شهید احمد کشوری نیا
🖇
گاهی قسمت، چیز دیگری است! تو یک جور فکر میکنی، اما جور دیگری قرار است بشود!
با هزار برنامهریزی منتظر رسیدن مطالب یک شهیدی؛ اما جور نمیشود و شهیدی دیگر به ناگاه جایش را میگیرد.
شهید «احمد کشورینیا» از آن شهدایی است که کرامتش نمکگیرمان میکند.
باید پای داستان زندگیاش بنشینی، از همسر و برادر و رفقا و هوادارانش بشنوی تا بفهمی چرا گاهی قسمت، چیز دیگریست!...
«لیلا غلامی» عزیز، از همکاران خوبمان، واسطهی این خیر کثیر است...
👮🏻♂
نام و نام خانوادگی شهید: احمد کشورینیا
تولد: ۱۳۵۷/۱۲/۲۸، خرمآباد.
جراحت: ۱۴۰۱/۱۰/۱۷، جاده ساوه_همدان، درگیری با قاچاقچیان.
شهادت: ۱۴۰۱/۱۰/۲۳، بیمارستان حضرت ولیعصر (عج) تهران.
گلزار شهید: گلزار شهدای سراب یاس، خرمآباد.
🥀
👮🏻♂
📚حاجیِ حجنرفته
صدای بوقهای پیدرپی دستگاه مانیتور قلب، هنوز نشان از حیات داشت. حاجاحمد، باید آخرین کارش را هم در این دنیا انجام میداد. همه حاجی صدایش میکردند؛ اما او هیچوقت، حج نرفته بود. میگفتند: «کارهایی که تو برایمان کردهای ثوابش از هزاران حج مقبول بیشتر است.» میگفتند: «کلمهای بالاتر از حاجی نمیتواند معناکنندهی مرام و معرفت تو باشد.»
جراح بلند گفت: «کلیه برای اهدا آماده است.» و حاجاحمد یادش افتاد چقدر التماس کلیههایش را کرده بود تا در سرمای وحشتناک جادههای همدان، چندین شبانهروز در برف و بوران، برای نجات مردمی که در جاده، گیر افتاده بودند، دوام بیاورند تا همه به محل گرم و آذوقه برسند.
نوبت به اهدای کبد رسید؛ و حاجاحمد جگر شیر داشت؛ پس دعا کرد آن را به کسی اهدا کنند که همانند خودش، محکم و استوار، برای نجات مملکت، به دل خطر بزند و با اسلحه خالی هم بتواند خلافکارها را دستگیر کند...
و حالا اهدای قرنیه، چشمی که سالها برای ایران، بیخوابی کشید و برای مردم، بارانی شد...
چشمی که همیشه در برابر ناموس مردم، فروافتاده بود.
چشمی که در مواجهه با دشمن، شرربار شد و در مواجهه با مظلوم شرمنده...
صدای بوق ممتد دستگاه مانیتور، در فضای اتاق عمل پیچید.
دیگر وقت آن بود که پاداش همهی نیکیهایش را ببیند. وقت مُحرم شدن بود.
او خودش را در لباس احرام، به همراه سایر شهدا، در طواف دید.
خندید...
حاجیِ حج نرفته، بالاخره حاجی واقعی شد.
✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۲/۱۱/۱۸
👩🏻💻طراح: مطهرهسادات میرکاظمی
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🥀
👮🏻♂
اواخر اسفند سال ۱۳۵۷ بود که به دنیا آمد.
اسمش را احمد گذاشتند؛ به عشق حاج احمدآقای خمینی؛ که همانقدر صادق باشد و درستکار. و البته مظلومیت را هم با نامش به ارث گرفت.
حدودا چهار ساله بود. وقت کوچ شده بود. با برادر کوچکترش وحید، شیر به شیر بودند.
مادر، وحید را که کوچکتر و نحیفتر بود بغل گرفته بود. خواهرها احمد را با خود میآوردند. در یکی از اتراقهای وسط راه، بین سر به سر گذاشتن و شیطنت دخترها، همه سوار شدند و راه افتادند؛ الّا احمد که دور از چشم خواهرانش، لابهلای علفهای بلند مسیر، جا مانده بود!
مادر جلو میرفت و وحید را میبرد و به خیالش پسرش احمد، در آغوش گرم خواهرانش پشت سرش میآید.
سواری از دور صدا زنان نزدیک شد. قافله ایستاد. مادر پسر بچهای را دید که در آغوش سوار، میخندید.
سوار که نزدیک شد، مادر با دیدن احمد که سالم و سرحال در آغوش غریبهای، از دست چرنده و درندهی صحرا، جان سالم به سر برده بود، از حال رفت.
خطرهای این چنینی زیاد از سرش گذشته بود. چه در کودکیاش که در علفزار جا ماند؛ چه آن روزی که با برادرش مشغول بازی بود که ماری به آنها نزدیک شد؛ چه آن موقع که در پادگان، در زمان آموزش، گواتر راه نفسش را بسته بود و دکتر ناامیدانه خواسته بود او را پیش خانوادهاش بفرستند تا با توجه به کمبود امکانات، نفسها و لحظات آخر را کنار عزیزانش باشد.
احمد اما آدم تسلیم شدن نبود. همه خطرهایی که میتوانست به راحتی جان یک انسان عادی را در یک مرگ عادی بگیرد، انگار با ارادهای خنثی میشد تا احمد به روز ۲۳ دی ماه ۱۴۰۱ برسد.
🥀
👮🏻♂
از بچگی اهل خودنمایی نبود. یک روز برفی با اصرار، مادرش را بی هیچ حرفی به مدرسه کشانده بود. مادر در بین راه با خودش میگفت: «احمد که اهل شر به پا کردن نیست؛ چرا گفته حتما بروم مدرسه؟!»
به مدرسه که رسید دید احمد در مسابقات فوتبال مقام آورده است. انگار این پسر رویی برای تعریف از خود نداشت.
هر چه میکرد در سکوت بود و هر مشکلی که داشت خودش به تنهایی حل میکرد. بار همه را برمیداشت ولی از بار خودش، روی دوش کسی نمیگذاشت...
🥀
👮🏻♂
بعد از ازدواج، پنج سال در خوزستان مشغول به کار شد. همسرش در خرمآباد، این پنج سال را با دلخوشی وجود احمد گذراند.
گذشت تا قرعه به اسم ساوه افتاد. ساوه دور بود و سختی رفتوآمد، احمد را مجبور کرد بیتا را با خود به غربت ببرد.
نزدیک ساوه، تصادف سنگین، نه تنها جهاز دست نخوردهی عروس را ناکارآمد کرد، که علاوه بر آسیبی که به کمر و لگن بیتا زد، سر احمد را هم شکست.
احمد که انگار کل راه، بیتا را لای پر قو آورده باشد که خراشی رویش ننشیند، جوری با سر شکسته، و خونی که از صورتش میچکید دور بیتا میچرخید و حواسش به او بود که اصلا متوجه نشد تمام تن و بدن بیتا آغشته به خون سر او شده است.
پرستارها در بدن بیتا بهدنبال جراحت میگشتند اما متوجه شدند خون، متعلق به مردی است که پشت در بخش زنان داد و هوار راه انداخته که: «من باید زنم را ببینم.» به همین خاطر هر پزشکی که نزدیکش میشد اجازه معاینه نمیداد.
مراقب همه بود؛ اما اول از همه بیتا و بعد از او حسین! نور چشمی که خدا بعد سالها انتظار، به بیتا و احمد هدیه داده بود.
روز تولد حسین، با همه مشکلات مالی که داشت، پلاک و زنجیری طلا برای بیتا خرید. حس شادی و استرس و افتخار، باهم از چشمها و حرکاتش میبارید...
بیتا با دیدن اشک شوقش و تعریفی که از حسین جلوی همه میکرد: «خدا قشنگترین هدیهاش را به ما داده بیتا! اگر بدانی چقدر زیباست!» با خودش فکر میکرد، چقدر پدر بودن به احمد میآید...
حسین را مثل خودش بار آورد. همیشه میگفت: «باید مرد شود. روی پای خودش بتواند بایستد. به کسی نباید تکیه کند.»
🥀
👮🏻♂
شجاعتش بین همکارانش، مثالزدنی بود.
یک روز، با اسلحه خالی به دنبال خلافکار بودند. رفتند تا رسیدند به لانه اصلیشان. اسلحه خالی را جوری گرفته بود که انگار گلولههایش تمام نمیشوند و جوری عربده میکشید که کسی جرأت نزدیک شدن پیدا نکند. با اسلحهی خالی، خلافکار را گرفتند.
همین جسارتها بود که دور و بر ساعت ۳ بعدازظهر ۱۷ام دی ماه، کار دست همسر و فرزند و کس و کارش داد.
احمد، از پنجره ماشین تعقیب و گریز به بیرون پرت شد. سرش، که در تصادف قبلی، دندان بر جگر گذاشته بود و به احمد فرصت داده بود تا آنطور که لیاقتش را دارد و خدایش برایش میخواهد با این دنیا خداحافظی کند، مجددا ضربه خورد.
دعا و استغاثه فایده نکرد. بعد آن همه اتفاق، بعد بارها گذشتن از دهن مرگ، الان وقتش بود!
الان که حسین دیگر راه و رسم زندگی را از پدر یاد گرفته بود و میتوانست همه ویژگیهای او را به خاطر آورد. الان که بیتا میتوانست به مرد کوچکش تکیه کند. الان که بعضی از زندانیهایش از جرم و جنایت به خاطر حمایتهای برادرانه حاج احمد دست کشیده و راه درست را در پیش گرفته بودند!
الان میتوانست، به مراد دلش برسد.
🥀
👮🏻♂
وقتش رسیده بود آخرین مأموریتش را انجام دهد. به هرکه هرچه نیاز دارد از کلیه و کبد تا چشمهای همیشه مهربانش را ببخشد.
الان شاید کسی از اعضای خانوادهاش تاب خداحافظی نداشت؛ شاید کسی نمیتوانست دنیا را بدون او تصور کند. شاید چنین پدر و عمویی را دنیا کم به خودش دیده بود. شاید داشتن چنین همسری کمنظیر بود. اما؛ وقتش رسیده بود.
احمد، با همه شجاعت و حمایتگری و بیادعا بودنش، امتحانش را کامل پس داده بود. حالا خسته بود. از این تکالیف زندگی و مأموریتها. نیاز به استراحت داشت و چه استراحتی بالاتر از پرواز به سمت خدا...
عاقبت همانطور شد که همیشه دوست داشت و همیشه میگفت.
او کاری کرد که اسمش با جسمش دفن نشود.
🥀
👮🏻♂
خاطرهای از محمد کشورینیا برادر شهید🎤
چند سال پیش بنابر اتفاقاتی بیکار شده بودم و از همه دنیا ناامید بودم. احمد که از وضعیت من باخبر شد سریع بهمن زنگ زد و گفت در شهر ساوه برای من کار پیدا کرده است. منزل من در کرج بود. برای مشغول بهکار شدن باید در ساوه میماندم. به او پیشنهاد کردم که اجازه بدهد خانهای اجاره کنم تا بار زحمتم روی دوش او و خانوادهاش نباشد؛ که البته با پاسخ منفی او مواجه شدم. در مدتی که کنار آنها بودم همیشه مورد لطف و احترامشان قرار داشتم. احمد و همسرش برای من مانند پدر و مادر بودند. معمولا آخر هفته که شرکت تعطیل میشد من به کرج برمیگشتم.
یکبار در همین رفت و آمد پول زیادی همراهم نبود. روی گفتن به احمد را هم نداشتم. با خودم گفتم پناه بر خدا و از خانه بیرون آمدم. تقریبا دو سه کوچه که از خانه احمد گذشتم دستم را در جیبم کردم و در کمال تعجب دیدم که توی جیبم مقداری پول هست. فهمیدم کار، کار احمد است.
سریع به او زنگ زدم و گفتم: «داداش این چه کاری بود کردی؟!» اول کتمان کرد و بعد گفت: «برو داداش! بهفکر هیچی نباش!» اشک توی چشمانم حلقه زد. خوشحال بودم از اینکه برادری دارم که مثل کوه پشت و پناهم است.
🥀
صلابت، از نگاهت بود پیدا
لطافت، در وجودت داشت مأوا
حیاتت مملو از عطر جهاد و
عروجت بود با ایثار، زیبا
✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
👮🏻♂🥀