سردار شهید سعید قهاری سعید
حرف دل:
سخن از بزرگمردی است از خطّهی غرب کشور.
فرماندهای که وجودش مایه امید و آرامش رزمندگان بود و نامش لرزه بر اندام دشمنان میانداخت.
کوههای سر به فلک کشیدهی استانهای کرمانشاه، کردستان و آذربایجان غربی شهادت میدهند که "سعید قهاریسعید" برای مقابله با دشمنان اسلام و انقلاب چه رنج و مجاهدتهای بینظیری را بر دوش کشید.
جانباز سرافرازی بود که اجر جهاد را با نثار خون خویش دریافت کرد و به خیل شهیدان پیوست.
رایت خونین شهدای غرب کشور بر دستان این مجاهد نستوه خروش اللهاکبر سرمیداد تا خونش را با خون شهدای کربلا و احد پیوند دهد.
یادش گرامی باد.
نام و نام خانوادگی: سعید قهاریسعید
تولد: ۱۳۳۱/۱/۵، روستای چنارعلیا اسدآباد، همدان
شهادت: ۱۳۸۵/۱۲/۴، ارومیه، سقوط هلیکوپتر۲۱۴ هوانیروز.
گلزار شهید: باغ بهشت همدان
زندگی نامه :
در ۵ فروردین ۱۳۳۱ در روستای چنارعلیا در اسدآباد همدان، زاده شد. او که از خانوادهای مذهبی بود با اتمام تحصیلات ابتدایی در روستا به همدان رفت و دیپلم خود را در این شهر گرفت. همزمان با انجام خدمت سربازی برای ۲ سال و فراگیری فنون نظامی در حکومت پهلوی، با شرکت در تظاهرات مبارزات خود را هم آغاز کرد.
بعد از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷، از نخستین پاسدارانی بود که در سال ۱۳۵۸ به سپاه پیوست و فرمانده بسیج همدان شد.
با توجه به اینکه قبول مسئولیت جدید با تجاوز رژیم بعثی به مرزهای ایران اسلامی همزمان گردید با حفظ سمت مسئولیت پشتیبانی نیروی محور دزلی مریوان را قبول کرد و به طور متناوب به منظور انجام وظیفه الهی و ادای تکلیف آنچه را که در توان داشت ارائه نمود.
حسب دستور سردار شهید محمد بروجردی فرمانده وقت غرب، توفیق همسنگری با سردار جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان نصیبش گردید و موفق به کسب فیض و بهرهگیری از فضائل اخلاقی و معنوی این اسوه تقوا و اخلاق شد.
با توجه به اشتیاق و استقبال پاسداران و بسیجیان جان بر کف نهاوند در راستای حفاظت از دستاوردهای انقلاب و حراست از کیان اسلامی، مسئولیت پدافند و دفاع از محور قراویز در شهرک المهدی سرپلذهاب به سپاه نهاوند واگذار شد و در طول مدت تصدی سپاه نهاوند، خدمت صادقانهای داشت.
در سال ۱۳۶۱ بنا به تأکید و توصیه شهید بروجردی، سپاه نهاوند را تحویل داده و با توجه به حضور گسترده ضدانقلاب در منطقه سنقر کلیایی و ناامن بودن منطقه و حساسیت خاص و ویژه آن از نظر جغرافیایی و سهلالوصول بودن منطقه از نظر دستیابی به مراکز استانهای همدان، کرمانشاه و ... برای ضدانقلاب، مسئولیت منطقه به ایشان واگذار شد.
وی پس از حضور توانست با استفاده از توان و تجربه و استعداد نیروهای بومی منطقه، تمامی حرکات ضد انقلاب را زیر نظر بگیرد و با استفاده از اندوختههای انقلاب و جنگ، موفق شد سازمانی منسجم و پویا با عنوان گردان ۲۰۷ شهید بهشتی را ایجاد نموده و چندین پایگاه عملیاتی در قالب گروهانهای مستقل را راهاندازی نماید.
بعدتر جانشین فرمانده سپاه همدان شد، پس از آن فرمانده سپاه نهاوند و سپس به فرماندهی سپاه در سنقر که در آن زمان به درگیری با نیروهای مخالف دولت مشغول بود منصوب شد. در سال ۱۳۶۵ پس از سه سال خدمت در سنقر به فرمانده تیپ جوانرود منصوب شد و بعد فرماندهی پاوه را عهدهدار گشت. در آن زمان بود که با شرکت در عملیات والفجر ۱۰ در جریان جنگ ایران و عراق توسط سلاحهای شیمیایی دچار مصدومیت شد.
پس از پاوه به جانشینی تیپ انصارالرسول در شاخ شمیران و اورامانات منصوب شد و با گذران یک دورهٔ فشردهٔ فنون عالی نظامی دگربار به مریوان فرستاده شد و برای فرماندهی سپاه و تیپ مریوان تعیین شد. با گذشت سه سال به قائممقامی قرارگاه شهید شهرامفر در سنندج گماشته شد که بعد از ۶ ماه به توصیهٔ احمد کاظمی(فرماندهٔ وقت قرارگاه حمزه) برای فرماندهی قرارگاه شهید کاوه در بانه رفت. پس از آن جانشین لشکر ۳ ارومیه شد که در جریان درگیری با اشرار در اشنویه در یک خانه در سال ۱۳۷۳، برای بار پنجم از ناحیهٔ پا زخمی شد. سپس مسئول ستاد قرارگاه حمزه سیدالشهدا گشت و در کل برای ۹ سال همراه با احمد کاظمی فعالیت کرد. سپس با توجه به شرایط وقت، جانشین قرارگاه نجف در کرمانشاه شد و سه سال در آنجا خدمت کرد. سپس به فرماندهی ارشد یزد و تیپ مستقل الغدیر تعیین شد و نزدیک به سه سال تیپ را آماده و عملیاتی ساخت. در همان زمان کنگرهٔ شهدای دارالعباده یزد را تأسیس کرد. در آبان ۱۳۸۵ به فرماندهی لشکر ۳ نیروی مخصوص حمزه سید الشهدا منصوب شد.
با گذشت حدود ۴ ماه از فرماندهی لشکر ۳ نیروی مخصوص سپاه، در تاریخ ۵ اسفند ۱۳۸۵ در ارومیه همراه با ۱۳ تن دیگر کشته شد. گفته شد که وی بر اثر سقوط بالگرد ۲۱۴ هوانیروز در جریان بازدید از عملیات علیه حزب پژاک در منطقه شمالغرب ایران جان باخت. بنابه نوشتهٔ خبرگزاری فارس وی «در حادثه درگیری با اشرار در شمال غرب کشور و سقوط بالگرد در شهر خوی به همراه جمعی از نیروهای سپاه و ارتش» جان باخت. یک روز پس از این حادثه در اطلاعیهای که توسط سپاه منتشر شد علت حادثه «شرایط بد آب و هوایی» اعلام شد.
در حالی که منابع خبری ایران در گزارشهای خود در تاریخ ۵ اسفند علت حادثه را سقوط به دلیل شرایط نامساعد جوی اعلام کرده بودند، پژاک در تاریخ ۶ اسفند، با انتشار اطلاعیهای که در کردستان عراق در اختیار خبرنگاران قرار داده بود، مدعی شد که یکی از سرنشینان هلیکوپتر را دستگیر کرده و سرتیپ سعید قهاری، فرمانده لشکر سوم نیروی زمینی سپاه را به قتل رساندهاست.
سردار شهید سعید قهاریسعید از زبان همسر بزرگوارشان:🎤
ایشان آن زمان فرمانده سپاه شهر ما بود. یکی از دوستان پدرم، بنده را معرفی کرده بودند برای ازدواج با حاج سعید قهاری. ایشان هم واسطه شدند و خواستگاری کردند. چند بار آمدند و رفتند و صحبت کردیم، و ازدواج صورت گرفت.
از هر نظر ایشان ممتاز بود. از نظر عبادی نمره بیست داشت، از نظر عملیاتی و اخلاقی هم. ایشان آرام و متین و صبور بود. صبور بودنشان زبانزد دوستان است. در کنار صبوری، بسیار شجاع بود. میتوانم بگویم شجاعت و ایثارگری ایشان بینهایت بود.
از نظر عبادی هم نه تنها واجبات را انجام میداد، در عین آنکه فرماندهای بود که حجم کاری بالایی داشت، مستحبات را هم داشت. نماز سر وقت و صله ارحام را ترک نمیکرد. حتی اگر نمیتوانست حضور پیدا کند و به اقوام یا دوستان سر بزند، حتما تلفنی ارتباط برقرار می کرد. تا حدامکان صله ارحام را انجام میداد . از نظر معاشرت، انسان شوخ طبعی بود.
با هر کسی به اقتضای سنش رفتار میکرد، بچهای اگر بود، مثل یک بچه با او رفتار میکرد. یا اگر جوان بود با او مثل جوان برخورد میکرد. یک خصلت خوبی داشت و آن هم این بود که سختگیر نبود، بچهها را به عبادت و واجبات مجبور نمیکرد، فقط هدایت میکرد و توضیح میداد. همیشه میگفت وظیفه من هدایت و راهنمایی است، اما شخص باید خودش تصمیم بگیرد. این به اخلاق او زینت داده بود.
ذاتا انسانی آرام و صبور بود. حتی اگر مشکل اساسی پیش میآمد، هیچ وقت به هم نمیریخت، درست تصمیم میگرفت. میدانست چه کار کند. حتی یکی از دوستان تعریف میکرد و میگفت: من از شهید قهاری تعجب میکردم. در عین حال که بسیار آرام و متین و صبور بود ولی وقتی در عملیات که نیاز به دفاع بود مثل یک شیرمرد تیزپرواز بود و هیچ کدام از ما نمیتوانست به اندازه ایشان زبر و زرنگ باشد.
این خیلی روی دوستانش تاثیر گذاشته بود و من این را از زبان دوستانش شنیدم که واقعا این چنین بود و در بعد عملیات و کار اداری کم نداشت. همیشه پیشتر از بقیه بود...
سرکشی به خانوادهی شهدا و جانبازان از علاقهمندیهای خانوادگی ما بود. من خودم مشتاق به دیدار از خانواده شهدا، جانبازان و پاسداران بودم و وقتی خودش میرفت، من با او همراه میشدم. این برای من تنوع بود. بچهها هم که کوچک بودند به پیروی از ما، همراهمان میآمدند، میرفتیم در جمع دوستان، خانوادههای شهدا، خانوادههای پاسداران و به ما خیلی خوش میگذشت.
یعنی تفریح ما حتما این نبود که خانوادگی در ماشین بنشینیم و برویم شمال، اصفهان یا شیراز و یا سایر تفریحاتی که میان مردم معمول است.
ایشان وقتی وارد خانهای میشد این طور نبود که برای رفع تکلیف چایی بخورد و سلام و احوال پرسی و خداحافظی کند. ساعتها مینشست و با تمام اعضای آن خانواده شهید اعم از همسر، فرزندان، پدر و مادر صحبت و درد دل میکرد. مشکلات آنها را میپرسید و در آینده عملا رسیدگی میکرد.
من به یاد نمیآورم که در این ۲۲ سال، ایشان یک روز از در آمده باشد، چهره ناراحت داشته باشد و از مشکلات و ناراحتیهای محل کار، چیزی گفته باشد. حتی اگر سوالی کرده باشم که چرا ناراحتی؟ ایشان میگفت من فقط یک کمی خستهام، کمی استراحت کنم سرحال میآیم. بلافاصله بعد از این که استراحت میکرد، سرحال میشد و هیچ چیزی از دغدغه کاری و مشکلات کاری مطرح نمیکرد.
ازدواج ما خوشبختانه از اول یک ازدواج اعتقادی بود. وقتی ایشان از پدرم برای من خواستگاری کرد، پدرم از سر دلسوزی به من گفت: دخترم ایشان یک پاسدار است، امکان دارد برود و فردا شهید شود، مجروح، جانباز و یا اسیر شود. ایشان پاسدار و نظامی است. میتوانی اینها را تحمل کنی؟ سخت میشود.
از آنجایی که من بر مبنای اعتقاد این ازدواج را انتخاب کردم، گفتم: تمام اینها را با جان میخرم. چون عقیدهام این است. اگر ایشان هم نباشد و یک نفر دیگر هم باشد خواستههای من برای ازدواج همین است. چه بهتر که ایشان یک شخص شناخته شده است. فرمانده سپاه است. همه او را میشناسند و به خوبی از او نام میبرند. در سطح آن شهر از هر که سوال میکردی از او به نیکی یاد میکردند. یک رزمنده بود. یک شخص خدایی بود...
...به شهید قهاری میگفتند مسیح دوم کردستان، دلیلش این بود که ایشان بعد از شهید بروجردی از کسانی بود که عملیاتهای پارتیزانی با احزاب کردی در کردستان داشت و دائم با آنها درگیر بود. در این عملیاتها ایشان خبره بود. یک نظامی به تمام معنا بود. در اوج درگیری نمازش را میخواند. حتی همین عملیاتی که در جهنم دره خوی منجر به شهادتش شد، آن برادرانی که در کنارش بودند، میگویند، در آن برفها با آب یخ وضو گرفت و نماز خواند.
ایشان یک شخصیت نظامی تنها نبود. یک شخصیت نظامی دینی و مذهبی خوبی بود. همه ابعاد را با هم رعایت میکرد. عملیاتهای ایشان را نمیتوان نام برد زیرا درگیری با کومله، عملیاتهای از قبل تعیین شدهای نبود.
عملیات مرصاد اینچنین بود. عملیات مرصاد برای خودش فلسفه خاصی دارد، سال ۶۷ امام دستور آتشبس دادند و بعد از آن منافقین حمله کردند. در آن زمان، حاج سعید در تهران دوره دافوس میدید. به محض اینکه عملیات شروع و او مطلع شد، از تهران به محل عملیات رفت.
یک اسلحه کلاش داشت که خودش از دشمن غنیمت گرفته بود و یک خشاب قابلمهای داشت، همیشه در عملیاتها باید این اسلحه را به دست میگرفت و میگفت:"به این اسلحه عادت دارم و برایم خوش دست است". پس از با خبر شدن از اینکه عملیات هست، بلافاصله به منزل آمد، اسلحهاش را برداشت و خشابهایش را آماده کرد. همیشه اسلحهاش آماده بود.بلافاصله رفت سر پل ذهاب و اسلام آباد، پس از چند روز برگشت خانه، اما از نظر بنیه بدنی نصف شده بود، لاغر شده بود و همه دستهایش تاول زده بود از او پرسیدم چرا به این شکل درآمدی؟ گفت: من هر ۴۸ ساعت یک کمپوت گیلاس میخوردم، ولی ایرادی ندارد و چیزی نشده است، دوباره غذا میخورم و مثل قبل می شوم...
شهید قهاری بار اصلی معنوی خود را در یزد جمع کرد.
شهید قهاری در اجلاس کنگره که ۴ اسفندماه ۸۴ برگزار شد در مسجد و در حضور مردم یزد، مقابل عکسهای شهدا گفته بود که "ای شهدا شما بخواهید که من سال دیگر ۴ اسفند با شما باشم" و دقیقاً سال بعد ۴ اسفند ۸۵ عصر جمعه به شهادت رسید.
ایشان ۶ ماه شبانه روز برای این کنگره کار میکرد و در این مدت از من خواست که به او کمک کنم، گفتم چه کمکی؟ گفت شما در این مدت که میخواهم کنگره را تشکیل بدهم، در امورات مادی و معیشتی خانه را خودت انجام بده و من را دخیل نکن. من هم گفتم: چشم، مانعی نیست، من هم میخواهم در اجر شما شریک باشم. هم چنین به من گفت کمک فکری و روحی به من بده، و من هم تا جایی که در توان داشتم به ایشان کمک کردم. ایشان هم شبانه روز کار کرد و شکر خدا کنگره آبرومندانهای برپا کرد و مزدش را از خدا گرفت. هنوز هم که هنوز هست در دل مردم آنجا جای دارد و مردم شهر دارالعباده یزد هر ساله برای او سالگرد میگیرند و از او یاد میکنند...
...این اواخر دائم نگران بود و میگفت: "دیدی خدمتم تمام شد و شهید نشدم؟ دیدی روسیاه شدم"؟
هر چه با خودم فکر میکردم، میدیدم ما در جوانی وارد این نظام شدیم و عمر خودمان را برای این نظام و انقلاب گذاشتیم. حیف بود. مثل اینکه شما یک بچهای را از ابتدا بزرگ کنی وقتی به اوج جوانی رسید او را رها کنی. انقلاب برای ما مثل این جوان بود که حیفمان میآمد آن را به یکباره رها کنیم. کسانی امثال شهید قهاری را من ذخیرههای انقلاب میدانستم. اینها کسانی هستند که مثل ذخیرههایی در قلک نظام وجود دارند و وقتی نیاز باشد یکی از اینها به کار گرفته میشود. ما تعداد اندکی از این ذخیرهها داریم. من حیفم میآمد که ایشان بازنشسته بشود و با این تجربیات فراوان سی ساله از او بهرهبرداری نشود. اما اعتقاد داشتم که خواست خدا هرچه باشد پیش خواهد آمد. از طرفی میدیدم این اواخر، ایشان دائم نگران بود و دیگر میلی به ماندن نداشت...
یک تمثال حضرت آقا روی دیوار خانه ما بود. چند روز قبل از شهادت ایشان روبروی این تمثال میایستاد و زمزمه میکرد و میرفت. آخرین بار حساس شدم و رفتم جلو ببینم ایشان چه میگوید، دیدم زمزمه میکند و اشک میریزد و میخواهد با عکس حضرت آقا اتمام حجت و خداحافظی کند و میگوید: "حضرت آقا شما از دست ما راضی هستید؟" این را که گفت من ناراحت شدم، چون سابقه خدمات همسر خودم را میدانستم. پرونده درخشانش را میدانستم و گفتم: "شما این حرف را به حضرت آقا میزنی؟ حضرت آقا از شما راضی نباشد از که راضی باشد؟ گفتم شما چرا ناراحتی؟ اصلاً شما قوت قلب ایشان هستی".
من میدانستم چرا اینطوری میگوید. میدانستم در حال خداحافظی است و چهرهاش هم کاملاً نورانی شده بود. روز ۴ اسفند حاجی شهید شده بود و من هنوز نمیدانستم. آن شب خواب بدی دیدم.
صبح از خواب که بیدار شدم بلافاصله به خانم یکی از دوستانی که در عملیات بود، گفتم از آنها خبر داری؟صحیح و سالم هستند؟ گفت بله خوب هستند اما الان من به خانه شما میآیم تا تنها نباشی. من پیش خودم گفتم این بنده خدا که این موقع صبح خانه ما نمیآمد. فوری به دلم افتاد که حتما چیزی شده است. آن خانم به خانه ما آمد و چند نفر خانم به همراهش نیز آمدند.
من بدون درنگ و ملاحظه گفتم چی شده؟ نکنه حاجی چیزی شده؟ گفت آره. گفتم یعنی شهید شده؟ گفت آره. خلاصه همانجا خبر شهادت را به من داد، اما این را بگویم که شب قبلش از شهرهای مختلف کردستان به من زنگ میزدند که سردار کجاست؟! منم طبق معمول میگفتم رفتند مأموریت. در حالی که ماهواره و رادیوی بیگانه اعلام کرده بود:"۱۵ نفر در جهنم دره بودند که ما با آنها درگیر شدهایم.
از جمله قهاری؛ فرمانده لشکر با سی سال خدمت، ما وی را با فرمانده تیپاش سردار درستی گیر انداخته و آنها را از بین بردهایم". ولی من صبح خبردار شدم. در حالی که پیکر شهدا دو روز در جهنم دره به دلیل برف، سرد بودن و ناامنی ماند و دو روز بعد ۱۵ شهید را به ارومیه منتقل کردند و تشییع شدند. شهر شهید قهاری همدان بود و پیکر شهید را در تابوت گذاشته و به وسیله هواپیماهای نظامی به آنجا برای خاکسپاری منتقل کردیم...
این ۱۵ نفر برای عملیات پاکسازی منطقه مرزی رفته بودند و در حین برگشت با هلیکوپتر در جهنم دره نشسته بودند. میخواستند بلند شوند اما نمیتوانستند. در این قسمت روایتهای مختلف در مورد این مسئله است اما آنها در اثر سقوط شهید نشدند. هلی کوپتر در فاصله نزدیک به زمین میافتد و همه از هلی کوپتر پایین میآیند. اینها دو نفر مجروح داشتند.
مابقی که پایین آمدند درگیری شروع شده و شروع به جنگیدن با گروهک تروریستی پژاک کردند. حتی یک نفر از آنها که از کادر فنی هلیکوپتر بوده جایی مخفی میشود. یک جوان هوانیروز بوده که اسیرش کردند. در این جریان ۱۵ نفر به شهادت رسیدند و آن یک نفر بعداً توسط ضدانقلاب اعدام شد.
شهیدقهاری؛ فرمانده لشکر، شهید سردار درستی؛ فرمانده تیپ و بعد از آن شهید سرهنگ پروینی که خلبان بودند، سردار زمان لو، برادر نعمتی که محافظ شهید قهاری بودند و چند نفر دیگر به شهادت رسیدند. در واقع اینها در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در مناطق مرزی شمال غرب کشور، منطقه خوی-سلماس که با ترکیه هممرز است در محلی به نام جهنمدره به شهادت رسیدند. اولین اعلام شهادت بچهها این بود که اینها بعد از سقوط بالگرد به شهادت رسیدند که الان هم در سایتها همین آمده است.
بنده خودم پیکر شهیدم را دیدم که هیچ عارضهای بر اثر سقوط و شکستگی نداشته و فقط اثر تیر دشمن روی بدنش بود. بقیه خانوادههای شهدا نیز شهدایشان را دیدند.
الان که هفت سال از شهادت این ۱۵ شهید گذشته است دیگر نیروهای نظامی میگویند که حادثه سقوط نبوده است. مصلحت بود آن زمان اینچنین اعلام شود. شرایط آن زمان اجازه نمی داد این مسائل مطرح شود...
حرف آخر...
شهید قهاری یک فرمانده سی سال خدمت است. در مورد اینگونه شخصیتها باید کتابها نوشته و کار شود. اما سخن آخرم این است که تمام سازمانها و تمام کسانی که عهده دار این امر هستند، بدانند شهدا را باید به این جامعه درست معرفی کنیم، مخصوصاً به نسل جوانی که در انقلاب و جنگ نبودند، باید ارزشهای انقلاب را به آنها معرفی کنیم و برای حفظ و نگهداری آن کوشا باشیم. من توصیهام به عموم مردم این است که برای حفظ انقلاب، نظام و ارزشها همه کوشا باشند و دست به دست هم داده و مملکتمان را به بیگانه ندهیم.
📃متن وصیتنامه سردار شهید سعید قهاریسعید
السلام علیک یا اباالحسن یا امیرالمومنین یا علی بن ابی طالب یا حجهالله علی خلقه یا سیدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیها عند الله، اشفع لنا عندالله.
درود بر پیامبر گرامی اسلام که پیامبر رحمت و لطف بود. درود بر خاندان گرامی او که همگی نوری در تاریکی بودند.
همانا که حافظان امت و نشانهی روشن دین و ترازوی سنجش فضائل هستند.
در شبی با خدای خود راز و نیاز میکنم که شب بسیار عزیزی است، شب قدر، شب خیرات، شب برکات!
خدایا ! از اینکه ۵۰ سال عمر با عظمت با سلامتی جسمی به بنده عطا کردی سپاسگزار و شاکرم.
خدایا ! وابستگیهای دنیایی را از من دور کن و برایم بیارزش قرار بده تا بتوانم زود از آن بگذرم.
خدایا! عبادات ناقص و خیرات حسنات نا چیز بنده حقیر را مورد قبول خودت قرار ده.
خدایا! بر خانواده سخت گرفتهام. بخاطر هجرت زیاد و عدم رسیدگی، آنها را از من راضی گردان.
خدایا! اگر عمری از من باقی است و نمیتوانم درست به کار بگیرم به رهبرم (آیت الله خامنهای) عطا فرما.
خدایا ! آرزویی ندارم. آرزوی بنده آزادی قدس شریف و پیروزی اسلام و شکست آمریکاست.
خدایا! تو به من قدرت و توفیق دادی تا با دشمنان دین در سختترین شرایط بجنگم. پپس ختم زندگی دنیاییم شهادت در راه خود (حق) باشد و در لباس سبز پاسداری، تا در کنار دوستان شهیدم آرام گیرم.
والسلام
سرباز خاکی ولایت، سعید قهاری
سال ۸۲📝
مستند زندگی سردار شهید سعید قهاریسعید🎬
مستند نیمه پنهان ماه🌗
به روایت همسر سردار شهید سعید قهاریسعید🎙🎥
سرکار خانم فرحناز رسولی🌺
شادی روحش صلوات