شهید بایرامعلی ورمزیاری
🌤
نام و نام خانوادگی: *بایرامعلی ورمزیاری*
فرمانده گردان علیاکبر لشگر ۳۱ عاشورا
تولد: ۱۳۴۲/۱۰/۱۰، روستای آغاسماعیل توابع سلماس.
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۵، طلائیه.
رجعت: ۱۳۷۴/۱۱/۹.
گلزار شهید: مزار شهدای سلماس.
🌳
🌤
📚 *آغوش مهربانترین*
از لای در، رفتنشان را تماشا میکرد. وقتی همه رفتند، در را بست و آمد تو. بین درگاهی هال ایستاد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. نفس عمیقی کشید و با لبخندی آرام، مشغول مرتب کردن خانه شد. جمعههای هر هفته، بچههایش، ناهار را پیش او بودند. تا همین چند دقیقه پیش، سر و صدای نوه و نتیجههای قد و نیم قدش، گوش هفت محله را پر کرده بود. اما حالا که رفته بودند دوباره از تنهایی و دلتنگی، دلش گرفت. از شدت سکوت، گوشهایش سوت میزد. عادت کرده بود به این حال. دلش خوش بود به اتاق بالای پاگرد پلهها. جایی که سالها کسی را به آن راه نداده بود. دستش را به نردهها گرفت و پلهها را به سختی بالا رفت. کلید را توی قفل انداخت و دستگیره در را پائین کشید. چراغ را روشن کرد و اتاق را با نگاهش دور زد. جمعه به جمعه غروب، وضو میگرفت میآمد اینجا تا بار دلش را کنار بایرامعلی و وسائلش سبک کند. درست همان روز و ساعتی که بایرامعلی آسمانی شده بود. سجادهاش را میآورد کنار صندوقچه قدیمی که لباسهای پاسداری بایرامعلی در آن بود پهن میکرد و همانجا نمازش را میخواند.
دستمال نمداری برمیداشت و برای هزارمین بار، خاک را از روی وسایل بایرامعلی و از قفسههایی که خودش آنها را ساخته بود، پاک میکرد. خاکی که هرگز وجود نداشت تا دستمال را کثیف کند. چرا که قبل از آن با نم اشک، غبار از آنها زدوده بود. چهار زانو مینشست روبروی صندوقچه. صندوقچهای که بیشتر به جعبه TNTخالی میمانست که بعد از شهادت بایرامعلی، همرزمانش آن را برایش سوغاتی آورده بودند. با همه وسائل بایرامعلی. در آن را باز میکرد. پیراهن سبز پاسداریاش را برمیداشت، به چشمانش میچسباند تا بوی بایرامعلی بپیچد لابلای چین و چروکهای دست و صورتش و موهای حناییاش را نوازش کند. بعد هم عکسها و دفترهای یادداشت و پلاک و ...
از روی چه حسابی، کشورخانم همیشه دلتنگ بایرامعلی بود، خودش هم نمیدانست! حتی وقتی که هنوز شهید نشده بود، دلتنگی او امانش را میبرید. ساعتها پشت پنجره اتاق مینشست و به پیچ ته کوچه خیره میشد تا شاید بایرامعلی را ببیند که دارد به او میخندد و برایش دست تکان میدهد و سرعتش را برای رسیدن به آغوش مهربانترین مادر دنیا، بیشتر میکند. اما این اتفاق هرگز نیفتاد. بایرامعلی فقط وقتی برمیگشت که زخمی میشد. آن وقتها دل کشورخانم از شنیدن این خبر، چندین بار هرّی ریخته بود پایین. اما، ته دلش خوشحال میشد که قرار است بالاخره بعد از ماهها، جگرگوشهاش را ببیند.
آن روز هم وقتی شنید زخمی شده و منتقلش کردهاند تهران، با اولین اتوبوس از سلماس راه افتاد. تا برسند به خیابان فردوسی و پایانه اتوبوس، چند بار نزدیک بود زمین بخورد. اگر برادرش آقا جبرئیل همراهش نبود تا دستش را بگیرد، حتما بلایی سرش آمده بود.
💠💠💠
کشور خانم ایستاده بود بالای تخت بایرامعلی. پتو را تا زیر گلویش بالا کشید تا سردش نشود. باور نمیکرد چه به روز عزیزدلش آورده باشند. اولش که او را دید، اصلا نشناخت. آنقدر که خون از بدنش رفته بود، رنگ گچ دیوار بود. بایرامعلی خواب بود. نفهمیده بود مادرش برای رسیدن به او چطور خودش به آب و آتش زده و از خواب و خوراک انداخته است. کشور خانم هم خبر نداشت پسرش ترکشهای زیادی خورده و سه روز در منطقه، مجروح و زخمی، روی زمین افتاده، کلی خون از بدنش رفته، و بعد از چند ساعت عمل طاقتفرسا در بیمارستان طالقانی، در کمال ناباوری دکترها، به طرزی معجزهآسا دوباره به زندگی بازگشته است. او فقط بایرامعلی را میدید که دارد نفس میکشد. و این برایش کافی بود. آخر، برای آمدنش خیلی دعا کرده بود. خبر نداشت وقتی بایرامعلی مجروح و زخمی روی زمین داغ افتاده، مولایش حضرت صاحبالزمان به بالینش آمده و به او مژده داده که تو به آغوش مادرت بازخواهی گشت. آنقدر کنار بایرامعلی نشست و تماشایش کرد، تا همانجا سرش را گذاشت روی تخت و کنار دست زخمی او خوابش برد.
💠💠💠
یک ماه بعد، بایرامعلی از بیمارستان ترخیص شد و به خانه آمد تا استراحت کند. کشور خانم جایش را توی اتاق او، کمی آنطرفتر از بایرامعلی انداخته بود، تا دائما کنارش باشد. آنشب با صدای گریه بایرامعلی بیدار شد. سراسیمه خودش را بالای سر او رساند. دستش را روی صورتش کشید. پیشانیاش را بوسید و گفت: «دردت به سرم، چی شده؟ درد داری مادر؟! مسکّنت رو بدم دوباره بخوری؟» یک لیوان آب دستش داد. بایرامعلی دست مادرش را گرفت و بوسید. نگاهی به او انداخت و با صدای بریده بریده گفت: «مادر! برای شهادتم دعا میکنی؟!»
کشور خانم نگاهی از سر التماس به بایرامعلی انداخت و گفت: «پسرم تو بمان و خدمت کن. اجر شهید داری. آدم که برای مرگ بچهاش دعا نمیکند!»
بایرامعلی با همان هقهق و صورت خیسش گفت: «نه، شهادت مرگ نیست مادر، شهادت لباسی است در دنیا که اندازه هرکسی نمیشود. دعا کن خدا مرا لایق این لباس کند. تو هروقت برایم دعا کردی مستجاب شد. این بار هم دعا کن.»
کشور خانم تا آمد حرفی بزند بایرامعلی دوباره دستانش را بوسید و گفت: «مادر! اما و اگر نیاور، تو فقط دعا کن.»
💠💠💠
کشور خانم پیراهن سبز بایرامعلی را روی چشمانش گذاشت. باور نمیکرد دعایش بایرامعلی را آنقدر زود از آغوش او دور کرده باشد. پیراهن را به قلبش چسباند و گفت: «شیرم حلالت مادر، لباس شهادت مبارکت باشد پسرم؛ چه زود برازنده قد و بالای رعنایت شد. با شهادتِ تو عددی از انسانهای روی زمین کم نشد. تو هستی و هنوز هم سرباز آقا امام زمانی. آغوش او مهربانتر است.»
دلتنگی از گوشه چشمان کشور خانم میبارید. بوی عطر بایرامعلی همه فضای اتاق را پر کرده بود.
✍🏻 رضوانه دقیقی ۱۳۹۹/۲/۱۰
🌳
بایرامعلی در ۱۲ سالگی
🌤
🌳
بایرامعلی بدو ورود به سپاه
🌤
🌤
بایرامعلی در دهم دی ماه سال ۱۳۴۲، در یک خانوادۀ کشاورز و مؤمن و متدین، در روستای آغاسماعیل، از توابع شهرستان سلماس، دیده به جهان گشود. تولد فرخنده و مبارکش با پایهگذاری نهضت انقلاب اسلامی توسط امام خمینی(ره) مقارن گردید.
پس از مهاجرت خانوادهاش به شهر، مقطع ابتدایی را در یکی از دبستانهای سلماس به پایان رساند. هنوز مقطع راهنمایی را تمام نکرده بود که انقلاب همه جای ایران را فراگرفت و او نیز همچون جوانان پرشور انقلابی، به صف انقلابیون و مخالفین رژیم ستمشاهی پیوسته و شرکت گستردهای در راهپیمائیها و تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی پهلوی داشت. در یکی از این تظاهراتها از ناحیه سر مجروح و سپس مداوا گردید.
او شانزده سال را به پایان نرسانده بود که در صبح دوم مهرماه ۱۳۵۸، پدرش را که با دوچرخۀ خود در حال عزیمت به سرکار بود، در اثر تصادف با یک دستگاه اتوبوس، از دست داد.
بایرامعلی که فرزند دوم خانواده بود، به همراه مادرش، سرپرستی هفت خواهر و برادراش را به عهده گرفت. بنا به شور و علاقهای که نسبت به امام و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران داشت، جهت خدمت به مردم محروم و مستضعف منطقه، وارد جهادسازندگی شهرستان سلماس شد و بعد از حدود هفت ماه خدمت در این نهاد انقلابی، درسال ۱۳۵۹ درحالی که بیش از ۱۷ سال سن نداشت، جهت حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی، به عضویت سپاه پاسداران درآمد و تا زمان شروع جنگ تحمیلی به خدمت در کردستان، و مبارزه با ضدانقلاب و دشمنان قسمخوردۀ انقلاب پرداخت. با توجه به روحیۀ سلحشوری و دشمن ستیزی که داشت، خدمت در سپاه سلماس روحیۀ ایثار و شهادتطلبی او را اقناع نکرد و نهایتا در مورخ ۱۳۶۰/۱۲/۶، داوطلبانه عازم جبهههای حق علیه باطل شد. در مدتی که در جبههها حضور داشت، در عملیاتهای مختلفی ازجمله فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، مسلم ابنعقیل، محرّم، عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر یک و والفجر چهار شرکت فعالانه داشت. چندین بار نیز در این عملیاتها مجروح و تا مرز شهادت پیش رفت.
سرانجام این سردار بزرگ و فرمانده بنام و شاخص لشگر ۳۱ عاشورا، در عملیات پیروزمندانه خیبر، با عنوان فرماندهی گردان حضرت علیاکبر علیهالسلام، در طلائیه، همراه با سربازانش، بعد از حماسه آفرینیها و رشادتهای بینظیر، به شهادت رسید.🕊
در آخرین تماس بیسیمی با فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا سردار سرلشگر پاسدار، شهید مهدی باکری، چنین میگوید: «برادر باکری به آقای هاشمی رفسنجانی، (جانشین کل فرماندهی جنگ) پیام ما را برسانید و بگوئید که *ما مانند امام حسین(ع)، وارد صحنۀ نبرد با دشمن شده و جنگیدیم و حسینوار نیز به فیض عظیم شهادت نائل شدیم*.»
🌳
عکس یادگاری که بعد از زخمی شدن در عملیات مسلمبنعقیل به جبهه جنوب اعزام شدم. اولین روزی است که به مقر نیروهای لشگر۳۱ عاشورا وارد شدهام و به برادرغلامعلی شجاعی گفتم به دیدار برادران همسنگر برویم، که رفتیم در گردان بابالحوائج با برادران دیدار کردیم.
برادر اسدالله رجبپور در حال نصب کردن آرم فلزی کربلا به سینهام دیده میشود.
برادران به ترتیب از راست: (شهید) احمدجباری، اسدالله رجبپور، خودم و (شهید) محمدبرزگر
🌳
🌤
بایرامعلی باوجود سن کم، فرماندهی جسور، شجاع و بیباک بود و ترس و وحشت در وجودش معنی نداشت. این خصوصیت بیبدیل، زبانزد دوستان و همرزمانش بود. قد و قامتی سترگ و استوار، دست و بازویی ابوالفضلگونه داشت که این وجود نازنینش انسان را به تحسین خالقش وا میداشت. فردی شوخ طبع، بشاش و خندهرو و در عین حال انسانی مصمم و جدی بود که آدم از مصاحبت و همنشینی با او لذت میبرد. او در زهد و تقوا و عبادت خاضعانه نیز کمنظیر و مثالزدنی بود.
علاقه خاصی به عبادت، داشت. امر به معروف و نهی از منکرش ترک نمیشد. حتی اگر طرف حسابش یکی از مسئولین شهر باشد.
🌳
توضیحات پشت این عکس توسط خودسردار:
این عکس در شهر مقاوم دزفول قبل از عملیات والفجر مقدماتی با برادر محمد برزگر انداخته شده است که فرصت نشد قبل از شروع حمله این را بگیرم که برادر عزیزم در این عملیات به شهادت رسید. تاریخ گرفتن عکس: ۶۲/۱/۱۵.
🌳
🌤
بایرامعلی ورمزیاری جمعا دو سال متمادی در جبههٔ جنوب حضور داشت. و به دلیل شجاعت، اخلاص و تدابیرش مورد توجه فرماندهان لشکر عاشورا بود و علیرغم مجروحیتهای پی در پی، (شهید )حمید باکری ایشان را مجاب به پذیرش فرماندهی گردان، در عملیات خیبر کرد. باکریها و بایرامعلی از زمان درگیریهای کردستان با هم آشنا بودند.
بایرامعلی از فرماندهان بسیار مورد توجه و قبول شهید مهدی باکری بود که بعد از شهادتش، دونامه از سوی آقامهدی باکری به خانواده ایشان نوشته شده است. روحشان شاد...
نامهای از سردار شهید مهدی باکری✉️📃
به خانواده شهید بایرامعلی ورمزیاری
خانواده محترم سردار رشید اسلام برادر بایرامعلی ورمزیاری
سلام علیکم.
سلام بر شما پیروان واقعی امام حسین (ع) و یاران باوفای امام امّت. شمایی که عزیز و نور چشم خودتان را تقدیم اسلام نمودید. شمایی که عزت و سربلندی را همچون امام حسین با نثار خون عزیزتان خواستید و سر به ذلت و خواری ندادید. افتخار یافتید که فرزندتان افتخارآفرین جبهه اسلام شد. فرماندهی که به نشان تقوا و شهامت و رشادت دست یافت و مدال شهادتطلبی به حد بینهایت را بر سینه رشید خود آویخت. او همچون شیر غرّنده در میدان نبرد، با کفّار بعثی و همچون زاهد و عارف در شبهای بیابانها جنگید و عبادت کرد.
قربت و نزدیکی به آن اندازه به خدایش یافت که از دعوت مهمانی خدا پذیرفته شد و ضیافت یافت. او با سربازانش، چنان به قلب دشمن حمله برد و با این که میدانست شهید خواهد شد ذرّهای سستی یا لرزش در زانوهایش و یا در لحن صدایش دیده نشد. فرمانده شجاعی که با یاد و نام خدا رفت و با یاد امام حسین در صحنه نبرد جنگید.
درود بر شما پدر ومادر و خواهر و برادرانش که چه برادر حسینگونه و علیاکبرگونه داشتید. سرافراز هستید و شادمان باشید و خوشحال، که چنین افتخاری نصیب شما شده است. راهش را بپیمائید، یاد و نامش را همیشه گرامی بدارید و شجاعتش را الگوی خود قرار دهید.
او برای ما هم برادری نمونه بود و به شما خانواده بزرگوارش قول میدهیم که تا پای جان ادامه دهندۀ راه آنها باشیم.
اگر نمیتوانیم خدمت شما برسیم یا نامه بنویسیم به دلیل این نیست که خدای ناکرده شماها را فراموش کردهایم.
ما شب و روز به یاد شماها هستیم و از شما التماس دعا داریم. گرفتاری و کارهای این جا قدری فرصت به ما نمیدهد. انشاءالله که ببخشید و این عذر را از ما بپذیرید.
از شما التماس دعا داریم که امام را دعا کنید و نصرت و پیروزی رزمندگان را از خداوند قادر متعال بخواهید.
انشاءالله که راه آن برادر و فرزند بزرگوارتان را به گونهای که او رفت و دلخواهاش بود بپیمائید.
برادرتان مهدی باکری📝۶۳/۶/۴.
🌳
🌤
💠آنچه میخوانید بریدههایی از دستنوشتههای شهید بایرامعلی ورمزیاری است. بعد از مجروحیت ایشان در عملیات مسلمبن عقیل در تاریخ ۱۲ مهر ۱۳۶۱، همرزمانش از شدت مجروحیت ایشان تصور میکنند او به شهادت رسیده و چون در حال عقبنشینی بودند، پیکر ایشان را در منطقه جا میگذارند. این عزیز سه روز با شدیدترین مجروحیت در منطقه نبرد بین جبهه خودی و دشمن میماند. این سه روز صفحات درخشانی از کرامات و عنایات حضرت حق بر ایشان است. دیدار با حضرت صاحبالامر (عجلالله تعالی فرجه الشریف) و کرامات پی در پی، که این رزمنده دلاور در دوران نقاهت خاطراتش را از آن ایام به دقت نگاشته است. از آن سه روزی که زخمی و مجروح روی زمین بین شهدا مانده و ماجراهای پس از آن نوشته است. و بهزودی از انتشارات سوره مهر تهیه تنظیم و چاپ خواهد گردید.📝
📘خورشید تازه طلوع کرده بود و چند دقیقه از روشن شدن هوا نمیگذشت که من بیهوش شدم و کنترل خودم را کاملاً از دست دادم. بعد از چند ساعت، از بیهوشی بیدار شدم. دیدم سیدی با لباس رزم که شمشیری به سمت چپ کمرش بسته است و عمامۀ سبزی به سر دارد بهطرف من میآید. وقتی که به چندمتری من رسید من هر چقدر خواستم از جایم بلند شوم تا خودم را از چشم این مرد پنهان کنم، به دلیل اینکه شدیداً زخمی شده بودم نتوانستم. من خیال میکردم شاید عراقیها هستند که آمدهاند و میخواهند با شمشیر سر مرا بِبُرَند. چون در روزنامهها خوانده بودم که عراقیها سر پاسداران را میبُرند و برای فرماندهشان میبَرند تا جایزه بگیرند. وقتی آن مرد به نزدیکی من رسید از ترس و وحشت خدا را طلب میکردم و راز و نیاز میکردم. استغفرالله ربی و اتوب الیه، لاالهالاالله، محمد رسول الله میگفتم و دعا میکردم که نجات پیدا کنم. در حالی که راز و نیاز میکردم و برای سلامت ماندنم دعا میکردم، هر چقدر فعالیت کردم تا خودم را در بغل یک سنگ قایم کنم باز هم نتوانستم از جایم تکان بخورم. شهادت را در جلوی چشمانم مجسم کردم. بهشت را در برابر چشمانم مجسم کردم؛ منطقهای بسیار سرسبز و پر از نعمتهای خدا را مجسم کردم و با خدا راز و نیاز میکردم. به فکر پیوستن به همرزمان شهیدم بودم که ناگهان دیدم این مرد با لباس رزم، شمشیر به کمر و عمامه به سر با نور بسیار روشنی به سرعت به طرف من آمد و در سمت راست من نشست. دستش را به صورتم کشید. گفتم: «آقا چرا ما را نمیبرند؟ من تشنه ام!» او دو دستش را که پر از آب بود به طرف من گرفت. خوردم و تشنگیام یک مرتبه برطرف شد. باز هم به او گفتم: «آقا چرا ما را نمیبرند؟» او گفت: «صبر کن. خبر دادهام میآیند و تو را میبرند.» گفتم: «آقاجان! تو کی هستی؟ من تو را نمیشناسم. از فرماندهان ما هستی؟ پس چرا من تو را نمیشناسم؟!» او به آرامی گفت: «من کسی هستم که تو قبل از حمله گریه میکردی و میلرزیدی و مرا صدا میکردی که ما را در این حمله یاری کن.»
*در همین لحظه فهمیدم که او امام زمان است! یک مرتبه از جایم بلند شدم تا او را بگیرم و ببوسم و به پایش بیافتم که دیدم هیچ کسی در نزدم نیست!* فقط چند سلاح و مهمات در کنارم بود. دانستم که او آقا امام زمان است. او امام عصر بود که همیشه برای او گریه میکردم و دعا میکردم که ما را در این حمله یاری بکند. دانستم که او از طرف خدا به اینجا آمده بود...
🌳
توضیحات پشت عکس توسط خود شهید بایرامعلی:
بعد از برگشتن از عملیات والفجر یک که در سوگ شهیدان همسنگرم نشستهام.
اسلحهها و دیگر وسایل آنها در نزد من و روح و جسم آنها از من جدا.
کوله پشتی تکهتکه شده شهید محمد برزگر در عکس دیده میشود.
🌳
🌤
📕من خیلی تشنه بودم. بالای سر شهیدی رفتم که جنازهاش در منطقه مانده بود. قمقمهاش را برداشتم. پر از آب بود، خوردم اما سیر نشدم. خودم را کنار یک شهید دیگر کشاندم و قمقمه او را هم که پر از آب بود خوردم. باز هم سیر نشدم. چون بسیار تشنه بودم دوباره بالای جسد شهیدی که اول از قمقمه او آب خورده بودم رفتم. دوباره قمقمه شهید را برداشتم دیدم پر از آب است! باز هم همهاش را خوردم. با خودم میگفتم خدایا این چه جریانی است که قمقمه این شهید همیشه پر از آب است؟! هنگام آب خوردن دیدم مهدی الهام میگوید بایرامعلیجان، چرا وضع تو اینطور شده؟ گفتم اشکالی ندارد مهدیجان! البته چون دچار موجگرفتگی شده بودم نمیدانم این مسئله را در خواب میدیدم یا در واقعیت. تا صبح هروقت خواستم از قمقمۀ آن شهید، که هر چه خواستم بشناسمش نتوانستم، برداشتم و آب خوردم. هر وقت قمقمه او را که پر بود میخوردم، بعد از خالی شدن، قمقمه باز پر میشد و من هم میخوردم!
🌳
شهید بایرامعلی ورمزیاری بعد از برگشتن از شناسایی مواضع عمقی دشمن قبل از عملیات والفجر ۴
آبان ماه سال ۱۳۶۲
🌳
🌤
📗من روز ۶۱/۷/۱۵ در بخش ۱ طبقه ۴ بیمارستان طالقانی بستری شدم. آنجا دیگر خونی در بدنم نمانده بود.
اولین باری که مادرم آمد مرا نشناخت. در طول این مدت من هر چه به دکترها میگفتم که من بعد از زخمی شدن زیاد آب خوردهام، باور نمیکردند. میگفتند با زخمهایی که تو داری اگر یک قطره آب خورده بودی اکنون در آن دنیا بودی نه در این بیمارستان.
بالاخره در ۱۳۶۱/۸/۱، مرا برای عمل به اتاق عمل بردند. از ساعت ۸ صبح تا ۳ بعدازظهر عمل من طول کشیده بود. دکترها میگفتند ما تا حال اینقدر برای عمل وقت صرف نکرده بودیم.
بالاخره در ۶۱/۹/۶ از بیمارستان مرخص شدم. دکتر احتشام هنگام ترخیص به من گفت آقای بایرامعلی بالاخره به خیر گذشت. من اصلاً امیدی به زنده ماندن تو نداشتم.
🌳
مورخ ۶۲/۷/۲🌺سرپل ذهاب🌺 ارتفاعات شاهنشین
از راست: شهیدان بایرامعلی ورمزیاری و حبیب رنگیدن از تبریز
🌳
📗۶۱/۱۱/۸ (اولین اعزام به جبهه پس از مجروحیت شدید و سه ماه و نیم دوران درمان و نقاهت در بیمارستان و منزل).
برای زیارت حضرت معصومه به قم حرکت کردم. آنجا بعد از زیارت، از سپاه قم، بلیط قطار برای اندیمشک تهیه کردم. ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر، بعد از نماز، سوار قطار شده به سوی اندیمشک حرکت کردم. قطار سرپایی بود. یعنی جایی برای نشستن نبود. قطار پر از نیرو بود و همه رزمندگان سر پا ایستاده بودند. باید همۀ تلاشم را میکردم تا در حمله شرکت کنم و وظیفۀ شرعی خودم را انجام دهم. برای همین قبول کردم که سرِ پا تا اندیمشک بروم. ساعت ۲:۳۰ نصف شب به اندیمشک رسیدم.
🌳
سردار عاشورایی خیبر، شهید بایرامعلی ورمزیاری
اسفند ۱۳۶۲.
چند روز قبل از شهادت در عملیات خیبر که به احتمال خیلی زیاد با همین لباسهای زیبای پاسداریش به دیدار معبودش شتافت.
🌳
🌤
۶۲/۵/۲۳📗 برادر فتورهچی و کبیری که به اسلامآباد رفته و شب را در خانههایشان مانده بودند آمدند. آنها پسرِ برادر حمید باکری را که نامش احسان است همراه خود آورده بودند. پسر خوب و خیلی بانمکی است که لباس پاسداری هم پوشیده است. وقتی برادر باکری فرزندش را دید، آنقدر در فکر مشکلات لشکر بود که اصلاً توجهی نکرد مثل اینکه احسان پسر او نیست.
🌳
مورخ ۶۲/۶/۱🌹 گیلانغرب🌹کاسهگران
ایستاده از راست: محسن ایرانزاد، سردار عزیز جعفری فرمانده قرارگاه نجف، شهید آقا مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا، شهید بایرامعلی ورمزیاری فرمانده گردان علیاکبر(ع) ، آرایشگر از تبریز
نشسته از راست: شهید حمید باکری فرمانده عملیات و قائم مقام لشکر ۳۱ عاشورا، شهید رهبری مسؤول تدارکات لشکر ۳۱ عاشورا.
سه شهید در یک قاب
اسفند ماه سال ۱۳۶۲
قبل از عملیات خیبر، از راست: شهید شهریار بازیار ، شهید ورمزیاری فرمانده گردان و شهید احمد جباری. (شهریار و احمد، هر دو پیک گردان بودند و در عملیات خیبر در کنار فرماندهشان به شهادت رسیدند)
🕊🕊🕊
🌳
🌤
روایت ابوالفضل هادی از آخرین ساعات مجاهدتهای شهید بایرامعلی ورمزیاری🎤
دیگر نبرد عقل و عشق به آخر رسیده بود و امام عشق منتظر یارانش بود. در همان لحظۀ اول که کنار جادۀ فرعی پناه گرفته بودیم و تانکها پهلوی ما بودند، کمی جلو آمدیم. جایی رسیدیم که سطح جاده با زمین برابر شد یعنی دیگر کمترین و کوچکترین پناهی نداشتیم. ورمزیاری گفت: «یک آرپیجی به طرف عراقیها میزنیم. به محض اینکه آنها پناه گرفتند، سریع میرویم طرفشان.»
دیگر فکر برگشتن و عقبنشینی را از ذهنمان بیرون انداخته بودیم. باید پیاممان را به امام میرساندیم که حسینوار ایستادهایم. همانجا دوستِ عزیزِ ورمزیاری گلولهای به سینه یا سرش خورد که در دم شهید شد! قبل از اینکه به این طرف جاده بیاییم ورمزیاری بالای سرش رفت و کمی توقف کرد. با او حرف زد که ما رو تنها نذار، نرو... . بایرامعلی گریه میکرد و با یارانش وداع میکرد. دیگر جای ماندن نبود باید میرفتیم. آن شهید در کنار جاده ماند. ما آمدیم اینطرف جاده که پناهی یا جای گودی پیدا کنیم که بشود کمی پناه گرفت اما متأسفانه چیزی نبود و بیپناه ماندیم. آرپیجی را زدیم و آمدیم اینطرف که تانکها متوجه ما شدند و به طرف ما حرکت کردند. فاصله زیادی هم نداشتیم. تانکها همزمان با شلیک، جلو آمدند و همۀ حجم آتش خود را متوجه همین ۱۰، ۱۵ نفر کردند. نبرد تن و تانک و پرواز بچهها آغاز شد. ورمزیاری میگفت: «آرپیجی بزنید و بقیه بدوند جلو و بعد از شلیک بخوابند.» باز هم جلو رفتیم و نزدیکتر شدیم به تانکها. تعدادی از بچههایمان شهید و عدهای هم مجروح شده بودند. فاصلهمان با خاکریز جلویی خیلی کم بود و با یک خیز دیگر به خاکریز میرسیدیم که متاسفانه نشد و نرسیدیم. نفر جلوییمان ورمزیاری بود. کنارش من بودم و بعد از من ظفرکیش بود. از ۱۵نفر در عرض ۵ دقیقه همه شهید شده بودند و فقط ما مانده بودیم. وقتی به خاکریز رسیدیم تانکها از روی پیکر بچهها گذشتند و به ما رسیدند. من خودم دیدیم که تانکها از روی بعضی از بچهها رد شدند. ظفرکیش روحانی بود و عمامه تا آخر روی سرش بود. او که از نظر بدنی درشت و قویهیکل بود، با آن قامت رعنا کنار من بود که اولین گلوله به دستش خورد. هنوز ورمزیاری طوریش نشده بود. روحانیِ ما، ابوالفضلگونه میجنگید و گلوله که به دستش خورد گفت اشکالی ندارد.
در خیز بعدی که زمینگیر شدیم گلولههای دیگری به بدن ظفرکیش خورد. او گویی عباس گُردان ما بود که حالا روی زمین افتاده و در خون میغلطید. من مابین او و بایرامعلی بودم و بدن نحیفم کنار آن دو دلاور، محفوظ مانده بود. ناگهان گلولهای به ورمزیاری خورد. گلولهها را از سمت تانکها میزدند. نیروهای پیادۀ دشمن، پشت تانکها پناه گرفته و جلو میآمدند. گلوله به سر ورمزیاری خورد و بیحرکت افتاد. سهتایی روی زمین دراز کشیده بودیم، طوریکه سر من کنار سینۀ ورمزیاری بود. یعنی ورمزیاری کمی از من جلوتر بود و صورتش را نمیدیدم. اما روحانی بزرگوار درست برابر من افتاده بود. هنوز شهید نشده بود و هر گلولهای که شلیک میشد به او میخورد و به من نمیخورد! من بین دو مجروح مانده بودم. ورمزیاری انگار توان حرکت نداشت، پرسید: «کنار من کیه؟!» گفتم: »من هادیام!» گفت: «توی جیبم نقشه دارم، بردار پارهش کن یا قایمش کن.» من اطاعت امر کردم. بدون اینکه صورتش را ببینم دستم را دراز کردم سمت سینهاش. لباس کاری به تن داشت و پشتش به من بود. به شوخی گفتم آقا ببخشید که دست توی جیب شما میکنم! متوجه نبودم حالش خراب است و در لحظات آخر است. از جیب سمت چپ سینهاش نقشهها را درآوردم و توی زمین چال کردم. خاک منطقه نرم بود و من نقشه را کامل توی زمین فرو بردم.در این لحظات فقط صدای آن دو را میشنیدم. ظفرکیش فقط ذکر میگفت: یا فاطمهالزهرا، یا حسین، یا مهدی... صدای بایرامعلی هم بلند شده بود. به هم جواب میدادند. این میگفت و او جواب میداد.
ـ یا مهدی
ـ یا مهدی
ـ یا زهرا
ـ یا زهرا
صدای بایرامعلی و ظفرکیش میلرزید. بایرامعلی میگفت یا فاطمه، یا فاطمه ... در حال عروج و زیارت حضرت ربالعالمین بودند.
ساعت حدود ۳ روز جمعه بود و تانکهای عراقی بالای سر ما رسیدند. سرم را که بلند کردم دیدم لولهها درست بالای سرمان هستند. نیروهای پیادهشان همینطور که تیر خلاص به بچهها میزدند جلو میآمدند. شنیدم که وقتی به ما رسیدند یکیشان گفت: «رجال الدین!» اشارهشان به عمامۀ ظفرکیش بود. میگفتند «رجال الدین... رجال الدین» به او تیر خلاص نزدند، به من هم نزدند. من اصلا زخمی نشده بودم، بدنم کوفته بود اما سالم بودم و حالم خوب بود و آگاه به احوال هر دو نفرشان بودم. عراقیها زیر بغل ظفرکیش را گرفتند و بلندش کردند و بردند. هنوز صدای ذکر ورمزیاری را میشنیدم.
وقتی بلندش کردند دیدم از پشت سرش چیز زردی دیده میشود. او به رو افتاده بود. صورتش را نمیدیدم، آیا صورت زیبایش هم از زخم آن گلوله داغون شده بود یا نه، من نمیدیدم اما صدای زیبایش را میشنیدم. او قادر به تکان خوردن نبود اما ذکر میگفت: یا فاطمه ... یا حسین ... .
وقتی ما را بلند کردند که ببرند، حرفی از بایرامعلی شنیدم که آتشم زد. او آرام میگفت: «خدایا ما را قبول کن، ما بندگان را قبول کن، ما گنهکاریم»... جملاتش واضح نبود اما درک من از کلامش همین بود.
ما را از کنار بایرامعلی بردند. ظفرکیش را هم بلند کردند و روی زمین کشیدند. ورمزیاری همان جا ماند و به ابدیت پیوست.
ما اسیر شده بودیم. ما را کشیدند و داخل نفربری که کنار تانکها بود بردند. اما ظفرکیش را که چندین گلوله خورده بود، بیرون نفربر گذاشتند. نفربر نیم ساعت بعد حرکت کرد. من نفهمیدم با ظفرکیش چه کردند و چطور به شهادت رسید. تنها اسیر آن جمعی که جدا شدیم تا محاصره را بشکنیم، من بودم، بقیه شهید شده بودند.
ماجرای آن چهار گردان حدود ساعت ۴ تا ۵ عصر تمام شد. بچهها یا شهید شدند یا اسیر. دشت طلاییه پر بود از پیکر شهدایی که عاشقانه، مردانه و با شجاعت جنگیدند و مظلومانه شهید شدند. در غروب دلگیر طلاییه ما را از شهدا جدا کردند.
بعدها شنیدم که گردان زرهی عراق آمده، کانال را گرفته و به همۀ بچهها تیر خلاص زده بودند. عدهای از بچهها هم برای نجات خودشان توی کانال رفته بودند که عقب بکشند و گرفتار تلۀ میدان مین و سیم خاردار شده و آنجا گیر کرده و شهید شدند. تعدادی داخل آب خفه شده بودند، تعدادی دیگر اسیر باتلاقها شده و مظلومانه به شهادت رسیدند و زندگی من هم در اسارت آغاز شد.
جبهه و آدمهایش عالم دیگری داشتند. من با انسانهای زیادی همرزم و همدوره بودهام. در جبهه و اسارت خیلیها کنارم بودند اما تنها کسی که همواره همراه من است و گویی مرا مراقبت و کنترل میکند شهید بایرامعلی ورمزیاری است. هر چند من مدت کوتاهی در حیات آسمانیاش تنفس کردهام اما او را همیشه ناظر و شاهد بر خودم میبینم.
🌳
🌤
ازراست: روحانی شهید رضا ظفرکیش، سردارشهید بایرامعلی ورمزیاری، روحانی شهید عبدالکریم مهدوی
که هر سه در کنار هم به شهادت رسیدند (روایت آزادۀ عزیز ابوالفضل هادی.
🌳
در اسفند ۱۳۶۵ بسیجی شهید عبدالله ورمزیاری که بعد از شهادت سردار، در سومین اعزامش، در گردان علیاصغر، به دست عوامل نفوذی دشمن، در تیرماه سال ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۷، به فیض عظیم شهادت دست یافت. بعدها بایرامعلی در تفحص پیدا شده و در کنار مزار برادر شهیدش به خاک سپرده شد. روحشان شاد با اهدای گلهای خوشبوی صلوات.💐
🌳
این تصویر کمد وسایل شهید بایرامعلی ورمزیاری است که مادرش در تمام این سالها نگه داشته است.
بلوز سوراخ سوراخ، همان لباسی است که در عملیات مسلم بن عقیل بر تن پسرش بوده است.
روی اغلب این پیشانی بندها و... توسط خود شهید اطلاعاتی خاص نوشته و تاریخ زده است.
🌳
مستند ۳۰ دقیقهای شهید بایرامعلی ورمزیاری.
پیشنهاد دانلود👆🏻
🌳
مهدی (عج) که بر بالین تو آمد ، نپرسیدی کجایی ؟
از او نپرسیدی که آقا جان شما پس کی میایی ؟
ای کاش ما هم لحظه ای مهمان روی دوست باشیم
آقای خوبم خسته شد دلهایمان از این جدایی😭
خوش به سعادت شهیدان که جام حیات از دستان مبارک امام زمان روحی فداه
خوردند و دنیا را به اهلش واگذار کردند تا هم سفره امام حسین و مادرش زهرای مرضیه (س) شوند
روحشان شاد