شهید حمید آسنجرانی
📎
۶ ماه پیش، زمانی که داشتیم لیست شهدای امسالمون رو تکمیل میکردیم، خیلی دنبال این بودیم که در مورد شهدای مدافع امنیت که در مبارزه با پژاک به شهادت رسیدهاند هم کار کنیم.
همون روزا بود که مادر بزرگوار یکی از شهدا، شهید امروز رو به ما معرفی کرد. شهیدی که با مطالعه در مورد ایشون پی بردیم به اینکه به راستی گوهری بوده در میان سنگهای آذرین!
امروز در خدمت سرکار خانم دکتر رضوان آهنگرانی، همسر شهید مدافع امنیت حمید آسنجرانی هستیم و لازمه به عرض مبارکتون برسونیم که این آشنایی رو مدیون مادر مهربان و خوشروی شهید رضا نظری عزیزیم.
💎
نام و نام خانوادگی شهید: حمید آسنجرانی فراهانی
تولد: ۱۳۵۳/۱۲/۱، اراک.
شهادت: ۱۳۸۹/۱/۳۰، سنگهای آذرین، شمال غرب کشور در درگیری با گروهک پژاک.
گلزار شهید: گلزار شهدای اراک.
🌷
✍🏻نوشته: آمنه عسگری منفرد ۱۴۰۳/۹/۲۱
🎨🖌نقاشی دیجیتال: عاطفهسادات میرکاظمی
🎞تدوین و تنظیم: زهرا فرحپور
🎙با صدای: الهام گرجی
🖼💻طراحان جلد: الهام رسولی، لیلا غلامی
🌷💎
💎
📚 گوهری در میان سنگهای آذرین
دانههای اسپند را دور سرش چرخاندم.
- دارم به قد و قامتت نگاه میکنم و کیف میکنم. ماشاءالله به جونت مغز بادوم من!
محمدرضا خندید و سرش را پایین انداخت.
نشستم کنار دستش. من هم سرم را پایین انداختم.
- راستش یاد روزی افتادم که بابا حمیدت با لباس سبز سپاه اومد خونه، دلم براش ضعف رفت.
کف دست محمدرضا، نشست روی رگهای برجسته پشت دستم. دوست داشتم برایش حرف بزنم. دلم پر بود.
- آقا صفر چند روز پیش یه تعریف تازه از بابات کرد. میگفت قبل از رفتن به یه عملیات خطرناک، بابات زنگ زده بوده بهش و آمار بدهیهاش رو داده بوده، حتی گفته بوده از فلانی که یه سیلی بهش زدم برام حلالیت بگیر!
محمدرضا نگاهم کرد. توی چشمهایش قطرههای بلورین باران جمع شده بود. انگار که حمید داشت نگاهم میکرد و با من حرف میزد.
- مامانبزرگ! منم خیلی دلم براش تنگ شده! همیشه به آخرین پیغامش وسط سنگهای آذرین و زیر آتیش دشمن فکر میکنم. به اینکه گفته: «به پسرم بگین بابات مرد بود و تا آخر ایستاد.»
بیاختیار، دستم دور گردنش حلقه شد و گونههایمان بارانی شد...
✍🏻آمنه عسگری منفرد ۱۴۰۳/۹/۲۱
🌷
💎
سنگهای آذرین شمال غربایران خاطره رشادتهای شهید حمید آسنجرانی را هرگز فراموش نخواهد کرد.
در اولین روز از آخرین ماه سال ۱۳۵۳ در شهر اراک چشم به جهان گشود. در خانوادهای مذهبی و زحمتکش بزرگ شد.
دوران تحصیل ابتدایی تا دبیرستان را در حالی که به پدر در کارهایش کمک میکرد، در اراک پشت سر گذاشت.
به دلیل سن کمش نتوانسته بود دوران ۸ سال دفاع مقدس را تجربه کند. پس از اخذ دیپلم، به خیل سبز پوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و همزمان با حضور در دانشکده افسری سپاه به صورت تخصصی، رشته ورزشی تکواندو را آغاز کرد. او خیلی زود در این رشته پیشرفت کرد تا جایی که چندین مقام استانی برای نیروهای مسلح را بهدست آورد.
پس از طی دورههای آموزشی در تیپ ۷۱ روحالله(قدس سره) مشغول به خدمت شد و همزمان با راه اندازی گردان تکاور به درخواست خود به این گردان منتقل و در سمت فرمانده گروهان مشغول به خدمت شد.
در سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک فرزند پسر میباشد.
حمید آسنجرانی در سال ۱۳۸۷ جهت مقابله با گروهک تروریستی پژاک، همراه همرزمانش به شمال غرب کشور اعزام و در سیامین روز از فروردین ماه ۱۳۸۹ در منطقه بازرگان (سنگهای آذرین) بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به سرش به شهادت رسید.
پیکر مطهرش همراه دو تن از همرزمانش در تشییع باشکوهی توسط مردم شهر اراک، در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
🌷
💎
همه آزمونهای دوره تکاوری سپاه را گذرانده بود؛ سنگ نوردی،🧗♂ کویر نوردی،🏜 غواصی،🤿 کوهپیمایی🌄... به قول خودش فقط از کل دوره، چتربازی مانده بود. و آقا حمید منتظر بود تا پریدن را هم تجربه کند.🪂
اصلاً بیقراری و تحرکِ همیشگی، در ذاتش بود و همین بیقراری بود که او را به رشته تکاوری سپاه کشانده بود.
اولینبار هم که لباس سبز پاسداری را بر تن کرد به مادرش گفت: «خوب نگاهم کن مادر! این لباس آخر منه!» آخر هم با همان لباس سبز تکاوری آسمانی شد و پرواز کرد پروازی به سوی بلندای آسمان برای همیشه.🕊
مادری که یک تنه فرزندانش را با عشق و ایمان بزرگ کرده بود و با همان عشق مادری همه عمر برای فرزندانش دعای عاقبتبهخیری کرده بود میگفت: «در روزهای دفاع مقدس که چند وقت یکبار عطر شهدا در روستایمان میپیچید، همیشه حسرت مادران شهدا را داشتم که نان حلال به فرزندانشان داده بودند و ثمره آن شهادت فرزندانشان شده بود. من هم موقع کمک به جبهه با چشم گریان، برای هدایت بچههایم دعا میکردم.»
و بالاخره دعای مادر در حق فرزند اجابت شد و شهید مدافع وطن، «شهید حمید آسنجرانی» که تا آخرین لحظه مردانه پای عزت وطن ایستاده بود، در درگیری با گروه پژاک در سیام فروردین ۱۳۸۹، در سن ۳۵ سالگی همچون گوهری در میان سنگهای آذرین آرام گرفت و جاودانه شد.
🌷
محل شهادت شهید حمید آسنجرانی🌷💎
💎
پیام شهید آسنجرانی به فرزندش:
روز ۳۰ فروردین ۱۳۸۹ درگیری سختی بین نیروهای تیپ ۷۱ روح الله(قدس سره) استان مرکزی و گروه تروریستی پژاک در گرفت.
حمید آسنجرانی فرمانده گروهان گردان تکاور بود. منطقه سنگهای آذرین به دلیل پیچیدگی زمین به گونهای بود که دفاع و حمله را سخت میکرد و با قطع شدن بیسیم، این مشکلات دوچندان میشد. شهیدان قریشی و جودکی مجروح شده بودند. حمید آسنجرانی برای تغییر موضع همرزمانش شروع به تیر اندازی کرد تا آنها بتوانند تغییر موضع بدهند که خودش هدف گلوله دشمن قرار گرفت. او در آخرین تماسی که قبل از شهادتش با قرارگاه فرماندهی داشت، گفته بود: «به پسرم بگویید پدرت مرد بود و تا آخر ایستاد».
پس از آن، گلوله تک تیرانداز دشمن به سرش اصابت کرده و به شهادت رسید.
🌷
🌷
رضوان آهنگرانی همسر شهید حمید آسنجرانی با اشاره به خاطرات خود از زندگی مشترک با شهید آسنجرانی میگوید:🎤
«ما با هم نسبت فامیلی داشتیم. بعد از اینکه ایشان به خواستگاری من آمد در سال ۱۳۸۱ زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. پس از گذشت چهار سال از زندگی مشترک، خداوند فرزند پسری به ما عنایت کرد که او را «محمدرضا» نامیدیم.
یکی از خصلتهای بارز شهید آسنجرانی این بود که بسیار به حلال و حرام مقید بود و همواره ائمهاطهار(علیهمالسلام) را در زندگی اسوه خود قرار میداد.
در آخرین سفری که با یکدیگر بودیم یاد دارم که لاستیک ماشین نامیزان شد. آقا حمید در یک آپاراتی نگه داشت تا باد لاستیک ماشین را تنظیم کند. متاسفانه پول خرد به همراه نداشتیم. مبلغ آپاراتی در سال ۱۳۸۹، ۲۰۰ تومان شد. با وجود اینکه مغازهدار رضایت داده بود ۵۰ کیلومتر که از آنجا دور شدیم، حمید ماشین را متوقف کرد.
از او پرسیدم: «چه شده است؟!» در پاسخم گفت: «احساس میکنم مغازهدار از ته دل به من نگفت حلالت باشد!» مغازهای پیدا کردیم؛ چک پول را خرد کردیم و مجدد ۵۰ کیلومتر به عقب برگشتیم تا پول مغازهدار را بدهیم. زمانی که صاحب مغازه متوجه اقدام حمیدآقا شد او را غرق بوسه کرد و گفت: «در مدت چند سالی که من یاد دارم مشتری نظیر شما ندیدهام.»
🌷
💎
من دوست داشتم همسر یک نظامی باشم اما ایمان و اعتقاد او مرا بیشتر مجذوب خود کرده بود.
در مراسم خواستگاری به من گفته بود: «ممکن است دفعات زیادی به مأموریت بروم یا همیشه در مأموریت باشم.» او عاشق شهادت بود،
هر بار که از مأموریت بازمیگشت و از او میپرسیدم «اوضاع چطور است؟!» میگفت: «مثل سیزده بدر میماند؛ اصلا سختی ندارد.» برایم هرگز زمینهسازی نکرده بود که شاید روزی نباشم.
او از همان ابتدا به من گفت شغل نظامیاش سختیهای خاص خودش را دارد؛ اما همیشه مخاطرات مأموریتش را سر بسته بیان میکرد.
وقتی خبر شهادتش را شنیدم خیلی ناراحت شدم. شاید به خاطر خودم که او را از دست داده بودم. رفتن او به سفری بیبازگشت خیلی زود بود ولی برای او بسیار خوشحال شدم؛ چراکه واقعا لایق شهادت بود. زمانی که میگویند شهدا را گلچین میکنند در شهید آسنجرانی نمونه بارز این جمله را دیدم.
🌷
💎
در آخرین تماسی که با قرارگاه بود میگوید: «به پسرم بگویید پدرت مرد بود و تا آخر ایستاد.» این جمله مردانه او زینتبخش سنگ مزارش شد.
تنها جملهای که به محمدرضا میگویم این است که: «پدرت یک مرد بود و تو نیز سعی کن تا مانند او زندگی کنی.»
شهید آسنجرانی فداکاری بالایی داشت. او مصداق واقعی ایستادن تا آخرین گلوله بود. همین پیام برای محمدرضا شاید یک وصیتنامه یکصد صفحهای است.
🌷
💎
📖در ادامه برگهایی از کتاب «تکاور آذرین» که خاطراتی از زندگی شهید حمید آسنجرانی از زبان نزدیکانش است را باهم میخوانیم:
در کودکی باهوش و درسخوان بود. دوستان زیادی هم در مدرسه پیدا کرده بود. به شوق بازی با آنها هم که شده عاشق مدرسه بود و رفیق خوبی برای معلمهایش.
تپل و با نمک بود و همین بیشتر باعث محبوبیتش میشد؛ همیشه مبصر زرنگ کلاس بود. روحیه مدیریتی داشت و با آن سن کم، ایام ۲۲ بهمن که از راه میرسید بچههای کلاس را بسیج میکرد همگی پول روی هم میگذاشتند و با کاغذ رنگی مدرسه را آذین میبستند و به بچهها شیرینی میدادند.
راوی: برادر شهید
🌷
💎
محمدرضا فقط سه سال و نیم طعم حضور پدرش را چشید. از آن سه سال و نیم هم، یک سالش به مأموریت گذشت. حمید ۲۰ روز در منطقه بود و دور از ما. ۷ روز میآمد کنارمان بود و دو روز هم در مسیر رفت و آمد میگذشت. در همین فرصت کوتاه نیمی از جز سیام قرآن را به محمدرضا یاد داد. با اینکه کوچک بود و شیطنت میکرد حمید اما برایش حوصله داشت. قدر تمام دلتنگیهایش! هر وقت هم در خانه میخواست نماز بخواند محمدرضا کنارش جانماز میانداخت و دوتایی قامت میبستند. آن یک هفتهای که بود به استخر و کوه و تفریح با ما میگذراند.
جان حمید به جان محمدرضا وصل بود. به مأموریت که میرفت گوشی از دستش نمیافتاد. صبح و شب زنگ میزد به شوق شنیدن سر و صداهای بچگانه محمدرضا. از دل و جان مایه میگذاشت. حتی وقتی خستگی چشمهایش را تا خواب میبرد...
راوی: همسر شهید🎤
برگرفته از کتاب تکاور شهید📙
🌷
قرار بود حمید را منتقل کنند به بخش آماد و پشتیبانی. تصمیمشان را گرفته و هماهنگیها را هم انجام داده بودند.
حمید نامهای نوشت برایشان که نظرشان را عوض کرد. در نامه نوشته بود: «با توجه به علاقه اینجانب به گردان رزم، به خصوص گردان تکاور، انشاءالله لباس تکاوری آخرین لباس و کفن اینجانب خواهد بود.
نامه هنوز هم هست با دست خط و امضای خودش.
🎤راوی: مجید یساولی
🌷
💎
شمال غرب بودیم که خبر رسید در یکی از درگیریهایمان، یکی از زنان عضو پژاک زخمی شده! انگار پایش تیر خورده!
به ما گفته بودند همکارانش میخواهند او را از مرز خارج کنند. حمید سریع دست به کار شد. ایست بازرسی گذاشت لب مرز و هر ماشینی را که میآمد نگه میداشت و سرنشینانش را پیاده و راننده را تفتیش میکرد. ماشین را میگشت و بعد دستور میداد راننده پشت فرمان بنشیند و ۲۰ متری به جلو حرکت کند. او که جلو میرفت به خانمها میگفت بروند سوار شوند. بعد هم با دقت نگاهشان میکرد. ما سر در نمیآوردیم ماجرا از چه قرار است؛ خودش برای ما گفت: «ما که اینجا نیروی خانم نداریم که بتونه زنها رو تفتیش بدنی بکنه؛ من از کجا باید این زن تیر خورده رو بدون تفتیش پیدا کنم؟! راهش اینه دیگه! ماشین که میره جلو میتونم راه رفتنشون رو ببینم. اگه لنگ بزنن لو میرن!»
این تدبیرها فقط از حمید برمیآمد.
راوی: عزت الله شمسی
از همراهان شهید...
🌷
💎
نشسته بودیم در یک اتاق و گپ میزدیم. نگاهش کردم؛ با آن بدن سرحال و قبراق، آن موهای لخت که خیلی هم رویشان حساسیت داشت و همیشه شانه کرده و منظم بودند و آن لباسهای اتو کشیدهی تمیز به قیافش نمیآمد شهید شود.
در این فکرها بودم که گفتم: «حمید اینجا که ما هستیم تیر و تفنگ فراوونه! امکانش زیاده یک تیری هم بیاد بشینه توی سینه هر کدوم ما و توفیق شهادت رو پیدا کنیم! تو تا حالا به شهادت فکر کردی؟!» با لبخند همیشگیاش نگاه کرد و گفت: من که از خدامه شهید شم؛ شهید شدن افتخاره؛ اما راستش رو بخوای من دوست دارم مثل شهید شوشتری باشم .»
منظورش رو نفهمیدم ادامه داد: «ایشون در زمان جنگ خیلی زحمت کشید. از موقعیتهاش بهرهبرداری کرد و هر کاری از دستش براومد برای نظام انجام داد. بعد هم بالای سر خانوادهاش بود و به اونها خدمت کرد تا خدا در میانسالی عاقبتش را شهادت قرار داد.» من دوست دارم تا روزی که میتونم خدمت بکنم هم به نظام هم به خانوادهام. دوست دارم اول سالم و مطهر زندگی بکنم و هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم بعداً اگه لیاقت داشتم شهید بشم.»
انگار خدا زودتر از اینها اون رو برای خودش میخواست. اونجا که عید سال ۸۹ موقع سال تحویل در منطقه بودیم و گفتیم: «خدایا این لباس را کفن ما قرار بده!»
و یک ماه بعد به آرزویش رسید.
🎤 آقای صفری: همرزم شهید
🌷
قسمتهایی از کتاب را باهم مرور کردیم. ادامه کتاب «تکاور آذرین» را از طاقچه دریافت کنید
آنجا که خاک، عطر رشادت گرفته است
سروی به خویش، جامه غیرت گرفته است
آن مرد سبز پوشِ تکاور، به عزم خویش
از سوی عرش، مزد شهادت گرفته است
✍🏻شعر از: زهرا دشتیار
🖌🎨طراح پوستر: لیلا غلامی
📻🎼تهیه و تنظیم پادکست: زهرا مبینیکیا
☘️ محمد بن العباس بعد از پنج واسطه از ابوبصیر نقل می کند: «از امام باقر علیهالسلام درباره این آیه سؤال کردم، فرمود: درباره قائم آل محمد نازل شده که منادى به اسم و نام او از آسمان ندا خواهد نمود.»
📚 البرهان فی تفسیر القرآن
طراحی و انتخاب آیه و تفسیر: زینب دباغ