شهید جمال محمدعلی ابراهیمی معروف به ابومهدی المهندس
نام و نام خانوادگی: جمال محمدعلی ابراهیمی معروف به ابومهدی المهندس
تولد: ۱ ژوئیه ۱۹۵۴، برابر با ۱۳۳۲ هجری شمسی، بصره، عراق.
شهادت: ۳ ژانویه ۲۰۲۰، برابر با ۱۳۹۸/۱۰/۱۳، بغداد، عراق.
گلزار شهید: وادیالسلام، نجف
منار
هرچه میرفت نمیرسید. دل توی دلش نبود. باید زودتر منار را میدید. همراه شبهای تنهائیاش، این روزها حال خوشی نداشت. باید او را در آغوش میفشرد. باید غم سنگینی که روی دل او نشسته بود را تسکین میبخشید.
ماشینهای جلویی آنقدر آرام و بیخیال میراندند، که ماند پشت چراغ قرمز بعدی. از اینکه بماند پشت چراغ بیزار بود. به نشان اعتراض، دستش را گذاشت روی بوق و ول نکرد. بیفایده بود. عقربههای ساعت به دنبال هم میدویدند، اما ثانیههای چراغ قرمز خیال تکان خوردن نداشتند. ۱۸۰ بار دیگر، باید میشمردشان تا سبز شوند. نگران بود دیر برسد به مراسم ختم پدر منار.
گوشی را از توی کیفش درآورد و صفحه پروفایل منار را باز کرد. همان صورت مهربان با گونههای برجسته استخوانی و لبخند همیشگی، و عینکی که صورتش را خواستنیتر میکرد. طنین صدایش دوباره در گوشش پیچید. آوای دلنوازی که در روزهای بحرانی و پر تنش پس از بازگشت از استرالیا و طلاقش، برایش شعر و داستان خوانده بود؛ بیآنکه خبر داشته باشد چطور بهار با شنیدن آن، تلخیهای آن روزهایش را حتی برای دقایقی فراموش میکند.
دوستش طوبی، او را با منار آشنا کرده بود. منار خیلی زیبا داستان میخواند و بهار را هم، شریک این حس خوبش میکرد.
بهار، منار را ندیده دوست داشت. شاید برای منار، این یک کار ساده بود، اما برای بهار که شرایط سختی را میگذراند، شنیدن این صدا و داستانهای شبانه، حالش را عوض میکرد.
یاد اولین دیدارش با او افتاد. بعد از برگشتن به ایران، منار خواسته بود او را ببیند. آن روز، برخلاف روزهای قبل، حال خوبی داشت. تا با یک دسته گل رز سرخ، برسد به کافه ویونای خیابان پاسداران، و بنشیند به انتظار منار، بارها و بارها چهرهی صاحب آن صدای روحانگیز را در ذهن خود مجسّم کرده و به انتظار تماشای آن نشسته بود. کمی بعد، منار از در آمد تو. دختری محجبه با پوستی گندمگون با مانتویی بلند و روسری لبنانی مقابلش ایستاده بود و به او سلام میداد. روسریاش را طوری بسته بود که صورتش ریزنقش جلوه میکرد. با عینک بیقاب و گونههای استخوانی، و لبخندی که انگار روی صورتش نقش زده بودند. با اینکه مثل بهار چادری نبود، اما متانت و وقارش تمام و کمال بود. آن روز، ساعتها حرف زدند و گذشت زمان برایشان معنایی نداشت.
بهار از خودش و شرایط جدید زندگیاش در ایران گفت، و منار از خواهرها و دانشگاه و تز دکترا و کارهای ترجمهاش. از رابطه خوب بین اعضای خانوادهاش. از عشق ناب بین پدر و مادرش که همتایی چون آن هیچ کجا سراغ نداشت. از پدری که برایش اسطوره بود. قهرمان بود. از بزرگترین مرد زندگیاش. الگوی تمام و کمالش...
صدای بوق ماشینهای پشت سرش، او را از خاطرات شیرینش پرت کرد وسط چهارراه. دنده را جا زد و دوباره راه افتاد. مانده بود چه کند؟! با مناری که حالا در غم از دست دادن این پدر، مثل شمع آب میشود، چطور باید روبرو میشد؟!
به میدان نزدیک مسجد که رسید تعجب کرد. ترافیک ماشینها در یک محل خلوت، خیلی بیشتر از حد تصور و انتظار بود. کوچه پس کوچههای اطراف را چندین بار دور زد تا توانست به هر سختی ماشین را پارک کند و خودش را به مسجد برساند. از در مسجد که وارد حیاط شد، به ناگاه خشکش زد. پاهایش سست شد و بالای پلهها ایستاد. قدرت پائین رفتن از ده پانزده پله حیاط را نداشت. از آن بالا به مسجد و فضای حیاط خیره شد. دور تا دور، پر بود از عکسهای دونفره حاج قاسم و شهید ابومهدی المهندس. با پلاکاردها و بنرهای تسلیت که تقریبا همه دیوارها را پر کرده بودند. چندین خبرنگار با دوربینهایشان پی دریافت گزارش مراسم از مدعوّین خاص بودند.
نگاهش روی بنر بزرگ شهید ابومهدی المهندس قفل شد. این چشمها، این گونهها، این پیشانی بلند، این لبخند، این نگاه و عینک، این صلابت و مهربانی، همه را از قبل خیلی خوب میشناخت. اما مگر ممکن بود چیزی که تصورش را میکرد؟! منار چطور توانسته بود از پدرش آنقدر سربسته برایش بگوید؟! مگر منار میتوانست دختر فرمانده حشدالشعبی عراق باشد و دم برنیاورد؟!
آن طرفتر پلاکارد تسلیت به منار، همه شکهایش را به یقین تبدیل کرد.
سرکار خانم دکتر منار ابراهیمی!
شهادت پدر بزرگوارتان، شهید جمال ابراهیمی(ابومهدی المهندس) فرمانده غیور حشدالشعبی را خدمت حضرت بقیهالله عجلالله تعالی فرجه الشریف، رهبر فرزانه انقلاب، شما و خانواده محترم جنابعالی تبریک و تسلیت عرض مینمائیم.
از طرف دانش آموختگان غیرایرانی، در دانشگاه صنعتی شریف
بهار حیران و پریشان به طرف قسمت زنانه مسجد دوید. دل توی دلش نبود. باید زودتر منار را میدید. باید او را در آغوش میفشرد. باید غم سنگینی که روی دلش نشسته بود را تسکین میبخشید.
رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۲/۳
******************
مصاحبهی سرکار خانم دکتر منار ابراهیمی دختر"شهید ابومهدی مهندس" درباره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و پدرش
جمال محمد ابراهیمی، در سال ۱۹۵۳ میلادی برابر با ۱۱ تیر ۱۳۳۲ شمسی در بصره، از پدری عراقی و مادری ایرانی متولد شد.
ابومهدی المهندس در سال ۱۹۷۳ وارد دانشگاه پلیتکنیک بغداد شد و به تحصیل در رشته راه و ساختمان پرداخت، رشته تحصیلی که بعدها لقبش را هم از همان گرفت.
در سال ۱۹۷۷ تحصیلات دانشگاهی خود را در مقطع لیسانس، از همان دانشگاه به پایان برد. او بعدها در تهران در رشته روابط بینالملل، فوق لیسانس و دکتری گرفت.
در کویت همسری ایرانی اختیار کرد و صاحب چهار فرزند دختر شد که به گفته خودش، یکی از آنها دکترای روابط بین الملل دارد، دیگری فوق لیسانس معماری، بعدی فوق لیسانس مهندسی شیمی و آخری هم دانشجو است.
ابومهدی در سال ۱۹۷۰ میلادی به «الدعوةالاسلامیه» عراق پیوست. در دهه ۱۹۷۰ با افزایش نفوذ این حزب در میان جوانان و شخصیتهای مذهبی و سرکوب آن از سوی حکومت حزب بعث، الدعوه به یک جریان انقلابی تبدیل شد که به مقاومت مسلحانه در برابر حکومت میپرداخت. حاکمان بعثی عراق در سال ۱۹۷۵ پنج تن از اعضای حزب الدعوه را اعدام کردند. در سال ۱۹۸۰ نیز، شبانه شهید «سید محمدباقر صدر» را تیرباران کردند. شهید ابومهدی خود میگوید: «تا این تاریخ ۹۵ درصد از دوستانم که در محله و مساجد به حزب الدعوه تردد داشتند، اعدام شدند».
شهید ابومهدی در سال ۱۹۸۰ موفق شد به کویت برود و در کویت همراه با دیگر نزدیکان خود، ابتدا حزب الدعوه و بعدها یک گروه جهادی را پایهگذاری کند. در کویت بود که برای اولین بار نام او در اقداماتی علیه آمریکا مطرح شد. ابومهدی المهندس در خصوص فعالیتهایش در کویت میگوید: «در کویت ازدواج کردم و همانجا به اعدام محکوم شدم». در واقع علت محکومیت شهید ابومهدی به اعدام، فعالیتهای جهادی همراه با شهید «مصطفی بدرالدین»بود. شهید ابومهدی در اینباره میگوید: «بعد از انفجارهایی که در سفارت آمریکا و سفارت فرانسه در کویت رخ داد، عراقیهایی که مقیم کویت بودند، بازداشت شدند. اسم من نیز در فهرست متّهمین مشارکت در این انفجارها وارد شده بود، با وجود اینکه من در این قضیه بیگناه بودم».
شهید ابومهدی در سال ۱۳۶۳ به تهران سفر کرد و در رشته روابط بینالملل ادامه تحصیل داد. پس از آنکه شهید بدرالدین در سال ۱۹۹۰ از زندان کویت آزاد شد، به همراه او در دوایر حساس امنیتی و نظامی مقاومت، که بعدها اسم «بدر» بر آن نهادند، فعالیتهای جهادی و مبارزاتی خود را ادامه دادند. شهید «اسماعیل دقایقی» به عنوان اولین فرمانده تیپ مستقل بدر (که بعدها لشکر بدر شد) انتخاب شد و بعدها در سال ۲۰۰۱ میلادی، ابومهدی المهندس به فرماندهی سپاه بدر رسید.
جمال جعفر محمد (ابومهدی المهندس) در انتخابات پارلمانی سال ۲۰۰۵ میلادی به عنوان نماینده استان بابل پیروز شد، اما با توجه به اینکه نامش در پروندههای امنیتی دهه ١٩٨٠ مطرح بود، آمریکاییها اجازه فعالیت به وی ندادند و او به ایران برگشت و تا خروج نیروهای آمریکایی از عراق در سال ۲۰۱۱، جز در سفرهایی کوتاه و محرمانه، به عراق بازنگشت.
پس از سقوط صدام و برچیده شدن بساط حکومت حزب بعث، ابومهدی المهندس توانست همچون دیگر سیاستمداران و شبهنظامیان شیعهای که در زمان حکومت صدام از عراق خارج شده بودند، به کشورش بازگردد. او پس از بازگشت به عراق از سپاه بدر و مجلس اعلا جدا شد و گروه کتائب حزبالله را به راه انداخت. کتائب حزبالله عراق به عنوان قدرتمندترین گروه مسلح سازمان یافته در عراق شناخته میشود و ستون اصلی حشدالشعبی است. آمریکا از سال ۲۰۰۹ میلادی این گروه و شخص ابومهدی المهندس را در لیست سیاه خود قرار داده بود.
با ظهور داعش در منطقه، جنایات هولناک آنها و با آن سرعت باورنکردنی که سوریه و عراق را درنوردیدند، فصل تازهای در تاریخ مجاهدتهای مقاومتی ابومهدی المهندس گشوده شد. بعد از فتوای مشهور آیت الله سیستانی که حکم جهاد کفایی داد و در آن از جوانان عراقی و به خصوص گروههای مقاومت خواست از جان و مال و ناموس و نظام سیاسی موجود در عراق دفاع کنند، سازمان حشدالشعبی تشکیل شد.
حشدالشعبی یک نیروی مردمی و ملی جهادی است که در آن نیروهای شیعه، سنی، کرد، ترکمن، ایزدی و مسیحی حضور دارند. این نیروهای مردمی بیشترین نقش را در بیرون راندن داعش از شهرهای عراق از جمله «آمرلی»، «جرف الصخر»، «اربیل» و «موصل» داشتند. گفته میشود که او در مقطعی، مشاور ابراهیم جعفری، نخستوزیر وقت عراق هم شد.
ابومهدی المهندس میگفت: ۳۰ سال است که در جبهه مقاومت مشغول جهاد است و این «جهاد را راحتی و تفریح خود می داند». میگفت: «بسیاری از مناطق عراق را تنها در میدان نبرد دیده»؛ میگفت «قبل از جنگ تکریت و فلوجه را ندیده بوده و آنها را در جریان جنگ دیده است». اتاق فرماندهی جنگ او، نه در قلب پایتخت و روی مبلمانهای راحت و شیک، بلکه در خط مقدم و در نفربرهای رزمی بود.
به غیر از آرمان آزادسازی بیت المقدس و سرزمینهای اسلامی از اشغالگران صهیونیست، یکی از اهداف مهم ابومهدی المهندس اخراج نظامیان آمریکایی از خاک عراق بود؛ که میگفت «تا زمانی که جان در بدن دارد، از این هدف نخواهد گذشت». میگفت: «آمریکا دشمن اصلی ماست».
شهید ابومهدی المهندس و سردار شهید قاسم سلیمانی، دو همرزم قدیمی، از سالیان دور در میدانهای مبارزه جبهه مقاومت، دوشادوش یکدیگر، میجنگیدند؛ به خصوص در پاکسازی سرزمینهای اشغال شده عراق و سوریه از تروریستهای تکفیری داعش. اما ابومهدی همواره خود را "سرباز حاج قاسم معرفی میکرد، و به این سربازی هم افتخار میکرد".
ابومهدی وقتی در سحرگاه روز جمعه سیزدهم دی ۱۳۹۸ در کنار یار دیرین و دلاور خود، سردار حاج قاسم سلیمانی توسط پهپادهای آمریکایی مورد هدف قرار گرفت و شهید شد.
اگر میتوانست حتماً به ما میگفت «حالا دیگر کلکسیون افتخاراتش. تکمیل شده است».
مرجان شریفزاده
صبح روز ۹ شهریور ۱۳۹۶ هواپیمای حامل مرحوم آیتالله هاشمی شاهرودی و سردار محسن رضایی، در فرودگاه بغداد بر زمین نشست. شخصیتهای مختلف مذهبی، سیاسی و نظامی عراق در فرودگاه به استقبال این دو پیشکسوت میدانهای جهاد و شهادت آمده بودند.
فرماندهان حشد، از جمله سردار شهید ابومهدیالمهندس در فرودگاه به رسم ادب و میزبانی، فروتنانه و مهربانانه و برای اینکه به دو فرمانده و همرزم سابق خود خوشامد بگویند و آنها را در آغوش بگیرند و دمی از غوغای جهان آسوده شوند تا پای هواپیما آمده بودند.
بعد از آن، استقبال و دیدارهای جداگانه در "صالةالشرف الکبری بمطار بغداد الدولی" انجام شد. سردار رضایی بار دیگر ابومهدی المهندس را در آغوش گرفت و پیروزیهای حشدالشعبی را به او و همرزمانش تبریک گفت. ابومهدی متواضعانه گفت: «من یک سربازم، نقش اصلی متعلق به هدایتگری ولایت فقیه و فتوای مرجعیت شیعی و جهاد عموم رزمندگان است. ما اینها را از جنابعالی در سالهای مبارزه با صدام بعثی آموختیم.»
از "صاله الشرف الکبری" به سمت "دارضیافه الرئاسه الوزرا" رفتند. قبل از هر چیز، نماز جماعت به امامت آیت الله هاشمی شاهرودی برپا شد. ابومهدی المهندس موقع وضو گرفتن، شادمانی خاص و غبطه برانگیزی داشت. ادعیه وضو را میخواند و در پایان بعد از صلوات بر محمد و آل محمد(علیهم السلام)، به فارسی رو به هیئت ایرانی گفت: "وضو در فرات و نماز در کربلا که در جنگ با صدام بعثی شعار رزمندگان بود، محقق شد. انشاءالله نماز در مسجد الاقصی. ادعیه امام خمینی تماما محقق شد؛ انشاءلله بزودی شاهد تحقق ادعیه امام خامنهای در بیتالمقدس خواهیم بود.»
بعد از نماز تعدادی از اعضای هیأت ایرانی، دور ابومهدی المهندس جمع شده بودند. تعریف میکرد که سردار محسن رضایی در سفر قبلی که به دعوت جلال طالبانی به عراق آمدند، در یکی از مجموعه کاخهای صدام با طالبانی دیدار کردند و طالبانی این را به آقامحسن (ابومهدی سردار رضایی را به رسم رزمندگان و به سیاق تعابیر امام خمینی، آقامحسن مینامید) گفته بود که: «چه جالب هردوی ما علیه صدام میجنگیدیم و حالا در محل جلوس او با هم جلسه گذاشتهایم، در حالی که صدام به زبالهدان تاریخ رفته است.»
ابومهدی المهندس گفت: «در آن زمان آقامحسن در یک سخنرانی تأکید کرده بود که امام خمینی(ره) در زمان قبول قطعنامه، این را پیشبینی کرده بود که به فضل الهی در این مقطع از زمان تحقق پیدا کرد. این جمله آقامحسن انگیزهای برای حشدالشعبی شد که چندی بعد از آن مراسم سالگرد ارتحال امام خمینی(ره) را در یکی از کاخهای صدام در بصره با حضور چند هزار نفر برگزار کردیم. تصویر بزرگی از امام خمینی و امام خامنهای را در آن ساختمان نصب کردیم؛ دقیقا بالای همان بالکنی که صدام اسلحه را به دست گرفت و به نشانه حمله به ایران شلیک کرد. دقیقا بالای همان بالکن تصویر امامین را نصب کردیم و موضوع سخنان سخنران آن روز هم ولایت فقیه بود. خاطره آن روز حلاوت خاصی در دل رزمندگان ایجاد کرد... خستگی از تنمان درآمد. تجسم واقعی سوره مبارکه "اذا جا نصرالله و الفتح" بود.»
نقل از خبرگزاری تابناک
مهندس دلها
مهمان اردوگاه
صبح زود آمد. خیلی بی خبر و یکدفعه. همه هول شده بودند. زنها دنبال اسپند میگشتند. پیرزنها برایش کِل میکشیدند. روی یک سنگ، کنار منبع آب نشست. همه دور و برش را گرفتند. ولی حال من بد بود. تنم میلرزید.
چند بار نگاهش کردم. انگار ابومهدی نبود. فرق داشت. خودم یک عکس ازش داشتم. جلوتر رفتم. واقعا خودش بود ولی خیلی قویتر.
نوهی املیلا را بغل کرد. من را از دور دید. بهم خندید. فرار کردم. رفتم پشت یک چادر. دنبالم کرد. زود گرفتم. نوک دماغم را کشید. پرسید کلاس چندمم؟ گفتم که معلم نداریم. دعا کرد که انشاءالله به زودی همه چیز تمام میشود.
گفتم: "آرزومه بیام حشدالشعبی پیش شما"
راست گفتم به خدا.
پرسید: "بابات کجاست؟"
تا شنیدم "بابا"، نفسم تندتند شد. گفتم:"رفت... رفت با داعشیها شد."
تقصیر من نبود، یک دفعه از دهانم پرید. بیبی همهاش میگفت به کسی نگویم. خوب شد نبود و الّا حتما نفرین میکرد و موهایم را میکشید. دوست داشتم در بروم ولی نتوانستم. به ابومهدی نگاه کردم. او هم نگاهم کرد. هیچی نگفت. فکر کنم نشنید چی گفتم. نشست و من را روی زانوهایش گرفت.
زهرا بهرهمند. زمستان ۹۸
دلش دریا ، سرش پر تب ، هوای دیده پُر باران
جمال چهره اش زیبا شده از طلعت ایمان
تواضع کرده خوانده خویش را سرباز فرمانده
و اکنون بی گمان شمعی است بین حلقه یاران
#شهید ابومهدی المهندس
خوش به حالتون