امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۲۶ ق.ظ

سردار شهید احمد فرگاه

حرف دل:

پشت فرمان نشسته بود و خیره به جاده پیش می‌رفت.
سکوتش منیر را آزار می‌داد. منیر دلش می‌خواست طنین صدای احمد در گوشش باشد و قطع نشود. بعد از هفته‌ها دوری، حالا کنارش نشسته بود و همسفر جاده‌اش شده بود. سیبی را پوست کند و دست احمد داد.
_"احمد جان! چرا انقدر ساکتی؟! نمی‌گویی دل نازکم هوای تو را کرده. یک چیزی بگو".
_"چی بگم منیر جان! نگرانم از اینکه این بارِ اسلحه را نتوانم برسانم به بچه‌ها. آنها منتظر منند اما از محمدحسین شنیدم که در پلیس راه می‌گردند ماشین را. فقط خدا کند به ما شک نکنند".
_"شک برای چی؟ من همراهتم دیگر. وقتی من را کنارت ببینند شک نمی‌کنند. نگران نباش عزیزم".
_ "منیر! تو همیشه همراه خوبی برای من بودی و هستی. یک زن قوی و شیردل. چیزی که همیشه از خدا می‌خواستم. خوشحالم که دارمت. خدا تو را برای من و بچه‌هایم نگه دارد".
لبخند شیرینی به منیر زد و دوباره چشم به جاده دوخت. تاریکی گرگ و میش و خلوتی جاده ناچارش می‌کرد که بیشتر حواسش را جمع کند. چیزی نگذشت که رسیدند به پلیس راه...
هوا تاریک شده بود اما چشمان مامور پلیس راه، انگار تیز بود و همه جا را خوب می‌پائید.
مامور، تابلوی گرد دسته‌دار ایست را در دستانش به نشانه توقف ماشین حرکت می‌داد و خودش هم وسط جاده می‌آمد.
احمد ترمز کرد و ایستاد. خون در رگ‌هایش داشت منجمد می‌شد از شدت اضطراب، اما ظاهرش نباید این را نشان می‌داد.
_"منیر! عادی باش و از جایت جم نخور خب!"
_"باشد عزیزم! برو نترس. توکلت به خدا. ذکر و جعلنا می‌خوانم برایت".
احمد پیاده شد. چشمی به مامور انداخت، سلام کرد و منتظر شد تا او حرفی بزند.
مامور با نگاه چشم چرانش اول نگاهی داخل ماشین انداخت. با چراغ قوه نور انداخت توی ماشین. وقتی مطمئن شد چیزی پیدا نخواهد کرد گفت: "صندوق را باز کن"!
چیزی در دل احمد فرو ریخت. خیلی عادی سوئیچ را از روی ماشین برداشت تا در صندوق را باز کند. منیر محکم و مطمئن نگاهش کرد. با چشمانشان به هم دلداری می‌دادند. دلش آرام شد. برگشت پشت ماشین، سوئیچ را انداخت توی دایره‌ی ریز در صندوق عقب و در را باز کرد.
_"آهای! این جعبه دیگر چیست"!
_"چیزی نیست سرکار! وسیله‌های ماشین داخلش است".
_"بازش کن یالا".
و احمد در جعبه را باز کرد. هر آن منتظر بود تا صدای خشمگین مامور را بشنود.
مامور دستش را داخل جعبه چوبی برد. تمام انگشتانش با گیریسِ پوشیده شده‌ی روی اسلحه‌ها آلوده شده بود و حالش داشت بهم می‌خورد.
_"اه! اینها چیست توی این جعبه"؟
_"سرکار گفتم که چیز خاصی همراهم نیست، فقط..."
مامور سرش را از توی صندوق بالا آورد و با چشم‌های گردی که از تعجب داشت به عصبانیت می‌رسید گفت: "فقط چی؟ یالا حرف بزن".
احمد با درایت و محکم اما با صدایی که رگه‌هایی از ترس را به آن اضافه می‌کرد گفت: "توی داشبورد سرکار... توی داشبورد یک رساله هم هست".
مامور که انگار قلابش به ماهی بزرگی گیر کرده باشد دوان دوان رفت سمت در شاگرد.
احمد سریع در صندوق را بست تا خیالش از بابت اسلحه‌ها راحت شود و رفت کنار مامور. منیر از ماشین پیاده شد. احمد در داشبورد را باز کرد. کتاب را به مامور داد. دستش را وسط عینکش فشاری داد و گفت: "سرکار عفو بفرمایید. ماشین خودم نیست. مال یکی از دوستانم است. رساله هم مال خودش است. این وقت شب به من و زنم رحم کنید. قول می‌دهم تکرار نشود".
مامور چراغ قوه را انداخت روی جلد کتاب. منتظر بود اسم امام خمینی را روی جلدش ببیند. رساله مال آقای شریعتمداری بود. با دستان چرب و سیاه از گیریس، سریع کتاب را ورق زد و با همان چشمان عصبانی انگار که ماهی از قلابش در رفته باشد داخل داشبورد را نگاهی کرد و گفت: "چیز دیگری هم همراهت داری"؟!
-"نه سرکار"
-"بسیار خب، تکرار نشود. حرکت کنید".
 
چند دقیقه بعد، در دل تاریک جاده، دست چپ منیر روی دست راست احمد که دنده ماشین را عوض می‌کرد فشرده می‌شد و لبخند رضایتشان به صدای خنده‌ای بلند بدل شده و به آسما‌نها می‌رفت...

نام و نام خانوادگی: احمد فرگاه
تولد: ۱۳۲۹ کاشان.
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۰، دارخوین.
گلزار شهید: کاشان، دارالسلام گلابچی

سال ۱۳۲۹ بود. در شهر کاشان، در خانواده فرگاه، اولین فرزند خانواده به دنیا آمد. نام او را احمد گذاشتند.
«حسین» آقا پدر نوزاد، از کسبه متدین و امین بازار شهر و چهره‌ای شناخته شده بود. «زهرا» خانم مادر کودک نیز، زنی متدین و پایبند به احکام دینی بود. او برای شیر دادن به کودکش وضو می‌گرفت و ذکر لااله الاالله، زمزمه لالایی برای فرزندش بود.
احمد در سایه تعالیم پدر و پرورش دینی مادر رشد یافت. او از چهار سالگی بر اثر تعلیم مادرش، وقت اذان، در حیاط خانه اذان می‌گفت.
زمان تحصیلات ابتدایی فرا رسید. احمد شش سال تحصیلات ابتدایی را درس خواند و در کنار آن در مغازه و کنار پدرش، کم کم کار کردن را نیز تجربه کرد. از آن به بعد همیشه کار و تحصیل را در کنار هم داشت. او از کلاس چهارم ابتدایی، حسابداری مغازه پدر را بر عهده گفت و آن را خوب انجام داد. با اتمام تحصیلات ابتدایی به دبیرستانی که سابقاً نام آن محمدرضا شاه پهلوی بود، رفت. او برای اینکه کار کردن را ادامه دهد، چهار سال اول دوره متوسطه را شبانه درس می‌خواند و روزها در کنار پدرش کار می‌کرد. برای کلاس پنجم متوسطه و سال آخر تحصیل را روزانه ادامه داد و موفق شد مدرک دیپلم خود را در رشته ریاضی بگیرد.

در دوره تحصیل، همیشه سر آمد شاگردان مدرسه به حساب می‌آمد. بسیار خوش‌خط بود و اداره بعضی کلاس‌ها را در نبودن معلمش به او می‌سپردند. احمد از دوره نوجوانی فعالیت مذهبی و تبلیغ دینی را در کنار درس و کار آغاز کرد. مطالعه را دوست داشت و ارتباط سازنده با هم کلاسی‌ها و دوستانش را حفظ می‌کرد.
پس از گرفتن مدرک دیپلم ریاضی، دوره خدمت سربازی را در شهر مقدس مشهد طی کرد. به دلیل علاقه فراوان به علوم دینی، دروس حوزوی را نیز به مدت سه سال در مدرسه حقّانی در شهر قم قبل از انقلاب اسلامی گذراند.
احمد پس از پایان تحصیلات متوسطه، ادامه تحصیل داد و در دانشگاه صنعتی اصفهان در رشت برق صنعتی پذیرفته شد. در آن شهر بود که فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی او در کنار فعالیت‌های فرهنگی و دینی‌اش شکل تازه‌ای به خود گرفت و مبارزات او علیه حکومت پهلوی شکل سازمان یافته‌ای پیدا کرد.
 
سال ۱۳۵۲ بود که به خواستگاری «منیر منصف» رفت. او دنبال زندگی ساده‌ای بود که مانع فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی او نباشد. خواستگاری وی پذیرفته شد و احمد و منیر زندگی ساده و آکنده از صفا و صمیمیت خود را روز بیستم خرداد ماه آن سال شروع کردند.
احمد همسری مهربان و فداکار بود به خانواده توجه خاصی داشت اما هیچ‌گاه رسیدگی به خانه و خانواده او را از فعالیت اجتماعی و رسالت دینی‌اش باز‌نمی‌داشت.

او در آن دوران، مبارزه مسلحانه با رژیم پهلوی را نیز در قالب گروه منصورون با عده دیگری از همفکران و دوستان دوره مبارزه‌اش شکل بخشید.
مسئولیت احمد در گروه انقلابی منصورون تأمین سلاح و تدارک تجهیزات لازم بود. او از عهده این کار به خوبی بر می‌آمد. روزی بر اثر اشتباه گلوله‌ای از اسلحه خارج شد و پای او را مجروح کرد. اما به دلیل رعایت امنیت او به بیمارستان نرفت و توسط یک پزشک معتمد پایش را معالجه کرد. او بسیاری از فعالیت‌هایش را به دلایل امنیتی به همسرش نیز نمی‌گفت تا خطری متوجه او نشود.
احمد در سال ۱۳۵۴ یک بار در تهران دستگیر شد ولی مدت این دستگیری بیش از دو هفته نبود. او زیر شکنجه مقاومت کرد و هیچ نگفت. حتی دوستان نزدیکش نیز یک ماه پس از آزادی‌اش موضوع را فهمیدند.
سال ۱۳۵۶ رو به پایان بود که با قیام مردم قم، نهضت اسلامی ایران به رهبری حضرت امام خمینی(ره) شروع شد. رژیم پهلوی با سرکوب و کشتار مردم قم کوشید تا از گسترش این نهضت جلوگیری کند. اما با کشتار مردم قم، شعله‌های قیام بیشتر زبانه کشید و شهرهای دیگر ایران را یکی پس از دیگری وارد مبارزه و قیام کرد.
احمد در آن روزها به دلیل برخورداری از سابقه مبارزه و فعالیت‌های انقلابی، نیرویی کارساز و موثر در سازماندهی قیام مردمی و مبارزه با نیروهای امنیتی رژیم پهلوی به حساب می‌آمد تا اینکه بالاخره با فرار شاه از ایران و بازگشت حضرت امام خمینی(ره) به کشور، تمامی سنگرهای مقاومت رژیم پهلوی سقوط کرد و رژیم شاهنشاهی از زندگی اجتماعی و سیاسی ملت ایران برای همیشه برچیده شد.

روز ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ روز پیروزی انقلاب اسلامی، روز اشک‌های شوق احمد نیز بود. او پس از یک دوره سخت مبارزه، به چشم خود پیروزی را می‌دید و با تمام وجود حاکمیت دین بر سرنوشت و زندگی آینده را احساس می‌کرد. آرزویی که دستیابی به آن را به این زودی‌ها انتظار نداشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی، زمان ساختن کشور فرا رسیده بود. احمد همراه با کارهای فرهنگی و دینی و اجتماعی که برای پاسداری از انقلاب اسلامی انجام می‌داد او پس از صدور فرمان حضرت امام خمینی (ره) برای آغاز حرکت جهاد سازندگی، با تعدادی از دوستان انقلابی‌اش، جهاد سازندگی شهر کاشان را ایجاد کرده و برای خدمت به مردم محروم و روستاییان نجیب راهی روستاهای کاشان شد.
به دلیل سوابق مبارزاتی و تحصیلات حوزوی و دانشگاهی، نیرویی موثر برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی در شهر خود بود و به همین دلیل او در کاشان جایگاه خاصی داشت.
احمد تمام زندگی‌اش را برای پیشبرد انقلاب اسلامی گذاشته بود. با تمام علاقه‌ای که به همسر و دخترانش زینب و هاجر و تنها پسرش محمد صالح داشت، هیچگاه رسیدگی به خانواده او را از راه خدمت به جامعه و انجام کارهای انقلابی و مکتبی غافل نمی‌کرد.

او رسالت فرهنگی خود را در تمام دوران مبارزه فراموش نکرد. از سال ۱۳۵۳ که مشغول مبارزه شد و تشکیل خانواده داد، از صبح تا عصر در هنرستان صنعتی کاشان تدریس و با جوانان کار فرهنگی می‌کرد.
او در دوران مبارزه به دلیل گرایش التقاطی برخی گروه‌های مبارز، از آنها جدا شد و گروه منصورون را با دوستانش تشکیل داد تا رسالت فرهنگی اصیل اسلامی را دنبال کند. زمانی که ازدواج کرد نیز خانه را به محلی برای خودسازی فرهنگی و آموزش خانوادگی تبدیل کرد. آنها هرروز یک حدیث را فرا می گرفتند و دروس عربی و قرآنی را می‌آموختند.
همزمان با تدریس در هنرستان صنعتی کاشان، سه روز در هفته به قم می رفت تا دروس حوزوی را فرا گیرد و این سابقه و گرایش، او را پس از پیروزی انقلاب اسلامی درگیر فعالیت‌های فرهنگی ساخت.
احمدخدمات شایانی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در شهر کاشان انجام داد او در تأسیس کمیته‌های انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران، جهاد سازندگی و حزب جمهوری اسلامی نقش موثری ایفا کرد.
به دلیل شایستگی و اعتمادی که در بین مسئولین انقلاب از آن برخوردار بود، برای خدمت، مدتی به شهر خرم‌آباد رفت و ضمن کار در استانداری لرستان به فعالیت‌های فرهنگی در منطقه پرداخت.

سال ۱۳۵۹، با شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعثی عراق، احمد برای نبرد با دشمن به جبهه‌های آبادان و فیّاضیّه رفت. مدتی پس از حضورش در جبهه، به معاونت استانداری یزد منصوب شد و از آن تاریخ دو سالی را در استانداری یزد خدمت کرد.
احمد پس از کار و خدمت در استان یزد، با خانواده راهی تهران شد. او در روزنامه تهران تایمز مشغول کار فرهنگی شد و پس از مدتی در سازمان تبلیغات اسلامی به ادامه فعالیت‌های فرهنگی که همیشه به آن علاقه داشت پرداخت.
در سازمان تبلیغات اسلامی، مسئولیت بخش تولید انتشارات امیرکبیر را به او سپردند. او معتقد بود اگر فرهنگ ما اصلاح شود، دشمن نا‌امید خواهد شد و به همین سبب شبانه‌روز در عرصه فرهنگی کشور کار می‌کرد.
به گفته همسرش، احمد در نتیجه فشار کار زیاد و غصّه‌های غیر قابل تحمل، زخم معده گرفت.
سال ۱۳۶۵ بود و جنگ با عملیات رزمندگان اسلام، روزهای سرنوشت ساز خود را می‌گذراند. اسفند ماه بود که او کارهایش را در مؤسسه امیرکبیر جمع و جور کرد و تحویل داد و به همسرش گفت: "کار اداری را تحویل داده‌ام چون دیگر برنمی‌گردم".
احمد دل در گرو جبهه و جنگ داشت. او چند بار قبل آن به جبهه رفته بود و در عملیات شکستن محاصره آبادان هم شرکت کرد، اما این رفت و آمدها او را راضی نمی‌کرد، او تصمیم خود را گرفته بود.

احمد در اولین روزهای سال ۱۳۶۶، روز چهارم فروردین‌ماه با دوستان و همکاران ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی کاشان راهی جبهه‌های جنوب و منطقه عملیاتی شلمچه شد. او به همراه تعدادی از مسئولین شهر کاشان برای بازدید و ساماندهی فعالیت‌های ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی کاشان راهی منطقه شده بود.
همسر احمد درباره هنگام عزیمت وی به جبهه می‌گوید:
دل او مملّو از عشق به خدا بود چرا که موقع رفتن به جبهه بچه‌هایش را نیز نبوسید با این که خواب بودند و برای رفتن او مشکلی ایجاد نمی‌کردند. یک خداحافظی معمولی نیز با من داشت. پس از شهادتش من احساس کردم که او حق داشت، چرا که دیگر اصلاً در دلش جایی برای دنیا و مافی‌ها نبود. از همه چیز جدا شده بود. حساب‌های بانکی را رسیدگی کرد، حساب سال را هم که نیمه شعبان بود، رسید و دیگر حرفی نداشت جز هجرت و شهادت».

شرح شهادت :
روز دهم فروردین ماه سال ۱۳۶۶ بود. احمد در حال انجام مأموریت از منطقه فاو، همراه پنج نفر از همرزمانش به خرمشهر باز می‌گشت که در بین راه بر اثر تصادف نسبتاً شدید در همان لحظه با دوستانش ندای حق را لبیک گفته و به کاروان شهدای سنگرساز بی‌سنگر پیوست. او در جبهه همیشه با وضو بود. در نماز معمولاً دعا می‌کرد تا خداوند وفات او را شهادت در راهش قرار دهد و بالاخره نیز چنین شد و احمد به آرزوی شهادت رسید.
پیکر «شهید احمد فرگاه» روز دوازدهم فروردین ماه سال ۱۳۶۶ همزمان با سالگرد استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران بر فراز دست‌های مردم کاشان با شکوه و عزت همچو برگی بر فراز موج‌های خروشان، به سوی دارالسلام شهر کاشان تشییع شد و در قطعه شهدا به خاک سپرده شد.
شهادت احمد فرگاه موج تازه‌ای در مردم شهر کاشان بر انگیخت. هر کس از او خاطره‌ای نقل می‌کرد خدمات و ایثار او برای پیشبرد انقلاب اسلامی فراموش شدنی نبود. بسیاری از بزرگان و مسئولین انقلاب اسلامی برای شهادت او پیام داده و درباره‌اش سخن گفتند. مثل علمای عظام، آیت‌الله حسن زاده آملی، آیت الله‌ امامی کاشانی، آیت‌الله جنتی، آیت‌الله خاتمی، و حجج اسلام، راشد یزدی، نعمانی، تسخیری و... و...
شهید احمد فرگاه پس از یک عمر جهاد و هجرت و مبارزه در جوار حق آرام گرفت. اما نام نیک او پرچم افتخار شهر کاشان و مزارش یادمان رهپویان و چراغ فروزان رهجویان حقیقت خواهد ماند.

وصیت نامه شهید احمد فرگاه📝
بسمه تعالی
خدایا آنقدر گناه و نافرمانی ازمن سرزده که به دنبال جمله‌ای می گردم فوق جملهی مولا(مقتدایمان حضرت سجاد«ع») که فرموده .... انا الّذی عصیت. ولی خدایا تو شاهدی که ازشرمساری نزد بندگانت برای این که بتوانم درحضور آنها گناهکار شناخته نشوم و این وصیت‌نامه را بعد از مرگم بخوانند مخفی نگاه داشتم و اگر بگویم جرثومه‌ای از عصیان و سرکشی، ذلت و تباهی در درون جسم من وجود دارد و من بی اختیار و اراده و تسلیم هوای نفس سرکش در برابر تو و در محضر عنایت بی‌کران و بی‌منتهایت نافرمانی را به بی‌حد رساندم گزافه گویی نیست.
خدایا تو بر وضع من واقفی و چون می‌دانستی که من ناچیز و بی ارزش، ارزش هم‌نوایی و هم‌صدایی و هماهنگی و همکاری با اولیاء تو و یاران مهدی تو و پیروان ائمه معصومین(ع) تو را ندارم، لذا نه جبهه رفتن را نصیبم می‌کنی و نه توفیق شهادت در راهت را. هرچه هست صلاح توست و تو می‌دانی. خدایا بازهم تو می‌دانی که ذره‌ای عمل خالصانه و صادقانه ندارم که جبران دنیای گناهان و نافرمانی‌هایم شود. لکن ذرات بی‌نهایت کوچک لطف تو اگرشامل حال من گردد و اگر گردد دیگر چه باک.
مقداری، حدود یک هزار تومان رد مظالم باید بدهم، من که نه خانه و ماشین و هیچ چیز ندارم و آنچه هست مربوط به همسرم خانم منیره منصف است. که او هم شریک زندگی و برای من همسر خوبی بود نه من برای او شوهر خوبی. او می تواند صرف هرچه اسلامی‌تر شدن تفکر سه فرزندم کند و فرزندانم را در مسیر خدمت به اسلام تربیت کند. به ویژه محمد صالح را که در فراگیری و تحصیل علوم دینی تشویق و ترغیب نماید تا بلکه عمل صالح او ذخیره‌ی جبران گناهانم گردد.
دو ماه روزه احتمالاً بدهکارم و یک ماه احتمالاً نماز. همسر و فرزندانم تا زمانی که در خط اسلام و رهرو امام عزیز باشند حق دارند از ماترک استفاده کنند. اگرفرزندم محمد صالح توفیق شهادت نصیبش شد به دعای دعا کنندگان درحق او خدا از عذاب من بکاهد. باز هم همه برای، "من" شد. خدا این "من" را لعنت کند.
خدایا امام عزیز را عزتمند بدار و طول عمر عنایت فرما و اسلام را درهمه‌ی جبهه‌ها پیروز.
والسلام
احمد فرگاه.

گلزار شهید در دارالسلام کاشان

رهرو شهدا باشیم صلوات

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی