شهید محمد بلباسی
حرف دل:
خانطومان، مازندران، شهادت...
تعجب نکنید، قرار نیست کسی با این سه کلمه جمله بسازد. جمله قبلا ساخته شده است؛ سه سال پیش، جایی روی نقشه بزرگ کشورمان، آن سوی کوههای سر به فلک کشیده البرز، زیر سایه دماوند همیشه استوار، وقتی که سربازان مازندرانی غیور سپاه سید علی، از زیر قرآنها رد شدند، با جگرگوشههایشان وداع کردند و رفتند برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، و ایستادند مقابل تکفیریها، و رو در رو شدند با ظالمان زمانه و عاشقانه و سبکبال و آرام پر کشیدند سمت آسمان، و پیکرهای مطهرشان کنار حرم عمه سادات آرمید و جاودانه شد،
جمله
ساخته شده بود.
✍🏻و ما هر سال اولین روز ضیافتاللهمان را با یاد عزیزانی عطرآگین میکنیم که قلبشان مملو است از عشق مادر. بینشانند در تاسی به مادر. مادری بینشان که سالهاست سوی چراغ مزارش در قلب شیعیانش زبانه میکشد.
و امروز به یاد بزرگمردانی از مازندران، دلاوران غیور جاویدالاثر در منطقه خانطومان، دیباچه نهم از سیروز سیشهیدمان را میگشائیم.
نام و نام خانوادگی: محمد بلباسی
تولد: ۱۳۵۸/۱/۱، ساری.
شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷، خانطومان، سوریه.
گلزار شهید: جاویدالاثر🕊🌷
بزرگمردی مثل شهید محمد بلباسی، پدر سرافراز فاطمه، حسن و مهدی... پدر زینب؛ زینبی که هیچ وقت بابا را ندیده. دختری که با بابا عکس ندارد. شهید بلباسی، اما برای دختر تازه به دنیا آمدهاش یادگار بزرگتری گذاشته است؛ همنامیاش با حضرت زینب(س)... حالا زینب بزرگ که بشود، قد که بکشد، راه که برود، هرجا، هرکسی صدایش بزند، هرکسی بگوید: زینب! یادش میافتد نامش را وامدار چه کسی است، یادش میماند بابا چرا رفت؟ و چرا آسمانی شد...
زینب بلباسی در آغوش رهبر☘
مادر شهید محمد بلباسی، بانوی شصت و چند سالهای است که از پسر برومندش اینگونه تعریف میکند:🎤
من مادر یازدهمین شهید مدافع حرم استان مازندران، شهید محمد بلباسی هستم. حاصل ازدواج ما ۶ فرزند بود. ۲ پسر و ۴ دختر، که محمدآقا چهارمین فرزندم بود و در ساری به دنیا آمد. در سال ۵۷ که تولد او با شهادت برادرم که از شهدای انقلاب اسلامی بود مصادف شد، برادرم علی ۲۰ سالش بود که در آمل در حال مبارزه علیه رژیم طاغوت شهید شد.
به همین دلیل دوست داشتم نام او را روی پسرم بگذارم اما همسرم گفت داغ برادرت تازه است و این کار مادرت را اذیت میکند؛ این شد که نام محمد را برایش انتخاب کردیم.
جالب است بگویم که محمد جمعه متولد شد و جمعه هم به شهادت رسید.
بچه درسخوانی بود و البته بااستعداد. وقتی دیپلمش را گرفت به او گفتم محمد جان برای دانشگاه هم امتحان بده. گفت برای امسال خیلی دیر شده یک ماه دیگر امتحانات کنکور است. اما من گفتم توکل به خدا کن پسرم، بنشین و این یک ماه را درس بخوان.
مدت کمی را که فرصت داشت خود را برای دانشگاه آماده میکرد اما با آن همه مشغله و درس، نمازجمعهاش ترک نشد. یک روز که میخواست به نماز جمعه برود موقع رفتن و بستن بند کتانیاش جلوی او را گرفتم و گفتم کجا میروی؟ گفت نماز جمعه. گفتم نماز جمعهی تو درس توست، حالا اگر یک هفته شرکت نکنی اشکالی ندارد. درست را بخوان دانشگاه که قبول شدی نماز جمعه هم میروی...
الحمدلله دانشگاه سراسری مشهد، رشته مهندسی ریختهگری قبول شد...
... محمد از آن پسرهای دلسوزی بود که در همه کارهای خانه به من کمک میکرد. خیلی ساکت و مظلوم بود. بسیار هم منظم و تمیز بود. هروقت از مدرسه به خانه میآمد اولین کاری که میکرد پلهها را تمیز میکرد و کفشها را دستمال میکشید. بعد هم دستمالها را میشست و جلوی آفتاب خشک میکرد. بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و مرتب و تمیز است. خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود...
یکسال که ماه مبارک رمضان با ایام عید مقارن شده بود خاطرم هست که شب چهارشنبه سوری هم بود. محمد وضو گرفت و رفت مسجد. بچههای محل به او گفته بودند بیا برویم آتش بازی. اما او گفته بود من دارم به مسجد میروم. امشب شب قدر هم هست و نباید جشن چهارشنبه سوری بگیرید. بچهها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه را پر از بنزین کرده بودند و روی محمد و لباسش ریخته بودند و لباسش را آتش زده بودند. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.
زمان جنگ تحمیلی، محمد کودک بود اما مانند بسیاری از کودکان این سرزمین، زندگیاش با جنگ گره خورده بود. آن زمان او به مدرسه میرفت و تا حدودی فضا را درک میکرد.
پدرش با اینکه شغلش آزاد بود و مغازه فروش لوازم خانگی داشت داوطلبانه اعزام و جانباز شد. محمد میگفت: "بابام رفته جنگ منم باید برم"...
وضع مالی همسرم طوری بود که دستمان به دهنمان میرسید. بعد از اتمام تحصیل محمد، پدرش به او گفت بیا در همین قائمشهر کمکت کنم تا یک کارگاه ریختهگری بزنی. به رشته تحصیلیات هم مربوط میشود اما او میگفت میخواهم به سپاه بروم. من موافق بودم چون لباس نظامی را دوست داشتم اما پدرش موافق نبود.
محمد توانست رضایت پدرش را جلب کند. همان موقع پدرش گفت اگر میخواهی راه عمویت را که شهید شده ادامه دهی برو و سعی کن کارت برای رضای خدا باشد.
محمد هم گفت: کاری میکنم از من راضی باشید.
عموی محمد در عملیات والفجر ۸ شهید شد و ۸ سال هم مفقودالاثر بود.
محمد میخواست ازدواج کند و از من خواسته بود تا برایش دنبال یک دختر خانم خوب بگردم. از همان محلی که به ماموریت رفته بود با موبایل برایم نامه نوشته بود که مامان من میخواهم زن بگیرم. دخترها نمیگذارند پاک بمانم.
وقتی برگشت گفتم کجا برویم خواستگاری؟! گفت من کسی را نگاه نمیکنم که بشناسم و کسی را سراغ ندارم.
چند دختر را به او معرفی کردیم. گفت: "شما بروید خواستگاری اگر مورد مناسبی بود باهم در موردش صحبت میکنیم".
خلاصه یک روز شوهرم گفت آقای بلباسی هم یک دختر دارد برویم آنجا خواستگاری. از اقوام دورمان بودند. شناخت چندانی نداشتیم. یک روز بیخبر همراه خواهرم به خانهشان رفتیم. محبوبه خانم آن موقع ۱۵ سال داشت. آن روز مادر محبوبه جان خانه نبود. وقتی نشستیم یک دختر نوجوان ریزه میزه برایمان هندوانه آورد و از ما پذیرایی کرد.
منتظر شدیم تا مادر محبوبه خانم آمد. من به ایشان گفتم حاج خانم ما آمدهایم خواستگاری محبوبه خانم، ولی او خیلی کم سن است، البته پسر من هم مشغول خدمت سربازی است و تازه درسش تمام شده وضع مالی ما هم معمولی است و سرمایهدار نیستیم. با این اوصاف شما به ما دختر میدهید؟!
مادر محبوبه گفت: اجازه بدهید چند روزی فکر کنیم بعد به شما خبر بدهیم.
