئت را به کنار جسم نحیف و نیمه جان مادر آوردند گویاعنایت آقا امام حسین نصیبش گردید و معجزه ولطف خداوند شامل خانواده و طایفهگردید. بعد ازاین موضوع در نیمه های شب حال مادر منقلب شد و اطرافیانش به گمان اینکه در حال احتضار است اورا رو به قبله دراز کردند ولی گویا اتفاقی دیگر رخ داده بود که کسی خبر نداشت روز به روز حالش بهتر وبهتر شد و بعد از بهبودی نسبی که قدرت تکلم پیدا کرد چنین گفت

مادر می گفت آن شب عبدالمطلب به دیدنم آمد در حالی که سوار تراکتور سبز رنگی بود ودر دست یک بغل نان و ماست داشت از تراکتور پیاده شد و به من داد و گفت: مادر اینها را برای تو آوردم که بخوری وخوب بشی من هم گفتم که من نمی توانم بلند شوم شهید گفت بلند شو و بگیر به محض اینکه از دستان شهید گرفتم ناگهان به خود آمدم که دیگر شهید را ندیدم مادر را نزد پزشکان شیراز بردیم.آزمایشات مختلف انجام شد.

یکی از پزشکان از خارج آمده بود و به معجزه اعتقادی نداشت.
همه یک چیز می گفتند این ماجرا چیزی شبیه معجزه است. هیچ خبری از توده سرطانی نیست. از آن ماجرا بیست و هفت سال می گذرد مادر ما زنده است ودیگر مشکلی پیدا نکرد شبیه این ماجرا بارها برای اهالی وحتی چند نفر ازاهالی مرودشت و دیگران هم اتفاق افتاده است
🌺💖🌺
@shohaday.shahidabad
پاسخ:
سلام علیکم

باعث افتخاره که اینطور در قبال مطالب شهدا، احساس مسئولیت می کنید. خدا حفظتون کنه

اما در خصوص مطلبی که فرمودید ان شاء الله که دستخط مذکور، واقعیت نداشته باشه چون هر بار خواندن آن، موجب شرمندگی مخاطبین میشه...
ولی این مطلب در کتاب "دانه های خاکشیر" نوشته "حامد نادرزاده" با موضوع زندگینامه این شهید هم ذکر شده...


۳۱ تیر ۰۲ ، ۱۱:۵۵ محبوبه خورشیدی
سلام کتاب دانه های خاکشیر نوشته ی آقای نادرزاده کتابیست که همه یا بخشی از آن واقعیت نیست و ساخته ی ذهن نویسنده است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی