امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !

۲۸ مطلب با موضوع «سی روز سی شهید 9» ثبت شده است

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ق.ظ

شهید رضا نظری

حرف دل :

قصه امروز قصه‌ی سوختن است.
سوختن عاشقی در عشق معشوق.
سوختن فرشته‌ای حین نجات همنوع.
سوختن ساختمانی در شراره‌های آتش.
و سوختن جگر مادری پایین همان ساختمان، در انتظار بازگشت فرشته‌ی خونین بالش.
 
عاشقی که در آتش عشق می‌سوزد، نهایت در آغوش معشوق رها می‌شود.
ساختمانی که در هُرم آتش ذوب می‌شود بالاخره آوار خواهد شد.
اما حرارت قلب مادری خیره به لهیب آتش، که پاره پاره‌های دلش را با التماس از آن تمنا می‌کند، کدام آب یارای خاموشی است؟!
و این تمنا نه یک دقیقه و ساعت و روز، که ده روز طول می‌کشد...
و آتش، از میان این قلب خاکستر، هنوز شعله‌ور است، و آرزوی در آغوش کشیدن آرام جانش را، فریاد می‌زند...
 
در میدان جنگ، هیچ مادری شاهد شهادت عزیز دلش نیست.
هنگامه نبرد، هیچ مادری نیست تا از به خاک افتادن جوانش فرو بریزد.
اما امروز مادری آرزو می‌کرد: "که ای کاش مادر نبودم". می‌گفت: "پیکر شهید قربانخانی را که آوردند، وقتی مادرش استخوان‌های دردانه‌اش را در آغوش گرفت به حالش غبطه خوردم. ده روز شاهد سوختن جگرگوشه‌ام بودم و هیچ کاری برایش از دستم برنیامد. نگذاشتند حتی استخوان‌های سوخته رضایم را ببینم". می‌گفت: "تا حالا جایی دیده‌ای مادری ده روز شاهد سوختن بچه‌اش باشد"؟!...
 
و قصه‌ی امروز همین‌ جا تمام نمی‌شود...
هرکه را آرزوی شهادت است باید سوختن بیاموزد. سوختن در آتش عشقی که "رضا نظری" را پروانه کرد.

قدیمی‌ها می‌گفتند اسم مهم است. شخصیت آدم را می‌سازد. همه‌ی باورت می‌شود از آنچه که هستی و قرار است بشوی. باید نام خوب گذاشت روی فرزند.
بعضی‌ها اما، جلوترند از بقیه. دنیا که می‌آیند اسمشان را با خودشان می‌آورند.
 
روزی که چشم به دنیا باز کرد تولد محبوب دل مادرش امام رضا بود. به عشق حضرت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام، اسمش را رضا گذاشتند.
رضا با عشق به ولی نعمتش بزرگ شد، رعنا شد، قد کشید و با این احوال قند در دل مادرش آب می‌کرد.
برای زیارت امام هشتم، از همان کودکی، سر از پا نمی‌شناخت. با اقوام راهی مشهد می‌شد. با بسیج مسجد هم که جای خود داشت. برای انجام وظیفه به خلق‌الله و قبولی در سازمان آتش‌نشانی هم نذر کرد و به پابوس آقا مشرف شد و دست پر برگشت.
 
رضا، لبریز بود از عشق امام رضا(علیه‌السلام). چند روز بعد از حادثه تلخ ساختمان پلاسکو، هشتمین شهیدی بود که از زیر آوار خارج شد قبل از اینکه بتواند به قولی که به مادرش داده بود برای بردنش به پابوسی حضرت وفا کند...
 
و ما امروز، در هشتمین روز ضیافت خدایی‌مان، دست تمنا به سوی این فرشته آسمانی دراز می‌کنیم.

 

نام و نام خانوادگی: شهید رضا نظری
تولد: ۱۳۶۸/۳/۲۴، اراک
شهادت: ۱۳۹۵/۱۰/۳۰، تهران، ساختمان پلاسکو.
گلزار شهید: گلزار شهدای مدافع حرم استان مرکزی، شهر اراک.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا (سلام‌الله‌علیها)، قطعه ۵۰.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۵۵
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ق.ظ

شهید محمدحسین محمدخانی

حرف دل:

ما دهه‌شصتی‌ها با جنگ تحمیلی بزرگ شدیم و با سال‌های سازندگی و پس از آن قد کشیدیم.
قصه‌ی مردانگی سرداران و دلیرمردان شهید آن زمان را از پدرانمان زیاد می‌شنیدیم. آرزوی محالمان دیدنشان بود، حتی برای یک بار. در باورمان آنقدر بزرگ و دست نیافتنی بودند که می‌پنداشتیم هیچ‌وقت دیگر، مثل آن‌ها از مادر زاده نخواهد شد.
باکری، همت، زین‌الدین، کلهر، صالحی، کاظمی، طهرانی‌مقدم، دقایقی، باقری، صیاد شیرازی و... و...
نام هرکدامشان را سنجاق زده بودیم به گوشه‌ای از دلمان.
غافل از اینکه از میان خودمان،(همین دهه‌شصتی‌ها) هستند کسانی که مثل همت و صیاد و باکری‌اند.
و این خصلت جنگ است. از عاشقان، مرد می‌سازد و از کسانی که مرد عمل باشند مدرسه انسان‌سازی درست می‌کند.
درست مثل "حاج عمار"، "علمدار حلب" که بودنش و رفتنش سراسر مدرسه است.
 
هم محله‌ای بودیم و از هم‌کلاسی‌های برادرم بود. وقتی شهید شد و رفت برادرم خیلی بی‌تاب شد. کسی فکر نمی‌کرد در نزدیکی‌مان مردی با آن عظمت و بزرگی زندگی می‌کرده که حالا دیگر نیست...
و امروز وقتی داستان بودن و شهادت حاج عمار را برای شما عزیزانم جمع‌آوری می‌کردم، هرگز فکر نمی‌کردم یک نام دیگر، کنار نام‌های زیبای اسطوره‌های میهنم، بر تارک قلبم، سنجاق خواهم کرد.

نام و نام خانوادگی: محمدحسین محمدخانی
تولد:۱۳۶۴/۴/۹، تهران.
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶، حلب، سوریه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۵۳، ردیف ۸۷، شماره ۱۷.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۴۴
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۲۶ ق.ظ

سردار شهید احمد فرگاه

حرف دل:

پشت فرمان نشسته بود و خیره به جاده پیش می‌رفت.
سکوتش منیر را آزار می‌داد. منیر دلش می‌خواست طنین صدای احمد در گوشش باشد و قطع نشود. بعد از هفته‌ها دوری، حالا کنارش نشسته بود و همسفر جاده‌اش شده بود. سیبی را پوست کند و دست احمد داد.
_"احمد جان! چرا انقدر ساکتی؟! نمی‌گویی دل نازکم هوای تو را کرده. یک چیزی بگو".
_"چی بگم منیر جان! نگرانم از اینکه این بارِ اسلحه را نتوانم برسانم به بچه‌ها. آنها منتظر منند اما از محمدحسین شنیدم که در پلیس راه می‌گردند ماشین را. فقط خدا کند به ما شک نکنند".
_"شک برای چی؟ من همراهتم دیگر. وقتی من را کنارت ببینند شک نمی‌کنند. نگران نباش عزیزم".
_ "منیر! تو همیشه همراه خوبی برای من بودی و هستی. یک زن قوی و شیردل. چیزی که همیشه از خدا می‌خواستم. خوشحالم که دارمت. خدا تو را برای من و بچه‌هایم نگه دارد".
لبخند شیرینی به منیر زد و دوباره چشم به جاده دوخت. تاریکی گرگ و میش و خلوتی جاده ناچارش می‌کرد که بیشتر حواسش را جمع کند. چیزی نگذشت که رسیدند به پلیس راه...
هوا تاریک شده بود اما چشمان مامور پلیس راه، انگار تیز بود و همه جا را خوب می‌پائید.
مامور، تابلوی گرد دسته‌دار ایست را در دستانش به نشانه توقف ماشین حرکت می‌داد و خودش هم وسط جاده می‌آمد.
احمد ترمز کرد و ایستاد. خون در رگ‌هایش داشت منجمد می‌شد از شدت اضطراب، اما ظاهرش نباید این را نشان می‌داد.
_"منیر! عادی باش و از جایت جم نخور خب!"
_"باشد عزیزم! برو نترس. توکلت به خدا. ذکر و جعلنا می‌خوانم برایت".
احمد پیاده شد. چشمی به مامور انداخت، سلام کرد و منتظر شد تا او حرفی بزند.
مامور با نگاه چشم چرانش اول نگاهی داخل ماشین انداخت. با چراغ قوه نور انداخت توی ماشین. وقتی مطمئن شد چیزی پیدا نخواهد کرد گفت: "صندوق را باز کن"!
چیزی در دل احمد فرو ریخت. خیلی عادی سوئیچ را از روی ماشین برداشت تا در صندوق را باز کند. منیر محکم و مطمئن نگاهش کرد. با چشمانشان به هم دلداری می‌دادند. دلش آرام شد. برگشت پشت ماشین، سوئیچ را انداخت توی دایره‌ی ریز در صندوق عقب و در را باز کرد.
_"آهای! این جعبه دیگر چیست"!
_"چیزی نیست سرکار! وسیله‌های ماشین داخلش است".
_"بازش کن یالا".
و احمد در جعبه را باز کرد. هر آن منتظر بود تا صدای خشمگین مامور را بشنود.
مامور دستش را داخل جعبه چوبی برد. تمام انگشتانش با گیریسِ پوشیده شده‌ی روی اسلحه‌ها آلوده شده بود و حالش داشت بهم می‌خورد.
_"اه! اینها چیست توی این جعبه"؟
_"سرکار گفتم که چیز خاصی همراهم نیست، فقط..."
مامور سرش را از توی صندوق بالا آورد و با چشم‌های گردی که از تعجب داشت به عصبانیت می‌رسید گفت: "فقط چی؟ یالا حرف بزن".
احمد با درایت و محکم اما با صدایی که رگه‌هایی از ترس را به آن اضافه می‌کرد گفت: "توی داشبورد سرکار... توی داشبورد یک رساله هم هست".
مامور که انگار قلابش به ماهی بزرگی گیر کرده باشد دوان دوان رفت سمت در شاگرد.
احمد سریع در صندوق را بست تا خیالش از بابت اسلحه‌ها راحت شود و رفت کنار مامور. منیر از ماشین پیاده شد. احمد در داشبورد را باز کرد. کتاب را به مامور داد. دستش را وسط عینکش فشاری داد و گفت: "سرکار عفو بفرمایید. ماشین خودم نیست. مال یکی از دوستانم است. رساله هم مال خودش است. این وقت شب به من و زنم رحم کنید. قول می‌دهم تکرار نشود".
مامور چراغ قوه را انداخت روی جلد کتاب. منتظر بود اسم امام خمینی را روی جلدش ببیند. رساله مال آقای شریعتمداری بود. با دستان چرب و سیاه از گیریس، سریع کتاب را ورق زد و با همان چشمان عصبانی انگار که ماهی از قلابش در رفته باشد داخل داشبورد را نگاهی کرد و گفت: "چیز دیگری هم همراهت داری"؟!
-"نه سرکار"
-"بسیار خب، تکرار نشود. حرکت کنید".
 
چند دقیقه بعد، در دل تاریک جاده، دست چپ منیر روی دست راست احمد که دنده ماشین را عوض می‌کرد فشرده می‌شد و لبخند رضایتشان به صدای خنده‌ای بلند بدل شده و به آسما‌نها می‌رفت...

نام و نام خانوادگی: احمد فرگاه
تولد: ۱۳۲۹ کاشان.
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۰، دارخوین.
گلزار شهید: کاشان، دارالسلام گلابچی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۳:۲۶
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۵۹ ق.ظ

شهید رضا اسماعیلی

حرف دل:

دفاع از حرم حضرت عقیله‌ی سادات، نژاد و خون و جناح و قبیله نمی‌شناسد. اینجا فقط عشق است که حرف اول را می‌زند.
عاشق که باشی، کاری به حرف مردم و حرف‌های نپخته و مزه نکرده در دهان یک مشت یاوه‌گوی شکم‌سیر از خدا بی‌خبر نداری. ترسی هم نداری.
 
بله. روزی روزگاری در گوشه‌ای از این کره‌ی خاکی، در همسایگی ایران، چند نفر عاشق، که آبا و اجدادشان مرید خمینی بودند و برای پیروزی انقلاب اسلامی ایران و بعد از آن جنگ با طالبان در خاک ایران خون داده بودند، دور هم جمع شدند تا برای دفاع از حرم فرزند بوتراب خون‌هایشان را هم‌کاسه کنند. تا متحد شوند و ریشه‌ی گندیده تکفیری‌ها را روی زمین بخشکانند. از ایران و سپاه قدس دلاورش کمک خواستند برای ثبات این اتحاد. مردان مرد ایران، حمایتشان کردند. باهم هم‌پیاله شدند برای قوت و نیروی بیشتر. غربتشان اما تمامی نداشت. مثل مادری که غریب بود و غریب به شهادت رسید.
آری! نام مادر برازنده‌ترین بود برای جمعشان. تیپ "فاطمیون" نام گرفتند. همان‌هایی که در جنگ ایران و عراق، دنبال شناسنامه ایرانی بودند برای جبهه رفتن، حالا صدرزاده‌ها و تمام‌زاده‌ها و قاسمی داناها برای رفتن به سوریه آرزو می‌کردند تا نام‌شان در میان آنان پذیرفته شود و عمه سادات خریدار جان‌شان باشد.
خلاصه تب عاشقی که بالا بگیرد دیگر مهم نیست دیگران چه فکری کنند.
مردانه و بی ادعا دل می‌زنند به دریا چرا که از سال‌ها پیش ندای خمینی کبیر در عمق جانشان نفوذ کرده است: "آن چیزی که پیامبر اکرم(ص) به عنوان اسلام برای بشریت هدیه آورد، مکتبی بدون مرز است و مرزهای جغرافیایی اصالت یافته در دنیای امروز مشروعیتی ندارد".
می‌روند و مردانه برای حفظ اسلام و ایران عزیز سر می‌دهند اما هیچ‌کس فریادشان را از میان رگ‌های بریده‌ی حلقومشان نمی‌شنود. کجایند آنها که در آشوب‌های فتنه، بانگ "نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران" سر می‌دادند؟! بیایند ببینند امنیت‌شان را مدیون خون چه کسانی هستند!
نمی‌دانم تا به حال گذرت به قطعه ۵۰ بهشت زهرا افتاده است یا نه؟!
گریه‌ها و ناله‌های ریز ریز مادران و اشک‌های چشم همسران و فرزندان شهدای لشگر فاطمیون که روی سنگ مزارهایشان چکیده را دیده‌ای یا نه؟!
اینان هم غریبند مثل جگرگوشه‌هایشان. دل‌سوخته‌اند از زخم زبان‌های زیاد. هر وقت گذرت به آنجا افتاد حتما حاجتی بخواه‌. مستجاب‌الدعوه‌اند.

 

نخستین ذبیح مدافع حرم لشگر فاطمیون، مردی از تبار اسماعیل، از شیعیان علی، از فدائیان حسین و سربازان مهدی علیهم‌السلام بود.
سال‌ها قبلتر از اسکندری‌ها و حججی‌ها در راه اربابش حسین سر داد.
با شهادتش تیپ فاطمیون دیده شد و بعد از آن به لشگر تبدیل شد.
۱۹ سال بیشتر نداشت. جثه کوچکی داشت. کوچکترین فرد تیپ بود اما دل بزرگی داشت. ابوسه‌نقطه صدایش می‌زدند چون هنوز معلوم نبود فرزندی که قرار است چند ماه دیگر پدرش باشد دختر است یا پسر...
تصاویر سر بریده‌اش در جعبه که توسط داعش ملعون در فضای مجازی منتشر شد حالم را به شدت دگرگون ساخت. نتوانستم آن را برای شما به اشتراک بگذارم اما داستان دلدادگی‌اش را حتما بخوانید.
شقایق‌های پرپر لشگر فاطمیون خیلی غریبند. کمتر نام‌های زیبایشان را می‌شنویم و به خاطر می‌سپاریم. "رضا اسماعیلی" یکی از این مردان مرد است. همان جوانمردی که امروز میزبان هفتمین روز ضیافت ماست.

نام و نام خانوادگی: رضا اسماعیلی
تولد: ۱۳۷۳/۷/۲۶، افغانستان.
شهادت: ۱۳۹۲/۱۱/۸، دمشق، سوریه.
گلزار شهید: مشهد، بهشت رضا علیه‌السلام، قطعه ۳۰

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۵۹
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ب.ظ

شهید مجید قربانخانی

حرف دل:

مادر است دیگر.‌‌..
از آن مادرهای وابسته که کمتر کسی نظیرش را دیده‌...
مجذوب عاشقانه‌هایش شدم با تنها پسرش. پسری که روحیات و ظاهرش با سایر شهدا متفاوت بود. ما‌ه‌ها پیش از ایشان خواستم تا همراه فرزند شهیدش میزبان یکی از روزهای ضیافتمان باشد.
مطالبش را که برایم فرستاد هنوز آقامجید به آغوشش برنگشته بود. نگران بود، از اینکه الان پسرش کجاست و کی برخواهد گشت؟!
تا اینکه همین چند وقت پیش رفت کربلا.
شب میلاد حضرت علی اکبر علیه‌السلام. همان شب بود که در بین‌الحرمین مجیدش را بخشید به ارباب شهدا. دل برید از او. از آمدنش.
راضی شد. دلش قرار گرفت. همانجا روسری سپید بر سر انداخت و در قلبش جشنی به پا کرد که یگانه پسرش قربانی راه حسین و فدایی بانو زینب علیهماالسلام شده است.
فردای آن‌شب در گروهی که باهم بودیم خبر رسید پیکر مطهر آقا مجید پیدا شده و به زودی به ایران می‌رسد، اما مادرش را باخبر نکنید تا از سفر با آرامش برگردد. غافل از اینکه مادر با معامله‌ای که با خدا کرده اکنون به وصال پاره‌ی تنش رسیده است.
با همان روسری سپیدی که از بین الحرمین حسین بر سر کرده بود برای پسرش جشن عقد گرفت. بر سر میهمانانش گل ریخت و نقل پاشید و شجاعانه استخوان‌های سوخته‌اش را به آغوش کشید تا به همه بگوید جوانش را به که بخشیده است.
مادر است دیگر... دلتنگی‌هایش را اینگونه ابراز می‌کند. پسرش را اینطور داماد می‌کند.
اما هنوز نگران است. خواهش کرده برای مجیدم هرکس می‌تواند یک شبانه روز نماز قضا بخواند.
اگر توانستید این حقی را که از خون شهید بر گردن دارید، امروز اجابت کنید.

نام و نام خانوادگی: مجید قربانخانی
تولد: ۱۳۶۹/۵/۳۰، تهران.
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱، خانطومان، سوریه.
گلزار شهید: تهران، گلزار شهدای یافت‌آباد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۴
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

شهیدان ابراهیمی ورکیانی

حرف دل:

در مجلس روضه‌ی امام حسین(ع)، برای اولین بار دیدمش. وقتی داشت cd مربوط به شهادت پدر و برادرانش را به خواست بانی مجلس به او می‌داد. صاحب خانه اما سابقه‌ی مرا می‌دانست. شاید هم از نگاه مشتاقم فهمید که باید آن را به من بدهد. و اینجا بود که باب آشنایی من با این خانواده آسمانی باز شد.
سرکار خانم "زهرا ابراهیمی ورکیانی" فرزند و خواهر دو شهید و یک جانباز از اهالی خیابان شهید نامجوی تهران است.
آنچه در سومین روز از مهمانی خدا از نظر می‌گذرانید، روایت مردانگی سه شیرمرد بزرگ از جگرگوشه‌های اوست که با شور فراوان از قلب داغدارش می‌تراود.
 
گفتنی است سرکار خانم مهدیه ابراهیمی فرزند بزرگوار جانباز سرافراز حمید ابراهیمی ورکیانی نیز در جمع صمیمی سی روز سی شهید شرف حضور دارند.
با تشکر فراوان از سرکار خانم نرگس سرپرنده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۰
يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ ب.ظ

شهید مهدی هنردار

حرف دل:

همسایه‌ی دیوار به دیوار دایی شهیدم بود.
قدیم‌ها کوچک که بودم، هر عصر پنج‌شنبه، مادربزرگم دستم را می‌گرفت و می‌برد فلکه امام خمینی. دور تا دور میدان، پر بود از مینی‌بوس‌های آبی رنگ بنز، که منتظر بودند تا پر شوند و جمعیت را ببرند دارالسلام. آن وقت‌ها شب‌های جمعه، آدم‌ها بیشتر می‌آمدند سر خاک رفتگان و اموات. انگار همه شهر می‌ریختند توی دارالسلام.
مینی‌بوس‌ها پر می‌شد و راه می‌افتاد و بیرون از شهر کنار دارالسلام خالی می‌شد و دوباره می‌رفت برای پر کردن و ...
وقتی می‌رسیدیم اول می‌رفتیم ته خیابان اصلی توی آن ساختمان سیمانی و وسایل قبر دایی حسین را از توی کمدی که به هر خانواده شهید یکی از آن‌ها را اختصاص داده بودند تحویل می‌گرفتیم. بعد هم می‌رفتیم سر قبر خالی دایی حسین. عزیزجون قالیچه قرمز و سبکی را کنار قبر پهن می‌کرد. روی قبر را با پارچه ترمه‌ای که با اسم دایی‌جان و تاریخ تولد و شهادتش نقش بسته بود می‌پوشاند. گلاب‌پاش را از گلاب خوشبوی شهر پر می‌کرد و همراه خرما و شیرینی روی قبر می‌گذاشت. می‌نشست آنجا و مفاتیح به دست تا وقتی هوا تاریک بشود دعا می‌خواند. مانده بودم دلش به چه خوش است وقتی نمی‌دانست پیکر جوانش کجاست! اینهمه تشریفات را هر هفته انجام می‌داد و خسته هم نمی‌شد.
مادر شهید هنردار هم همین بود داستان هر هفته‌اش. پایش خیلی درد می‌کرد. به سختی هر هفته خودش را می‌رساند آنجا. اما درد پایش به شدت درد دل و قلبش نبود. هر شب جمعه، دوتا مادر داغدار، سر قبر خالی فرزندانشان کنار همدیگر، بار دل سبک می‌کردند.
البته من بعدها فهمیدم قبر شهید هنردار هم خالیست. پدرم می‌گفت ساواک او را ترور کرده‌ اما معلوم نیست کجا به خاکش سپرده‌اند. یکی گفته بود شاه پیکرش را در دریاچه نمک قم انداخته. یکی می‌گفت آزادش کرده‌اند، دیگری می‌گفت در جای نامعلومی خاکش کرده‌اند کنار دیگر دوستانش از گروهک منصورون... اما هیچ کدام از این حرف‌ها دل مادر و پدرش را آرام نمی‌کرد.
بزرگتر که شدم وقتی غریبی پدر و مادر پیر شهید هنردار را می‌دیدم بیشتر غصه می‌خوردم. با همه کهولت سن، محکم بودند، مثل کوه.
تا اینکه ۱۹ سال بعد خبر رسید قبر شهید مهدی هنردار به همراه تعدادی از شهدای "گروهک منصورون" در یکی از قطعه‌های بهشت زهرای تهران کشف شده است.
تا آن روز آن دو را اینقدر خوشحال و خندان ندیده بودم.
هنوز خاطرم هست سر خاک شهید هنردار، در بهشت زهرا(س)، برق شادی چشمان مادرش را، وقتی سیبی قرمز از ظرفی که مقابلم گرفته بود را برداشتم. 🍎
آن روز چشمان پرفروغ پدر و مادرش بوسیدنی بود.
                       ⚜⚜⚜
حالا سال‌هاست پدر به آغوش مهدی عزیزش پناه برده است، اما مادر همچنان در فراق دردانه‌اش می‌سوزد و می‌سازد و با بیماری و کهولت سن دست و پنجه نرم می‌کند.
                        ⚜⚜⚜
قبل از خواندن مطالب امروز، برای شادی روح همه پدران و مادران شهدا، و سلامتی آن عزیزانی که سایه سرمان هستند و مایه فخر و مباهاتمان، شاخه گل صلواتی عنایت فرمایید.🌸

نام و نام خانوادگی: مهدی هنردار
تولد: ۱۳۳۲/۳/۴، کاشان
شهادت: ۱۳۵۵/۱۱/۲۸، زندان ساواک، در اثر شکنجه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۳۹.
یادمان شهید: دارالسلام گلابچی کاشان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۲۵
يكشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۰۵ ب.ظ

شهید محمد بلباسی

حرف دل:

خان‌طومان، مازندران، شهادت...
تعجب نکنید، قرار نیست کسی با این سه کلمه جمله بسازد. جمله قبلا ساخته شده است؛ سه سال پیش، جایی روی نقشه بزرگ کشورمان، آن سوی کوه‌های سر به فلک کشیده البرز، زیر سایه دماوند همیشه استوار، وقتی که سربازان مازندرانی‌ غیور سپاه سید علی، از زیر قرآن‌ها رد شدند، با جگرگوشه‌هایشان وداع کردند و رفتند برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، و ایستادند مقابل تکفیری‌ها، و رو در رو شدند با ظالمان زمانه و عاشقانه و سبکبال و آرام پر کشیدند سمت آسمان،‌ و پیکرهای مطهرشان کنار حرم عمه سادات آرمید و جاودانه شد،
جمله
ساخته شده بود.
✍🏻و ما هر سال اولین روز ضیافت‌الله‌مان را با یاد عزیزانی عطرآگین می‌کنیم که قلبشان مملو است از عشق مادر. بی‌نشانند در تاسی به مادر. مادری بی‌نشان که سال‌هاست سوی چراغ مزارش در قلب شیعیانش زبانه می‌کشد.
  و امروز به یاد بزرگمردانی از مازندران، دلاوران غیور جاویدالاثر در منطقه خانطومان، دیباچه نهم از سی‌روز سی‌شهیدمان را می‌گشائیم.

 

نام و نام خانوادگی: محمد بلباسی
تولد: ۱۳۵۸/۱/۱، ساری.
شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷، خانطومان، سوریه.
گلزار شهید: جاویدالاثر🕊🌷

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۵