امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۰۳ ب.ظ

شهید سید احمد موسوی

حرف دل:

شهره شهر بود. سن زیادی هم نداشت. اما در طول عمر بابرکتش کراماتی داشت که همه را مجذوب خود می‌کرد.
مرادش قاسم‌بن‌الحسن علیهماالسلام بود. و با اقتدا به او به مقام رضای الله رسید.
بعد از شهادتش، همچنان با معنویتی که از خود به یادگار گذاشته بود به مریدان خود می‌افزود.
یکی از هم‌شهریانش واسطه فیض امروز ماست بر سر این سفره‌ی میهمانی.
همه تلاش خود را کرده که حق یکی از شهدای دانش‌آموز شهرش را به احسن وجه ادا کند.
و ما با اعتقاد بر اینکه بزرگترین کرامت ایشان شهادت است به نوشته‌های دوست و خواهر عزیزمان سرکار خانم قاسمی دل خواهیم سپرد.

نام و نام خانوادگی: *سیداحمد موسوی*
تولد: ۱۳۴۲/۱۱/۳، رفسنجان، استان کرمان.
شهادت: ۱۳۶۱/۲/۱۰، خرمشهر.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهر رفسنجان

سید احمد موسوی سوم بهمن سال ۱۳۴۲ در خانواده‌ای مذهبی در رفسنجان به دنیا آمد. مادرش نصرت خانم معلم قرآن بود و پدرش سیدمحمد از سادات متدین کرمان بود.
سید احمد در کودکی آنقدر شیرین و خوش‌زبان بود که خانواده علاقه خاصی به او داشتند.
تا سال چهارم متوسطه درس خواند و با شروع جنگ به عنوان بسیجی در جبهه‌ها حضور یافت.
سرانجام در دهمین روز از دومین ماه سال ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش مین و سوختگی بدن حین پاکسازی میدان مین، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع شده است.

 

یک روز صبح که از خواب بیدار شد با اصرار از مادر تخم‌مرغ خواست. چون تخم‌مرغ در خانه نبود مادر برای آرام کردن احمد، کاسه ماستی آورد اما او ماست‌ها را روی فرش خالی کرد. مادر که تازه فرش‌های خانه را شسته بود ناراحت شد و برای اولین بار دستش را بالا برد و به سمت صورت احمد آورد که ناگهان دستش از حرکت ایستاد و درد شدیدی تمام وجود او را فراگرفت. طوری که از شدت درد، فریادش بلند شد. درد دست هرلحظه شدیدتر می‌شد و امان او را می‌بُرد. پدر سیداحمد را خبر کردند تا مادر را به دکتر ببرد. آن زمان فقط هفت دکتر در شهر رفسنجان وجود داشت که همگی دست مادر را معاینه کرده و نظر واحدی دادند. "عصب دست قطع شده و دیگر درمانی وجود ندارد". شدت درد به قدری بود که دائم به او مرفین تزریق می‌کردند اما اثر نمی‌کرد. چند روز گذشت. همه خانواده نگران حال مادر بودند. احمد کوچک، آرام کنار بستر مادر آمد و در گوشش گفت: "مادر جان می‌خواهی دستت خوب شود"؟!
- بله
سیداحمد بدون اینکه کسی چیزی به او گفته باشد یا تا به حال چنین کاری کرده باشد انگشت دست راستش را در دهان برد و بعد به دست مادر زد، بلافاصله درد تمام شد. مادر و سایر اعضای خانواده مبهوت به احمد نگاه کردند. مادر دستش را تکان داد، واقعا دردش تمام شده و دستش حرکت کرد. پزشکان را خبر کردند، هر هفت نفر باز هم دست را معاینه کردند اما نتیجه باور نکردنی بود. عصب دست کاملا سالم بود و هیچ دردی هم نداشت. وقتی جریان را برای آنها تعریف کردند معترف شدند که این اتفاق یک معجزه است. حتی تمام پولی که برای درمان گرفته بودند را پس دادند.
بعد از آن جریان، افراد زیادی از فامیل و آشنایان بیماران صعب‌العلاج خود را برای شفا به خانه سیداحمد می‌آوردند و انگشت کوچک احمد خیلی‌ها را به اراده خدا شفا داد.

 

سیداحمد سال‌های تحصیل را با موفقیت طی کرد. ایمان و اخلاق خوش او، همیشه زبانزد بود. به درس خیلی اهمیت می‌داد و در کنار آن ورزش را هم رها نمی‌کرد. به همین دلیل در کنار تقدیرنامه‌هایی که هرسال به خاطر رتبه ممتاز درسی از مدرسه می‌گرفت، مدال‌های ورزشی به خصوص در رشته کشتی هم دیوار اتاق او را زینت داده بود.
تابستان‌ها هم بیکار نمی‌نشست. با اینکه از نظر مالی هیچ نیازی نداشتند اما سرکار می‌رفت.
۱۵ سال بیشتر نداشت که با مهارتی که در کار آهنگری پیدا کرده بود درب و پنجره‌های خانه جدیدشان را خودش ساخت.
دوره نوجوانی سیداحمد همزمان شد با انقلاب مردم. احمد ۱۵ ساله عضو فعال بسیج بود و شب‌ها برای گشت و مراقبت از خانه‌ها و مغازه‌ها می‌رفت.
حقوقی که از سپاه می‌گرفت خرج نمی‌کرد و به بچه‌های یتیم یا پاسدارانی که متاهل بودند می‌داد و می‌گفت من نیازی ندارم.
وجود سیداحمد لبریز از ایمان و عشق به امام خمینی رحمه‌الله تعالی علیه بود.
زمزمه‌‌های ناامنی در کردستان شنیده می‌شد. احمد حالا جوانی تقریبا ۱۸ ساله شده بود.
کردستان نیاز به کمک داشت و احمد برای رفتن، سر از پا نمی‌شناخت.
سال آخر دبیرستان بود و خانواده ترجیح می‌دادند بماند و درسش را تمام کند ولی احمد تصمیمش را گرفته بود.

 

هنگام خداحافظی به مادر گفت: "من می‌روم، زخمی می‌شوم، شاید چند روزی از من بی‌خبر باشی، ولی من زنده می‌مانم و برمی‌گردم، نگرانم نباش".
سید‌احمد راهی کردستان شد. هدف او فقط تامین امنیت شهر نبود، بلکه می‌خواست روی مردم کُرد هم تاثیری بگذارد. به سختی کار می‌کرد اما مقدار بسیار کمی غذا می‌خورد و بقیه غذایش را به بچه‌های افراد کومله می‌داد. به دوستانش می‌گفت: "بچه‌ها تقصیری ندارند شاید وقتی بزرگ شدند با ما همراه شوند".
 
چندبار مجروح شد اما دفعه آخر شدت جراحت به قدری بود که او را به بیمارستانی در تبریز منتقل کردند.
خونریزی احمد خیلی شدید بود، به کما رفت و ناگهان قلبش از حرکت ایستاد. بدنش سرد شد، دکتر پس از معاینه گواهی فوت او را نوشت. جنازه را داخل پارچه گذاشتند تا به شهر خودش انتقال دهند اما ناگهان لبخندی روی لب‌های همیشه خندان احمد نشست.
پرستارها با عجله دکتر را صدا زدند، احمد زنده شده بود. کم‌کم چشمانش را باز کرد.
پس از گذشت چند ساعت قلب او دوباره از کار ایستاد. ماجرا دوباره تکرار شد. تمام علائم حیاتی از بین رفت و احیاء قلبی هم نتیجه نداد. بدن احمد کاملا سرد شده بود و دیگر دلیلی برای صبر کردن نبود. دکتر پس از اینکه کاملا از مرگ او مطمئن شد دستور داد او را به سرد خانه منتقل کنند. اما در راه دوباره چشمان او باز شد.
کادر بیمارستان متحیر بودند. این اتفاق سه بار تکرار شد. دفعه سوم دکتر به پرستارها گفت اگر این بار هم قلبش از حرکت ایستاد و پس از مدتی از مرگش اطمینان پیدا کردید دیگر مرا صدا نکنید و خودتان جسد را به سرد خانه ببرید
پس از ساعاتی، باز هم حادثه تکرار شد...
پرستار رفت تا کارهای انتقال به سردخانه را انجام دهد.  
روی تخت کنار سیداحمد، جانباز قطع نخاعی خوابیده بود که از صبح تمام ماجرا را به چشم دیده بود و حالا با غصه به جسم بی‌جان سیداحمد نگاه می‌کرد و شاید زیر لب فاتحه‌ای برایش می‌خواند که ناگهان...

 

...چشمان سیداحمد باز شد و به او لبخند زد.
مرد فریاد کشید و از شدت خوشحالی از روی تخت پایین آمد و به بیرون از اتاق دوید. فریاد می‌زد و می‌گفت: "مُرده، زنده شده، مُرده، زنده شده".
نگاه همه روی پاهای او مانده بود، جانباز قطع نخاعی که داشت می‌دوید...
او هم شفا گرفته بود.
اینبار ضربان قلب احمد تنظیم شد و حالش بهبود یافت. خانواده را خبر کردند و مادر به تبریز رفت و سیداحمد به خانه برگشت، همانطور که خودش گفته بود.

 

پس از مدتی دوباره به جبهه برگشت، گرچه حالش زیاد خوب نبود اما می‌گفت امام فرموده‌اند: "جبهه‌ها نباید خالی بماند".
چند ترکش داخل سرش بود، سه بار عمل جراحی کرده بود اما هنوز یک ترکش باقی مانده بود. سرش درد زیادی داشت. مخصوصا بعد از عمل موقع کشیدن بخیه‌ها خیلی اذیت می‌شد. وقتی دکتر می‌خواست بخیه‌ها را بکشد می‌گفت عکس امام را به من بدهید، عکس را مقابل چشمانش می‌گرفت و دیگر آخ هم نمی‌گفت. خودش می‌گفت: "وقتی به عکس امام خمینی نگاه می‌کنم درد را حس نمی‌کنم".
 
قرار بود ۴ تیر سال ۶۱ آخرین عمل جراحی، برای بیرون آوردن ترکش آخر، روی سرش انجام شود. نزدیک عید بود که خبر عملیات‌ها سیداحمد را هوایی کرد. اطرافیان اصرار می‌کردند تا زمان عمل بماند، برادر بزرگتر و دایی و چند نفر دیگر از جوانان فامیل آمدند پیش سیداحمد و خواهش کردند او بماند و آن‌ها به جای او به جبهه بروند.
خبر شروع عملیات فتح‌المبین که آمد انگار احمد جانی دوباره گرفت، فورا آماده شد برای رفتن به جبهه. هنوز یک ترکش توی سرش بود، می‌گفت: "این یکی را خود امام زمان (عج) بیرون می‌آورند".
قبل از رفتن به مادر گفت: *"حلالم کن، دیگر زنده بر نمی‌گردم".*
مادر زیر گلوی پسرش را بوسید، احمد گفت: این بار شهید می‌شوم، شاید ۱۴ روز از جنازه من بی‌خبر باشید ولی سپاه نروید، خودم برمی‌گردم.

 

شب دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ اوضاع جبهه نسبتا آرام بود و عملیات جدیدی شروع نشده بود. احمد گوشه‌ی سنگر نشسته بود و نامه می‌نوشت. در انتهای نامه برای خانواده نوشت: *"پاسخ نامه‌ام را ندهید زیرا دیگر نمی‌توانم آن را بخوانم، فقط یک ساعت دیگر مهمان این دنیا هستم".*
پس از نوشتن نامه رفت کنار دوستانش و گفت: *"حلالم کنید من یک ساعت دیگر شهید می‌شوم".*
دوستانش خندیدند و گفتند: "الان که عملیات نیست شوخی می‌کنی"؟!
سیداحمد از سنگر بیرون آمد. دقیقا یک ساعت بعد صدای الله‌اکبرش بلند شد.
هنوز عملیات بیت‌المقدس شروع نشده بود اما باید راه باز می‌شد چون میدان مین در مسیر حرکت بچه‌ها بود. عده‌ای برای باز کردن مسیر داوطلب شدند، اولین نفر سیداحمد بود...

 

بعد از عملیات بیت‌المقدس، خانواده خبری از احمد نداشتند. دقیقا ۱۴ روز بعد، درب خانه سیداحمد به صدا درآمد. مادر که ۱۴ روز چشم به راه بود فورا به سمت در رفت، در را که باز کرد چند پاسدار را دید. مادر بی‌مقدمه گفت: "جنازه سیداحمد را آورده‌اید"؟
پاسدارها که تازه می‌خواستند مقدمه‌چینی کنند برای دادن خبر شهادت، متعجب شدند. مادر ادامه داد: *"الان ۱۴ روز است از احمد بی‌خبرم، خودش گفته بود بعد از ۱۴ روز برمی‌گردم" ...*

سیداحمد وصیت کرده بود پدرش او را در قبر بگذارد.
طبق وصیت، پدر رفت داخل قبر و پیکر او را گرفت. دقایق طولانی داخل قبر بود و با پسرش حرف می‌زد که ناگهان افراد بالای قبر متوجه شدند پدر از حال رفته است.
او را از قبر بیرون آوردند. مراسم تدفین به پایان رسید اما کسی نمی‌دانست داخل قبر چه اتفاقی افتاده است!
چند روز بعد، پدر به اصرار خانواده در مورد روز خاکسپاری اینطور گفت:
*"جنازه را که داخل قبر گذاشتم شروع کردم با سیداحمد صحبت کردن، با او درددل می‌کردم و به نظرم می‌رسید او هم جواب می‌دهد.* کم‌کم خواستم سنگ لحد را بگذارم و جنازه را محکم کنم. سنگ را پشت کمر احمد گذاشتم، خودش گفت: "آقاجان اینجا خیلی درد می‌کند سنگ را کمی پایین‌تر بگذارید".
همانطور که داشتم صحبت می‌کردم، سنگ را پایین‌تر بردم و پرسیدم: "همین جا خوب است"؟!
گفت: "بله".
آخرین حرف‌هایم را هم با او زدم. وقتی خواستم از قبر بیرون بیایم دیدم ساعت مچی‌اش از دستش افتاد، خم شدم که ساعت را بردارم و دوباره روی دستش بگذارم که ناگهان متوجه چیزی شدم. قلب سیداحمد نبود. من نمی‌دانستم مین، قلب پسرم را از بین برده است. به یاد حرفش افتادم، نگاهی به سنگ انداختم، من دفعه اول دقیقا سنگ را مقابل قلبش گذاشته بودم، به همین دلیل گفته بود اینجا درد دارد. یک دفعه تمام بدنم یخ کرد، تازه متوجه شدم احمد واقعا داشته با من حرف می‌زده، دیگر چیزی نفهمیدم و از حال رفتم...
 

وصیت نامه شهید سیداحمد موسوی📝
 
بسم الله القاسم الجبارین
 
إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ...
 
اکنون در حالی وصیت‌نامه خود را مى‌نویسم که چند ساعتى تا عملیات بزرگ باقی مانده و آخرین ضربه را انشاالله مى‌خواهیم بر پیکر صدام و آمریکا بزنیم. من بر اساس رسالت و مسئولیتى که در برابر انقلاب اسلامى که خون‌بهاى هزاران شهید و مجروح است به جنوب کشور رفته‌ام و به جنگ ضدخدایان پرداختم.
گام نهادن در این مسیر خدایى را یک فریضه مى‌دانم و در این راه اگر دشمن را شکست دهیم پیروزیم و اگر کشته شوم باز هم پیروزیم چون شهید شده‌ام و به سعادت رسیده‌ام و در نزد خدا روزى می‌خورم.
 
پدر جان! باید هوشیار باشى و در برابر ضدانقلاب چنان صبر و استقامتى از خود نشان بدهى که پشت دشمن از این عمل تو بلرزه درآید.
و تو مادر عزیزم! چنان حرکت زینبى از خود باید نشان بدهى که ادامه دهنده این راه براى دیگران باشى.
 پدر و مادر عزیزم!
بار دیگر مى‌گویم ما امانتى از جانب خدا هستیم و خواه ناخواه از این دنیا می‌رویم و در آن دنیا در مورد اعمالى که انجام داده‌ایم بازخواست مى‌شویم پس اصل مهم، حیات اخروى است و این دنیا هیچ ارزشى ندارد شما را به صبر و استقامت سفارش مى‌کنم که سبب نزدیکى با خداست و خدا را همیشه به یاد داشته باشید و همیشه به او توکل کنید و کافى است که او یار و مدافع شما باشد و در خاتمه از منتظران مهدی عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف که در نماز جمعه و دعاى کمیل شرکت مى‌کنند التماس دعا داریم تا به این وسیله خداوند ما را بیامرزد انشاالله.
 
 چند کلمه‌اى دیگر صحبت دارم با مردم شهید پرور، حزب جمهورى اسلامى که همانا مدافع خط امام است و انجمن اسلامى دست و بازوى امام در مدارس و ارگان‌هاى انقلاب اسلامى که هرگز دست از یازى امام نکشند و همیشه در صحنه باشند و انجمن اسلامى و حزب جمهورى اسلامى و روابط عمومى سپاه، دیگر نگذارند ضدانقلاب و کسانى امثال شریعتمدارى نتوانند با اسلام ضربه بزنند و یک حرف با برادران خود که همیشه در صحنه‌اند دارم.
در پایان خدایا خدایا تو را به جان مهدى تا انقلاب مهدى خمینى را نگهدار.
والسلام📝

 

روحش شاد و راه و نامش گرامی باد.
برای شادی روحش و سلامتی مادر عزیزش که در بستر بیماری‌ است صلوات🌺🌺

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی