سردار شهید داریوش درستی
حرف دل :
میهمان سی روز سی شهید بود. از دو سال قبل.
اما هرگز فکر نمیکرد سال بعد وقتی دوباره همراه گروه شود، همسر، شریک و یگانه همدلش آسمانی شده و به خیل عظیم شهیدان پیوسته باشد و امسال بشود میزبان یکی از روزهای خوب میهمانی خدا در سی روز سی شهید.
این، حرف خودش بود.
سرکار خانم زهرا باریکانی، بانوی فداکار و همپای مردی آسمانی، که ماههاست با اشک چشم، غم جاماندن از طائران سبکبال ملکوت، و تنها همدم زندگیش را از دیدهی دل میزداید.
همسر بزرگمردی که پیکر مطهرش، همچنان در چنگال وحشیانه داعش به تاراج مانده و تاکنون به وطن عزیز اسلامیمان بازنگشته است.
در دومین طلیعه ماه رحمت الهی، میهمان این خانواده نورانی خواهیم بود.
نام و نام خانوادگی: داریوش درستی
تولد: ۱۳۴۲/۸/۹، تهران.
شهادت: ۱۳۹۵/۶/۹، سوریه استان حماه، تل ناصریه.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه۲۹، ردیف ۱۹، شماره ۱۱.
زندگی نامه :
در تهران، خیابان آزادی، خیابان شهید حبیباللهی به دنیا آمد.
کودکی و نوجوانیش را هم در همین محله گذراند.
نوجوانی وی در بحبوحهی انقلاب بود وسر پرشوری داشت و به فعالیتهایی علیه رژیم پهلوی میپرداخت. با پیروزی انقلاب وارد بسیج و سپاه پاسداران شد. علاوه بر اینکه روزها را در سپاه به فعالیت میپرداخت، شبها با همان خستگی که داشت در مسجد محله، به عنوان مسئول بسیج فعالیت میکرد و به جذب نیروهای نوجوان و جوان اهمیت میداد.
شهید بزرگوار در نیروی قدس سپاه که در آن زمان جزو نیروهای سری و سکرت بود به آموزش نیروهای جوان میپرداخت. تعدادی از شهدای مدافع حرم مانند شهید بیضایی و شهید محمد حسین مرادی از نیرویهای آموزش دیدهی این شهید میباشند.
از زبان شیرین همسر آن شهید والامقام:
سال ۶۸ سالی بود که خداوند روزی من کرد تا زندگی آسمانیم را با این ولی خدا شروع کنم.
یکی از همکارانم که شهید هم با همسرشان همکار بودند معرف ما شدند و بعد از سپری شدن مراحل لازمه، در ۱۱ مرداد ازدواج کردیم، زندگی ساده وبیآلایش خودمان را در طبقهی بالای منزل پدری ایشان شروع کردیم.
از همان ابتدای زندگی، همسرم ماموریتهای خود را شروع کرد و گویی که میخواست من را مثل آهن آبدیده کند تا توانایی دوریش را به دست آورم.
یادم هست در یکی از ماموریتها روزی که قصد برگشتن داشت بازگشتش به تعویق افتاد و به روز بعد موکول شد، چون هنوز فرزندی نداشتیم و تنها بودم پیش خانواده همسرم رفتم و به خاطر نیامدن ایشان نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم و چون شرم اجازه نمیداد که بگویم از دوری همسرم گریه میکنم گفتم سرما خوردهام و اشک چشمم به خاطر زکام است.
پدر شوهرم قرصی برایم آورد و اصرار داشت که بخورم...
بالاخره در روز ۱۴ خرداد ۶۹، اولین فرزند ما به دنیا آمد. شادی و شعف همسرم اندازه نداشت و محمدرضای کوچکمان را در آغوش میگرفت، میبویید و میبوسید.
سال ۷۲ خداوند دومین پسرمان حامد را به ما هدیه داد ولی این از فعالیتها و تلاشهایش کم که نکرد هیچ، بلکه بر آن هم افزود.
یکی از ویژگیهای بارز این شهید عزیز خستگی ناپذیریش بود. گویی که از استراحت و سکون بیزار بود. وقتی که به سرکار میرفت یا در ماموریت به سر میبرد انگار که آفریده شده که خود را وقف کارش کند و وقتی که منزل بود تمام فکر و کوشش او برای بهبود زندگی وترقی بود. این خصوصیت او من را به یاد حدیث معصوم (ع) میانداخت که برای دنیا طوری تلاش کن که گویا تا ابد در آن خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی لحظهای بعد از دنیا خواهی رفت.
از ویژگیهای اخلاقی دیگر شهید، گمنام زندگی کردنش بود، هیچکس در محله و خانواده و فامیل از موقعیت کاری او اطلاعی نداشت و اگر از او سوال میکردند که چه درجهای داری میگفت که سرباز صفر هستم. نمازهایش را همیشه در مسجد به جماعت می خواند. بعد از شهادتش که مسجدیها به منزلمان آمده بودند میگفتند هر شب میآمد در گوشهای نمازش را میخواند و آرام میرفت و این برایشان جای تعجب داشت و میگفتند که ما در کنار سردار این مملکت نماز میخواندیم در حالیکه او را نمیشناختیم؛ غافل از اینکه او از همین القاب دوری میکرد.
📖خاطرهای از پسر برومند شهید:
اکثر سفرهایی که به سوریه داشت با موتور میرسوندمش خارج از محدوده طرح ترافیک، که از اونجا بیان دنبالش و بره به سمت فرودگاه...
با چمدون و ساکی که داشت سخت بود. یک بار بهش گفتم بابا چرا نمیگی بیان دم خونه دنبالت؟ این همه ماشین اونجا هست! وظیفشونه.
گفت: کاری که واسه خداست در گمنامی باشه قشنگتره...
تقریبا از همان سالهای شروع جنگ سوریه در این جنگ حضور داشت ولی به غیر از ما هیچکس از رفتنش اطلاعی نداشت؛ تا تقریبا یک سال قبل از شهادتش که دیگر حضور رزمندگان در جنگ سوریه علنی شد.
۳۲ سال در سپاه کار کرد و به آموزش نیروها پرداخت و از جان و دل این وظیفه را انجام داد تا جایی که چندین بار در حین آموزش جراحتهای سختی از جمله سوختگی شدید دست و صورت، برداشت.
شش ماهی بود که حکم باز نشستگیش صادر شده بود ولی باز هم در سوریه حضور داشت و به فعالیتش که به گفتهی فرمانده پادگان، مسئول عملیات خط در استان حماه سوریه به طول ۱۶۰ کیلومتر بود ادامه میداد.
به گفته دوستانش هر وقت برای سرکشی به خط میرفت در طول مسیر هرجا که به شب و تاریکی برمیخوردند همانجا در سنگر سربازهای سوری استراحت میکرد و اصراری به برگشت و خوابیدن در پادگان محل استقرارشان نداشت و همین اخلاق خاکی او بود که محبتش را در دل آنها انداخته بود و به او پدر میگفتند.
دست نوشته ای همسر 🌹شهید🌹 جاویدالاثر حاج داریوش درستی
چند روز قبل از آخرین اعزام حاجی به سوریه، به مناسبت تولد🌹شهید🌹 محمدخانی به بهشت زهرا(س) رفتیم..
بعد از کمی قدم زدن در قطعهی شهدا به قطعه ۲۹ رسیدیم.
رفت و جایی که الان سنگ مزارش را آنجا گرفتهایم ایستاد... من را صدا کرد، رفتم کنارش. گفت: "این یادبود شهید سلطان مرادی هست پیکرش برنگشته"...
به دو سنگ یادبود آن طرف هم اشاره کرد و گفت: "حاج رضا فرزانه و حاج اصغر فلاح پیشه هم پیکرشون موند و برنگشتن"...
نمیدانم ... نمیدانم آن موقع توی دلت چه گذشت و از خدا چه خواستی..
ولی گمان میبرم که مثل همیشه ندای یا زهرا(س) در دلت طنین انداز شد...
روزیات این بود که تو هم مهمان حضرت زهرا(س) باشی...
و سنگ مزارت بین این شهدای بزرگوار قرار بگیرد.
آخرین باری که به مرخصی آمد، زمان طولانیتری با ما بود. کارهای خانه را راست و ریس کرد. آخر داشت برایمان خانه میساخت. خانهای که آرزوی باهم بودن در آن به دلمان ماند...
باهم به مسافرت رفتیم.
آخرین سفر...
تغییراتی را هم در رفتارش میدیدم مثل توجه بیش از حدش(در حالی که این عادت همیشگیش بود که قبل از رفتنش کاملا خانه را از مایحتاج پر کند که حتی برای خرید هم به زحمت نیفتیم) پارک رفتن دوتایی، رفتن هر شب به هیات حاج منصور در ارک...
💠💠💠
شب های ماه رمضان بود. هر شب میرفتیم ارک، دو شب از شبهای قدر را در ارک بودیم و یک شب را برای اولین بار بهشت زهرا رفتیم در کنار قبور مطهر شهدا و نمیدانم در کدامیک از این سه شب قدر حاجت خودش را از خدا گرفت و امضای حضرت بقیه الله را برای شهادتش کسب کرد.
خوش به حالش
💠💠💠
۵ مرداد برای آخرین بار عازم سوریه شد، هواپیما تاخیر داشت و تا شب که پرواز کنند چندین بار از فرودگاه با من تماس گرفت، اینها همه نشانه بود ولی من نمیفهمیدم. هفتهی قبل از شهادتش من بیمار شده بودم. هر روز زنگ میزد و حالم را میپرسید. در حالیکه رسمش این بود که هفتهای یک بار زنگ بزند. هیچوقت نمیخواست از موقعیتش استفاده کند و بیشتر با ما تماس بگیرد. چهار روز قبل از شهادتش آخرین تماس را گرفت و من فکر میکردم چون خیالش از طرف من راحت شده دیگر زنگ نمیزند و منتظر تماسش در هفتهی بعد بودم که در ۹ شهریور ۹۵ پرواز کرد و برای همیشه آسمانی شد.
شرح شهادت :
روز سه شنبه ۹ شهریور، با گروهش به تل ناصریه میرود. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا، در محاصرهی گروه جیشالعزه افتاده و در زیر بارانی از گلوله و آتش، ناگهان مورد اصابت تیر مستقیم به پهلوی چپ قرار گرفته و به درجهی رفیع شهادت نائل میآید.
به دلیل محاصره، برگرداندن پیکر شهید غیر ممکن میشود و دشمن پیکر مطهرش را با خود میبرد.
طبق گفتهی دوست شهید همیشه مدارک و نوشتههایش را در کیف خود در ماشینش میگذاشت که متاسفانه ماشین و همینطور کیف هم به دست دشمن افتاده و به احتمال زیاد وصیت نامهاش هم همانجا میماند...
عکسی که بعد از شهادت شهید، داعش در سایت خود قرار داد...
قرارمان به
برگشتنت بود
به دوباره دیدنت...
اما
نمیدانم کجا
آرام گرفتهای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
از قول همرزم شهید جاویدالاثر حاج داریوش درستی:
ابوحامد از اساتید دانشکده امام علی(ع) بود. از نظریه پردازان عملیاتی و فرماندهان بارز و باصفایی بود که جاذبهی اخلاق و رفتار و کردار خوب ایشان مثل آهنربا افراد را جذب میکرد. اولویت کلاس او قبل از مباحث نظامی، اخلاق بود و گفتن خاطرات دفاع مقدس برای فرهنگ سازی، از مصادیق و اعمال این بزرگوار بود. صلابت در تصمیم گیری و فروتنی در اجرا و همراهی با شاگردان از خصوصیات تدریس ایشان بود.
کلاسهای او توام با اخلاق بزرگوارانه، خوشایند و لذت بخش بود. همراهی با ایشان جزء افتخارات شاگردان او بود. همانطور که از یک هنرمند امضا میگیرند، با ایشان عکس گرفتن جزء افتخارات و مباهات بود. نزدیکی با شاگردان و همراهی در آموزش، سبب شده بود که کلاسهایش جزء نادرترین کلاسها باشد. ایشان استاد نمونه در دورههای مختلف بود و دانشجویان در کلاس ایشان برخلاف دیگر کلاسها که با اکراه روبرو میشد، با شوق و اشتیاق و رغبت حضور پیدا میکردند.
وقتی به سوریه آمدیم تا فهمید یکی از شاگردانش آمده سریعا در منطقه حضور یافت و ما را با وضعیت تاکتیکی، جو زمین، دشمن و نیروهای خودی، مقدورات و محدویتها و بیوگرافی گروهکهای تکفیری آشنا ساخت.
یکی از محسنات ابوحامد، آشنایی بامنطقه از افند، پدافند و الزامات تاکتیکی بود، با اینکه خود مشرف و مسلط به منطقه بود، مخاطب را به چالش میکشید تا از متکلم وحده بودن خارج شود و از مباحث به شکل فروتنانه استفاده میکرد و نظرات صایب و سرآمد خود را ارایه مینمود.
سادگی ایشان همه را شیفته خود کرده بود. با اینکه فرمانده عملیات بود ولی در رفتار و برخورد و منش او سادگی و تواضع و فروتنی موج میزد. در تجزیه و تحلیل منطقه و نقادی آن صاحب سبک و سیاق و ابتکار و خلاقیت و نوآوری بود.
ایده پرداز و نظریه پرداز بود.
در نمازش عشق به لقاالله متصاعد و متبلور بود. با خدا چنان حرف میزد گویی در محضر حق فنا فی الله شده است. لذت از نماز در او موج میزد و قلبش یطمئن القلوب بود که به سوی لقاءالله پر کشیده است. ایشان عارف وارسته و فرمانده جامع و کاملی بود که مرگ را به سخره گرفته و شهادت آرزوی او بود.
قصهی پردرد خاموشی یک ستاره
پیکر آسمانی سردار وطن درچنگال کرکسان شوم است وخاک وطن در انتظار به آغوش کشیدن پیکر پرمهر فرزند دلیرش خواهد بود.
امیدکه بازآیی فرمانده
خاطرهای از همســر شهیــد سـردار داریـوش درستی📖
آخرین سفرش به سوریه بود. هرچه دنبال انگشترش گشت پیدایش نکرد.
بعد از رفتنش، من روی مبل نشسته بودم که ناگهان چشمم به زمین گوشهی اتاق افتاد. همانجایی که میخوابید، انگشترش را بالای بالش خود گذاشته بود و یادش رفته بود آن را بردارد.
برداشتم و داخل کشو گذاشتم. زنگ که زد به او گفتم که انگشترش را پیدا کردهام...
💠💠💠
یک روز تلویزیون برنامهی ملازمان حرم را پخش میکرد.
همسر شهید محرم ترک در آن برنامه تعریف میکرد که محرم در آخرین سفرش، انگشترش را در خونه جا گذاشته بود و خانمش تلفنی به ایشان گفته بود که آن را پیدا کرده است و نگه خواهد داشت تا همسرش برگردد، ولی دیگر هرگز برنگشت.
به یکباره توی دلم فروریخت و گفتم نکند سرنوشت هردوشان مثل هم باشد و جا گذاشتن انگشتر یک نشانه؟!!!
همانطور هم شد.
بعد از چند وقت تلویزیون برنامهای راجع به شهید همدانی پخش میکرد که در آن همسر شهید گفت: سردار همدانی قبل از آخرین سفر انگشترش را روی طاقچه گذاشت و با خودش نبرد.
نمیدانم شاید او هم یادش رفته بود که انگشترش را ببرد و شاید آنها انگشترهایشان را برای ما به یادگار گذاشتند...
با نگاه آخرینش خنده کرد
ماندگان را تا ابد شرمنده کرد...
روایتی از همرزم شهید🎤
در مرکز فرماندهی تیپ سیدالشهدا حضور داشتیم، ما یگان مامور از جانب حماه به حلب بودیم و آن زمان شهید درستی مسئول عملیات استان حماه بود و برای سرکشی از وضعیت منطقه به اینجا آمده بود.
شهید صدرزاده وارد اتاق فرماندهی شد، من هم به شوخی گفتم: "بذار از دو تا شهید کنار هم عکس بگیرم"...
نگو که کاملا جدّی است و شوخی در کار نیست...
جایشان خیلی خالیست ...
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده
گذر زمان
همه چیز را با خود میبرد،
جز رد نگاه شهدا...
و این بضاعت ناچیز، با همدلیها و مهربانیهای دوست و سرور عزیزم سرکار خانم "زهرا باریکانی" همسر شهید، به روح آن سردار گمنام آسمانی تقدیم شد.💐💐
تسلی قلب همه خانوادههای شهدای جاویدالاثر صلوات