شهید غلامرضا صادقزاده قمصری
☀️
نام و نام خانوادگی: *غلامرضا صادقزاده قمصری*
تولد: ۱۳۳۹/۱۲/۱، تهران.
شهادت: ۱۳۶۱/۴/۶، خرمشهر.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۲۶، ردیف ۵۳، شماره ۴۱.
🌻
☀️
📚 *پیمان*
هرکس شب قدری دارد. دلش نمیآمد از سر سجاده بلند شود. امشب خیلی خدا را میخواست. مگر چه کسی را جز خدا داشت که از سِرّ دلش آگاه باشد؟! الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک. دوباره به سجده رفت. دلش آنقدر بالبال میزد که دنیا برایش کوچک بود. شکراً للّه...
غلامرضا به آرزویش رسیده بود. از جهاد سبز تا جهاد سرخ.
هربار که اعزام داشت، دعای شهادت را در جیب کیف شوهرش میگذاشت. حتی آنوقت که نامزد بودند. غلامرضا اصلاً مال این دنیا نبود. آمده بود که برود. چقدر غبطه دارد!
نشسته بود و دست به حلقه ازدواجشان میکشید.
_شهادتت مبارک مرد من! بالاخره گریستی و شهید شدی. دیدی همانطور که خوابت را دیده بودم رفتی؟ شبیه شهید بهشتی در شب سالگرد شهادتش، سوخته و خونین.
«همسرم هم بداند و میداند که وظیفهی سنگین زینب گونهای....» نباید دستهایش که برگه وصیتنامه را نگه داشته، بلرزد. آن را کنار سجادهاش گذاشت.
سرش را به اطراف گرداند. مانتو و روسری سفیدش که آماده بود. پارچهی سبزی بریده بود که همراه با عکس غلامرضا به چادرش سنجاق کند. رویش با ماژیک نوشت: "ای همسر شهیدم راهت ادامه دارد." شهیدم...
_دیدی غلامرضا که سابقون شدی. من چه؟ یادت هست که وقت عقدمان برای وکالت امام شرط گذاشتیم؟ دعا برای شهادت در دنیا و شفاعت در آخرت. فقط سه ماه گذشته. راستی تو چطور خواب دیده بودی که من زودتر از تو شهید میشوم؟ بار آخر، دیگر آنقدر نورانی شده بودی که... گریستی، با هم گریستیم تا بال گشودی. چقدر غبطه دارد!
ولی فردا نمیتوانم به قولم عمل کنم. قول دادهام، میدانم... اما غلامرضا!...
تمام برگهها را مرتب کرد. وصیتنامه، یادداشتها و نامههایشان به هم. دستش را روی سرخی قلب پرندهای گذاشت که در نامهاش به او نقاشی کرده بود. لبخندی بر لبانش نشست. حتماً غلامرضا نمیتوانسته این نامهها را جلوی دوستانش باز کند. نامه دختری که عکسش را لای قرآنش مخفی کرده، پر از شکل و رنگ تند خودکار قرمز بود. در هر طرفش آیه و دعا و شعری... . پوشه را بست.
_اما غلامرضا من نمیتوانم در این آخرین بار به قولم عمل کنم... بگو چه کنم؟ مگر آنکه خدا بخواهد. خدایا...
سرش را دوباره به سجده گذاشت.
💠💠💠
_لطفاً روی پیکر را باز کنید. من همسرش هستم.
_ببخشید خواهر، کاملاً سوخته است. قابل دیدن نیست. فقط یک کالبد است که فرو میریزد. لطفاً اصرار نکنید.
_من به شهید قول دادهام. میخواهم باز شود. همین که چیزی باقی مانده، شاید عنایتی بوده...
پسر جوان درست میگفت. کیسه را که باز کردند، از اطرافیانش صدای گریه و شیون بلند شد. از دیدن پیکری که کاملا سیاه و جزغاله بود، شوکه شده بودند. فهیمه اما با نگاهی پرصلابت به پیکر شهیدش نگاه میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. تا روی سینه ...
«غلامرضا من قول دادهام. هربار که از جبهه میآمدی سینهات را که برای اسلام سپر کرده بودی، میبوسیدم. یادت هست که گفتی: "همیشه این سینه اینقدر گرم نیست؟" و من جواب دادم که قول میدهم همیشه اینجا را ببوسم، حتی وقتی ...»
خیلی عجیب بود که تکهای از لباس روی سینه نسوخته بود. دیگران متوجه آن نشده بودند. این جیب لباس غلامرضا بود که به بدنش چسبیده بود. بازش کرد و جانماز کوچکی از جنس بُرد یمانی با مُهر تربت امام حسین(علیه السلام) از آن بیرون آورد. به همان اندازه پوست زیر آن تازه مانده بود. در آن سیاهی، همان یک تکه، سفید و سالم بود! فهیمه بلافاصله خم شد و همانجا را بوسید.
_غلامرضا! دیدی سر قولم بودم و سردش را هم بوسیدم؟!
صدایش در فضا پیچید. افرادی که در معراج شهدا دور پیکر شهید صادقزاده جمع شده بودند، اشکریزان نگاهش میکردند. این دختر ۱۸ ساله سپیدپوش که همسرش را تا معراج خدا برده بود، کیسه را بازتر کرد و روی دست چپ را کنار زد. هنوز حلقه ازدواجشان به استخوان دست چسبیده بود. هنگام درآوردن، انگشت پودر شد و فرو ریخت. تنها یادگاری عشقشان، حلقه نقرهای غر شده، که رویش حک شده بود: ایمان، جهاد، شهادت، تنها ره سعادت. فهیمه آن را مانند سند افتخار بالا گرفت. خون شهید روی کلمه شهادت را پوشانده بود. صدای رسایش بلند شد:
_غلامرضا! چه خوب بر سر پیمانت ماندی!....
✍🏻سوده سلامت. ۱۳۹۹/۱/۱۸.
🌻
"این نامهها سند جنگ است." یکی از نامههای فهیمه که در داستان به آن اشاره شده است. ☀️ 🌻
☀️
شهید غلامرضا صادقزاده، در اسفند ماه ۱۳۳۹ هجری شمسی، چشم به جهان گشود. در سال ۱۳۴۲ جزو همان کودکانی بود که امام خمینی ندای یاری آنها را شنیده بود و به دژخیمان طاغوتی، نوید همیاری آنان را در انقلاب شکوهمند اسلامی ایران می داد.
پس از دوران کودکی به دبیرستان رفت و با سعی و کوشش فراوان، علیرغم آنکه در دبیرستانِ چندان خوبی هم نبود، توانست در اولین سال پیروزی انقلاب اسلامی همزمان با اخذ دیپلم، به دانشگاه راه پیدا کند و در رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شود.
غلامرضا بچه صاف و ساده و پاکی بود. تقوا و خوشرویی او برای همه یک الگو بود. چهره خندان، متانت و تبسم همیشه برلب او، یادگاری به جا ماندنی از اوست. روحیهای قوی داشت و امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد و از تعریف کردن خوشش نمیآمد. این چنین الگویی به پیرو امامان و رهروان و پویندگان راه حق میماند و چنیناند تمامی شهیدان ما که در بوستان الهی، گلچین شدهی حق تعالی هستند.
حرکات و مبارزات انقلابی خود را از ۱۷ شهریور، جمعه سیاه، شروع نمود و از آن پس با پشتکار و جدیت بیشتر به دنبال شرکت در مراسم مذهبی و سخنرانیها با تفکر در اندیشههای اسلامی و انقلابی، مطالعات خود را گسترش داد و با شرکت در کلاسهای قرآن به همراه دوستان و همرزمانش خود را آماده و مهیا مینمود تا حرکت عظیم انقلاب اسلامی را با مردم و در راه مردم و مانند مردم آغاز کرده و ادامه دهد. بعد از ورود به دانشگاه همراه با فعالیت در کنار دانشجویان مسلمان، پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها خدمت به روستائیان محروم را ترجیح داد و به گنبدکاووس رفت و در آنجا به فعالیت مشغول شد. به دنبال فعالیتهای مختلف به عنوان دبیر هیأت هفت نفرهی تقسیم زمین در جهاد سازندگی، فعالیتهای خود را ادامه داد. در مدیریت، اخلاص و قدرت زیادی داشت که در موفقیت او، این دو امر نقش ایفا میکردند. او نفوذ زیادی در بین روستائیان داشت و آنها را حتی به جزئیترین مسائل آگاه میکرد و روستائیان درک کرده بودند که او در راه خدا کار میکند.
غلامرضا بارها گفته بود: «اگر در تمام عمرم یک کار مفید انجام داده باشم، همان رأی دادن به جمهوری اسلامی است.»
🌻
☀️
غلامرضا بر مواضع خود، مصرانه پافشاری میکرد و با اخلاق اسلامی هر کجا لازم بود رأفت نشان میداد و هر کجا لازم بود سختگیر بود. از جمله در گنبد با فئودالها به سختی برخورد میکرد. به افشای گروهکها از جمله منافقین و چپیها و امت و ...میپرداخت. با او چه تندیها که نمیکردند.
از خصوصیات بارز او انجام احکام شرعی اسلام بود و در مسائل شرعی با کسی رودربایستی نداشت. ارادت خاصی نسبت به امام داشت. وقتی صحبت میشد جلوتر از امام حرکت نمیکرد، و هر موقع بحث میکرد و به جائی میرسید که امام صحبت آن چیزها را نکرده بود سکوت میکرد. ارادت خاصی هم به نیروهای خط امام و علیالخصوص شهید مظلوم دکتر بهشتی داشت.
غلامرضا که دانشجوی رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف و از دانشجویان پیرو خط امام بود، پس از ۱۷ ماه تلاش و کوشش خستگیناپذیر در جهاد سازندگی گنبد، راهی دانشگاه خودسازی شد. او در سال ۶۰ راهی جبهههای جنوب شد و به رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران پیوست. دانشگاهی که بالاخره، مدرک سعادت اخروی خود را از آنجا گرفت. جبهه این مأمن مؤمنان الهی و محل حرب زاهدان شب.
بعد از رفتن به جبهه و این انتخاب بزرگ، انتخاب دیگری نمود و آن رفتن در گروه تخریب به عنوان مینیاب بود.
او در عملیاتهای طریقالقدس، خاتمالنبیین و فتحالمبین به عنوان یک تخریبچی خطشکن، معبرگشای لشکریان توحید شد.
غلامرضا به واسطه شایستگی و لیاقت درخور توجهاش در عملیات بیتالمقدس به فرماندهی تخریب تیپ ۴۶ فجر منصوب شد و در این عملیات حماسه آفرینی کرد. پس از آزادی خرمشهر مسئولیت واحد تخریب و پاکسازی خرمشهر را به عهده گرفت و برای کمک به یاران صمیمی و فداکار خود، جهت خنثی کردن میادین مین و تلههای انفجاری عازم این شهر شد.
دشمن بعثی از هیچ جنایتی فروگذار نکرده و حتی در بسیاری از اماکن تخریب شده میدانهای مین نامنظم احداث کرده بود و به همین جهت کار در آنجا فوقالعاده مشکل و خطرناک بود.
طی ۹ ماه در جبهه، درسهای خودسازی را آموخت و یکی پس از دیگری مدارج عالیه را طی نمود تا به ملأ اعلا پیوست. در فواصل کوتاهی که به مرخصی آمده بود هیچ نمیگفت چهکار میکند. همیشه توجه شدیدی به شهدا داشت و از دوستان شهیدش سخن میگفت.
🌻
☀️
مادر غلامرضا از جوانان شهیدش میگوید:🎤
«غلامرضا پسر ارشدم بود. در دوران تحصیل، فعالیتهای انقلابی اعم از پخش اعلامیه و حضور در راهپیماییها را آغاز کرد. در نیمههای شب، به همراه برادرش علیرضا و برادرم (سردار ابوالقاسم سلامت)، اعلامیههای حضرت امام(ره) را پخش میکردند. با برادرم هم به جبهه رفت. دایی و خواهرزاده هردو به شهادت رسیدند.
«پس از شهادت غلامرضا، برادرش عبدالرضا به جبهه رفت، تا جای خالی او باعث خوشحالی دشمن نشود.
عبدالرضا در ۱۷سالگی عازم جبهه شده و چهار ماه بعد پیکرش مفقودالاثر شد. شهادت غلامرضا به دور از باور نبود، تا جایی که همسرش نیز خواب شهادتش را دید؛ اما داغ دوری از غلامرضا هنوز تسکین نیافته بود که عبدالرضا هم شهید شد. از سوی دیگر نبودِ پیکرش ما را بیش از پیش پریشان کرد.
پیش از اعزام، به من گفته بود که اگر شهید شوم، پیکرم باز نمیگردد، در غیر اینصورت پیکرم را در کنار برادرم در قطعه ۲۶ به خاک بسپارید.
وقت خداحافظی آخرین جملهای که گفت این بود: «رفتید کربلا، نائبالزیاره ما باشید.»
❇️داماد خانواده، شهید جعفر توحیدی هم که همرزم غلامرضا و جانباز بود سال ۸۰ به شهادت رسید. علیرضا پسر دیگرش سالها در جبهههای دفاع مقدس به مبارزه پرداخت و حمیدرضا فرزند دیگر او نیز به جبهه سوریه شتافت.
🌻
شهید عبدالرضا صادق زاده قمصری☀️ 🌻
شهید غلامرضا صادقزاده خواهرزاده و باجناق سردار شهید سلامت 🌾
عکسی که سال گذشته در روز معرفی سردار شهید سلامت زینتبخش گروه سی روز سی شهید شد.🌷🌷
☀️
اولین بار، در فروردین ماه ۶۱ بود که غلامرضا را در یکی از اتاقهای پایگاه نساجی دیدم. جذابیت عجیبی داشت. ناخودآگاه حس کردم که چیزی در اوست که مرا به طرف خودش میکشاند. صورتی بسیار نورانی داشت و قدی رشید؛ بسیار صمیمی و متواضع و مخلص بود. کلامش لطف خاصی داشت. در عین صمیمیت و رفاقت برای بچهها معلم بود. معلمی دلسوز و با محبت. بایدها و نبایدها را فقط با عمل خویش درس میداد و تبلیغ میکرد. اخلاق و رفتارش چنان بود که بچهها بینهایت او را دوست داشتند و به او عشق میورزیدند. بسیار پرظرفیت بود. روح بزرگی داشت و این را تا وقتی که با او دمساز نبودی متوجه نمیشدی. دلنشینتر از همه آن لبخند و آن تبسم مداوم و مبارکی بود که بر لب داشت.
ارادت خاص او به شهید مظلوم بهشتی، به او این سعادت را ارزانی داشت که در شب سالگرد شهادت بهشتی مظلوم، شهید شود و دقیقاً با همان نحوه شهادت دکتر بهشتی، در انفجاری مهیب که تنی تکهتکه و سوخته را به جا گذاشت به شهادت برسد.
از بس عشق بهشتی داشت آنروز که شهید شده بود میگفت هفتم تیر است و هر چه بچهها میگفتند ششم تیر است، او میگفت نه هفتم تیر است!
یکی از همرزمان شهید🎤
🌻
☀️
یکی از صمیمیترین یاران او عارف عاشق، شهید مسعود قانعی، از او و از شهادتش این چنین میگوید:🎤
"من شهید صادقزاده را خیلی دوست داشتم؛ یعنی همه او را دوست داشتند. او یک انسان متقی خوشبرخورد و مؤمن خوبی بود. ما با هم خیلی صمیمی بودیم. او از آن انسانهای پرظرفیت بود. از اینکه ازدواج کرده خیلی خوشحال بود و میگفت ازدواج خیلی برای بالا بردن و از نظر تکامل معنوی به من اوج داد.
مسائل امر به معروف و نهی از منکر در اخلاقش بهخوبی رعایت میشد.
روز ششم تیر بود که من و یکی از بچهها برای شناسایی میدانهای مین، به اطراف خرمشهر رفتیم و برادر غلامرضا آنروز در مقرمان که یکی از خانههای خرمشهر بود ماند. البته صبح ایشان فکر میکرد که آنروز روز هفتم تیر است. به من گفت مسعود امروز روز هفتم تیر است همان روزی که بهشتی را شهید کردند. خلاصه رفتیم شناسایی. وقتی برگشتیم تا از ماشین پیاده شدیم نمیدانستیم که غلامرضا رفته سراغ شمردن چاشنیها. انبار چاشنیها روبروی مقر بچهها در آن طرف خیابان واقع بود. وقتی داخل مقر شدیم یکباره انفجار عظیمی ما را لرزاند. موج انفجار خیلی قوی بود. با صدای انفجار به سرعت بیرون دویدیم. دیدم سه خانه صاف صاف شده است. بی اندازه ناراحت شدیم گفتیم غلامرضا دیگر پودر شد یک دفعه دیدم یک چیز سیاهی لای آجرها بالا و پایین میرود. دیدم ایشان هنوز نفس میکشد، هنوز زنده بود. بدنش سیاه سیاه شده بود و ورم کرده بود. تمام بدن سوخته بود و خون از دهانش بیرون میزد. سرش از شدت موج گرفته و نرم شده بود.
غلامرضا حدود یک ربع بعد، در مسیر بیمارستان، به شهادت رسید. ۱۵۰ هزار چاشنی مین منجر شده و خانههای اطراف را صاف کرده، ایشان را به هوا پرتاب کرده و دوباره به زمین انداخته بود.
بعدها یکی از بچهها گفت که ما دو نفری رفته بودیم توی انبار، ایشان به من گفت نه تو برو بیرون. خلاصه مرا بیرون کرد و خودش تنها شروع به کار نمود.
🌻
☀️
در مورد ازدواج شهید غلامرضا صادقزاده، همسرش فهیمه بابائیانپور، چنین میگوید:🎤
«وقتی برای ازدواج آمد، همان آیهای را خواند که اول وصیتنامهاش نوشته بود. و همانجا مسیرش را مشخص کرد.
هجرت، جهاد، مبارزه با کفار، شهادت، رسیدن به بهشت، بهشتی جاودان. آن شب میگفت: «این ازدواج نه مکانی دارد و نه زمانی، بلکه این ازدواج، برای سنت الهی است.»
غلامرضا دو آرزو داشت: اول، آرزوی دیدار امام و خواندن خطبه عقد، دوم، آرزوی دیدار الله. وقتی برای خواندن خطبه عقد پیش امام رفتیم، به ایشان عرض کردیم به شرطی وکیل ما شوید که دعا کنید شهادت در این دنیا و شفاعت در آن دنیا نصیب ما گردد. غلامرضا مستحق این دعای امام بود و به آن لبیک گفت.
تنها یادگار او جانماز او و حلقهای است نقرهای که در هنگام عقد دست هم کردیم و در زمان شهادت از دستهای سوخته و ریشریش او درآوردیم که روی آن نوشته است: «ایمان، جهاد، شهادت تنها ره سعادت.»
غلامرضا میگفت: «ایمان که داریم جهاد که رفتیم، فقط مانده شهادت.» او در نامههایش از جبهه به من درس میداد که *زندگی باهم بودنهای آنچنانی نیست، زندگی باهم شدن و باهم رفتن به طرف آن چیزی است که زندگی را با نام و یاد او آغاز کرده بودیم.* او قبل از اینکه همسر من باشد آموزگار و معلم من بود. هر بار که از جبهه میآمد چهرهاش بیشتر عوض میشد و انگار سیر حدیث قدسی "و من طلبنی..." میشد. در آخرین دعای کمیل که با هم میخواندیم خیلی گریه کرد و همهاش میگفت «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده.» و چه خوب رفت و چه خوبتر که اینگونه برگشت. اگر چه ازدواجمان کوتاه بود ولی برای من درس بود. برنامه ازدواجش همین برنامه شهادتش بود. ما غلامرضا را از دست ندادیم بلکه او را به دست آوردیم. آرزو داشتم که نحوه شهادتش را بفهمم. در خواب غلامرضا برایم جریان شهید شدنش را تعریف کرد.»
