امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !

۲۱ مطلب با موضوع «شهدای مدافع وطن» ثبت شده است

جمعه, ۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۱۶ ق.ظ

شهید محمود آبسالان

📎
با هر تیری که به قلب مرد خانه‌ای اصابت می‌کند زنی عاشق زمین می‌خورد؛ بغضی که در گلویی حبس مانده می‌ترکد؛ کمری خم می‌شود؛ چشمان اشکبار طفلانی معصوم، خنجر به قلب داغدار بازماندگان می‌کشد؛ گویی ستون‌های خانه بر سر اهلش هوار می‌شود...
 اما آن زن است که باید کمر صاف کند؛ بایستد؛ بغضش را دوباره فرو خورَد؛ کودکان دلتنگش را در آغوش بفشارد و فقط و فقط دلتنگی‌هایش را در گوش خدای خود در خلوتش زمزمه کند...
او که روزی صدبار با مرور خاطرات مرد خانه‌اش و تکرار غصه‌های دخترکان یتیمش می‌میرد و زنده می‌شود باید تنها در خود ببارد؛ اما محکم بماند تا ترجمان ذره‌ای از معنای صبر و تحمل درد و غم شیرزنی از ورای هزاران سال پیش در تاریخ، برای مردم عصر و زمان خویش باشد...
و امروز از زبان آن زن، میهمان مردی هستیم که هم مثل پدر امت، مولای مظلومان عالم، دستگیر و بابای یتیمان است و هم سه سال پیش، در چنین شبی با اقتدا به مولایش، در سحرگاه بیست و یکم ماه مبارک رمضان به مقام شهود رسیده و آسمانی شده است.
⚜️⚜️⚜️
با تشکر از سرکار خانم «زینب رخشانی»، خواهر بزرگوار «شهید محمدعلی رخشانی» بابت آشنایی با همسر محترم «شهید محمود آبسالان» 🌹🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۴ ، ۰۱:۱۶
پنجشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۴:۰۳ ق.ظ

سردار شهید نادر بیرامی

📎
اف بر تو ای دنیا!...
چقدر بی‌رحمی! هرچند دنائت تو بازهم بر همگان ثابت شد! اما که را ترسانده‌ای؟!
 مگر دلداده به اباعبدالله‌الحسین را پاداشی جز سرنوشت مولایش هم هست؟! یا اصلا غیر از این، برای عاشق، تقدیری رقم می‌خورد؟!
ای دنیا! بار دیگر گروهی از نااهلان تو، در غبار فتنه، بر پیکر مظلومی دیگر تاختند تا شهید و شاهدی دیگر، بر نوای حق تعالی در جواب فرشتگان مقرب خدا در برابر «مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاء» قد علم کند و صیحه آسمانی بلند شود که: «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُون».
و مصداق این دلیل، مردی از تبار شیران و دلیران شد.
حاج نادر بیرامی!
فدای قلب سوخته مادرت!
وقتی گرگ‌ها زوزه‌کشان منتظر بودند تا با دسیسه‌ای از قبل برنامه‌ریزی شده، دلهره را به سرحد اعلی برسانند؛ قمه و دشنه و خنجر را روی پیکرت بالا و پایین ببرند؛ مادر و پدرت را به عزایت بنشانند تا دوباره طفلی بی‌پدر شود؛ خواهری بر سر زنان اضطراب گیرد و زنی بی‌سرپناه سقف خانه‌اش روی سرش فرو بریزد!!!
ما همه فریاد برآوردیم:
«لا یوم کیومک یا اباعبدالله»

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۰۳
دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ

شهید حمید آسنجرانی

📎
۶ ماه پیش، زمانی که داشتیم لیست شهدای امسالمون رو تکمیل می‌کردیم، خیلی دنبال این بودیم که در مورد شهدای مدافع امنیت که در مبارزه با پژاک به شهادت رسیده‌اند هم کار کنیم.
همون روزا بود که مادر بزرگوار یکی از شهدا، شهید امروز رو به ما معرفی کرد. شهیدی که با مطالعه در مورد ایشون پی بردیم به اینکه به راستی گوهری بوده‌ در میان سنگ‌های آذرین!
امروز در خدمت سرکار خانم دکتر رضوان آهنگرانی، همسر شهید مدافع امنیت حمید آسنجرانی هستیم و لازمه به عرض مبارکتون برسونیم که این آشنایی رو مدیون مادر مهربان و خوشروی شهید رضا نظری عزیزیم‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۰۹
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ

شهید علی اکبر رنجبر

امروز، غم غریبی روی قلبت سنگینی خواهد کرد؛ وقتی ببینی جوان بی‌گناه مادری، به خاطر امنیت مردم وطنش، چگونه روی خاک افتاده و با خنجر خشم عده‌ای کوردل، ناجوانمردانه پرپر می‌شود!...

امروز، صدای شکستن کمر خانواده‌ای را، در غم از دست دادن جوان رعنای خانه‌شان خواهی شنید، وقتی علی‌اکبر رشیدشان، مظلومانه در خون خود دست و پا می‌زند و فقط ظرف چند دقیقه، امید خانه‌ای، ناامید می‌شود...

امروز، با دیدن سرباز جان بر کف مکتب امام خامنه‌ای، با شاهرگی بریده و غرق به خون، افتاده بر زمین، برای دلت روضه علی‌اکبر بخوان!

با سوز جگر مادری تنها و داغدار، که بر سر و سینه می‌کوبد و زیرلب، مویه‌کنان، نوای «غریب مادر» زمزمه می‌کند گریه کن!

و همراه با غم خواهری دلتنگ، که فقط خواهری برادر از دست داده درد دلش را می‌فهمد، در جمعه‌‌ی انتظار دیگری، دستانت را تا عرش خدا بالا بیاور و بگو: «اللهم بدم المظلوم عجل لولیک الفرج»🤲🏻😭💔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۰۱
جمعه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ۰۱:۵۷ ق.ظ

شهید ابراهیم باقری

📎
مردی از تبار خطه شیرمردان ایلام
در برابر دشمنان، :أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ»
و در میان دوستان «رُحَمَاء بَیْنَهُمْ»
با قلبی مالامال از عشق به دین، وطن و ولایت
در سحرگاه ششمین روز از ماه میهمانی خدا
به مسلخ عشق می‌رود؛
 در برابر دشمنان می‌غرد و سینه‌اش را آماج تیرهای ناپاک‌دلان می‌کند؛ تا امروز من و تو در سایه امنیت ایران عزیز مقتدر بمانیم.

آنانی که دست توسل به سویش دراز کرده‌اند او را به کرامات بسیار می‌شناسند؛ اما کرامت اصلی او «شهادت» است‌؛ چرا که برای شاگرد مکتب انتظار «اَلْقَتْلُ لَنا عادَةٌ وَ کَرامَتُنَا الشَّهادَةُ.»

با تشکر از فرزند برومندش، «جناب آقای مجید باقری» و دوست عزیزم «سرکار خانم وحیده حلمی» بانیان این مهمانی، به تماشای برگ‌هایی از زندگی آن شهید والامقام می‌نشینیم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۷
يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۵۸ ب.ظ

شهید احمد صالحی مَلِه

مادرها، هرچقدر هم که از داغ از دست دادن پسرانشان گذشته باشد نه سوز دلشان خنک‌شدنیست و نه آتش زخم جگرشان خاموش شدنی! چه رسد به اینکه از عمر این غم و درد چیز زیادی نگذشته باشد...
سال گذشته وقتی با هم آشنا شدیم مجذوب عکس‌هایی شدم که از احمدآقایش برایم فرستاد.
پروفایلش هم آلبوم عکس‌های احمدآقا بود. هشتاد نودتا عکس، از جوان رشید و غیرتمندی که از نگاه معصومانه و لبخند مهربانش، معلوم بود چه دلبرانگی‌هایی بین این مادر و پسر گذشته است!...

آری! خیلی سخت است مادر باشی و فقط بشود دلتنگی‌هایت را با عکس‌های جوان رعنایت ورق بزنی! غم‌هایت را در خودت فرو ببری و باز هم زندگی کنی!
خیلی حرف است مادر باشی و فقط، اشک بتواند مرهم زخم‌های تازه و کهنه‌ی قلبت شود!
خیلی درد است مادر باشی و فقط صبر بتواند کمر تاشده‌ات را با دیدن صحنه‌های کارشکنی مسئولین و بی‌عفتی‌های عده‌ای از دخترکان شهر، که البته از سر جهالت است روی پا نگه دارد!...

اما فقط امید آمدن مردی با سپاهی از شهیدان، چراغ قلبت را فروزان نگه داشته است. امید وصالی که شب‌ها را به روزها بدوزی و بشماری تا دوباره نگاهت در نگاه عزیزدردانه‌ات گره بخورد و ...

امروز قرار است مادری غم‌دیده اما امیدوار، در کنار جوان برومند شهیدش از تو دلبری کند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۵۸
سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

شهید امیر کمندی

🖇
«قانون انتظار» را خوب فهمیده بود.
«منتظر هرچه که باشی، بالاخره وارد زندگی‌ات می‌شود.»
روزی نبود که به شب برسد و حرفی از شهادت نزند.
فکر همه جایش را هم کرده بود...
و چه خوب به آرزویش رسید؛ توی همین شهر؛ بین همین مردم...
شهید مدافع امنیت وطن، «امیر کمندی» را می‌گویم.
و امروز «هانیه نوری» عزیز، دوست نویسنده‌مان، واسطه شده تا سرکار خانم «پریسا مرادی» را، همراه با همسر شهیدش، میزبان مهمانی امروزمان کند...

🥀
نام و نام خانوادگی شهید: امیر کمندی
تولد: ۱۳۷۰/۵/۲۲، تهران.
شهادت: ۱۴۰۱/۸/۷، اغتشاشات تهران.
گلزار شهید: گلزار شهدای نسیم‌‌شهر، کرج.
🕊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۱۵
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ق.ظ

شهید احمد کشوری نیا

🖇
گاهی قسمت، چیز دیگری است! تو یک جور فکر می‌کنی، اما جور دیگری قرار است بشود!
با هزار برنامه‌ریزی منتظر رسیدن مطالب یک شهیدی؛ اما جور نمی‌شود و شهیدی دیگر به ناگاه جایش را می‌گیرد.
شهید «احمد کشوری‌نیا» از آن شهدایی است که کرامتش نمک‌گیرمان می‌کند.
باید پای داستان زندگی‌اش بنشینی، از همسر و برادر و رفقا و هوادارانش بشنوی تا بفهمی چرا گاهی قسمت، چیز دیگریست!...
«لیلا غلامی» عزیز، از همکاران خوبمان، واسطه‌ی این خیر کثیر است...

👮🏻‍♂
نام و نام خانوادگی شهید: احمد کشوری‌نیا
تولد: ۱۳۵۷/۱۲/۲۸، خرم‌آباد.
جراحت: ۱۴۰۱/۱۰/۱۷، جاده ساوه_همدان، درگیری با قاچاقچیان.
شهادت: ۱۴۰۱/۱۰/۲۳، بیمارستان حضرت ولی‌عصر (عج) تهران.
گلزار شهید: گلزار شهدای سراب یاس، خرم‌آباد.
🥀


👮🏻‍♂

📚حاجیِ حج‌نرفته

صدای بوق‌های پی‌درپی دستگاه مانیتور قلب، هنوز نشان از حیات داشت. حاج‌احمد، باید آخرین کارش را هم در این دنیا انجام می‌داد. همه حاجی صدایش می‌کردند؛ اما او هیچ‌وقت، حج نرفته بود. می‌گفتند: «کارهایی که تو برایمان کرده‌ای ثوابش از هزاران حج مقبول بیشتر است.» می‌گفتند: «کلمه‌ای بالاتر از حاجی نمی‌تواند معناکننده‌ی مرام و معرفت تو باشد.»

جراح بلند گفت: «کلیه برای اهدا آماده است.» و حاج‌احمد یادش افتاد چقدر التماس کلیه‌هایش را کرده بود تا در سرمای وحشتناک جاده‌های همدان، چندین شبانه‌روز در برف و بوران، برای نجات مردمی که در جاده، گیر افتاده بودند، دوام بیاورند تا همه به محل گرم و آذوقه برسند.

نوبت به اهدای کبد رسید؛ و حاج‌احمد جگر شیر داشت؛ پس دعا کرد آن‌ را به کسی اهدا کنند که همانند خودش، محکم و استوار، برای نجات مملکت، به دل خطر بزند و با اسلحه خالی هم بتواند خلافکارها را دستگیر کند...

و حالا اهدای قرنیه، چشمی که سال‌ها برای ایران، بی‌خوابی کشید و برای مردم، بارانی شد...
چشمی که همیشه در برابر ناموس مردم، فروافتاده بود.
چشمی که در مواجهه با دشمن، شرربار شد و در مواجهه با مظلوم شرمنده...

صدای بوق ممتد دستگاه مانیتور، در فضای اتاق عمل پیچید.
دیگر وقت آن بود که پاداش همه‌ی نیکی‌هایش را ببیند. وقت مُحرم شدن بود.
او خودش را در لباس احرام، به همراه سایر شهدا، در طواف دید.
خندید...
حاجیِ حج نرفته، بالاخره حاجی واقعی شد.

✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۲/۱۱/۱۸
👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین: زهرا فرح‌پور
🥀

👮🏻‍♂
اواخر اسفند سال ۱۳۵۷ بود که به دنیا آمد.
اسمش را احمد گذاشتند؛ به عشق حاج احمدآقای خمینی؛ که همان‌قدر صادق باشد و درست‌کار. و البته مظلومیت را هم با نامش به ارث گرفت.

حدودا چهار ساله بود. وقت کوچ شده بود. با برادر کوچک‌ترش وحید، شیر به شیر بودند.
مادر، وحید را که کوچک‌تر و نحیف‌تر بود بغل گرفته بود. خواهرها احمد را با خود می‌آوردند. در یکی از اتراق‌های وسط راه، بین سر به سر گذاشتن و شیطنت دخترها، همه سوار شدند و راه افتادند؛ الّا احمد که دور از چشم خواهرانش، لابه‌لای علف‌های بلند مسیر، جا مانده بود!
مادر جلو می‌رفت و وحید را می‌برد و به خیالش پسرش احمد، در آغوش گرم خواهرانش پشت سرش می‌آید.
سواری از دور صدا زنان نزدیک شد. قافله ایستاد. مادر پسر بچه‌ای را دید که در آغوش سوار، می‌خندید.
سوار که نزدیک شد، مادر با دیدن احمد که سالم و سرحال در آغوش غریبه‌ای، از دست چرنده و درنده‌ی صحرا، جان سالم به سر برده بود، از حال رفت.

خطرهای این چنینی زیاد از سرش گذشته بود. چه در کودکی‌اش که در علفزار جا ماند؛ چه آن روزی که با برادرش مشغول بازی بود که ماری به آن‌ها نزدیک شد؛ چه آن موقع که در پادگان، در زمان آموزش، گواتر راه نفسش را بسته بود و دکتر ناامیدانه خواسته بود او را پیش خانواده‌اش بفرستند تا با توجه به کمبود امکانات، نفس‌ها و لحظات آخر را کنار عزیزانش باشد.
احمد اما آدم تسلیم شدن نبود. همه خطرهایی که می‌توانست به راحتی جان یک انسان عادی را در یک مرگ عادی بگیرد، انگار با اراده‌ای خنثی می‌شد تا احمد به روز ۲۳ دی ماه ۱۴۰۱ برسد.
🥀

👮🏻‍♂
از بچگی اهل خودنمایی نبود. یک روز برفی با اصرار، مادرش را بی هیچ حرفی به مدرسه کشانده بود. مادر در بین راه با خودش می‌گفت: «احمد که اهل شر به پا کردن نیست؛ چرا گفته حتما بروم مدرسه؟!»
به مدرسه که رسید دید احمد در مسابقات فوتبال مقام آورده است. انگار این پسر رویی برای تعریف از خود نداشت.
هر چه می‌کرد در سکوت بود و هر مشکلی که داشت خودش به تنهایی حل می‌کرد. بار همه را برمی‌داشت ولی از بار خودش، روی دوش کسی نمی‌گذاشت...

🥀

👮🏻‍♂
بعد از ازدواج، پنج سال در خوزستان مشغول به کار شد. همسرش در خرم‌آباد، این پنج سال را با دلخوشی وجود احمد گذراند.
گذشت تا قرعه به اسم ساوه افتاد. ساوه دور بود و سختی رفت‌وآمد، احمد را مجبور کرد بیتا را با خود به غربت ببرد.
نزدیک ساوه، تصادف سنگین، نه تنها جهاز دست نخورده‌ی عروس را ناکارآمد کرد، که علاوه بر آسیبی که به کمر و لگن بیتا زد، سر احمد را هم شکست.
احمد که انگار کل راه، بیتا را لای پر قو آورده باشد که خراشی رویش ننشیند، جوری با سر شکسته، و خونی که از صورتش می‌چکید دور بیتا می‌چرخید و حواسش به او بود که اصلا متوجه نشد تمام تن و بدن بیتا آغشته به خون سر او شده است.
پرستارها در بدن بیتا به‌دنبال جراحت می‌گشتند اما متوجه شدند خون، متعلق به مردی است که پشت در بخش زنان داد و هوار راه انداخته که: «من باید زنم را ببینم.» به همین خاطر هر پزشکی که نزدیکش می‌شد اجازه معاینه نمی‌داد.
مراقب همه بود؛ اما اول از همه بیتا و بعد از او حسین! نور چشمی که خدا بعد سال‌ها انتظار، به بیتا و احمد هدیه داده بود.
روز تولد حسین، با همه مشکلات مالی که داشت، پلاک و زنجیری طلا برای بیتا خرید. حس شادی و استرس و افتخار، باهم از چشم‌ها و حرکاتش می‌بارید...
بیتا با دیدن اشک شوقش و تعریفی که از حسین جلوی همه می‌کرد: «خدا قشنگ‌ترین هدیه‌اش را به ما داده بیتا! اگر بدانی چقدر زیباست!» با خودش فکر می‌کرد، چقدر پدر بودن به احمد می‌آید...

حسین را مثل خودش بار آورد. همیشه می‌گفت: «باید مرد شود. روی پای خودش بتواند بایستد. به کسی نباید تکیه کند.»
🥀

👮🏻‍♂
شجاعتش بین همکارانش، مثال‌زدنی بود.
یک روز، با اسلحه خالی به دنبال خلافکار بودند. رفتند تا رسیدند به لانه اصلی‌شان. اسلحه خالی را جوری گرفته بود که انگار گلوله‌هایش تمام نمی‌شوند و جوری عربده می‌کشید که کسی جرأت نزدیک شدن پیدا نکند. با اسلحه‌ی خالی، خلافکار را گرفتند.
همین جسارت‌ها بود که دور و بر ساعت ۳ بعدازظهر ۱۷‌ام دی ماه، کار دست همسر و فرزند و کس و کارش داد.
احمد، از پنجره ماشین تعقیب و گریز به بیرون پرت شد. سرش، که در تصادف قبلی، دندان بر جگر گذاشته بود و به احمد فرصت داده بود تا آن‌طور که لیاقتش را دارد و خدایش برایش می‌خواهد با این دنیا خداحافظی کند، مجددا ضربه خورد.

دعا و استغاثه فایده نکرد. بعد آن همه اتفاق، بعد بارها گذشتن از دهن مرگ، الان وقتش بود!
الان که حسین دیگر راه و رسم زندگی را از پدر یاد گرفته بود و می‌توانست همه ویژگی‌های او را به خاطر آورد. الان که بیتا می‌توانست به مرد کوچکش تکیه کند. الان که بعضی از زندانی‌هایش از جرم و جنایت به خاطر حمایت‌های برادرانه حاج احمد دست کشیده و راه درست را در پیش گرفته بودند!
الان می‌توانست، به مراد دلش برسد.
🥀

👮🏻‍♂
وقتش رسیده بود آخرین مأموریتش را انجام دهد. به هرکه هرچه نیاز دارد از کلیه و کبد تا چشم‌های همیشه مهربانش را ببخشد.
الان شاید کسی از اعضای خانواده‌اش تاب خداحافظی نداشت؛ شاید کسی نمی‌توانست دنیا را بدون او تصور کند. شاید چنین پدر و عمویی را دنیا کم به خودش دیده بود. شاید داشتن چنین همسری کم‌نظیر بود. اما؛ وقتش رسیده بود.
احمد، با همه شجاعت و حمایتگری و بی‌ادعا بودنش، امتحانش را کامل پس داده بود. حالا خسته بود. از این تکالیف زندگی و مأموریت‌ها. نیاز به استراحت داشت و چه استراحتی بالاتر از پرواز به سمت خدا...
عاقبت همانطور شد که همیشه دوست داشت و همیشه می‌گفت.
او کاری کرد که اسمش با جسمش دفن نشود.
🥀

👮🏻‍♂
خاطره‌ای از محمد کشوری‌نیا برادر شهید🎤

چند سال پیش بنابر اتفاقاتی بیکار شده بودم و از همه دنیا ناامید بودم. احمد که از وضعیت من باخبر شد سریع به‌من زنگ زد و گفت در شهر ساوه برای من کار پیدا کرده است. منزل من در کرج بود. برای مشغول به‌کار شدن باید در ساوه می‌ماندم. به او پیشنهاد کردم که اجازه بدهد خانه‌ای اجاره کنم تا بار زحمتم روی دوش او و خانواده‌اش نباشد؛ که البته با پاسخ منفی او مواجه شدم. در مدتی که کنار آنها بودم همیشه مورد لطف و احترامشان قرار داشتم. احمد و همسرش برای من مانند پدر و مادر بودند. معمولا آخر هفته که شرکت تعطیل می‌شد من به کرج برمی‌گشتم.
یکبار در همین رفت و آمد پول زیادی همراهم نبود. روی گفتن به احمد را هم نداشتم. با خودم گفتم پناه بر خدا و از خانه بیرون آمدم. تقریبا دو سه کوچه که از خانه احمد گذشتم دستم را در جیبم کردم و در کمال تعجب دیدم که توی جیبم مقداری پول هست. فهمیدم کار، کار احمد است.
سریع به او زنگ زدم و گفتم: «داداش این چه کاری بود کردی؟!» اول کتمان کرد و بعد گفت: «برو داداش! به‌فکر هیچی نباش!» اشک توی چشمانم حلقه زد. خوشحال بودم از اینکه برادری دارم که مثل کوه پشت و پناهم است‌.
🥀

صلابت، از نگاهت بود پیدا
لطافت، در وجودت داشت مأوا
حیاتت مملو از عطر جهاد و
عروجت بود با ایثار، زیبا

✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
👮🏻‍♂🥀

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۳:۰۰
دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۱۴ ب.ظ

شهید حمید پورنوروز

🇮🇷🕊
نام و نام خانوادگی شهید: حمید پورنوروز
تولد: ۱۳۶۱، لاهیجان.
شهادت: ۱۴۰۱/۸/۱۲، اغتشاشات خیابانی، لاهیجان.
گلزار شهید: گلزار شهدای لاهیجان.
🕯

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۱۴
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۵۲ ق.ظ

شهید محمدعلی رخشانی

🇮🇷🌹
نام و نام خانوادگی شهید: محمدعلی رخشانی
تولد: ۱۳۷۴/۸/۷، زابل.
شهادت: ۱۴۰۰/۵/۱، منطقه چاه‌کمال، شهرستان خاش، استان سیستان و بلوچستان.
گلزار شهید: گلزار شهدای زاهدان.
🏴🕯

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۵:۵۲