سردار شهید اسماعیل دقایقی
حرف دل:
*وقتی خدا برای بندهای از بندگانش خیر دنیا و آخرت را بخواهد دوست خوب و شایسته نصیبش میکند.
پیامبر مهربانیها صلیاللهعلیهوآلهوسلم*
دوست خوب کیمیاست. رفاقت رنگ زندگیاست. صبغهی خدایی که بگیرد میرساندت تا خدا. تا اوج بودن. تا آخر رهایی. پروازت میدهد تا ملکوت. رفیق خوب برایت آرزوی شهادت میکند.
اسماعیل، هم دوست خوبی بود. دوست خوبی هم داشت. دو رفیق شفیق جدانشدنی، دو یار صمیمی که سنگ تمام گذاشتند برای هم. مسیر زندگیشان بهم پیوند خورد. دنیا و آخرتشان آباد شد.
اسماعیل به قربانگاه رفت و به وصال معبود رسید. داغش روی دل همه دوستدارانش ماند تا بالاخره روزی، شفاعت او، مایه خنکای قلب بیقرارشان باشد.
و این بضاعت قلیل تقدیم به دختری که از بابا تنها بوی عطری در خاطرش مانده است؛
به *"زهرا دقایقی"* دوست و خواهر عزیزم🌺
نام و نام خانوادگی: *اسماعیل دقایقی*
تولد: ۱۳۳۳/۴/۸، بهبهان.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۸، شلمچه.
گلزار شهید: گلزار شهدای شهرستان امیدیه، خوزستان.
اسماعیل دقایقی درسال ۱۳۳۳ در شهر بهبهان استان خوزستان در خانوادهای متدین چشم به جهان باز کرد.
او پس از اتمام دوران دبیرستان، در سال ۱۳۴۹ در کنکور هنرستان شرکت ملی نفت حضور یافت و پس از قبولی، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت.
اسماعیل در همین هنرستان با محسن رضایی فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس آشنا شد و باهم در خوزستان گروهی به نام «منصورون» را شکل دادند. با پایهریزی گروهک منصورون، نبوغ او در امور جنگی شناخته و باعث شد بعدها به فرماندهی لشگر مجاهدین عراقی برسد.
مسعود صفاییمقدم از دوستان شهید دقایقی درباره این گروه میگوید: «پیش از انقلاب هر دو عضو انجمن اسلامی دانشجویی و هر دو فعال سیاسی بودیم. تقریباً در فعالیتها و جلسات مذهبی و سیاسی به طور فعال شرکت میکردیم.
به تدریج که تنور انقلاب گرمتر و احساس نیاز به سازماندهی نیروهای پیرو حضرت امام(ره) بیشتر و جدیتر شد, برادران و خواهران مبارز دانشجو به این مهم مبادرت ورزیدند.
در این میان برخی برادران از جمله سردار محسن رضایی به کمک تعدادی از دوستان خود از جمله شهید اسماعیل دقایقی اقدام به تشکیل *گروه منصورون* کردند که در بهبهان بنده و دوستان زیادی از جمله شهدای عزیز سردار "مجید بقایی" و سردار "صدرالله فنی" به این تشکل پیوستند».
او در طول دوران پیروزی انقلاب اسلامی، اقداماتی علیه رژیم شاهنشاهی انجام داد و در طول این مبارزه چندین بار به زندان افتاد و شکنجه شد.
اسماعیل در سال ۱۳۵۳ در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی دانشگاه اهواز پذیرفته شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در کنکور شرکت کرد و به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران که از لحاظ فضای مذهبی، سیاسی و علمی برای او مناسبتر از دیگر مراکز علمی و آموزشی بود، ورود پیدا کرد و در مدت حضورش در دانشگاه تهران، اقداماتی برای آگاه سازی دانشجویان و مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی انجام داد.
ویژگی مهم اسماعیل این بود که زندگی را بسیار جدی میگرفت و همه تلاشش این بود که وقت خود را هدر ندهد.
در راستای جدی تلقی کردن زندگی که یک دستور قرآنی است، همه تلاشش این بود که سبک زندگی دینی داشته باشد. برای هرکار دلیل شرعی داشته باشد.
یک بار کسی نسبت فتنه به یک کار او داده بود و در حالیکه دوستانش از نسبتی که به وی داده بودند عصبانی بودند، اما اسماعیل به طور جدّ دنبال این بود که ببیند آیا کار ایشان واقعا مصداق فتنه میشود یا خیر! و صمیمانه موضوع را پرسوجو میکرد که چنانچه ادعای مدعی درست است، به اصلاح بپردازد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اسماعیل با اینکه علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشت، اما با توجه به ضرورتی که در عرصه انقلاب و دفاع احساس میکرد، دانشگاه و تحصیل را ترک کرد و در سال ۱۳۵۸ به همراه دوستانش جهاد سازندگی را در شهر آغاجاری تأسیس نمود.
بعد از این نیز به همراه دیگر دوستان و همرزمانش، سپاههای شهرهای استان خوزستان را تأسیس کرد.
شهید دقایقی در طول دوران دفاع مقدس در قرارگاه لشکر فجر، لشکر ۱۷ علیبنابیطالب(ع) و اکثر عملیاتها حضور داشت و رشادتهای زیادی از خود نشان داد. او نیز برای مدتی به قم رفت و مسئول حفاظت از شخصیتهای استان قم را بر عهده گرفت.
پس از آن بنا به ویژگیها و توانمندیهایش به فرماندهی تیپ مجاهدین عراقی منصوب شد.
اسماعیل دقایقی در اولین اقدام, مسئول شرکت دادن تیپ در عملیات بزرگ بدر بود که در این عملیات منطقه «الترابه» در هورالهویزه توسط مجاهدین عراقی آزاد شد. دقایقی بعد از این عملیات، گردان انصارالحسین را در سازمان سه گردان فوقالذکر ادغام کرد و این تیپ، از آن روز، به میمنت عملیات بدر به «تیپ ۹ بدر» نامگذاری شد.
جمال جعفر آل ابراهیم معروف به "ابومهدی مهندس" فرمانده میدانی حشدالشعبی عراق درباره ویژگیهای رفتاری و فرماندهی شهید دقایقی در لشکر بدر میگوید: «یکی از ویژگیهای شهید دقایقی شجاعت او بود.
شجاعت فقط به حضور او در جبهه محدود نبود. یکی از نشانههای شجاعت او نحوه تعامل با برادران مجاهد عراقی و اعتماد سازی متقابل با نیروهای مجاهد بود. در حقیقت با آمدن شهید دقایقی یک نوع اعتماد متقابل بین او و سایر نیروهای مجاهدین عراقی به وجود آمد.
ویژگی دوم شهید دقایقی، صداقت و راستگویی او بود. صداقت او خیلی روشن و آشکار بود. آدم مخلص و فداکاری بود. انسانی متدین بود که هیچ وقت قرآن از دست او زمین گذاشته نمیشد. هر جا که میرفت قرآن همراه داشت.
از هر فرصتی که فراهم میشد قرآن را باز میکرد و میخواند. مطلب مهمتر این است که شهید اسماعیل دقایقی به مجاهدین عراقی با چشم برادر نگاه میکرد و نه به عنوان افراد بیگانه. هر چند که روش فرماندهی او قاطع و مقرراتی بود، ولی شکی نیست که مجاهدین عراقی به او مانند یک برادر نگاه میکردند و قبل از اینکه مطیع دستورات او باشند، او را مانند پدر و برادر خود میدانستند.
با این وصف، دل همه را به دست آورده بود.
میزان توانمندی او برای برقراری روابط دوستانه با دیگران بیشتر بود. در آن زمان میانگین سنی نیروهای مجاهد عراقی بین ۱۵ تا ۷۰ سال بود. کسانی که معاصر شهید دقایقی بودند چه نوجوان و چه بزرگسال، احساس میکردند که با او روابط دوستانه و شخصی دارند. این ویژگی و سایر ویژگیهای شهید دقایقی باعث شده بود که مورد اعتماد مجاهدین عراقی قرار گیرد.
از زمانی که شهید دقایقی اعتماد سازی را آغاز کرد و مورد اعتماد مجاهدین عراقی قرار گرفت، عملیاتهای تهاجمی تیپ ۹ بدر به طور منظم آغاز شد. شرکت تیپ ۹ بدر، در عملیات بزرگ بدر، اولین عملیات تهاجمی مجاهدین عراقی در جبههها به شمار رفت و این برکت فرماندهی و اصرار شهید دقایقی بود».
شهید ابومهدی مهندس فرمانده میدانی نیروهای حشدالشعبی عراق
روایت منتشر نشده "شهید تقوی" از اولین فرمانده ایرانی لشکر عراق:🎤
این ویژگیها به مجاهدین عراقی انگیزه داد تا به شهید دقایقی اعتماد کنند و در سایه فرماندهی او بجنگند. او با افرادی در درون تیپ بدر آشنا شد که واقعا با اخلاص و فداکار بودند.
اغلب مجاهدین عراقی در آن برهه از عراق فرار کرده بودند و بخش دیگری هم آواره شده بودند، یا به دلخواه خودشان به ایران مهاجرت کرده بودند. در میان آنها افراد بیسواد و تحصیل کرده از قبیل پزشک، مهندس، درجهدار نظامی و... وجود داشت.
از زمانی که شهید دقایقی این اقشار مختلف را شناخت، با مدیریت خود از این توانمندیها بهرهبرداری کرد. به طور مثال واحد مهندسی تیپ بدر در مرحلهای، هشت مهندس داوطلب در اختیار داشت. شهید دقایقی با ویژگیهای منحصر به فردی که داشت، توانست از خود یک شخصیت محوری در تیپ ۹ بدر بسازد».
شرح شهادت :
لشکر ۹ بدر در طول فرماندهی شهید دقایقی در عملیاتهایی همچون «قدس۴»، «عاشورای۴»، «کربلای۲»، «کربلای۴»و «کربلای۵» حضوری موثر و فعال داشت.
سرانجام در جریان آخرین عملیات شهید دقایقی در حالی که با موتور برای سرکشی از نیروهای خود، به سمت خط مقدم در حرکت بود توسط هواپیمای دشمن هدف بمب قرار گرفته و به شهادت رسید. 🌷
یکی از همرزمان شهید دقایقی از لحظه شهادت او میگوید: «بعد از اینکه مأموریت به لشکر ابلاغ شد، برای انجام عملیات کربلای ۵، برادر اسماعیل به پادگان آمد که گردانها را آماده کند.
صبح یکشنبه، ۲۸ دی، به من گفت که یک موتور آماده کنید تا به خط برویم. بلافاصله آماده شدیم و با یک دستگاه موتور به طرف خط حرکت کردیم، تا اینکه ایشان خط را سرکشی و شناسایی کند.
در بین راه تا خط متوجه شدیم که هواپیمای دشمن در منطقه است و خیلی نزدیک به ما حرکت میکند. به ناچار موتور را پارک کرده و پیاده شدیم و به طرف کانال به راه افتادیم، ایشان چند قدمی جلوتر بود. در این لحظه بمبهای خوشهای دشمن به زمین اصابت کرد و ما هر دو زخمی شدیم. ایشان از ناحیه پا جراحت برداشت. به هر زحمتی بود وارد کانال شدیم.
چند متر جلوتر سنگری مشاهده کردیم. به قصد گرفتن آن، به طرف سنگر حرکت کردیم که ناگهان صدای سوت راکتی توجه ما را به خود جلب کرد. به سرعت به حال خیز درآمدیم. با انفجار راکت هرکدام به سویی پرتاب شدیم و کانال نیز تکان شدیدی خورد. احساس کردم سقفی بر سر ما فرو ریخته است. پس از چند ثانیه اسماعیل را صدا کردم ولی جوابی نشنیدم.
گرد و خاک کمتر شد. دقت کردم دیدم که اسماعیل بسیار آرام خوابیده است و من اصلا احتمال آن را نمیدادم که من سالم بمانم و او به شهادت رسیده باشد.🌷 مقداری خاک و سیمان و غیره که روی ایشان بود کنار زدم و بیشتر دقت کردم دیدم ایشان با بال شهادت به دیار یار پرواز کرده است».🕊
🚩 *فرمانده اصلی...* 📖
شب عملیات بدر به یاران سلحشورش گفت: «برادران! هرگاه خداوند مقاومت ما را دید، رحمتش را شامل حال ما میگرداند. اگر از یک گردان ۳۰۰ نفری، یک نفر بماند، باید مقاومت کند. حتی اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید نجنگیم، چون فرمانده نداریم. این وسوسه شیطان است.
*فرمانده اصلی ما خدا و امام زمان(عج) است.* اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم... با هر رگبار سبحانالله بگویید.»
💢 *لذّت مبارزه* 📖
تظاهرات علیه حکومت شاه رنگ و بویی دیگر گرفته بود و او با تمام وجود در این حرکت سهیم بود.
یک پایش جنوب بود و پای دیگرش تهران. میگفت: «اگر دانشگاه تعطیل شود، انقلاب که تعطیل نمیشود».
شاید روزهای آخری که در دانشگاه اهواز بود و خبر قبولیاش در دانشگاه تهران به او رسید، فکر نمیکرد که پا در چه راه سختی خواهد گذاشت. امّا حالا از همهی این سختیها از شرکت در تظاهرات و از کتک خوردن به دست مأموران ساواک، لذت میبرد؛ لذتی که در هیچ جای دیگر نمیتوانست پیدا کند؛ لذت مبارزه.
🔅روضه حضرت زهرا سلاماللهعلیها
روزی از میدان شهدای تهران میگذشتیم. از ستاد مشترک برگشته بودیم و راهی شهر مقدس قم بودیم. صدای روضه حضرت زهرا سلاماللهعلیها در آن میدان که از سوی یک نوار فروشی بلند شده بود، توجه آقا اسماعیل را به خود جلب کرد و او بود که با شنیدن نام آن حضرت، همراه با آن نوای غم انگیز، دل از دست داده بود.
سردار نزد نوارفروش رفت و گفت: «این نوار را بده»!
وی پاسخ داد: «این نوار برای کسی است. اگر شما خواستید، فردا برایتان میآورم».
آن روز برای تهیه آن نوار، در تهران ماندیم. به آقا اسماعیل گفتم: «ماشین که ضبط ندارد»!
او از پول خودش مبلغی را به من داد و گفت: «برو یک ضبط برای ماشین بخر».
ضبطی خریدم و فردای آن روز نوار هم تهیه شد و با ذکر مصیبت زهرای مرضیه و اشک و اندوه سردار هم سفر شدم:
سینهام سینای عشق و دیدهام دریای اشک
بر دلم بنوشتهام با خط خون انشای اشک
راوی: دکتر محمد صالحی📖
آنچه پیش روی شماست گفت و گویی است با خانم *"معصومه همراهی"* *همسر سردار شهید دقایقی* که از دوران زندگیاش با همسرش میگوید:🎤
اسماعیل پسر دایی من بود. از نوجوانی بچه فعالی بود. زمینههای فعالیتش از ۱۵ سالگی شروع شد؛ اسماعیل همچنان به مبارزات ضد طاغوتی خود مشغول بود تا اینکه در سن ۱۸ سالگی اولین دستگیریاش توسط ساواک را تجربه کرد.
زمانی که او زندانی سیاسی شد، تلنگری نیز برای خانوادهی ما بود و یکسری اعتقادات سیاسی پیدا کردیم و انگیزهای برای مبارزه با شاه در وجود ما پدید آمد.
در واقع شکنجه شدن اسماعیل در ساواک، انگیزهی مخالفت در خانوادهی ما با خاندان پهلوی بود. در اقوام ما شهید زیاد است، برادر و پسر عمهام نیز به شهادت رسیدند و اهل فعالیتهای انقلابی بودند اما نقش اولیه حرکتهای مبارزاتی را در خانواده، شهید دقایقی داشت.
اسماعیل قبل از اینکه زندانی شود اغلب کتابهایی که به دستش میرسید را برای من و خواهرم هم میآورد تا مطالعه کنیم. وقتی هم که نبود ما با دوستانی که میشناختیم کتاب و نوار رد و بدل میکردیم.
شهید دقایقی حدودا ۵ سال از بنده بزرگتر بود. یادم هست زمانی که بحث ازدواج ما پیش آمد من ۲۱ ساله بودم و سال دوم دانشگاه را در رشته زمینشناسی میگذراندم. ایشان هم سال دوم بود. البته اسماعیل در رشته مهندسی کشاورزی درس میخواند اما انصراف داد و مجددا در رشته تربیت بدنی درسش را ادامه داد.
انگیزهی انتخاب ما برای ورود به دانشگاه تهران بیشتر سیاسی بود تا بتوانیم آنجا فعالیتهایمان را گسترش دهیم. خب دانشجویان این دانشگاه بسیار فعال بودند و فعالیتهای زیادی در زمینه مبارزاتی داشتند.
مادرم با آمدن من به تهران بسیار مخالف بود ولی پدرم میگفت: بچهها باید حتما تحصیلات عالیه داشته باشند. ایشان خودش اگر چه شغل خیاطی داشت اما دیپلم نظام قدیم را گرفته بود و به درس علاقه زیادی نشان میداد.
بعد از ثبت نام دانشگاه، در خوابگاه خیابان اختیاریه ساکن شدم و فعالیتهای مخفیام را آغاز کردم. سرپرست خوابگاه که بوهایی برده بود چند بار اخطار داد. با چند نفر دیگر از دوستانم قبل از اینکه اخراجمان کنند تصمیم گرفتیم خودمان خانهای اجاره کنیم.
در خیابان نصرت، سوئیتی گرفته و به آنجا نقل مکان کردیم. هم خانهایهایم دانشجویانی بودند از رشتههای مختلف که بعضیهایشان به مجاهدین خلق پیوسته و در عملیات مرصاد کشته شدند مثل مرضیه علیاحمدی.
با دوستانم زمانی که دانشگاه تعطیل میشد به شهرهای خودمان میرفتیم و در مساجد اعلامیه پخش میکردیم.
ما امام را اوائل انقلاب نمیشناختیم و کتابهای شریعتی را که به دستمان میرسید مطالعه میکردیم و همین کمکم زمینه علاقمندی به گرایشات سیاسی را در ما ایجاد کرد. وقتی هم گرایشهای سیاسی واضحتر شد و اعلامیههای امام در دسترس قرار گرفت آشنایی ما با ایشان بیشتر شد و مطالعاتمان به کتب شهید مطهری و امام سوق پیدا کرد. حتی خودمان هم اعلامیههای ایشان را مخفیانه پخش میکردیم.
زمانی که بحث لانه جاسوسی و تسخیر سفارت آمریکا توسط دانشجویان پیش آمد به علت انقلاب فرهنگی دانشگاه تعطیل بود و من شهرستان بودم، به این خاطر در آن اتفاق حضور نداشتم. در همین تعطیلیها بود که بسیاری از همکلاسیهایمان به گروه مجاهدینخلق پیوستند و از سال دوم بعد از پیروزی انقلاب ما از آنها جدا شدیم.
آن دوره خیلی از بچهها دچار اشتباه شدند و گول این گروهک را خوردند ولی امثال بنده و اسماعیل به خاطر ریشه مذهبی سنتی که داشتیم و همچنین اعتقادمان به امام خمینی(ره) باعث شد که خدا را شکر، دچار این سردرگمی نشویم.
زمانی هم که مجاهدین هدفشان مشخص شد و دست به ترور افراد و شخصیتها زدند دیگر ماهیت انحرافیشان برای همه بدیهی بود؛ بعد از این بحثها بود که دیگر هرکسی واقعا با خط امام و انقلاب اسلامی مشکل داشت خطش را جدا کرد.
انتخاب من به عنوان همسر، توسط خود شهید دقایقی مطرح شد. البته اول به مادرش گفته بود و بعد با خودم صحبت کرد. ایشان فکر کرده بود که اگر میخواهد زندگی سیاسی داشته باشد مجردی راحت نیست و متاهل باشد بهتر میتواند کارهای مبارزاتیاش را دنبال کند.
ما اینقدر همدیگر را شناخته بودیم که متوجه شویم به لحاظ اعتقادات سیاسی و مذهبی با هم مشکلی نداریم و او فکر کرده بود ازدواج فامیلی انتخابی منطقیتر است.
ولی با همه این احوال من شخصا توقع نداشتم ایشان از من خواستگاری کند چون زیاد رغبتی به ازدواج فامیلی نداشتم و از لحاظ ژنتیکی میترسیدم. از طرفی علاقمند به تحصیل بودم، به همین علت بود که یک سال طول کشید تا بالاخره به ایشان جواب مثبت دادم.
قبل از مطرح شدن موضوع ازدواج، بیشتر با اسماعیل رفت و آمد داشتم اما بعد از آن در مدتی که طول کشید تا جواب دهم دیدنش برایم سخت بود. مادرم هم به خاطر مبارزات سیاسی اسماعیل، مخالف ازدواج ما بود اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیدم که او یک آدم فرهنگی و به لحاظ اعتقادی و دینی کامل است و اگر چه دانشجو بود و درآمدی نداشت اما بیاهمیت به این موضوع پیشنهادش را پذیرفتم.
زمانی که اسماعیل برای ازدواج با من قدم جلو گذاشت و از خودم خواستگاری کرد خیلی ناراحت شدم و گفتم: «انتظار نداشتم چنین موضوعی را مطرح کنی. ما با هم ارتباط زیادی داشتیم و مدام کتاب رد و بدل میکردیم، فکر نمیکردم پشت این کارها منظور ازدواج با من را داشته باشی». وقتی این صحبت را کردم برای مدتی ارتباطم را هم با او قطع کردم و حتی جواب تلفنهایش را ندادم.
🌻
میخواستم مدتی قطع رابطه کنم تا برای خودم عادی شود، احساس میکردم شوک به من وارد شده است. خب انتظار نداشتم کسی که مانند برادرم بود و ارتباط کتاب و مسائل سیاسی و فرهنگی داشتیم یک دفعه از من خواستگاری کند، تعجب کردم و برایم سخت بود.
مدتی که گذشت همسر خواهرم در جریان مسائل انقلاب به شهادت رسید و همین باعث شد گرایش من به کسی مانند ایشان بیشتر شود فلذا تصمیم گرفتم قبول کنم.
بعد از خواستگاری رسمی، یکسری صحبتهای اولیه انجام شد و بعد اسماعیل برای تاکید گفت: از لحاظ مالی چیزی ندارم و شاید بعد از ازدواج بروم فلسطین و کارهای مبارزاتیام بیشتر شود و اینکه ازدواج کردم چون دستور دین است.
البته شهید دقایقی به علاوه شخصیت فرهنگی و مذهبیاش که برای من جذابیت داشت و معیار بود از لحاظ تیپ و قیافه هم بیمشکل بود، هر چند این موضوع برایم مهم نبود. *مادرم همیشه میگفت: "این پسر شهید میشود و برای تو نمیماند". حتی به خاطر مخالفتهای مادرم خانواده او مرا مخفیانه از پدرم خواستگاری کردند.* خلاصه اینگونه بود که ما با هم ازدواج کردیم.
یادم هست که بعد از مراسم عقد رفتیم محضر و همان شب مادرش دمپخت که یکی غذای محلی و باب میل اسماعیل بود درست کرد و به همین سادگی زندگی ما آغاز شد. از عکس و خرید هم خبری نبود، تنها خرید ما یک حلقه ۱۵۰ تومانی بود که برای من گرفتند. حتی ماشین عروس هم نداشتیم. جالب است بدانید که آقای دقایقی کت و شلوارش را هم از دوستش امانت گرفته بود.
مهریهام نیز قرآن و کتاب معراجسعاده و ۶۵ مثقال طلا بود.
کل مهمان آن شبمان یکی دو تا از دوستانمان و خانوادههایمان بودند. بعد از آن آمدیم تهران و در یکی از خانههای مصادرهای که موقتا در اختیارمان گذاشته شده بود زندگی کردیم. بعد از مدتی هم باز برگشتیم شهرستان. اسماعیل وسط مغازه پدرش یک دیوار کشید و همان شد خانهمان.
قبل از اینکه جنگ به صورت رسمی آغاز شود در خوزستان ناآرامیها کاملا حس میشد به همین علت هم بود که شهید دقایقی ما را برد اهواز که امنتر به نظر میآمد. به یاد دارم که دقیقا روز اول جنگ ابراهیم فرزند اولمان دوماهش بود.
اسم ابراهیم را پدر و مادر اسماعیل انتخاب کردند اما اسم زهرا را خودش گذاشت.
ایشان آدمی بود که بسیار بچه دوست بود. زمانی هم که به شهادت رسید ابراهیم ۷ ساله و زهرا ۳/۵ سالش بود. با همه این احوال خیلی وقت نمیکرد کنار بچهها باشد و حتی فرزندانمان هم به او عادت نداشتند و گاهی که میآمد احساس غریبگی میکردند.
اسماعیل شخصیت آرامی داشت و کمتر عصبانی میشد برای همین زندگی پرتنشی نداشتیم. گاها هم که بحثی پیش میآمد بیشتر به خاطر دیر آمدن و حضور نداشتنش در خانه بود. تنها موضوعی که او را عصبانی میکرد به خاطر مسائل تربیتی بچهها بود.
ایشان خیلی اهل بحث و مطالعه بود به علاوه خوشفکر و خوشبرخورد و منطقی هم بود. زمان دانشجویی خیلی پیش آمده بود که با بحث مخالفینش را قانع کند.
شهید دقایقی سعی میکرد کمتر جلوی ما از شهادت صحبت کند چون برادر و شوهر خواهرم شهید شده بودند و میدانست پیش کشیدن این حرفها باعث ناراحتی و حتی گریه کردن من میشود.
بنابراین سعی میکرد غیر مستقیم حرف بزند، مثلا یکی از دوستانش ۶ ماه قبل از اسماعیل به شهادت رسید و ایشان همسر او را مثال میزد و میگفت: "برای خانم فلانی شهادت شوهرش خیلی سخته و تحمل این اتفاق را ندارد" و بعد ادامه داد: "ممکن است شهادت من هم نزدیک باشد". با ناراحتی گفتم: "الان لازم به گفتن این حرفها نیست".
یکبار برایم از خطری تعریف کرد که از بیخ گوشش رد شده بود. گویا وقتی در قایق بودند هلیکوپتری شلیک میکند که اینها را بکشد ولی تیر از بغل گوش اسماعیل رد میشود. وقتی آمد دیدم لالهی گوشش را پانسمان کرده. همیشه به او میگفتم: "دوست ندارم هیچ وقت اسیر شوی. شهادت و مجروحیتت را میتوانم تحمل کنم اما اسارتت را نه".
زمان عملیات کربلای ۵ در سال ۶۵ بود و من رفته بودم تهران چون فضای جنوب ناامن بود. برای اولین بار زنگ زد گفت: "بیا اهواز من دو سه ماه میخواهم بروم عملیات برون مرزی شاید نبینمت". هیچ وقت به من نمیگفت قرار است چهکار کند اما این دفعه توضیح داد.
چون فرزندانم کوچک بودند و رفتن برایم سخت بود مخالفت کردم اما اسماعیل اصرار کرد. با تعجب پرسیدم چرا اینقدر مصرّی؟ گفت: "میخواهم این دفعه حتما شما را ببینم". گفتم: "زمستان است و نمیتوانم با بچهها بیایم". وقتی مقاومت مرا دید گفت: *"پشیمان میشوی اگر نیایی"!* این را که گفت نتوانستم نروم. وقتی رسیدم اهواز، یک ماشین فرستاد و ما را بردند آغاجاری.
قرار بود دو روز با هم باشیم ولی وقتی آمد گفت که برنامه عوض شده و باید صبح برگردد. خیلی ناراحت شدم و دلهره عجیبی گرفتم. شب را با ما گذراند و صبح به شهادت رسید.
در واقع، آن دیدار خداحافظی بود که من از آن بیخبر بودم. لحظه خداحافظی ساعت ۶ صبح بود، هیچ وقت فراموش نمیکنم چون با همیشه رفتنش فرق داشت. مرا فرستاد منزل مادرم و خودش در این فاصله شهید شده بود.
وقتی رسیدم خانه مادرم، قبلش به آنها خبر داده بودند که اسماعیل به شهادت رسیده. ایشان گفت پدرشوهرت مریض است و باید برویم خانه آنها. فهمیدم دروغ میگویند، چون شبش خوابی دیدم که: یک صف بود و عدهای وضو میگرفتند، یک عده هم آن طرف دیگر بودند. همسر دوست اسماعیل که شهید شده بود را دیدم که به من گفت: نوبت شما هم شد. از خواب که بیدار شدم احساس کردم یک اتفاقی میخواهد بیفتد و یا افتاده است. از همان خواب دچار استرس شده بودم.
خودم را آماده حادثهای کرده بودم و چون تازه دیده بودمش خبر شهادتش ابتدا برایم خیلی سخت نیامد چون نمیتوانستم هنوز داغ نبودنش را لمس کنم.
اما لحظاتی که نیاز به همفکری ایشان داشتم نبودش برایم سخت میشد و یک وقتهایی که گله میکردم، به خوابم میآمد و تسکینم میداد اما هیچ وقت نمیگفت شهید شدم.
اسماعیل شخصیتی ولایتمدار داشت و بسیار به کتابهای شهید مطهری و صحیفهی نور معتقد بود. به مولوی علاقمند بود، به خصوص شعر «آتش در نیستان» را بسیار دوست داشت. آدمی بود که اهل رشد بود و تفکراتش رشد میکرد، *دیروزش با امروزش بسیار فرق داشت.* تا زمانی که زنده بود شوق کسب علم داشت و کتاب جدیدی میآمد میرفت میگرفت و میخواند.
زهرا دخترمان هم از این نظر به پدرش شبیه است. شهید دقایقی آدم عمیق و توداری بود. خیلی عقلانی و منطقی رفتار میکرد. و آخر هم مزد سختیها و زحماتی را که کشید با شهادت به دست آورد.
معرفی کتاب :
اسماعیل یک سررسید داشت که کارهایش را توی آن مینوشت که مثلا امروز فلان کار را نباید میکردم یا فلان حرف را نباید میزدم. برای خودش هم جریمه تعیین میکرد.
سعی میکرد خطاهایش را دوبار تکرار نکند
همهی این چیزها بیشتر دلم را میسوزاند.
در تشییع جنازهاش جماعت زیادی آمده بودند.
فهمیدم اسماعیل فقط مال من نبوده، مال همهی آدمهایی بود که او را از اول زندگیاش دیده و شناخته بودند. بعضی از بدریها میگفتند "اینجا امانتی دفنش کنیم این مال ماست باید ببریمش عراق".
آدمهایی هم آمده بودند که اصلا به قیافهشان نمیخورد با او آشنا باشند. حتی دوستان قدیمی دانشگاهیاش هم آمده بودند که آن زمان اعتقادات کمونیستی داشتند.
یکی از استادهای دانشگاه من هم از تهران آمد و در چهلمش شرکت کرد.
آن روزها خیلی سختی کشیدم. به خاطر بچهها بغضم را فرو میدادم و گریه نمیکردم.
ابراهیم و زهرا بچه بودند و سر از این حرفها درنمیآوردند.
نمیخواستم باشنیدن یکبارهی این خبر پژمرده شوند. ولی این و آن به گوششان رسانده بودند. هیچ خوشم نیامد.
ابراهیم گفت: "این ها میگویند بابا مرده"
گفتم: "اینها دروغ میگویند".
مراسم که تمام شد به خاطرمدرسهی بچهها برگشتم تهران. آنجا سعی میکردم حالیشان کنم که شهادت با مرگ فرق دارد.
شهید زنده است و پیش خداست و ما را میبیند.
تا شد تابستان همان سال که از طرف سپاه ما را بردند مشهد. یاد اولین مشهد با او افتادم. پاسدارها ابراهیم را بردند حرم. از حرم که آمد به من گفت: "تو که میگفتی شهیدها زندهاند پس چطور امام رضا که شهید شده توی اون قبر طلائیه"؟
گفتم: "آره ولی خودش پیش خداست. قبر رو گذاشتن که آدمها یادشون باشه".
متتفر بودم از این که اولین درک ابراهیم از مرگ، تمام شدن و تباهی باشه.
این قدر سوال پیچم کرد که وقتی برگشتم تهران بردمش سر قبر اسماعیل. خوشحال بودم که میدیدم آن جا هم می تواند بازی کند.
*برشی از کتاب نیمه پنهان ماه/ سردار شهید اسماعیل دقایقی/ به روایت همسرش* 📚
*نیمه پنهان ماه*
"شهید اسماعیل دقایقی"
به روایت "معصومه همراهی" همسر شهید
انتشارات روایت فتح
مستند فرماندهان-شهید اسماعیل دقایقی
🎥 روایتی کوتاه از زندگی علمدار احرار بدر سردار شهید اسماعیل دقایقی
گزیدهای از مستند فرماندهان
سردار شهید اسماعیل دقایقی
سردار شهید "اسماعیل دقایقی" از زبان دوست و همرزمش سردار "حسین دقیقی"📽
روحش شاد و نام و خاطرش گرامی باد.
با اهدای شاخه گلهای صلوات🌺🌺