🌻
☀️
جان دادن شهید آسان است و میخواهد هزار بار جان بدهد. یک شب قبل از حمله رمضان، یک نفر خواب دیده بود که غلامرضا ساک بسته و به جبهه میرود و به او گفته بود مگر شهید نشدی؟! گفته بود که باز هم میخواهم بروم جبهه که شهید شوم و.. بعد از عملیات رمضان باز خواب دیدند که به نمایندگی از شهدا به شهدای رمضان خیرمقدم میگوید.
*نحوه شهادت* 🕊
شهید غلامرضا صادقزاده که مشغول پاکسازی مینهای به جا مانده در خرمشهر پس از آزادسازی این شهر بود، بر اثر انفجار این مینها به شهادت رسید. غلامرضا پس از عملیات بیتالمقدس و در اواخر خردادماه ۶۱، برای آخرین بار به تهران آمد و فهیمه به خاطر خوابی که در همان روزها دیده بود، اطمینان داشت که پس از این همسرش را نخواهد دید.
*فهیمه بر سر پیکر غلامرضا* 🌻☀️
فهیمه بر سر پیکر پاره پاره همسرش حاضر شد در حالی که پیراهن سفید پوشیده بود فریاد میزد: «ای همسر شهیدم، شهادتت مبارک»... و در مراسم ختم نیز گفت: *«این ختم نیست، که آغاز است؛ آغاز راهی که همسرم آن را پیمود»...*
فهیمه تا یک سال سفید پوشید و تاکید داشت که اگر غلامرضا به مرگ طبیعی رفته بود باید عزاداری میکرد. او حتی با غلامرضا خداحافظی هم نکرد.
فهیمه در چهلمین روز شهادت غلامرضا، نمایشگاهی از عکسهای او برپا کرد تا سیر زندگی همسرش را به همه نشان دهد. او همچنین بر سر مزار غلامرضا، بر ادامه راه همسرش تأکید کرد.
از شهید غلامرضا یادداشتهایی بر جا مانده است که بعدها در قالب چند کتاب از جمله *«یادداشتهای سوسنگرد»* به چاپ رسید.
🌻
ای همسر شهیدم راهت ادامه دارد. معراج شهدا، تهران. ☀️ 🌻
☀️
برشی از دستنوشتههای شهید از کتاب یادداشتهای سوسنگرد📝
🖋 نمیدانم که چرا هر وقت صداهای فهیمه را از گوشی تلفن میشنوم، نمیتوانم صحبت کنم. دلم فقط میخواهد گوش بدهم؛ میگفت: «صحبتی نداری؟»
🖋در خواب فهیمه را دیدم که باهم در جبهه بودیم؛ اتفاقاً فهیمه شهید شد.
🖋امشب نیز به یکی از آرزوهای دیرینهام که اشک ریختن بود رسیدم. وقتی که شبهای اول ازدواجم با فهیم را میگذراندم، گاهی اوقات فهیم به شدت گریه میکرد. به قول من آلوچه آلوچه اشک میریخت. به من میگفت: "تو هم بالاخره گریه خواهی کرد." فکر میکردم فهیم هنوز مرا نشناخته و فکر میکند میتوانم روزی برای خدا گریه کنم! امروز فهمیدم فهیم خوب حدس زده بود. ... خیلی دعا میکرد که در لحظهی ذکر شده یادش باشم. دعایش کردم که همیشه خط خودش را که در جهت الله بود و خواهد بود، حفظ کند و هیچ چیزی وی را به انحراف نکشاند.
🖋آیا ممکن است من هم ظهور امام زمان را ببینم؟ از خدا خواستم ما را در کمال آگاهی و پس از وارد کردن سختترین ضربه، که از قدرتمان برمیآید، به کافران بعثی، به دیار خود بخواند.
🖋در این چند روز بیشتر سراغ دفتر خواهم آمد؛ چون شاید روزهای آخری باشد که قلم به دست میگیرم.
🖋خواب دیدم که همگی میخواستیم برویم کربلا. انگار که جنگ، صدام و آمریکایی در کار نیست! تا میخواستیم راه بیفتیم، یک چیزی مانع میشد. اگر در خواب نرسیدیم، ان شاء الله در بیداری راهش را باز میکنیم و اگر خودمان هم نبودیم تا برویم، جاده، سنگها و کف پای زائرانش را با خونمان قرمز خواهیم کرد؛ اگر خداوند توفیق عنایت نماید.
🌻
☀️
روز بعد از عقدشان، غلامرضا عازم جبهه شد و فهیمه "دعای شهادت" را برایش در کاغذی نوشته و در جیبش گذاشت و او را از زیر قرآن گذراند و بدرقه کرد.
غلامرضا در یکی از دفترچههای یادداشتش که در جبهه نوشته، در مورد خوابی که فهیمه در مورد شهادتش دیده بود، چنین نوشته است:
🖋️ "دیروز از دیدن چند تا از بچهها، که در گروه جمعآوری مین فعالیت میکنند تصمیم گرفتم به گروه آنها ملحق شوم و قرار است تا چند روز دیگر ما را آموزش داده و برای کسب تجربه به منطقه اعزام دارند. نکته جالب این مسئله بود که قبل از اعزام به اهواز، فهیمه برایم از خوابی گفته بود که من در آن به وسیله مین کشته میشوم و تداعی این مسئله برایم شورانگیز بود. البته امیدوارم که باقیمانده خواب هم درست تعبیر شود؛ اگر سعادتش را داشته باشم"...
منبع: کتاب یادداشتهای سوسنگرد
🌻
زندگینامه *زندهیاد فهیمه بابائیانپور،* همسر شهید، جهت مطالعه علاقمندان، تقدیم حضور شریفتان میگردد.
کتاب *نامههای فهیمه* حاصل تلاش فهیمه در گردآوری مکاتباتی است که با همسرش داشته است. این کتاب بعد از درگذشت او به چاپ رسید.
«خدا عاشقانش را آنطور که خود میخواهد میطلبد. و من چه مسرور اگر در دنیا هیچ نکردم، لااقل یک کار خوب کردم. آن هم یک انتخاب بود. انتخاب همسری که برای دیدار معبودش لحظه شماری میکند.»
شش سال بعد از شهادت غلامرضا در ماه رمضان، فهیمه هم به دیدار حق شتافت.
☀️
🌻
☀️
در بسیاری از نامهها دیده میشد که غلامرضا اشعاری از مداحیهایی که در آنجا از بلندگوها پخش میشد را برای همسرش نوشته است؛ بارها ابراز کرده بود که از شنیدن خیلی از آنها حظ میکند.
چقدر زیبا در قسمتی از نامهاش به فهیمه نوشته بود که: «هر وقت برایم نامه مینویسی دوست دارم یکی دوتا دعا برای قنوت و سجده و زمزمه کردن برایم بفرستی تا از آنها استفاده کنم و در ضمن یاد خدا، یاد تو هم که خدا برایم قرار داده باشم… و لتسکنوا …». (اشاره به آیه ۲۱ سوره روم)
نخستین نامهای که از جبهه برای فهیمه فرستاد با تأخیر ارسال کرد، علتش هم جز این نبود که در حال نگارش وصیتنامه بود و آن را همان ابتدا با اولین نامه به صورت سرگشاده برای فهیمه فرستاد.
غلامرضا سعی میکرد همیشه همسرش را دلداری دهد؛ در جایی برای فهیمه نوشته بود که: «امید که دیر به دیر نامه نگاشتنهایم زیاد دلگیرت نکند؛ زیرا که به تعبیری رشته تسبیح گر بگسست معذورم بدار، دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.»
برگرفته از کتاب: نامههای فهیمه
☀️
🌻
☀️
*وصیتنامه شهید غلامرضا صادقزاده📝*
بسم الله الرحمن الرحیم
توصیههاى واجب یک منتظرالشهادة
انشاءالله.
فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّی لَا أُضِیعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْکُمْ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَىٰ ۖ بَعْضُکُمْ مِنْ بَعْضٍ ۖ فَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَ أُوذُوا فِی سَبِیلِی وَ قَاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ. سوره آل عمران/ آیه ۱۹۵
به نام آنکه شکافنده شب مىباشد و از میان تاریکى نور را مىآفریند.
توصیهام را به تمام شاهدان حال و آینده تاریخ با آیهاى میآغازم، که در آن به کسانى که در راه خدا جهاد کنند و کشته شوند وعده بهشت داده شده و آیندهاى روشن براى آنان ترسیم شده است. کاش در خود لیاقت چنین حرکتى را مىدیدم و مىدانستم که در راه خدا شهید خواهم شد. مىترسم که لایق چنین آزمایش عظیمی نبوده باشم!
و این گفته اماممان در گوشم زنگ مىزند که "برادران من، از موت نترسید. مردن حیات است."
توصیه اول و بزرگ من این است که امّت اسلامى ما، به هیچوجه دست از اسلام و قرآن و امامان و ولایت فقیه برندارند که همانا عذاب عظیم خداوندى بر آنان واجب خواهد شد. روحانیت پیرو ولایت فقیه را ارج بدارید که در صورت تضعیف این پیروان و مروجان اسلام ضربهاى به اسلام خواهد خورد که جبران آن بسیار سخت خواهد بود. از بذل مال و جان در راه دوست حقیقى انسان که همانا الله است کوتاهى ننمایید که غفلت، موجب پشیمانى ابدى خواهد شد.
رابطه همیشگى خود را با قرآن و خدا قطع نکنید. به شرق و غرب لاقید بمانید که در صورت وابستگى به هر یک، تباهى به جامعه روى خواهد آورد. تندروى و کندروى در احکام اسلام را بر خود حرام کنید و بدانگونه روید که امام عزیز این اسوه اسلامى، ره مىپیماید. سعیتان بر این باشد که انقلاب اسلامیمان را به انقلاب حضرت مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف) پیوند دهید و به شعارهاى میلیونى خود جامه عمل بپوشانید.
پدر و مادر عزیز! امیدوارم در رفتن من نمونه کامل یک مسلمان معتقد به الله باشید که هیچگاه در اعاده امانت از خود بیتابى نشان نمىدهند. همسرم نیز بداند و مىداند که وظیفه سنگین زینبگونهاى بر دوش اوست که ارادهای همچون کوه مىخواهد و عزمى پولادین، تا ادامه راه ناتمام، ولى روشن مرا با دلیلی همچون امام و همراهى از شهیدان زنده انقلاب، بدهد.
خداوندا! تمامى گناهان مرا که خوب بر آن واقفى و واقفم ببخش و از تو طلب مغفرت مىکنم. امیدوارم تا لحظه آخرى که در این دار فانى خواهم بود دو جبهه حق و باطل را به خوبى تفکیک نمایم و ذرهاى در ایمانم خلل وارد نیاید.
به تاریخ ۱۳۶۰/۸/۳۰ ساعت ۹ صبح
بیش از این در این مقال و این ذهن کور نگنجد.
غلامرضا صادقزاده 📝
🌻
الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک. فهیمه در شهادتگاه همسرش. از همه خواست با وضو وارد شوند. طبق قرارش با شهید، همانجا زیارت عاشورا خواندند. ☀️ 🌻
حضور فهیمه بابائیانپور در مراسم گرامیداشت شهادت غلامرضا در جهاد سازندگی گنبد. ☀️ 🌻
عهد
به دریای اشکی کنار آمدن
کنار فراق تو بار آمدن
نبستم که بال تو بالا رود
فرستادن و داغدار آمدن
نمیخواستم تلخ یادت کنم
به یک بیت بی اختیار آمدن
در این فصل پاییز هم دلخوشم
دلی دادهام تا بهار آمدن
شگفت است دیدار کوتاه تو
به شوق تو دنبال یار آمدن
صدای خدا داشت تصویرمان
تو سردار و من پایِ دار آمدن
اگر نشکنم صیقلی میشوم
بر این عهدمان پایدار آمدن
به پای رکاب سوار آمدن
پس از بیقراری، قرار آمدن
صبا 98.3