امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۵۲ ق.ظ

شهید محمدعلی رخشانی

🇮🇷🌹
نام و نام خانوادگی شهید: محمدعلی رخشانی
تولد: ۱۳۷۴/۸/۷، زابل.
شهادت: ۱۴۰۰/۵/۱، منطقه چاه‌کمال، شهرستان خاش، استان سیستان و بلوچستان.
گلزار شهید: گلزار شهدای زاهدان.
🏴🕯

🇮🇷🌹🎥
📚 رفیق شفیق من

بی‌خوابی زده بود به سرم. گوشی به دست در فضای مجازی می‌چرخیدم.
همان موقع پیام محمدعلی افتاد بالای صفحه‌ی گوشی: «سلام! می‌بینم که بیداری!»
 تعجب کردم. ساعت نزدیک ۳ صبح بود. انگار که کنارم باشد لبخندی زدم و در جوابش نوشتم: «سلام رفیق شفیقم. خوبی؟! خوش می‌گذره؟!»
- شکر، شما خوبی؟ دیدم آنلاینی گفتم یه حالی ازت بپرسم.
- بابا بامعرفت! تو خوب باشی منم خوبم. چه خبر؟! کجایی؟ اومدی مرخصی یا هنوز سرکاری؟!
- اومدم. جات خالی تو حیاط نشستم منتظر اذان صبح...
تعجبم بیشتر شد: «خیره! حالا چرا تو حیاط؟! مگه کسی خونه نیست؟!»
_ چرا مامان و بابا هستن. منتهی کلیدهام همرام نیست؛ چراغ‌ها هم خاموشه و حتما خوابیدن.
_ حالا آروم در بزن یا یه تک‌زنگ بزن شاید بیدار باشن و در رو برات باز کنن.
_ آخه درست نیست این موقع شب بیدارشون کنم‌.
_ پسر! هوا سرده! حاج خانم هم راضی نیست توی چله زمستون بمونی پشت در...
_ دلم نمیاد، بیدار می‌مونم تا اذان صبح.
_ تو دیوونه‌ای به خدا! همین کارها رو می‌کنی آخرشم شهید می‌شی! میگی نه نگاه کن...

✍🏻 رضوانه دقیقی ۱۴۰۱/۱۱/۱۱
👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی
💻تدوین: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: رضوانه دقیقی


🏴🕯

🇮🇷🌹
محمد علی رخشانی در ۷ آبان ماه ۱۳۷۴ در خانواده‌ای مذهبی در شهر زابل دیده به جهان گشود. فرزند آخر خانواده بود. هوش سرشار و خلاقیت بسیارش او را متمایز ساخته بود‌.
محمدعلی بعد از گذراندن تحصیلات دوره متوسطه در رشته تجربی وارد دانشگاه شد؛ اما با وجود پذیرفته شدن در یکی از رشته‌های برتر، به علت علاقه فراوانی که به سپاه پاسداران داشت از دانشگاه انصراف داد و پس از گذراندن آزمون‌های اختصاصی و عمومی وارد نیروی قدس سپاه پاسداران گردید.
 پس از گذراندن دوران تحصیل خود در دانشگاه افسری امیرالمومنین اصفهان، وارد نیروی زمینی خاش شد و بعد از گذشت چند سال خدمت، در لباس مقدس سپاه، در ۲۵ سالگی، در درگیری با اشرار، در منطقه چاه‌کمال خاش، در تاریخ اول مرداد ۱۴۰۰ به آرزوی خود رسید و شهد شیرین شهادت نوشید.
🏴🕯

🇮🇷🌹
خیلی غیرتی بود. روی دین و اهل‌بیت (علیهم‌السلام) حساسیت خاصی داشت. عاشق حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) بود و برای مظلومیت ایشان خیلی گریه می‌کرد. برای همین هم بچه‌ها را خیلی دوست داشت. فرقی نمی‌کرد غریبه باشد یا آشنا. وقتی توی خیابان به بچه‌ای می‌رسید که وضع مالی خوبی نداشت و گدایی می‌کرد برایش هرچه می‌خواست می‌خرید. برخلاف خیلی‌ها که از بچه‌های فقیر دوری می‌کنند؛ با وجود اینکه سر و وضع بچه‌ها اصلا خوب نبود آن‌ها را در آغوش می‌کشید و می‌بوسید. از ته دل و صادقانه همه بچه‌ها را دوست داشت نه برای ریا و خودنمایی...
🏴🕯


🇮🇷🌹
سعی می‌کرد به بچه‌ها قرآن یاد بدهد و در موفقیت‌شان تأثیرگذار باشد. یک روز در خیابان کودک فقیری را دیده بود و با او حرف زده بود. آنقدر برایش ناراحت شده بود که گریه می‌کرد. از او پرسیده بود دوست داری وقتی بزرگ شدی چه‌کاره بشوی؟ او گفته بود دکتر. وقتی فهمید آن بچه دوست دارد درس بخواند برایش کیف و لوازم‌التحریر خریده بود. به او گفته بود پسرم اینها را گرفتم که اگر عمری باقی باشد به تو کمک کنم مدرسه بروی و درس بخوانی. اما قسمت نشد این کار را مثل کارهای خیر قبلی‌اش تمام کند.
🏴🕯

🇮🇷🌹
توان دیدن ناراحتی دیگران را نداشت. هر کمکی از دستش برمی‌آمد برای اطرافیانش انجام می‌داد. خیلی هوای پدر و مادرم را داشت. همیشه می‌گفت: «وقتی دست و پایشان را می‌بوسم حس می‌کنم عبادت خدا را انجام می‌دهم.»با وجود اینکه تازه سر کار رفته بود و حقوق زیادی هم نداشت اما همیشه حواسش به خمس و زکاتش بود. عاشقانه خدا را عبادت می‌کرد. سر نماز چنان از ته دل گریه می‌کرد که دل سنگ هم آب می‌شد. آخرش هم خدا، محمد علی را خرید.
🏴🕯

🇮🇷🌹
مادر شهید🎤

شب‌ها وقتی همه خواب بودند نگاهش می‌کردم و می‌دیدم که بیدار است. می‌رفتم کنارش و می‌گفتم: «چرا نمی‌خوابی مادرجان؟!»
می‌گفت: «همینجا زیارت عاشورا و دعای توسل و قرآنم را می‌خوانم. مامان هرچی شما در طول روز می‌خوانی من در شب تا قبل از اذان صبح می‌خوانم. وقتی اذان صبح را بگویند نماز می‌خوانم و کمی بعد می‌خوابم.»
به او می‌گفتم: «مادرجان چرا اینطوری؟! خب شب را بخواب.»
 می‌گفت: «مادر! اقتضای کار من این است؛ عادت کرده‌ام بیدار باشم. چون مسئولیتم زیاد است باید شب را بیدار باشم که مبادا دشمن به پایگاه‌های ما حمله کند. در ضمنی که مواظبم، نماز و زیارت‌هایم را هم می‌خوانم.»
پسرم از همه خواسته بود شب‌ نوزدهم ماه مبارک برای شهادتش دعا کنیم و من هنوز از داشتن چنین پسری به خود می‌بالم.
🏴🕯

قبل از پاسدار بودن باید از خودت پاسداری کنی.
«شهید محمدعلی رخشانی»
🇮🇷🌹
🏴🕯

🇮🇷🌹
نقل از دوست شهید🎤

یک روز با محمدعلی به یک رستوران رفته بودیم.
در میز کناری‌مان دو دختر نشسته بودند. یک دختر باحجاب بود و دیگری کم‌حجاب.
 دختر کم‌حجاب ما را که با صورت‌های ریش‌دارمان دید شروع کرد به توهین کردن و مسخره کردن‌مان.
محمدعلی با صبر خیلی زیاد فقط سرش پایین بود و گوش می‌داد. بعد از تمام شدن حرف‌های آن دختر، محمدعلی از جایش بلند شد و به طرفشان رفت. با لحنی خیلی ملایم و آرام شروع به صحبت کردن با آنها کرد.
 دختر از حرف‌های محمدعلی و نوع صحبت‌هایش خیلی تعجب کرد. در حدی که همان موقع روسری‌اش را جلو کشید تا موهایش مشخص نشود.
🏴🕯

🇮🇷🌹
خواهر بزرگوار شهید در گفتگو با سی‌روز سی‌شهید🎤

توان دیدن ناراحتی دیگران را نداشت. هر کمکی از دستش برمی‌آمد برای اطرافیانش انجام می‌داد. خیلی هوای پدر و مادرم را داشت. همیشه می‌گفت: «وقتی دست و پایشان را می‌بوسم حس می‌کنم عبادت خدا را انجام می‌دهم.»
با وجود اینکه تازه سر کار رفته بود و حقوق زیادی هم نداشت اما همیشه حواسش به خمس و زکاتش بود.
عاشقانه خدا را عبادت می‌کرد. سر نماز چنان از ته دل گریه می‌کرد که دل سنگ هم آب می‌شد. آخرش هم خدا محمد علی را خرید.
🏴🕯

لحظه وداع جانسوز مادر با فرزند شهیدش
و باز شدن چشمان شهید 💔
🇮🇷🌹
🏴🕯

🎞کلیپی که خود شهید «محمدعلی رخشانی» قبل از شهادتش ساخت...
از این شهید والامقام، وصیت‌نامه‌ای بر جای نماند؛ اما گویا این ویدئو حامل حرف‌های ناگفته‌اش بود...
🇮🇷🌹
🏴🕯

🇮🇷🌹
یکی از دوستان شهید🎤

دو ماه از شهادت محمدعلی گذشته بود.
حال روحی‌ام اصلا خوب نبود. از یک طرف هم محمدعلی اصلاً به خوابم نمی‌آمد. همه‌ی قلبم پیش محمدعلی بود که زودتر بتوانم بروم سر مزارش. اما بخاطر دور بودن مسیرِ کارم از زاهدان، شرایط مهیا نمی‌شد. عجیب دلم هوای محمدعلی را کرده بود. هوای خنده‌هایش را. حتی دلم بی‌تاب شنیدن صدایش بود. همان موقع که شوخی می‌کرد. آنقدر بی‌قرارش شده بودم که قلبم تیر می‌کشید و اشکم بند نمی‌آمد.
همانجا به او گفتم: «چرا اینقدر بی‌معرفتی کردی توی رفاقتمان؟! چرا تنهایم گذاشتی؟! حتی الآن هم نمی‌طلبی که بتوانم بیایم گلزار شهدا کنارت؟!...»

همان شب یکی از دوستانم خواب محمدعلی را دیده بود که او کنار درب گلزار شهدا ایستاده و منتظر آمدن یک نفر است؛ توی خواب از او پرسیده بود که: «محمدعلی منتظر کی هستی؟!»
محمدعلی هم چیزی نگفته و فقط یک لبخند زده بود.
بعد از آن دوستم خوابش را برایم تعریف کرد.
من هم تنها چیزی که در جوابش گفتم این بود که: «اگر محمدعلی دوست داشته باشد بروم پیشش، خودش کارهایم را درست می‌کند.»
چند روز گذشت و این قضیه را فراموش کردم.
تا اینکه یک مشکلی برایم پیش آمد. مجبور شدم بروم زاهدان. ناگهان یاد حرفم افتادم که گفته بودم: «شهید خودش کارم را درست می‌کند تا...»

دوستان باور داشته باشید شهدا زنده‌اند...
🏴🕯

خداحافظ رفیق💔✋🏻

در اوج جوانی چه بلند است کمالت
چون آهوی وحشی به کمند است خیالت
دلتنگ‌ترین خواهر دنیا چه صبور است
حالا که تو رفتی و رسیدی به وصالت

✍🏻ملیحه بلندیان
🇮🇷🌹
🏴🕯

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی