امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
سه شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۴۲ ق.ظ

شهید علی خلیلی

«کربلا هنوز قلب تپنده تاریخ است»...
 و اگر نه، چگونه ممکن است برادری در میدان رزم، از اینکه نتوانسته پیکر زخمی و مجروح برادرش حین شهادت را به عقب برگرداند کمر راست کند و مقابل دیدگان منتظر مادرش، سرش را بالا بگیرد و آب نشود؟!
آری! در دل تاریخ، کربلا همچنان جریان دارد؛ چنان‌که لاجرم، برادر باید از فراق برادر بسوزد؛ تا روزی برسد که پیکر زخمی‌اش در خاک دشمن بماند و همچون پیکر برادر، توسط نیروهای دشمن، به مکانی نامعلوم برده شود!

و باز به قول سیدشهیدان اهل قلم، آوینی عزیز:
«از باب استعاره نیست‌ اگر عاشورا را قلب‌ تاریخ گفته‌اند! زمان، هر سال در محرم‌ تجدید می‌شود و حیات‌ انسان‌ هر بار در سیدالشهدا (علیه‌السلام)!
نه این حیات دنیایی که جانوران نیز از آن برخوردارند! حیاتی که در خور انسان است؛ حیات طیبه؛ حیاتی آن‌سان که امام داشت؛ زیستنی آن‌سان که امام زیست...»

🕊🕊
نام و نام خانوادگی شهید: علی خلیلی
تولد: ۱۳۴۵/۱/۵، تهران.
شهادت: ۱۳۶۵/۴/۴، مهران.
یادمان شهید: امامزاده محمد علیه‌السلام، کرج.
🌷🌷

✍🏻نوشته: فاطمه پیروز ۱۴۰۳/۸/۲۹
🎨🖌نقاشی دیجیتال: بشری مهدیان
🎞 تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: الهام گرجی
🖼💻طراحی جلد: الهام رسولی، لیلا غلامی
🕊🕊
🌷🌷

🕊🕊
📚 بی‌قرار

نفس‌نفس‌زنان از خواب پریدم! تمام تنم خیس عرق بود و می‌لرزید! دوباره خواب یکی از فرزندانم را دیده بودم. این بار خواب پسر بزرگم را! هراسان، حاج آقا را از خواب بیدار کردم. گیج و حیرت زده نگاهی به من کرد و با دیدن ترس در نگاهم نگران شد!

_ چیزی شده حاج خانوم؟ چرا این وقت شب بیداری؟! چرا رنگت پریده؟!
_ خواب دیدم حاجی. خواب علی رو!
_ خیره ان‌شاءالله، سری پیش که خواب حسن رو دیدی، فهمیدیم که شهید شده‌! این دفعه چی دیدی؟!

با یادآوری شهادت پسر کوچکم، قلبم فشرده شد!
حسن، پسر کوچکم با دستکاری شناسنامه‌‌اش به جبهه رفته بود. علی و حسن در عملیات خیبر باهم بودند و در همان عملیات بود که حسن مجروح شد. جراحتی که باعث شهادتش بود.
علی، تمام تلاشش را کرد که برادر کوچکش را به عقب برگرداند اما نشد؛ رفت تا کمک بیاورد. اما وقتی برگشت، عراقی‌ها جنازه‌ی برادرش را برده بودند!

_ دیدمش که توی یک اتاق سفید روی یه تخت دراز کشیده! لباساش خاکی و خونی بودن! انگار که تیر خورده بود. دلم آروم نمی‌گیره. برو ببین می‌تونی ازش خبری بگیری؟!

حاج آقا که خودش هم حالا نگران شده بود آفتاب نزده راهی شد تا برود و خبری از پسرمان بگیرد. دلشوره امانم را بریده بود. تسبیحی برداشتم و برای مادرمان حضرت زهرا صلوات فرستادم بلکه دلم را آرام کند و هرچه صلاح فرزندم است پیش آورد.
چند ساعت بیشتر نگذشته بود که حاجی برگشت. چهره اش خبر از نگرانی‌اش می‌داد. با ترس از آنچه قرار است بشنوم، پرسیدم:
_ چی شد؟!
برایم تعریف کرد که علی در بیمارستانی در خوزستان به دلیل اصابت ترکش بستری شده...

چند وقت بعد، علی آقا، به آسمان پر کشید و به برادر شهیدش حسن پیوست. پیکر آن دو برادر هرگز به وطن بازنگشت و هردوی آنها، جاویدالاثر شدند...🕊🕊


✍🏻نوشته: فاطمه پیروز ۱۴۰۳/۸/۲۹

🌷🌷

🕊🕊
یکی در شناسنامه‌ رامین است و دیگری بهمن، ولی همه آنها را با نام «علی» و «حسن» می‌شناسند.
اطلاعات شناسنامه و سنگ مزار و اسنادی هم که از آن‌ها به جا مانده با هم مغایرت دارد؛ اما صحبت‌های مادر و خواهر بزرگوار ایشان که خود اذعان به این امر دارند برای ما کافی است! آنچه می‌خوانید از بیان شیرین این دو بزرگوار است.
⚜️🔻⚜️🔻⚜️
او و حاجی ۳ فرزند داشته‌اند؛ ولی حالا فقط یک دختر دارند! ۲ نفر دیگر گم شده‌اند! نه در خیابان و پارک. نه در لابه‌لای صفحات روزگار. یکی در «خیبر» و دیگری در ارتفاعات «مهران»!

 چه کسانی از این دو برادر اطلاع دارند؟! آن افسرانی که جسم پر از خون «حسن خلیلی» را از بین نیزارهای جزیره مجنون ربوده‌اند؟! یا آن دو سرباز بعثی که جنازه نیمه‌جان «علی خلیلی» و دوستش را در ارتفاعات غرب، کشان‌کشان پشت وانتی انداخته و برده‌اند؟!



چشمان مادر میل باریدن دارد و خواهر داغدار که هنوز رخت سیاه هجرت پدر جانبازش را بر تن دارد سعی می‌کند فضا را عوض کند و با لبخندی شیرین از برادرانش بگوید:🎤

«همیشه اسم علی و حسن را روی تابلوها اشتباه می‌نویسند. نمی‌دانم چرا؟!
اما برای همه جای سوال است که چگونه ممکن است دو برادر گم شده باشند! آن‌هم جایی در دوردست‌ها!
«علی» برادر بزرگ‌ترم در ۵ فروردین ۱۳۴۵ در تهران به دنیا آمد و در ۴ تیرماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید. خانواده‌ام در سال ۱۳۵۱ به کرج نقل مکان کردند. علی ۱۴ سالش که شد بی‌اجازه رفت جبهه!
 آن موقع از پدرم خیلی حساب می‌بردیم. ولی علی رفت. پدرم در شرکت‌واحد کار می‌کرد. خاطرم هست که با کت و شلوار رسمی، رفت منطقه دنبال علی! آنقدر پرس‌وجو کرده بود که در منطقه عملیاتی لشگر ۱۰ سیدالشهدا علیه‌السلام رسیده بود به فرمانده لشگر «سردار شهید کلهر»!
از او سراغ علی را گرفته بود. شهید کلهر هم به پدرم گفته بود: «حالا شما برگردید؛ ان‌شاءالله او هم به زودی برمی‌گردد منزل.» اما پدرم راضی نشده و همچنان اصرار کرده بود. شهید کلهر هم با دیدن کت و شلوار رسمی پدرم، کمی سربه سر او گذاشته و گفته بود: «فقط باید بشینی پشت وانت و تا خط مقدم با ما بیایی!» پدرم هم قبول کرده و با سرو وضع خاکی و به هم ریخته رسیده بود خط مقدم. او را برده بودند به سنگری که علی سر پست بوده. وقتی پدرم شجاعت و حالت مردانه علی را در لباس رزم و با اسلحه دیده بود، کوتاه آمده و فقط به او گفته بود: «پسرم مراقب خودت باش.» همین...
🌷🌷

🕊🕊
مادر با صدای آرامش شروع به صحبت می‌کند:🎤

 «علی از بچگی شجاع بود. سرنترسی داشت. همیشه اهل ریسک بود. بچه که بود مواد مختلف را برای آزمایش با هم مخلوط می‌کرد. یک بار مواد محترقه را با هم مخلوط و بعد توی باغچه، خاک کرد. انفجار مهیبی رخ داد و تا چند دقیقه گل و لای روی ساختمان می‌بارید. تمام شیشه‌ها پر از گِل شده بود!
در جبهه هم رفته بود واحد تخریب. بعد منتقل شد واحد اطلاعات و عملیات زیر نظر سردار شهید «سیدحسین میررضی». در عین این که غواص توانمندی بود، موتور سوار قابلی هم بود که کسی به گرد پایش نمی‌رسید! یک بار در منطقه با موتور چپ کرد و سرش به شدت ضربه خورد. در بیمارستان بستری شد، اما هنوز کاملا خوب نشده دوباره برگشت جبهه. بعدا دوستانش تعریف می‌کردند که علی بارها زخمی شده بود، در بیمارستان‌های خوزستان بستری می‌شد ولی بعد از کمی بهبودی برمی‌گشت منطقه و اصلا به ما چیزی نمی‌گفت!
یک بار وقتی علی منطقه بود خوابش را دیدم که خوابیده و حال خوشی ندارد. صبح به حاجی گفتم برو سراغ علی. حتما اتفاقی برایش افتاده. حاجی برایم خبر آورد که علی در بیمارستان بستری شده. ترکش خورده بود. یک بار هم به علت جراحت شیمیایی مدتی بستری شد.
🌷🌷

🕊🕊
خواهر ادامه می‌دهد:🎤
«پدرم جبهه بود. علی هم همین طور. حسن برادر کوچک‌ترم با دستکاری در شناسنامه‌اش رفت جبهه. در عملیات خیبر برادرانم با هم بودند. حسن از ناحیه شکم به شدت زخمی شد. در محاصره دشمن بودند. علی، حسن را روی دوشش گذاشت. بعدا تعریف می‌کرد که با هر قدم پاهایش تا زانو در باتلاق فرو می‌رفت. حسن به شدت خونریزی داشته و ناله می‌کرد. مدام خواهش می‌کرد که علی او را بگذارد و مانند بقیه به سرعت به سمت عقب برود تا اسیر نشود. اما علی گوش نمی‌کرد. تمام منطقه باتلاقی بوده و حرکت سخت. با هر قدم، حسن از شدت درد فریاد می‌زد. دیگر کسی جز برادرانم در آن منطقه باقی نمانده بودند. بالاخره علی تسلیم ‌شد. حسن را کنار نی‌ها روی زمین گذاشت تا با سرعت بیشتری برای آوردن کمک به عقب بیاید.
وقتی به عقب رسید کسی را برای کمک پیدا نکرد. ناچار به سرعت، تنهایی به جایی که حسن را گذاشته بود برگشت. اما هرگز به آن منطقه نرسید. چون بعد از خروج نیروهای ایرانی از آن منطقه، عراقی‌ها آن جا را تصرف کرده و پیکر نیمه جان حسن را هم با خودشان برده بودند. حسن فقط ۱۶ سال داشت... علی همیشه شرمنده بود. همیشه ...

و چشمان بارانی خواهر😭
🌷🌷

🕊🕊
مادر در ادامه صحبت دخترش می‌گوید:🎤
 «خواب دیدم سیدی به منزل ما آمده و عصای بلندی در دست دارد. از من خواست که قرآن خانه را به او بدهم با خودش ببرد. اما من گفتم نه، قرآن را به شما نمی‌دهم. چند بار اصرار کرد. اما وقتی دید من راضی نمی‌شوم، رفت. صبح که خوابم را برای حاجی تعریف کردم گفت: «قرآن خانه ما حسن است. چرا او را ندادی؟! حسن شهید شده!»


خواهر از شهادت علی می‌گوید:🎤
 «پدرم در عملیاتی دچار موج‌گرفتگی شده بود. علی هم غرب بود. عملیات مهران. با سه نفر از دوستانش برای شناسایی رفته بودند. بیرون از منطقه‌ای که رفته بودند، از هم جدا می‌شوند. علی با دوستش؛ شهید «مرتضی صبوری» وارد معبر می‌شود. آن دو نفری که بیرون معبر مانده بودند تعریف می‌کنند که در انتهای معبر پای یکی از آن دو نفر به یک سیم تله گیر می‌کند و انفجار...💥🔥
هیچ‌کس از جزئیات آن اتفاق اطلاع ندارد. فقط اسرایی که سال‌ها بعد از اسارت برگشتند برایمان تعریف کردند که صبح روز بعد دیدیم که دو جنازه ایرانی را از آن منطقه کشان‌کشان پشت یک وانت انداختند و به جای نامعلومی بردند...»
با خودم فکر می‌کنم حتما علی از شدت شرمندگی مادر، برای جا گذاشتن اجباری برادر کوچکترش از خداوند چنین شهادتی خواسته...


مادر تعریف می‌کند:🎤
 «برای شهادت علی هم خواب دیدم. در خواب دیدم که نور بلند و خیلی روشنی از پنجره بسته اتاق داخل شد. بالای سرمان دوری زد و رفت. شروع کردم به صلوات فرستادن. صبح دخترم پرسید چرا این همه ناراحتی؟ گفتم مطمئن هستم که علی هم شهید شده... »
🌷🌷

🕊🕊
شهید علی خلیلی در خاطرات ارزشمندش، از حال و هوای جبهه و شهادت برادر بزرگوارش این‌چنین ثبت می‌کند:

«اینجانب بنده حقیر، علی خلیلی، در تاریخ ۱۳۶۲/۱۱/۱۰، همراه برادران دیگری که در طرح دو پنجم بودند عازم جبهه گردیدیم. ما را به تهران و سپس توسط قطار به پادگان حاج احمد متوسلیان در دوکوهه بردند.
 ما آن شب را در مسجد انتظامات پادگان خوابیدیم و ما را صبح تقسیم‌بندی کردند. من صبح برادران علیرضا آملی و روح‌الله باغستانی را دیدم. یک جا افتادیم.
 در همان روز، برادر جواد خاکباز از هم‌دوره‌های آموزشی را دیدم. ایشان در تیپ سیدالشهداء معاون گردان بودند.(بعد در جزیره مجنون عملیات خیبر شهید شد)
برادران دوره ۳۰ را در پادگان دیدم. بعد از چند روز دیگر، برادران تیپ حبیب کرج(را) به پشت پادگان دوکوهه آوردند.
پدرم نیز در گردان ۴ همراه دیگر رفقا در تیپ حبیب بود و در حال حاضر در منزل ما فقط مادر و خواهرم بودند و من و حسن به تیپ حبیب پیش پدرمان و بچه‌های دیگر می‌رفتیم و به آنجا سر می‌زدیم.
 در تاریخ ۶۲/۱۲/۳ ساعت ۳ بعدازظهر سه‌شنبه ما را به طرف خط بردند و همان شب به عملیات والفجر۶ خیبر ما را بردند.
اولین شب عملیات بود. در گروهان یک، حسن مسئول دسته ۲ و من مسئول دسته ۳ بودم و آن شب گردان ما به خط زد.
 برادرم حسن مجروح شد و ما خیلی پیشروی کردیم و بعد در موقع عقب‌نشینی برادرم حسن به جای ماند و من پیش پدرم پشت خط برگشتم و ماجرا را برایش توضیح دادم.
چند روز بعدش به او گفتند که پسرت شهید شده جنازه‌اش را برده‌اند و پدرم رفت و دید خبری نیست و بدون اینکه خانواده بویی ببرد برگشت و به خط آمد.
 بعد از چند روز دیگر ما را در مرحله پنج عملیات خیبر بردند در این دو حمله بسیاری از برادران از جمله برادرم را از دست دادیم و فرمانده گردان هم در مرحله دوم شهید شد.
 در تاریخ ۶۲/۱۲/۱۲ ما را به پادگان دوکوهه آوردند. برای بازسازی نیروهای قبلی را مرخصی دادند و گردان را از نیروهای جدید بازسازی کردند و ما جزو گردان بلال شدیم. سپس ما را به سه راه جفیر بردند و توسط هلیکوپترها ما را به جزیره مجنون بردند.
 دو روز در جزیره جنوبی مجنون بودیم و چه بلاها و ماجراهایی برایمان گذشت. البته اینها همه برای خدا بود ان‌شاءالله که خدا بپذیرد.
درهمین محور ما هم سردار رشید اسلام حاج همت به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند.

...همراه پدرم از جزیره به دوکوهه رفتیم و بعد از اندیمشک توسط قطار به تهران و بعد به کرج رفتیم و رویمان نمی‌شد که به خانه برویم. قبلا از اندیمشک به (لشت‌نشاء شمال) تلفن زده بودیم و خلاصه دل را به دریا زدیم و رفتیم خانه. دیدم فامیل‌ها زودتر از ما آمده بودند و ما وقتی از در به‌داخل خانه رفتیم تا دیدند حسن برادرم با ما نیست همه گریه را شروع کردند.
 از زن گرفته تا مردها، خلاصه ما یادبودی در کرج و یادبودی در شمال گرفتیم. خیلی مجلس محترم و پرجمعیتی بود. بعد از  ۲۰ روز و اندکی، بنده دوباره با هزار زحمت از خانه راه افتادم و به دوکوهه آمدم. برادران از من خواستند که در گردان حبیب یک گروهان را قبول کنم و من دودل بودم تا اینکه به واحد (الف _ ط) رفتم...

حسن برادر من می‌باشد که پس از عمری زندگی با هم که تنها برادرم بود در عملیات خیبر که ایشان و بنده هر دو مسئول دسته بودیم که او زخمی شده و در عقب‌نشینی که صبح بود در منطقه به‌جای ماند و با رفتن حسن، برادر قهرمانم کمرم از قدرت افتاد و هنوز خبری از ایشان برایمان نرسیده...

 تاریخ شهادت حسن ۱۳۶۲/۱۲/۴ طلائیه
🌷🌷

دست‌خط شهید جاویدالاثر علی خلیلی در وصیت‌نامه‌اش📝

🕊🕊
«شهید علی خلیلی» در بخشی از وصیت‌نامه‌اش چنین نگاشته است: 📝

«خواهرم تو نیز کوشش خود را برای اسلام ادامه بده و دنباله دهنده راه برادرانت، حسن و من باش و همچون زینب(سلام الله علیها) صبور و استوار باش.

همیشه کنار مادر باش و او را دلداری بده و با یک فرد خالص و حزب‌اللهی ازدواج بنما تا نسل‌های دیگری برای اسلام به وجود آید...

خدایا برادر ندارم تا به او وصیتی بکنم! برادرم مفقود است. خدایا هر جا که هست مرا نیز پیش او ببر...

پیام من به مردم شهید پرور ایران این است که ای مردم! و ای امت قرآن! همیشه پشتوانه اسلام باشید و از شهید دادن خسته نشوید، زیرا خون شهدا باعث احیای دین می شود»📝
🌷🌷

قسم به انتظار،
قسم به بغض‌های مانده در گلوی مادری
که سال‌هاست چشم به راه است
تا شاید خبری، پلاکی
یا نشانی از جگر گوشه‌هایش
دلش را شاد کند...
🕊🕊
در سالروز تولد زمینی شهید علی خلیلی، شاخه گل‌های صلوات‌مان را نثار روح ملکوتی‌اش می‌کنیم.
🌷🌷

دو سروی که به خون آغشته گشتند
شقایق‌های خوش‌سیمای دشتند  
یکی نامش علی آن یک حسن بود
سفر کردند و هرگز برنگشتند

✍🏻شاعر: محبوبه حمیدی
🎨🖌طراحی پوستر: لیلا غلامی
🌷🌷

آسمان فرصت پرواز بلند است ولی
قصه اینست چه اندازه کبوتر باشی...

📻🎼تهیه و تنظیم پادکست: لیلا غلامی

☘️ از امام باقر (علیه السلام) در تفسیر سخن خدای عزّوجلّ: قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعِینٍ روایت شده است که فرمود: «این آیه درباره‌ی امام غائب (نازل شده است که می‌فرماید:
اگر امام شما، از شما غائب شود و ندانید که او کجاست، کیست که امام ظاهری برای شما بیاورد تا اخبار آسمان و زمین و حلال و خدا و حرام او را برای شما بیان کند»؟ سپس فرمود: به خدا تأویل این آیه نیامده و به ناچار باید بیاید».

📚 تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۶، ص۴۶۰ بحارالأنوار، ج۵۱، ص۵۲/ الغیبهًْ للطوسی، ص۱۵۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی