امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ

شهید علی اکبر رنجبر

امروز، غم غریبی روی قلبت سنگینی خواهد کرد؛ وقتی ببینی جوان بی‌گناه مادری، به خاطر امنیت مردم وطنش، چگونه روی خاک افتاده و با خنجر خشم عده‌ای کوردل، ناجوانمردانه پرپر می‌شود!...

امروز، صدای شکستن کمر خانواده‌ای را، در غم از دست دادن جوان رعنای خانه‌شان خواهی شنید، وقتی علی‌اکبر رشیدشان، مظلومانه در خون خود دست و پا می‌زند و فقط ظرف چند دقیقه، امید خانه‌ای، ناامید می‌شود...

امروز، با دیدن سرباز جان بر کف مکتب امام خامنه‌ای، با شاهرگی بریده و غرق به خون، افتاده بر زمین، برای دلت روضه علی‌اکبر بخوان!

با سوز جگر مادری تنها و داغدار، که بر سر و سینه می‌کوبد و زیرلب، مویه‌کنان، نوای «غریب مادر» زمزمه می‌کند گریه کن!

و همراه با غم خواهری دلتنگ، که فقط خواهری برادر از دست داده درد دلش را می‌فهمد، در جمعه‌‌ی انتظار دیگری، دستانت را تا عرش خدا بالا بیاور و بگو: «اللهم بدم المظلوم عجل لولیک الفرج»🤲🏻😭💔

🥀
نام و نام خانوادگی شهید: علی‌اکبر رنجبر
تولد: ۱۳۵۸/۶/۲۵، روستای سنان، توابع فسا، استان فارس.
شهادت: ۱۴۰۰/۱۱/۱۳، روستای بیدزرد، ۲۰ کیلومتری شیراز.
گلزار شهید: گلزار شهدای شیراز، قطعه ۲ خیبر، ردیف ۴.
🇮🇷


✍🏻نوشته: حورا رحمت‌کاشانی ۱۴۰۳/۱۱/۲۲
🎨🖌نقاشی دیجیتال: منا بلندیان
🎞تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: مریم شهرام‌پور
🖼💻طراح کاور: الهام رسولی، لیلا غلامی
🥀🇮🇷

🥀
📚 بازی ناجوانمردانه

در اتاق، بین لحاف تشک‌ها می‌دویدیم و بالش به سر و صورت هم می‌کوبیدیم.
علی‌اکبر کوچک‌تر بود و ضرباتش هم آرام‌تر؛ دورم می‌چرخید و با شیطنت، ضربه‌های بالشت را جاخالی می‌داد.
 بالشت را بالا بردم و با تمام زور کودکانه‌ام روی سرش فرود آوردم.
روی تشک افتاد و چشمانش بسته شد. ترسیدم! جسم بی‌حرکتش قلبم را فشرد.
با بغض، بغلش کردم و صدایش زدم. اشک می‌خواست چشمم را نمدار کند که چشم باز کرد و خندید. من هم به شوخی‌اش خندیدم و در آغوشم فشردمش.
+++
علی‌اکبر بزرگ شد و جایی دیگر، همین نزدیکی، زیر آسمان شهر شیراز، نه به عنوان علی کوچولو، به عنوان ستوان رنجبر در معرکه‌ای قرار گرفت!
در این معرکه، که شباهتی به بازی کودکانه نداشت، ضربه‌هایی‌ به جسمش وارد شد که نرم و بالشتی نبود!
در این بازی، ضارب، خواهرک با ملاحظه‌ی او نبود!
در این بازی، افتادن علی‌اکبر روی زمین شوخی نبود!
و چشمان او دیگر باز نشد...

✍🏻نوشته: حورا رحمت‌کاشانی ۱۴۰۳/۱۱/۲۲
🥀🇮🇷

🥀
شهید «علی‌اکبر رنجبر» در شهریور ماه سال ۵۸ در «روستای سنان» از توابع شهرستان فسای استان فارس چشم به جهان گشود.
پنجمین فرزند خانواده بود. پدر ایشان هم در نیروی انتظامی خدمت می‌کرد و فردی متعهد و مسؤولیت‌پذیر و خدمتگزار مردم بود. در سخت‌ترین شرایط، نماز و روزه‌اش ترک نشد و فرزندانش هم این خصلت پسندیده او را به ارث بردند. پدری که در کارهای خیر سهیم و نسبت به فامیل و دوستان بسیار مهربان و رئوف بود.
مادر علی‌اکبر هم زنی شایسته و باخدا بود؛ هرگز بی‌وضو به بچه‌هایش شیر نداد. بیشتر روزهای سال را روزه بود و تا فرصتی پیدا می‌کرد مشغول عبادت و ذکر می‌شد. علی‌اکبر زیر سایه محبت چنین پدر و مادری بزرگ و تربیت شد.
زندگی در روستا از او پسری جسور و شجاع و اهل خطر کردن ساخت. قبل از سن تکلیف، نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت.
خصلت‌های نیکش در جوانی هم با او عجین بود و با همین طبع و سرشت رشد کرد.
علاقمند به امور دینی و مذهبی بود و در مراسمات محرم و صفر و ماه رمضان شرکت می‌کرد.
با روحانی که برای ماه رمضان به روستا می‌آمد رابطه صمیمانه‌ای برقرار کرده بود. بیشتر وقتش را با او می‌گذراند و اتاقی از منزل خودش را برای سکونت یک‌ ماهه ایشان در نظر گرفته بود.
🇮🇷

🥀
در سال ۸۱ ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو فرزند به نام آقا طاها و کوثر خانم هستند.
خوشبختانه، همسرش هم از اقوام و خانواده‌ای متدین بود که در همه امور بسیار همراه و همگام با او بود. برای تربیت بچه‌ها بسیار وقت می‌گذاشت و بی‌وضو آنها را شیر نمی‌داد.
در همه مناطق، علیرغم مشکلات عدیده‌ای که بود با علی‌اکبر همراه بود.

سال ۸۰ به استخدام نیروی انتظامی درآمد.
در این سال‌ها همیشه در مناطق پرخطر مشغول به خدمت بود.
علیرغم مجروحیتی که در ناحیه پا در یکی از عملیات‌ها برداشته بود، بازهم خدمت در قسمت اجرایی را ترجیح می‌داد. به گفته خودش «تا وقتی جوان هستم باید در قسمت اجرایی باشم. من به درد پشت میز نشستن نمی‌خورم.»
این مدت حتی پیگیر کار جانبازی و گرفتن امتیاز هم نشد.
به گفته همکارانش همان روز شهادتش، ابتدا نمازش را مثل همیشه سروقت خواند و با خنده و خوش‌رویی همیشگی، از آنها خداحافظی کرد و برای همیشه رفت.
🇮🇷

🥀
شرح شهادت 🌷

ساعت ۱۹:۴۵ دقیقه روز چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۰، ستوان علی‌اکبر رنجبر، جانشین پاسگاه بیدزرد به همراه یک سرباز وظیفه برای تأمین شام پاسگاه به رستورانی مراجعه کردند.
 به محض رسیدن خودرو انتظامی، از خودروی پرایدی که از قبل در محل منتظر بود فردی با یک سلاح سرد بزرگ پیاده شد. پس از باز کردن درب عقب خودروی انتظامی سرباز وظیفه را مجروح کرد که سرباز به دلیل مسلح نبودن برای یافتن وسیله دفاعی به سمت رستوران رفت.
در این بین، فرد با سلاح سرد، چند ضربه به مأمور نیروی انتظامی وارد کرد که مأمور برای مسلح کردن سلاح کمری خود اقدام و یک تیر هوایی هم شلیک کرد که بنا بر گمانه‌زنی‌ها تیری شلیک نشده است.

در نهایت علی‌اکبر رنجبر، با این اراذل و اوباش درگیر شد و بر اثر ضربه سلاح سرد (قمه) از ناحیه گردن به شدت مجروح گردید که باعث پاره شدن شاهرگش شد. خونریزی به قدری شدت یافت که توان از کف داد و در نهایت به شهادتش منجر شد.
🇮🇷

🥀
نقل از همسر شهید🎤

💠همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند.
منظور از اول وقت این است که اگر کف خیابان هم بود باید نمازش را همان‌جا می‌خواند. می‌گفتم: «دو دقیقه دیرتر بشود چه اشکال دارد؟! می‌رویم خانه می‌خوانیم!»
می‌گفت: «نه باید اول وقت بخوانم!» برای ما هیچ اجباری نمی‌گذاشت که ماهم اول وقت بخوانیم. اصلا یادم نمی‌آید هیچوقت به بچه‌ها گفته باشد که نماز بخوانید. چون اعتقاد داشت با زدن حرف تنها، بچه رفتار درست را یاد نمی‌گیرد. با عمل کردن و دیدن است که بچه‌ها یاد می‌گیرند و الگوبرداری می‌کنند. دقیقا هم همینطور شد. الان بچه‌ها تا صدای اذان را می‌شنوند سریع نماز می‌خوانند.
🇮🇷

🥀
از وقتی علی‌اکبر شهید شد حضورش را بیشتر حس می‌کنیم. هوای‌مان را دارد و در هر زمان و شرایط مختلف حواسش به همه ما هست.
همان اوایل شهادت علی‌اکبر، از طرف سازمان صلح جهانی، ما را دعوت کردند تهران. با بچه‌هایم، همراه برادر و برادرشوهرم در آن برنامه شرکت کردیم. از همه کشورها آمده بودند. پسرم(طاها) را صدا کردند و رفت بالا!
من خودم خیلی حال خوبی نداشتم. دخترم هم گریه می‌کرد و بی‌طاقت بود که چرا طاها رفته بالا و من نرفتم.
سعی می‌کردم او را آرام کنم چون واقعا بردنش به بالای سن کار سختی بود. عموی کوثر او را بغل کرد تا آرام شود اما او فقط اصرار داشت برود بالا.
همانطور که جوّ ساکت بود ناگهان مجری با بغض گفت: «الان یک اتفاق افتاد که نمی‌توانم در موردش درست صحبت کنم.»
کمی که گذشت گفت: «آیا شهید رنجبر دختر دارد؟! تنها خانواده شهید آنجا ما بودیم که گفتند: «بله یک دختر و یک پسر دارد.»
با بغض گفت: «به دخترش بگویید بیاید بالا؛ یک نفر از اینجا رد شد و به‌ من گفت: «حواست به دخترم باشه!..‌.»
🇮🇷

🥀
🎤خاطراتی از همکاران

علی‌اکبر در امور خیر، پیشقدم بود.
اگر متوجه می‌شد کسی نیازمند است، همه تلاشش را می‌کرد تا به او کمک کند.
یکروز در حین مأموریت، متوجه شد خانمی بچه‌هایش را در کوچه حمام می‌کند.
بعد از مأموریت، پرس و جو کرده و متوجه شده بود این خانم بدسرپرست است و سه فرزند دارد. منزل ایشان حمام، دیوار و امکانات رفاهی ندارد.
وقتی به کلانتری برگشت موضوع را با همکاران مطرح کرد.
بلاخره با جدیت و پیگیری موفق شد با جذب خیرین و کمکهای آنان، کارهای نیمه تمام منزل ایشان را به پایان برساند.
🇮🇷

🥀
شهید علی‌اکبر رنجبر در کلام خواهر بزرگوارشان در گفت‌و‌گو با سی‌روز سی‌شهید🎤

علی‌اکبر برادرم، عاشق اهل‌بیت علیهم‌السلام بود. هر فرصتی به دست می‌آورد حتما به زیارت می‌رفت.
خادم افتخاری حرم حضرت شاهچراغ علیه‌السلام بود.
به امامزاده سید علاالدین حسین علیه‌السلام ارادت خاصی داشت.
مجالس عزای حضرت اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام را تکریم می‌کرد.
علاقه‌اش به حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها زبانزد بود؛ حتی روی نگین انگشترش، ذکر «یارقیه» حک شده بود.
همیشه در سلام کردن، پیش‌قدم بود. به صله‌رحم و ارتباط با اقوام تأکید بسیاری داشت و با برگزاری مهمانی‌های مجلل و پرهزینه مخالف بود. همه را از آن منع می‌کرد. اگر هم سر سفره‌ای حاضر می‌شد که چند مدل غذا در آن چیده شده بود محال بود بیشتر از یک مدل غذا انتخاب کند. معمولا ساده‌ترین غذا را برای خودش می‌کشید.

برای هرکس هر مشکلی پیش می‌آمد جمله معروفش این بود: «فکرش را نکن؛ خدا بزرگه؛ درست می‌شه!»
خاطرم هست یکی از دوستانمان برای زیارت مزار او آمده بود؛ می‌گفت: «من هیچ شناختی از شهید شما نداشتم. فقط، شنیده بودم برای گره‌های مالی هرکس به شهید رنجبر متوسل می‌شود جواب می‌گیرد. با همین افکار خوابیدم و خواب او را دیدم. با صورتی بشاش، به طرفم آمد. گفت: «فکرش را نکن؛ درست میشه!»
آن بنده خدا می‌گفت: «فردای همان روز، دقیقا مبلغی که مورد نیازم بود به طرز عجیبی به دستم رسید!»
همیشه لبخند بر لب داشت. زبانش هم جز به خیر باز نمی‌شد. هروقت به ما می‌رسید می‌پرسید: «چه خبر؟!» خیلی از همکارانش می‌گفتند علی‌اکبر رنجبر با همین جمله، از حال و روزت باخبر می‌شد. و اگر کسی ناراحت و گرفته بود به اتاق‌مان می‌آمد تا ببیند چرا سرحال نیستیم؟! برایش مهم بود که کسی گرفتاری نداشته باشد و تا جایی که در توانش بود مشکلات دوستانش را حل می‌کرد.
به قول یکی از همکارانش او شهید زنده‌ای بود که کنارمان بود و ما درکش نکردیم.

باعث خیلی از آشتی‌ها در دعواهایی بود که به کلانتری ختم می‌شد.
جوری که همه می‌گفتند: «او معاون کلانتری نیست بلکه یک روانشناس است!»
 هرکس از اتاقش بیرون می‌آمد راضی بود. حتی آنهایی که مشکلات خیلی حاد داشتند.
روحیه‌اش از جنگ و بحث و جدل و غرور و خودخواهی به دور بود. بیشتر دنبال دوستی و پیوند بود. عصبانیتش را کسی ندیده بود.
🇮🇷

🥀
شهید علی‌اکبر رنجبر در کلام دوستان و آشنایان🎤

🖤🍛❌از غذا و خیراتی که برای مراسم ختم بود هرگز نمی‌خورد؛ حتی موقعی که در شهرستان مراسم بود تا شب گرسنه می‌ماند اما آن غذا را نمی‌خورد!

💕یکی از همکاران ایشان نقل می‌کرد که: «همیشه دعا می‌کردم روزهای کاری من با شهید رنجبر یکی باشد؛ روزهایی که او در محل کار بود آرامش خاصی داشتیم.»

😇با لبخندی همیشگی تکیه کلامش این بود: «فکرش را نکن؛ درست میشه!»

🙋🏻‍♂اگر فامیل کاری را به او محول می‌کردند تمام تلاشش را برای به سرانجام رساندن آن کار می‌کرد؛ خصوصاً برای عروسی بچه‌های فامیل خیلی کمک می‌کرد.

👨‍👩‍👦احترام خاصی برای همه اعضای خانواده خصوصا پدر و مادرش قائل بود؛ دست و پای آنها را می‌بوسید. اگر مادر اجازه این کار را به او نمی‌داد به پایش می‌افتاد و هرجوری بود بوسه بر پایش می‌زد.

💳خیلی افراد که مشکل مالی داشتند به او مراجعه می‌کردند. اگر در توانش بود خودش انجام می‌داد اگر نه از دیگران برای انجام این کار کمک می‌خواست.
 
🔧🔩به کارهای فنی هم علاقه داشت خیلی اوقات آچار به دست بود وقتی می‌خواست به منزل ما بیاید می‌دانستم جعبه ابزارش همراهش هست خیلی کارها را برایمان انجام می‌داد.
🇮🇷

🥀
از روزی که ندارمت سه سال گذشته...
اندازه صدسال یا شاید هم بیشتر...
خاطرات بچگی‌مان را مرور می‌کنم!
حیاطی بزرگ و پر از درخت و یک حوض آبی رنگ...
چه روزهایی بود!...
کاش می‌شد زمان به عقب برگردد!
همان شب‌های سرد زمستان که اول تا اخر اتاق پر می‌شد از تشک و پتو و بعد از کلی بازی، تازه شروع ماجرا بود و غلت می‌زدیم روی تشک‌ها که هرکدام گرم‌تر بود سهم کسی می‌شد که زرنگتر بود و زودتر جاگرفته بود.
یا تابستان‌ها که از سرشب یک پشه‌بند بزرگ، پر می‌شد از پتو و لحاف، تا موقع خواب خنک شوند.
اینبار تشک خنک‌تر سهم بچه زرنگ‌ها می‌شد.
کنار هم به آسمان زل می‌زدیم و ستاره‌ها را می‌شمردیم تا خوابمان ببرد و صبح، با بوی نان تازه مادر، که با دستان خودش پخته بود بیدار شویم.
کاش به همان بچگی برمی‌گشتم تا باز در آن روز حادثه حمایتت می‌کردم.
کاش جان من سپر بلای تو می شد!
خبر رفتنت را که به من دادند کمرم خم شد؛ دست به دیوار گرفتم تا زمین نخورم...
باورم نمی‌شد و هنوز هم باورم نیست که تو نباشی...
درست است که حالا بیشتر از قبل هوایم را داری، اما دلم نمی‌فهمد؛ دلتنگت می شود.
دلتنگ حال و هوای کودکی؛
دلتنگی خواهر، غریبانه است! خواهر باید آرام اشک بریزد و در خلوت شبانه‌اش عزاداری کند.
یادت هست چطور سه‌تایی دورم را می‌گرفتید که از خدا هیچ آرزویی غیر از بودن شما نداشتم؟!
عکسها شده خاطره‌ای که دلم را آتش می‌زند.
دلم از زمانه که می‌گیرد، بیشتر هوای بودنت را می‌کند!
می‌خواهم باشی تا جمله همیشگی‌ات را به من بگویی: «آخی چرا زودتر نگفتی؟! چرا تعارف کردی؟! الان باید به درد هم بخوریم؟! فکرش رو نکن، درست میشه!»
فکر می‌کنم خدا دستش را روی قلبم گذاشته و صبر عجیبی به من داده است تا صبور باشم!
درد فراق برادر، چراغ دل آدم را برای همیشه خاموش می‌کند.
 برادر از دست داده می‌فهمد حال درونم را
و چاره‌ای جز صبر نیست...
خانم زینب جان! از رویت خجالت می‌کشم که از دلتنگی‌هایم بگویم؛ تو آرام دل بی‌قرارم باش...💔

دلنوشته سرکارخانم رنجبر خواهر شهید مدافع امنیت «علی‌اکبر رنجبر»📝
🇮🇷

🥀
هرجور بود برای مادر وقت می‌گذاشت.
کنارش می‌نشست.
به حرفایش گوش می‌داد.
پای درددلش می‌نشست.
رابطه‌اش با مادر، ورای رابطه‌ی مادر و فرزندی بود.
خیلی اصرار داشت مادر بیشتر به خودش برسد و مراقب سلامتیش باشد.
مادر را بغل می‌کرد و دور خانه می‌چرخید.
بوسه زدن بر دست و پای مادر عادت همیشگی‌اش بود.
هرچی می‌خرید نصفش را پشت در، برای مادر می‌گذاشت. وقتی مادر اعتراض می‌کرد که چرا اینکار را کرده‌ای؟! می‌گفت: «خدا رسونده! کار من نبوده!»
بی‌منت به مادر خدمت می‌کرد.
و بالاخره دعای مادر عاقبت بخیرش کرد.
🇮🇷

سرشار از رشادت، چون کوه باصلابت
بی‌ادعا و مظلوم، با صبر و استقامت

 الگوی عشق و غیرت، جان را به کف نهاده
با شوق می‌رود تا منزلگه شهادت

✍🏻شعر از: زهرا دشتیار
🎨🖌طراح پوستر: لیلا غلامی

شاخه گل صلوات هدیه به روح بلند و ملکوتی شهید علی‌‌اکبر رنجبر🌸

✍🏻شعر از: زهرا دشتیار
🎞تهیه و تنظیم: سوده مهدیان
🎙با صدای: سارا رمضانی
🖌🎨طراح پوستر: لیلا غلامی

☘️ بر پایه روایتی از امام باقر(علیه‌السلام) در تفسیر این آیه، خدا از پیامبران بر ربوبیت خود، نبوت پیامبر اسلام و امامت امامان شیعه و نیز به مهدی که به وسیله او برای دینش یاری می‌گیرد، دولتش را به سبب او آشکار می‌سازد و از دشمنانش انتقام می‌گیرد، پیمان گرفت.

📚صفار قمی، بصائر الدرجات، ۱۴۰۴ق، ج۱، ص۷۰
📖انتخاب آیه و تفسیر و طراحی: زینب دباغ

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی