شهید سجاد زبرجدی
📎
قلبش شرحهشرحه بود؛ جگرش سوخته و غمی سنگین روی سرش هوار بود؛ چشمهایش خیس باران بود ولی زبانش یاری نمیکرد تا بالای سر پیکر عزیز دردانهاش، همهی آن کوه غم را با مویهها و گریههایش زمین بگذارد و با آههایی که میکشد سبکبار شود ...
اگر این ناتوانی تکلّم مادرزادی بود اینقدر دلش را به درد نمیآورد چرا که عادت داشت به این حال! ولی دردش که مادرزادی نبود!...
صدای سکوتش بالای سر پیکر به خون آغشتهی سجادش، گوشها را کر میکرد.
اما به ناچار هرچه درد بود را در خود فرو میخورد...
و پناه بر خدا از شدت دلتنگی پسری به وقت تشییع جنازهاش، آنهم وقتی که دلش میخواهد صدای خداحافظی مادرش، بدرقهی شب اول قبرش باشد...
به آرزویش نرسید! اما قربان آن معرفتی که قول داد تا قیامت، به وسعت همه نشنیدههای صدای قلب پر درد مادرش، کنار قبرش، شنوای درددل زائران مزارش باشد...