امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۹ ق.ظ

شهید بایرامعلی ورمزیاری

🌤
نام و نام خانوادگی: *بایرامعلی ورمزیاری*
فرمانده گردان علی‌اکبر لشگر ۳۱ عاشورا
تولد: ۱۳۴۲/۱۰/۱۰، روستای آغ‌اسماعیل توابع سلماس.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۵، طلائیه.
رجعت: ۱۳۷۴/۱۱/۹.
گلزار شهید: مزار شهدای سلماس.
🌳

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۴۹
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۵ ق.ظ

شهید علی‌اکبر قربان شیرودی

نام و نام خانوادگی: علی‌اکبر قربان شیرودی
تولد: ۱۳۳۴/۱۰/۲۵، تنکابن، روستای بالاشیرود.
شهادت: ۱۳۶۰/۲/۸، استان کرمانشاه، سیه قره‌بلاغ دشت ذهاب، بازی دراز.
گلزار شهید: گلزار شهدای روستای شیرود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۴۵
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۲۶ ق.ظ

سردار شهید احمد فرگاه

حرف دل:

پشت فرمان نشسته بود و خیره به جاده پیش می‌رفت.
سکوتش منیر را آزار می‌داد. منیر دلش می‌خواست طنین صدای احمد در گوشش باشد و قطع نشود. بعد از هفته‌ها دوری، حالا کنارش نشسته بود و همسفر جاده‌اش شده بود. سیبی را پوست کند و دست احمد داد.
_"احمد جان! چرا انقدر ساکتی؟! نمی‌گویی دل نازکم هوای تو را کرده. یک چیزی بگو".
_"چی بگم منیر جان! نگرانم از اینکه این بارِ اسلحه را نتوانم برسانم به بچه‌ها. آنها منتظر منند اما از محمدحسین شنیدم که در پلیس راه می‌گردند ماشین را. فقط خدا کند به ما شک نکنند".
_"شک برای چی؟ من همراهتم دیگر. وقتی من را کنارت ببینند شک نمی‌کنند. نگران نباش عزیزم".
_ "منیر! تو همیشه همراه خوبی برای من بودی و هستی. یک زن قوی و شیردل. چیزی که همیشه از خدا می‌خواستم. خوشحالم که دارمت. خدا تو را برای من و بچه‌هایم نگه دارد".
لبخند شیرینی به منیر زد و دوباره چشم به جاده دوخت. تاریکی گرگ و میش و خلوتی جاده ناچارش می‌کرد که بیشتر حواسش را جمع کند. چیزی نگذشت که رسیدند به پلیس راه...
هوا تاریک شده بود اما چشمان مامور پلیس راه، انگار تیز بود و همه جا را خوب می‌پائید.
مامور، تابلوی گرد دسته‌دار ایست را در دستانش به نشانه توقف ماشین حرکت می‌داد و خودش هم وسط جاده می‌آمد.
احمد ترمز کرد و ایستاد. خون در رگ‌هایش داشت منجمد می‌شد از شدت اضطراب، اما ظاهرش نباید این را نشان می‌داد.
_"منیر! عادی باش و از جایت جم نخور خب!"
_"باشد عزیزم! برو نترس. توکلت به خدا. ذکر و جعلنا می‌خوانم برایت".
احمد پیاده شد. چشمی به مامور انداخت، سلام کرد و منتظر شد تا او حرفی بزند.
مامور با نگاه چشم چرانش اول نگاهی داخل ماشین انداخت. با چراغ قوه نور انداخت توی ماشین. وقتی مطمئن شد چیزی پیدا نخواهد کرد گفت: "صندوق را باز کن"!
چیزی در دل احمد فرو ریخت. خیلی عادی سوئیچ را از روی ماشین برداشت تا در صندوق را باز کند. منیر محکم و مطمئن نگاهش کرد. با چشمانشان به هم دلداری می‌دادند. دلش آرام شد. برگشت پشت ماشین، سوئیچ را انداخت توی دایره‌ی ریز در صندوق عقب و در را باز کرد.
_"آهای! این جعبه دیگر چیست"!
_"چیزی نیست سرکار! وسیله‌های ماشین داخلش است".
_"بازش کن یالا".
و احمد در جعبه را باز کرد. هر آن منتظر بود تا صدای خشمگین مامور را بشنود.
مامور دستش را داخل جعبه چوبی برد. تمام انگشتانش با گیریسِ پوشیده شده‌ی روی اسلحه‌ها آلوده شده بود و حالش داشت بهم می‌خورد.
_"اه! اینها چیست توی این جعبه"؟
_"سرکار گفتم که چیز خاصی همراهم نیست، فقط..."
مامور سرش را از توی صندوق بالا آورد و با چشم‌های گردی که از تعجب داشت به عصبانیت می‌رسید گفت: "فقط چی؟ یالا حرف بزن".
احمد با درایت و محکم اما با صدایی که رگه‌هایی از ترس را به آن اضافه می‌کرد گفت: "توی داشبورد سرکار... توی داشبورد یک رساله هم هست".
مامور که انگار قلابش به ماهی بزرگی گیر کرده باشد دوان دوان رفت سمت در شاگرد.
احمد سریع در صندوق را بست تا خیالش از بابت اسلحه‌ها راحت شود و رفت کنار مامور. منیر از ماشین پیاده شد. احمد در داشبورد را باز کرد. کتاب را به مامور داد. دستش را وسط عینکش فشاری داد و گفت: "سرکار عفو بفرمایید. ماشین خودم نیست. مال یکی از دوستانم است. رساله هم مال خودش است. این وقت شب به من و زنم رحم کنید. قول می‌دهم تکرار نشود".
مامور چراغ قوه را انداخت روی جلد کتاب. منتظر بود اسم امام خمینی را روی جلدش ببیند. رساله مال آقای شریعتمداری بود. با دستان چرب و سیاه از گیریس، سریع کتاب را ورق زد و با همان چشمان عصبانی انگار که ماهی از قلابش در رفته باشد داخل داشبورد را نگاهی کرد و گفت: "چیز دیگری هم همراهت داری"؟!
-"نه سرکار"
-"بسیار خب، تکرار نشود. حرکت کنید".
 
چند دقیقه بعد، در دل تاریک جاده، دست چپ منیر روی دست راست احمد که دنده ماشین را عوض می‌کرد فشرده می‌شد و لبخند رضایتشان به صدای خنده‌ای بلند بدل شده و به آسما‌نها می‌رفت...

نام و نام خانوادگی: احمد فرگاه
تولد: ۱۳۲۹ کاشان.
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۰، دارخوین.
گلزار شهید: کاشان، دارالسلام گلابچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۲۶
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

شهیدان ابراهیمی ورکیانی

حرف دل:

در مجلس روضه‌ی امام حسین(ع)، برای اولین بار دیدمش. وقتی داشت cd مربوط به شهادت پدر و برادرانش را به خواست بانی مجلس به او می‌داد. صاحب خانه اما سابقه‌ی مرا می‌دانست. شاید هم از نگاه مشتاقم فهمید که باید آن را به من بدهد. و اینجا بود که باب آشنایی من با این خانواده آسمانی باز شد.
سرکار خانم "زهرا ابراهیمی ورکیانی" فرزند و خواهر دو شهید و یک جانباز از اهالی خیابان شهید نامجوی تهران است.
آنچه در سومین روز از مهمانی خدا از نظر می‌گذرانید، روایت مردانگی سه شیرمرد بزرگ از جگرگوشه‌های اوست که با شور فراوان از قلب داغدارش می‌تراود.
 
گفتنی است سرکار خانم مهدیه ابراهیمی فرزند بزرگوار جانباز سرافراز حمید ابراهیمی ورکیانی نیز در جمع صمیمی سی روز سی شهید شرف حضور دارند.
با تشکر فراوان از سرکار خانم نرگس سرپرنده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۰
يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ

شهید محمد مهدی دباغی

حرف دل :

یک چیزی گفته‌اند و یک چیزی شنیده‌ایم...
 
سخت مانده‌ام! چگونه می‌شود به راحتی از عزیز دلت بگذری و راهی میدان نبردش کنی؟!
آنهم تنها پسرت را که قرار است چشم و چراغ دلت باشد و ...
دوست داری شاهد طی کردن مدارج عالیه‌اش باشی. در لباس دامادی‌اش ببینی‌ و نوه‌های نازنینت را در آغوش بگیری...
 
اما وقتی عاشق باشی با همه وجود، تنها دارائیت را تقدیم حضرت دوست خواهی کرد. عشقی که میراث خانوادگی است. عشقی که تنها پسر خانواده را تا ابد نامدار نگاه خواهد داشت.
 
می‌خواهیم در آستانه‌ی سی‌امین سالگرد عروج طائری آسمانی، به همراه پدر و مادر و خواهرانش زائر کوی حسین علیه‌السلام شویم.
همراه با روح ملکوتی شهیدی که عاشق راه و منش مولاست.
سن زیادی نداشت اما روحش بلند بود و سبکبال. شهید ۱۶ ساله‌ای که با دست بردن در شناسنامه‌اش، خود را به قافله‌ی کربلائیان رساند و چون عاشورائیان در محاصره افتاد. سه روز بی آب، بی جیره غذایی... با بمب شیمیایی آل یزید و آل‌عمرسعد، در کنار دیگر همرزمانش مظلومانه و تشنه لب به شهادت رسید و چون سالار شهیدان، پیکرش سه روز زیر آفتاب سوزان ماند و نتوانست به عقب بازگردد.
 
صلّی الله علیک یا اباعبدالله
 
خدا کند که در سی‌امین سالروز شهادتش، ما جامانده‌ها را هم دعا کند و تذکره شهادتمان را از مولایش بخواهد.
 
و مفتخریم که سرکار خانم‌ها انصاریان و دباغی، مادر بزرگوار و خواهر محترم این شهید والامقام، همراهان امروز از میهمانی آسمانی ما خواهند بود. ناگفته نماند که خواهر ایشان و راوی امروز ما، خود یکی از همسران جانباز غیور میهن عزیز اسلامی‌مان هستند.

نام و نام خانوادگی: محمد مهدی دباغی
تولد: ۱۳۵۱/۲/۱۱، تهران.
شهادت: ۱۳۶۷/۳/۲۳، عملیات بیت‌المقدس۷، شلمچه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۹، ردیف۱۴۳، شماره ۱.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۳۲
يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۱۹ ب.ظ

شهید مهدی مهری

حرف دل :

مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
و بیست و پنجمین روز میهمانی الهی‌مان را به نور مردی از تبار خورشید روشن می‌کنیم.
همو که امروز سالروز میلادش است. دستان تمنای ما را به خدا خواهد رساند و به پاس این همراهی، پیمانه‌های خالیمان را از مهر به حضرت حق پر خواهد کرد.
از زبان خواهر زاده عزیزش سرکار خانم "فاطمه رفیعی" بیشتر پی به وجود نورانیش خواهیم برد.

نام و نام خانوادگی: مهدی مهری
تولد: ۱۳۲۹/۳/۲۰، روستای بزج، شهرستان طالقان.
شهادت: ۱۳۶۱/۷/۱۵، سومار، عملیات مسلم‌ بن‌عقیل.
گلزار شهید: گلزار شهدای روستای بزج.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۱۹
شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۳۰ ب.ظ

شهید سید قاسم ذبیحی فر

حرف دل :

یتیم شدیم. پدر، بار سفر بست و رفت و تا دنیا دنیاست، گرد یتیمی را بر چهره‌هامان نشاند. درد بی‌پدری را هیچ مرهمی تسکین نمی‌بخشد مگر فرج فرزندش.
 
و امروز، در ضیافت شهدائیمان، دست به دامان شهیدی از سلاله‌ی حضرت پدر می‌شویم. شهیدی بی‌سر، که عاشقانه‌هایی دارد با حضرت دلدار.
شاید، به بهانه‌ی این همراهی، دستان خالی ما را، در ید الهی جان جانانمان بگذارد.
 
سید قاسم ذبیحی‌فر عزیز!
در این فقر معنوی، و در این غرق شدن در روزمرگی‌، دستانمان را بگیر. شفیع‌مان باش.
سلام ما را به ارباب بی‌سرت برسان و از او بخواه فرج مولا و مقتدا و صاحبمان را.
 
به او بگو ما گم شده‌ایم. ما، در فتنه‌ها و شدائد آخرالزمان گم شده‌ایم.
چراغ راهمان شو. برسانمان به مصباح هدایت. به کشتی نجات. تنهایمان مگذار. دست‌هایمان آلوده است و قلب‌هایمان خراب. روی سر بالا آوردن و دست بلند کردن به سوی درگاه خدا را هم نداریم.
تو را قسم می‌دهیم به حق این روز، روزی که به لقاءیارت شتافتی.
در سی و یکمین سالگرد شکوهمند عروجت، برایمان میزبان خوبی باش. ثواب همه اعمال مستحبی‌ امروزمان را پیشکش پیکر بی‌سرت می‌کنیم و به امید شفاعتت هستیم.
التماس دعا
یا علی
💠
با تشکر از همدلی‌ و همراهی خواهر بزرگوار شهید سید قاسم ذبیحی‌فر💐

نام و نام خانوادگی: سیدقاسم ذبیحی‌فر
تولد: ۱۳۴۷/۸/۲۶، تهران، شهرستان ری.
شهادت:۱۳۶۶/۳/۱۷، کوخ نم‌نم کردستان عراق بر اثر انفجار مین در حین پاکسازی.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا‌ سلام‌الله علیها، قطعه ۲۹، ردیف ۱۷۱، شماره ۱۹.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۳۰
شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۲۷ ب.ظ

شهید علی رضا قشنی

حرف دل :

همنام مولایش علی علیه‌السلام و با اقتدا به او سیر ایام می‌کرد تا روزی از روزها در کربلای ۶، به ایشان بپیوندد.
سالها مفقودالاثر بود و خانواده در پی خبری از او چشم به در دوخته بودند...
آنچه می‌خوانیم داستان زندگی شیرمردی از شیعیان علی‌ست از زبان برادرزاده ایشان سرکار خانم "سمانه قشنی".

نام و نام خانوادگی: علی‌رضا قشنی
تولد: ۱۳۴۵ در شهرستان ملاثانی از توابع اهواز.
شهادت: ۶۵/۱۰/۲۴، سومار، عملیات کربلای۶.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهر ملاثانی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۷
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

شهید یعقوب پورچنگیز

حرف دل :

سوم خرداد که از راه می‌رسد، بوی رهایی با خود می‌آورد.
رهایی از یوغ دشمن دریوزه‌ای که روزگاری حلقوم شهری خرم را در چنگال خود می‌فشرد. و خرمشهر عزیزِ ایرانمان را به خونین شهر بدل کرده بود.
جشن ظفر سوم خرداد را، مدیون خون جوانانی هستیم که مردانه ایستادند تا دشمن بعثی حتی نتواند یک وجب از آن سرزمین حماسه را، از آن خود کند.
 
و امروز در دل‌هایمان به یاد همه‌ی آن دلاورمردان غیور و زنان و کودکانی که بی‌گناه به خاک و خون کشیده شدند فانوس‌هایی از مهر روشن می‌کنیم تا قلوبمان با خاطره‌ی آن لاله‌های پرپر منور گردد.
 
شهید "یعقوب پورچنگیز" یکی از همین لاله‌های به خون خفته است که خرمشهر که نه، ایران، تا زنده است مدیون اوست.
و اکنون از زبان خواهر بزرگوار آن والامقام، با راه و منش آسمانیش بیشتر آشنا شویم.

 

نام و نام خانوادگی: یعقوب پورچنگیز
تولد: ۱۳۳۸/۴/۱، برابر با عید قربان، شهر بزنجان شهرستان بافت، از توابع استان کرمان.
شهادت:۱۳۶۱/۳/۳، عملیات بیت‌المقدس، جبهه‌ی کوشک.
گلزار شهید: گلزار شهدای بزنجان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۱۷
جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۹ ب.ظ

شهید محسن درخشش فر

حرف دل :

محله‌ی "میدان‌ کهنه" قدیمی‌ترین و بزرگترین محله‌ی شهر بود و وابسته‌ترین محل به رژیم طاغوت و ساواک.
افراد مذهبی چندانی هم نداشت. انگشت شمار بودند خانه‌هایی که در آن بویی از خدا و معنویت به مشام برسد.
خفقان عجیبی بر این محل سایه افکنده بود.
خلاصه که هرگز از این محله انتظار نمی‌رفت تا روزی بشود پایگاه و خواستگاه جوانان پرشوری که خیلی زودتر از سنشان مرد شوند، و وقتی که هنوز یک مو در صورتشان نروئیده باشد در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل مردانه بجنگند و دلاورانه در خون خون بغلطند.
 
اولین شهدای دارالمومنین"کاشان" از این محل به اسلام عزیز تقدیم شد.
محسن عبدالشاهی‌ها، حمّامی‌ها، علیزاده‌ها، رمضانی‌ها و دقیقی‌ها و غلامزاده‌ها... و ده‌ها شهید و رزمنده و جانباز دیگر.
 
و شهید عزیز "محسن درخشش" یکی از همین نوجوانان نیک شهر بود.🌷
از همان بچه انقلابی‌هایی که کمتر در میان مذهبی‌ها پیدا می‌شد...

نام و نام خانوادگی: محسن درخشش‌فر
تولد: ۱۳۴۴/۴/۱۷، کاشان.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶، پاسگاه زید.
گلزار شهید: دارالسلام گلابچی کاشان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۵۹