شهید بایرامعلی ورمزیاری
🌤
نام و نام خانوادگی: *بایرامعلی ورمزیاری*
فرمانده گردان علیاکبر لشگر ۳۱ عاشورا
تولد: ۱۳۴۲/۱۰/۱۰، روستای آغاسماعیل توابع سلماس.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۵، طلائیه.
رجعت: ۱۳۷۴/۱۱/۹.
گلزار شهید: مزار شهدای سلماس.
🌳
🌤
نام و نام خانوادگی: *بایرامعلی ورمزیاری*
فرمانده گردان علیاکبر لشگر ۳۱ عاشورا
تولد: ۱۳۴۲/۱۰/۱۰، روستای آغاسماعیل توابع سلماس.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۵، طلائیه.
رجعت: ۱۳۷۴/۱۱/۹.
گلزار شهید: مزار شهدای سلماس.
🌳
نام و نام خانوادگی: جمال محمدعلی ابراهیمی معروف به ابومهدی المهندس
تولد: ۱ ژوئیه ۱۹۵۴، برابر با ۱۳۳۲ هجری شمسی، بصره، عراق.
شهادت: ۳ ژانویه ۲۰۲۰، برابر با ۱۳۹۸/۱۰/۱۳، بغداد، عراق.
گلزار شهید: وادیالسلام، نجف
نام و نام خانوادگی: قاسم سلیمانی
تولد: ۱۳۳۵/۱/۱، روستای قنات ملک، شهرستان رابر، استان کرمان
شهادت: ۱۳۹۸/۱۰/۱۳، فرودگاه بغداد، عراق
گلزار شهید: گلزار شهدای شهرستان کرمان
حرف دل:
سخن از بزرگمردی است از خطّهی غرب کشور.
فرماندهای که وجودش مایه امید و آرامش رزمندگان بود و نامش لرزه بر اندام دشمنان میانداخت.
کوههای سر به فلک کشیدهی استانهای کرمانشاه، کردستان و آذربایجان غربی شهادت میدهند که "سعید قهاریسعید" برای مقابله با دشمنان اسلام و انقلاب چه رنج و مجاهدتهای بینظیری را بر دوش کشید.
جانباز سرافرازی بود که اجر جهاد را با نثار خون خویش دریافت کرد و به خیل شهیدان پیوست.
رایت خونین شهدای غرب کشور بر دستان این مجاهد نستوه خروش اللهاکبر سرمیداد تا خونش را با خون شهدای کربلا و احد پیوند دهد.
یادش گرامی باد.
نام و نام خانوادگی: سعید قهاریسعید
تولد: ۱۳۳۱/۱/۵، روستای چنارعلیا اسدآباد، همدان
شهادت: ۱۳۸۵/۱۲/۴، ارومیه، سقوط هلیکوپتر۲۱۴ هوانیروز.
گلزار شهید: باغ بهشت همدان
حرف دل:
پشت فرمان نشسته بود و خیره به جاده پیش میرفت.
سکوتش منیر را آزار میداد. منیر دلش میخواست طنین صدای احمد در گوشش باشد و قطع نشود. بعد از هفتهها دوری، حالا کنارش نشسته بود و همسفر جادهاش شده بود. سیبی را پوست کند و دست احمد داد.
_"احمد جان! چرا انقدر ساکتی؟! نمیگویی دل نازکم هوای تو را کرده. یک چیزی بگو".
_"چی بگم منیر جان! نگرانم از اینکه این بارِ اسلحه را نتوانم برسانم به بچهها. آنها منتظر منند اما از محمدحسین شنیدم که در پلیس راه میگردند ماشین را. فقط خدا کند به ما شک نکنند".
_"شک برای چی؟ من همراهتم دیگر. وقتی من را کنارت ببینند شک نمیکنند. نگران نباش عزیزم".
_ "منیر! تو همیشه همراه خوبی برای من بودی و هستی. یک زن قوی و شیردل. چیزی که همیشه از خدا میخواستم. خوشحالم که دارمت. خدا تو را برای من و بچههایم نگه دارد".
لبخند شیرینی به منیر زد و دوباره چشم به جاده دوخت. تاریکی گرگ و میش و خلوتی جاده ناچارش میکرد که بیشتر حواسش را جمع کند. چیزی نگذشت که رسیدند به پلیس راه...
هوا تاریک شده بود اما چشمان مامور پلیس راه، انگار تیز بود و همه جا را خوب میپائید.
مامور، تابلوی گرد دستهدار ایست را در دستانش به نشانه توقف ماشین حرکت میداد و خودش هم وسط جاده میآمد.
احمد ترمز کرد و ایستاد. خون در رگهایش داشت منجمد میشد از شدت اضطراب، اما ظاهرش نباید این را نشان میداد.
_"منیر! عادی باش و از جایت جم نخور خب!"
_"باشد عزیزم! برو نترس. توکلت به خدا. ذکر و جعلنا میخوانم برایت".
احمد پیاده شد. چشمی به مامور انداخت، سلام کرد و منتظر شد تا او حرفی بزند.
مامور با نگاه چشم چرانش اول نگاهی داخل ماشین انداخت. با چراغ قوه نور انداخت توی ماشین. وقتی مطمئن شد چیزی پیدا نخواهد کرد گفت: "صندوق را باز کن"!
چیزی در دل احمد فرو ریخت. خیلی عادی سوئیچ را از روی ماشین برداشت تا در صندوق را باز کند. منیر محکم و مطمئن نگاهش کرد. با چشمانشان به هم دلداری میدادند. دلش آرام شد. برگشت پشت ماشین، سوئیچ را انداخت توی دایرهی ریز در صندوق عقب و در را باز کرد.
_"آهای! این جعبه دیگر چیست"!
_"چیزی نیست سرکار! وسیلههای ماشین داخلش است".
_"بازش کن یالا".
و احمد در جعبه را باز کرد. هر آن منتظر بود تا صدای خشمگین مامور را بشنود.
مامور دستش را داخل جعبه چوبی برد. تمام انگشتانش با گیریسِ پوشیده شدهی روی اسلحهها آلوده شده بود و حالش داشت بهم میخورد.
_"اه! اینها چیست توی این جعبه"؟
_"سرکار گفتم که چیز خاصی همراهم نیست، فقط..."
مامور سرش را از توی صندوق بالا آورد و با چشمهای گردی که از تعجب داشت به عصبانیت میرسید گفت: "فقط چی؟ یالا حرف بزن".
احمد با درایت و محکم اما با صدایی که رگههایی از ترس را به آن اضافه میکرد گفت: "توی داشبورد سرکار... توی داشبورد یک رساله هم هست".
مامور که انگار قلابش به ماهی بزرگی گیر کرده باشد دوان دوان رفت سمت در شاگرد.
احمد سریع در صندوق را بست تا خیالش از بابت اسلحهها راحت شود و رفت کنار مامور. منیر از ماشین پیاده شد. احمد در داشبورد را باز کرد. کتاب را به مامور داد. دستش را وسط عینکش فشاری داد و گفت: "سرکار عفو بفرمایید. ماشین خودم نیست. مال یکی از دوستانم است. رساله هم مال خودش است. این وقت شب به من و زنم رحم کنید. قول میدهم تکرار نشود".
مامور چراغ قوه را انداخت روی جلد کتاب. منتظر بود اسم امام خمینی را روی جلدش ببیند. رساله مال آقای شریعتمداری بود. با دستان چرب و سیاه از گیریس، سریع کتاب را ورق زد و با همان چشمان عصبانی انگار که ماهی از قلابش در رفته باشد داخل داشبورد را نگاهی کرد و گفت: "چیز دیگری هم همراهت داری"؟!
-"نه سرکار"
-"بسیار خب، تکرار نشود. حرکت کنید".
چند دقیقه بعد، در دل تاریک جاده، دست چپ منیر روی دست راست احمد که دنده ماشین را عوض میکرد فشرده میشد و لبخند رضایتشان به صدای خندهای بلند بدل شده و به آسمانها میرفت...
نام و نام خانوادگی: احمد فرگاه
تولد: ۱۳۲۹ کاشان.
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۰، دارخوین.
گلزار شهید: کاشان، دارالسلام گلابچی
حرف دل :
سرداران سپاه امام عصر علیهالسلام، گمنامند.
وقتی شناخته میشوند که از این جهان، بار سفر ببندند.
اسم و رسم برایشان اهمیتی ندارد. تنها و تنها به انجام وظیفهای که در برابر حضرت معشوق خود دارند، میاندیشند.
سردار شهید "حاج شعبان نصیری" یکی از همین سربازان گمنام است.
وقتی شناخته میشود که بنرهای شهادتش در جای جای شهر آویخته میشود.
نه! بعد از گذشت یک سال از شهادتش، هنوز هم گمنام است.
همین چند روز پیش، وقتی در اولین مراسم سالگرد شهادتش، شرکت کردم پی بردم که چه درّ نایابی و ناشناختهای از میانمان رفته است.
به گفته "ابومهدی"، فرمانده نیروهای حشد الشعبی عراق، مردم عراق بیشتر حاج شعبان را میشناسند و یادش را گرامی میدارند تا شما ایرانیها. اگر او و همرزمانش نبودند بغداد و دمشق سقوط کرده بود.
حاج شعبان، در روزهایی که بوی آزادی و آزادگی میدهد و به یاد شهید جهانآرا معطر است، به شهادت میرسد. درست چهل روز بعد از شهادتش، تلاشهایش در آزادی موصل به ثمر مینشیند و او به "جهان آرای موصل" شهرت مییابد.
ایران و ایرانی، عزت و شرف و آبرو و امنیتش را مدیدن خون حاج شعبانهاست. همانان که مردانه در اطلاعات عملیات سپاه ایستادند و در عملیات کربلای ۵ حماسه آفریدند. و دلاوریهایشان همچنان ادامه دارد.
در آستانه دوازدهمین طلیعه ماه رمضان، و در ایام اولین سالگرد شهادت این سردار گمنام، سر تعظیم در برابرش فرود آورده و ثواب اعمال مستحبی ناچیزمان را پیشکش روح ملکوتیش مینماییم. باشد که شامل دعاهای خیرش قرار گیریم.
سپاس فراوان از حضور نورانی و صمیمی سرور ارجمندم سرکار خانم "معصومه موذنیان" همسر آن والامقام آسمانی و همچنین همکاری خانواده بزرگوار شهید بابت برپایی این بزم باشکوه🌺
نام و نام خانوادگی: شعبان(علی) نصیری.
تولد: ۱۳۳۷/۱/۱، تهران.
شهادت: ۱۳۹۶/۳/۵، غرب موصل عراق.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۹
حرف دل :
و به راستی از یک پدر و مادر چه شاهکاری بهتر از این برمیآید، تربیت سه شیرمرد در دنیای وانفسا و در غیبت کبری با همهی زرق و برقهای مادی و دنیوی.
دست مریزاد!
احسنت!
چه محشری به پا کردید.
چه تولدی بعد از تولد اول.
و حالا سه صورت قبر اما نه قبور عادی، نمایشگاهی از عزت، غرور، افتخار و سربلندی.
فتبارک الله!
همه دارائی ما شمائید و ما هیچ نداریم.
پس ای پدر و مادر شهید!
اجازه بدهید که ما از این گنجینه عظیم توشه برگیریم.
در سومین سفره از ضیافت الهی، میهمان سه شهید از شهدای گرانقدر میهنمان شدیم.
خانوادهی محترمی که دایی و پسرعمویشان را نیز تقدیم این آب و خاک نمودند.
با همکاری خواهر بزرگوار آن آسمانیان، سرکار خانم زهرا اسکندری، از این بزم معنوی فیض خواهیم برد.
نام و نام خانوادگی: سردار شهید اسماعیل اسکندری
تولد: ۱۳۴۴/۱/۱، شهر کیان، چهارمحال و بختیاری توابع شهرکرد.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۷، شلمچه.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهر کیان.
🌺
نام و نام خانوادگی: ابراهیم اسکندری
تولد: ۱۳۴۱.
شهادت: ۱۳۶۲، عملیات خیبر
گلزار شهید: گلزار شهدای شهر کیان
🌸
نام و نام خانوادگی: اسحاق اسکندری
تولد: ۱۳۴۷
شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۲۳، والفجر۱۰
گلزار شهید: گلزار شهدا شهر کیان
حرف دل :
میهمان سی روز سی شهید بود. از دو سال قبل.
اما هرگز فکر نمیکرد سال بعد وقتی دوباره همراه گروه شود، همسر، شریک و یگانه همدلش آسمانی شده و به خیل عظیم شهیدان پیوسته باشد و امسال بشود میزبان یکی از روزهای خوب میهمانی خدا در سی روز سی شهید.
این، حرف خودش بود.
سرکار خانم زهرا باریکانی، بانوی فداکار و همپای مردی آسمانی، که ماههاست با اشک چشم، غم جاماندن از طائران سبکبال ملکوت، و تنها همدم زندگیش را از دیدهی دل میزداید.
همسر بزرگمردی که پیکر مطهرش، همچنان در چنگال وحشیانه داعش به تاراج مانده و تاکنون به وطن عزیز اسلامیمان بازنگشته است.
در دومین طلیعه ماه رحمت الهی، میهمان این خانواده نورانی خواهیم بود.
نام و نام خانوادگی: داریوش درستی
تولد: ۱۳۴۲/۸/۹، تهران.
شهادت: ۱۳۹۵/۶/۹، سوریه استان حماه، تل ناصریه.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه۲۹، ردیف ۱۹، شماره ۱۱.