بعد از چند روز خبر دادند که موافق هستند برویم خواستگاری مجدد.
همراه یکی از دخترها و محمد آقا با همان لباس سربازی و پوتین رفتیم خانهشان.
قرار شد بروند توی اتاق باهم صحبت کنند.
وقتی محمد از اتاق بیرون آمد آرام پرسیدم: چه شد؟ گفت: سنش کم است اما عقلش زیاد است. از نظر من قبول. گفتم: ولی تو تاکید داشتی سنش اقلا ۲۰ سال باشد، محبوبه هنوز ۱۶ سالش هم نشده، مشکلی نیست؟ گفت: نه من مشکلی ندارم.
محبوبه خانم یک نعمت بسیار بزرگ از طرف خداوند به ما بود و ما خدا را به این خاطر شاکریم.
محمد نیروی ستادی سپاه بود و لزومی نداشت برای جنگ برود، منتهی خودش خیلی علاقمند بود. دوستانش که از جنگ آمده بودند میگفتند کارهایی که او میکرد هیچکداممان جرأت انجام دادنشان را نداشتیم.
یکی از همرزمانش با گریه تعریف میکرد: "محمد روزی ۷، ۸ بار یک مسیر را بین دو تا تَل که فوقالعاده در تیررس دشمن بود و خطر داشت میرفت و میآمد، خرید میکرد، تجهیزات میخرید و یا مجروحینی را جا به جا میکرد که ما از اوضاع وخیمشان حالمان بد میشد. راهی سخت که ما شاید یک بار هم نمیرفتیم".
فرزند هر چند سالش که باشد کیف میکند از تعریف و ناز کشیدن پدر و مادر، و مادر و پدر هم قند توی دلشان آب میشود از خریدن ناز فرزند.
وقتی رفته بود سوریه، هر وقت به من زنگ میزد خیلی نازش را میکشیدم و میگفتم محمدِ دلاورِ من، پسرِ من، پسرِ شجاع من، پسرِ رزمندهِ من! میگفت: "مامان دیدی بابا رزمنده بود من هم بالاخره رزمنده شدم! ولی ناراحت نباشیها اینجا هیچ خبری نیست، میخوریم و میخوابیم". به شوخی میگفتم: "اگر خبری نیست پس چرا میگویی دعا کنم به شهادت برسی"؟!
همیشه میگفت: "مامان دعا کن شهید شم". گفتم: "هرچه صلاح خدا باشد، شما زنده باشید، خدمت کنید، اسلام به شما نیاز دارد، مانند محمد آقا باید باشند که خدمت کنند، شما بروید حیف است، اسلام ضربه میخورد اگر شما بروید. باز هر چه مصلحت خدا باشد". گفت: "مامان راست میگویی! هر چه صلاح خدا باشد".
نیمه فروردین بود. ساعت یک وضو گرفتم نماز بخوانم که محمد زنگ زد. خیلی خوشحال شدم، گفتم: "من میخواستم به تو زنگ بزنم، وقت نکردم". گفت: "من زیاد وقت ندارم، آمدم تهران دارم میروم مأموریت". گفتم: "تهران برای چه؟ تو که تازه مأموریت بودی". گفت: "دارم میروم غرب". خندیدم و گفتم: "تو غرب نمیروی داری میری سوریه"! گفت: "بله مادر. شما مواظب زن و بچهام باشید".
یک ماه بعد از اینکه رفته بود، ما شام خانهی آقا رسول(برادرش) بودیم. خانواده محمد آقا هم بودند. وقتی برگشتیم خانه، ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود که زنگ آخرش را به موبایلم زد، دقیقاً ۲ روز قبل از شهادتش. گفت: "مامان خوبی؟ بچهها خوب هستند"؟! گفتم: "همه خوب هستند اتفاقا شب هم خانه داداش رسول بودیم، زیاد صحبت نمیکنم وقت کم است با محبوبه خانم صحبت کن".
عروسم مشغول پیاده کردن بچهها از ماشین بود، برای همین گفتم ۱۰ دقیقه دیگر زنگ بزن با همسرت صحبت کن.
محمد آقا روز مبعث شهید شد و من فردایش فهمیدم.
ساعت ۵ آقا رسول آمد خانه ما و گفت: میگویند شهر حلب خیلی درگیری است، اخبار را گوش کردید؟ گفتم: نه گوش نکردم. روزه بودم، عروسم و بچهها هم خانه ما بودند. تلویزیون را روشن کردم و اخبار را دیدم اما خیلی موضوع را جدی نگرفتم. رسول گفت: مامان دعا کن. نزدیک غروب شد، داماد بزرگم زنگ زد و پرسید: مامان خانهای؟ فاطمه(دخترم) قلبش گرفته و حال ندارد و میخواهد شب بیاید خانه شما.
گفتم: قدمش سر چشم.
فاطمه دخترم آمد و شام درست کرد. نماز خواندیم و بعد شام، داماد کوچکم که خودش فرزند شهید است به منزل ما آمد. دیدم رنگش زرد است و به صورت من نگاه نمیکند و با داماد دیگرم رفتند بیرون با هم صحبت کردند. همان وقت دوستم زنگ زد، خیلی احوالپرسی جدی کرد، فهمیدم یک خبری هست که اینها درست حسابی شام نمیخورند، به من نگاه نمیکنند، حتما اتفاقی افتاده. من هم نتوانستم غذا بخورم. پرسیدند: مامان چرا شام نمیخوری؟ گفتم: روزه بودم، افطار کردم سیر هستم، شما بخورید...
بعد از غذا دامادها گفتند: ما میرویم خانه خودمان اما دخترم ماند.
ساعت ۱۲ شب بود، دو تا از دخترهایم مشهد بودند. فاطمه پنهانی به خواهرش که در مشهد بود زنگ زد و گفت: اگر صحبت کنم ممکنه مادر متوجه بشه. من در آشپزخانه بودم و حرفهایشان را میشنیدم، آن یکی هم گفت: من دارم از مشهد میآیم.
وقتی قطع کرد به فاطمه گفتم: چه شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه شهید نشده. گفتم: راست بگو شوهر تو آمده، رسول آمده، شوهر خواهرت هم آمده، همسایه به من زنگ زده، نمیخواهد از من پنهان کنید، همه چیز را میدانم. گفت: مامان داداش محمد زخمی شده. گفتم: نه پسرم شهید شده. دستم را بالا گرفتم و خدا را شکر کردم، گفتم: الحمدلله ربالعالمین. خدایا قربانی ما را قبول کن.
میخواستم بروم خانه محمد کنار خانوادهاش که دخترهایم نگذاشتند و گفتند زن داداش خبر ندارد. رسول هم گفت: مامان بچهها دارند میخوابند و خبر ندارند. گفتم: من امشب حتما باید بروم پیش محبوبه، حرفی نمیزنم فقط میگویم آمدم پیش تو بخوابم. شما فقط من را برسانید، بالا هم نیایید. قبل از رسیدن ما خبر شهادت را به محبوبه خانم دادند و وقتی آمدم دیدم وضو گرفته و نماز شکر میخواند.
من میدانستم محمد زودتر از من میرود. با اینکه زمانی که جذب سپاه شد خبری از جنگ نبود اما میدانستم یک روز شهید میشود. چون کارها و فعالیتهایی که میکرد خبر از همین عاقبت داشت. چهرهاش به خوبی گواه این مطلب بود. من و پدرش برای خودمان دو قبر کنار هم گرفته بودیم، سه سال و نیم پیش که شوهرم فوت کرد و او را دفن کردیم رفتم بالای سرش و گفتم: آقا من میدانم محمد جای مرا اینجا میگیرد و شهید میشود در حالیکه هنوز خبری از سوریه رفتنش هم نبود.
پسرم خیلی زحمت کش و مخلص بود و همه کارهایش تنها برای رضای خدا بود. وقتی کار خیری میکرد دوست نداشت کسی بفهمد.
مردم از ما می پرسند چرا اجازه دادی فرزندت کیلومترها دورتر از خاک ایران برود بجنگد؟ خب اسلام لازم دارد، اسلام جان و خون میخواهد، اگر به حرم حضرت زینب(س) تجاوز میشد، ما نزد امام حسین(ع) و خواهرشان چه میخواستیم بگوییم؟ وقتی یک عمر است در هیئتها میگوییم امام حسین(ع) جان! اگر زمان تو بودیم با تو به جنگ میآمدیم، خوب الان همان وقت است. اگر رهبر دستور بدهد این یکی پسرم را هم میفرستم که برود. لازم باشد خودم و نوههایم هم میروم، یعنی باید برویم...
این مردمان ساده سخاوتمند اگر در زمان علی و در کوفه میزیستند، شاید امام هیچگاه سر در چاه نمیبرد و رنج طاقت فرسای خود را نمیگریست و خطبه ۲۷ نهجالبلاغه را نمیخواند: یا اشباه الرجال و لا رجال...ای نامردمان مردم نما، ای آنان که همچون اطفال در رویاهای خویش غرقهاید، دوست داشتم شما را هرگز نمیدیدم و نمیشناختم که مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد که قلبم را سخت چرکین کردهاید و سینهام را از غیظ آکندهاید...
چون در ایام تابستان شما را به جنگ فراخواندم، گفتید امروز در بحبوحه خرماپزان است، بگذار تا گرما کمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اکنون چله زمستان است، بگذار تا سوز سرما فرونشیند! و این بهانهها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما که از سرما و گرما چنین میگریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت...
مدافعین حرم مظلومانه به جنگ میروند اما عدهای حرفهای بیهوده میزنند و کارشان را با مسائل مادی اندازه میگیرند. در مراسمی دانشجویان آمدند از من سوال کردند که درست است که محمدآقا پول گرفت و رفت؟ گفتم: من الان میروم بانک دو برابر این پولی را که شما میگویید نقدی میگیرم و به حساب شما میریزم، شما پسرتان، پدرتان، برادرتان را بفرستید بروند و همسر آنها هم با سه بچه بیاید اینجا بنشیند، این کار را میکنید؟! من بسیار ناراحت شدم که این حرف را زدند اما حرف و حدیث زیاد است، فدای سرمان! بگذارید بگویند...
مادر بزرگوار شهید محمد بلباسی🕯
جالب است برایتان بگویم که به شدت مخالف ازدواج بودم ولی آن روز که با محمد صحبت کردیم حس کردم به هم میآییم. بیشتر زمان صحبت به خاطره گویی و خنده گذشت. شهید بلباسی در آن جلسه از اخلاق خودش و خانوادهاش گفت و من هم همینطور.
دوست داشتم همسرم با ایمان باشد. آنقدر اخلاقش به دلم نشست که دیگر از تحصیلات و دارایی و شغلش سوالی نکردم حتی پدر و مادرم هم نپرسیدند. محمد بسیار محجوب و سر به زیر بود و خیلی این خصوصیات او را دوست داشتم و به دل من نشست. نه تنها من، هر کسی او را در جلسه اول میدید همین حس را پیدا میکرد. میخندد و ادامه میدهد: این اواخر بهش میگفتم آنقدر شانست بلند است که همه دوستت دارند. میگفت، آره اگر شهید شوم مراسمم خیلی شلوغ میشه!
🎤حال پای حرفهای همسر محترمش مینشینیم. بانویی که قلمش نافذ است و کلامش گیرا.
سرکار خانم محبوبه بلباسی درست مانند همسر شهیدش معتقد است خدا خودش به انسانها عزت میدهد و چه عزتی بالاتر از شهادت.
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
وقتی محمد آمد خواستگاریام، هنوز وارد سپاه نشده بود و اصلاً قرار هم نبود نظامی شود، میخواست پیش پدرش در مغازه کار کند. زمانی هم که میخواست پاسدار شود دو دل بود که برود یا نه. اما من موافق رفتنش بودم چون پدرم هم شغل آزاد داشت و شغلش را دوست نداشتم. بالاخره قسمت بود و سال ۸۲ رسما جذب سپاه شد. زمانی که محمد وارد سپاه شد اصلاً خبری از جنگ نبود و مثل یک کارمند میرفت و میآمد، به خصوص اینکه او در قسمت ستادی بود نه لشکری و خطر آنچنانی نداشت.
همان اوایل ازدواج که تازه وارد سپاه شده بود منتقل شدیم تهران و دو سالی در منطقه نارمک خانهای با ماهی ۴۰ هزار تومن اجاره کردیم، من مریض شدم و شهید بلباسی درخواست انتقالی داد که برگردیم شهر خودمان اما قبول نمیکردند، فرماندهانش گفتند یک سال مأموریتی برو ولی دوباره برگرد. اما محمد بعد از یک سال مجدد گفت میخواهم در شهر خودم بمانم.
پای رفتن محمد را هیچ وقت سست نمیکرد. همسرم خیلی به مأموریت میرفت اما من هیچ وقت موقع رفتنش نه نمیگفتم. حداقل یادم نمیآید که گفته باشم؛ فقط بعضی ماموریتهایش که پشت سر هم میشد میگفتم وقتی تو خودت میخواهی من که نمیتوانم بگویم نرو. اما من و بچهها هم به تو نیاز داریم، آخر هم مرا راضی میکرد و میرفت.
هردو داشتن فرزند را دوست داشتیم. فرزند اولمان فاطمه خانم سال ۸۵ متولد شد. دو سال و ۸ ماه بعد، حسن به دنیا آمد و دو سال بعد هم آقا مهدی را خدا به ما داد. زینب خانم هم بعد از شهادت محمد متولد شد.
سرش خیلی شلوغ بود آنقدر که برای تولد مهدی نتوانست خودش را برساند. با اینکه نگهداری بچهها سخت بود اما هر دو نفرمان بچه دوست داشتیم، به شدت درگیر کارهای مربوط به اردوهای جهادی و راهیان نور بود طوری که ۸ سال پیاپی عید را خانه نبود. دوبار در این سفرها همراهش بودم که آخرین آن همین عید ۹۵ بود.
من از اوضاع خبر داشتم و عکسهای شهدا را میدیدم، اخبار را پیگیر بودم، عکس فرزندان شهدا را میدیدم. فوقالعاده برایم. دردناک و ناراحتکننده بود. پارسال قبل از اینکه جهاد مغنیه شهید شود داشتم عکس چهرهاش را طراحی میکردم، کارم که به نیمه رسید او هم شهید شد و دیگر دست و دلم نرفت کاملش کنم.
کلا این بحثها را دنبال میکردم، راستش دوست هم داشتم این فضای جهاد را تجربه کنم، نه اینکه محمد برود و شهید شود اما فضای دفاع را دوست داشتم. از طرفی هم چون مسئولیت اردوی استان مازندران را بر عهده داشت و سرش شلوغ بود خیالم راحت بود که سوریه نمیرود. محمد میگفت: "اگر من به عنوان مدافع حرم نروم دیگری نرود پس چه کسی برود"؟!
یک شب اسفند ماه بود، با مادرشوهر و خواهر شوهرم نشسته بودیم، یکدفعه گفت: حالا شاید ما بخواهیم برویم سوریه. مادرشوهرم به خاطر من گفت: نه تو سه تا بچه داری نرو! خیلی ناراحت شد. محمد که مخالفت مادرش را دید گفت: من نروم، دیگری نرود پس چه کسی باید برود؟ تازه قطعی نیست، شاید بروم شاید هم نه.
از شهدا خواسته بود که اگر صلاح باشد او به سوریه اعزام شود. جنوب که رفتیم خیلی کم همدیگر را دیدیم و حتی یک عکس هم نتوانستیم با هم بیندازیم. آنجا ما با افراد دیگر میرفتیم شلمچه و طلائیه و ایشان اصلاً با ما نمیآمد.
بعد از ۳، ۴ روز که برگشتیم، رفتیم برای خانه کلی خرید کردیم و در راه پرسیدم: قرار بود یکی از دوستانت کمک کند بروی سوریه، چه شد؟ گفت: نه من دیگر از کسی خواهش نمیکنم. از شهدا خواستم اگر صلاح باشد خودشان درست میکنند.
این اولین باری بود که من این حرف را از او شنیدم، شاید از آنها خیلی چیزها را خواسته بود ولی هیچ وقت بیان نمیکرد که من از شهدا چیزی را میخواهم.
محمد به دوستش گفته بود یک بار هم که شده من باید بروم سوریه، یکبار من را ببر دیگر نمیروم. دوستش آقای صادقی ۱۵ فروردین زنگ زد گفت: امشب داریم میرویم آمادهای؟ به خیلی از بچهها زنگ زدهایم و آنها گفتند ما آماده نیستیم، دو سه روز به ما مهلت بدهید.
وقتی زنگ زدند شهید بلباسی به من نگاه کرد و گفت: میگوید امشب حرکت است، بروم؟ گفتم: دوست نداری؟ مگر از شهدا همین را نخواستی؟ برو انگار همه تحملها را که تاکنون کرده بود تمرین بود و همه مقاومتها مقدمه این امتحان.
آن شب آنقدر به من شوک وارد شده بود که اصلاً حالم خوب نبود و از لحاظ گوارشی مشکل پیدا کردم. ساعت یازده زنگ زد به فرماندهاش و گفت: سردار اجازه بده من بروم هماهنگ کرد زنگ زد عکاسی و گفت: عکس فوری میخواهم الان می توانید برایم انجام دهید؟ آنها هم گفتند: باشه بیا. یعنی واقعاً من پر کشیدن او را به چشم دیدم که او دارد پر میکشد و میرود. باز پیش خودم گفتم: مگر دفعه اول بروند شهید میشوند؟! یکبار است دیگر این همه رفتند و برگشتهاند.
خداحافظی آخر ما حال و هوای خداحافظی آخر را نداشت، خیلی عادی نشست کمی با هم صحبت کردیم و گفت اگر من رفتم و شهید شدم درباره من چه میخواهی بگویی؟ با خنده و شوخی گفتم: تو برو! بالاخره من یک چیزی میگویم. میخندیدم ولی هر دو نفرمان دلمان از این حرفها ریش میشد، ظاهراً میخندیدیم ولی وقتی این حرفها را میزدیم هم دل من میریخت و هم خودش منقلب میشد.
بچهها را کنار کشید و گفت: من میخواهم به سوریه بروم، دفعات قبل برمیگشتم ولی اینجا شاید برگردم شاید هم برنگردم، میخواهم با دشمن بجنگم. به مهدی هم قول تانک و تفنگ داده بود.
بعد آنها را خواباند و آمد لباسهایش را آماده کرد و گفت چه بپوشم؟ با همان لحن شوخی گفتم: مگر میخواهی بروی آنجا تیپ بزنی؟! کولهاش را بست و ساعت ۲ حرکت کرد و رفت. وقتی میخواستم از زیر قرآن ردش کنم گفتم: آیهالکرسی بخوان، اضطراب دارم و او خواند.
بعد از اینکه رفت، اضطراب شدیدی وجودم را گرفت آنقدر که کسی من را اینگونه ندیده بود، تلفن هیچ کسی را جواب نمیدادم، عصبی و کلافه بودم، هر کس زنگ میزد میگفتم تو را به خدا به من زنگ نزنید، مگر قرار است اتفاقی بیفتد که تماس میگیرید؟ قبلا هم ماموریت میرفت مگر کسی به من زنگ میزد؟ میخواستم خودم را راضی کنم که چیزی نیست، رفته سوریه و برمیگردد دیگر.
تمام تماسهای تلفنی که با هم داشتیم را ضبط کردم. وقتی از اوضاع میپرسیدم میگفت: نگران نباشیها، هیچ خبری نیست، امن است. در صورتی که اینها ۳ تا عملیات داشتند، بیست و یکم، سی و یکم و آخری هم هفدهم بود. وقتی زنگ میزدم باید ۱۰ بار زنگ میخورد تا جواب بدهد از بس سرش شلوغ بود. ولی این یک ماه سیر شدیم از بس با هم صحبت کردیم، تلفن تایمر ۱۰ دقیقهای داشت و قطع میشد، دوباره ۱۰ دقیقه دیگر صحبت میکردیم، گاهی تا ۴۰ دقیقه هم طول میکشید.
محمد آقا مرا تشویق میکرد که گواهینامه رانندگیام را بگیرم.
پیش آمده بود کارهای بیرون از منزل را انجام دهم اما کار بانکی را بلد نبودم. تا اینکه مجبور شدم در این مدتی که محمد نیست این کار را هم انجام دهم. وقتی شنید با خنده گفت: دیگر مستقل شدی گفتم: امتحان آئیننامه راهنمایی رانندگی دارم و اصلا نخواندهام.
گفت: من میدانم تو حتماً قبول میشوی و اتفاقاً فردا صبح هم که امتحان دادم قبول شدم. بعد که زنگ زد پرسید: قبول شدی؟ گفتم: بله. گفت: امتحان شهر را هم که قبول شوی یک شیرینی پیش من داری که متأسفانه تا کنار ما بود نشد امتحان بدهم و شیرینی محمد آقا هم ...
خیلی موافق فعالیتم در فضای مجازی نبود اما در عین حال میگفت: دوست دارم به روز باشی و اخبار را پیگیری کنی. خبرها را هم از من پیگیری میکرد. مثلا اخبار ۲۰:۳۰ که شروع میشد بچهها تلویزیون را روشن میکردند و میگفتند: مامان اخبار شروع شده.
اینقدر که با هم تلفنی صحبت میکردیم به او میگفتم: یاد دوران نامزدی افتادم، انگار دوباره من را به آن دوران برگرداندی، یک مدت روابطمان عادی شده بود ولی الان احساس میکنم به دوران گذشته و نامزدی برگشتهایم و دوباره به اوج دوران حسی رسیدهایم. میخندید و میگفت: خدایا به علاقمندان ما اضافه کن.
آن روزها مهدی خیلی روزشماری میکرد و بیقرار بود. من هم خودم را به آن راه میزدم و میگفتم حتماً برمیگردد. تماس که میگرفت فقط میخواست بگوید من سالم هستم. در صورتی که آنجا خیلی خبرها بوده و ما تازه میفهمیم که چگونه میرفته جلو و دوستانش میگویند او با این وضعیت نترسی که داشت همان ابتدا باید شهید میشد.
آخرین تماسش ظهر همان شبی بود که شهید شد. دقیقا پنجشنبه روز مبعث ساعت ۱۲ و نیم ظهر. شب قبلش ما عروسی پسر عمهام دعوت بودیم. زنگ که زد گفتم: جای تو در عروسی خالی بود، همه میپرسیدند تو کجایی؟ میگفتند شوهرت قهرمان است.
بلند بلند خندید و پرسید: چرا وسط هفته عروسی گرفتند؟ گفتم: مبعث است دیگر، گفت: جدی؟ آنقدر سرشان شلوغ بود که هر وقت زنگ میزد روزهای هفته را از من میپرسید.
گوشی مدام دستم بود مبادا زنگ بزند و متوجه نشوم، یاد فیلم شیار ۱۴۳ افتادم که مادر شهید رادیو به کمرش بسته بود، کلاً در عروسی موبایل خودش و موبایل خودم مدام دستم بود یک لحظه رفتم لباس عوض کنم دیدم گوشی زنگ خورده بعد دیگر زنگ نزد تا فردا ظهرش همان تماس آخر. گفت: مواظب بچهها باش من ۱۴، ۱۵ خرداد برمیگردم. اصلا نگران نباشید، فکر نکنید من اینجا دلهره دارم. تو آرام باشی من خیالم راحت است. دفعه آخر تلفنش خیلی قطع و وصل میشد. پرسیدم چه شده؟ گفت: اینجا تیراندازی میکنند قطع و وصل میشود،
اگر زنگ نزدم نگران نباش! ممکن است تلفن قطع شود. اتفاقا شب اولی که تماس نگرفت اصلا نگران نشدم در حالی که دفعات قبل اگر ده دقیقه دیرتر زنگ میزد میخواستم سکته کنم. ولی آن شب تا صبح خانه مادرشوهرم بودیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم. فکر کردم حتماً فردا صبح تماس میگیرد.
روز جمعه همه خبر داشتند جز من. شبکههای تلگرامی را مرتب سر میزدم اما همسایهمان آن روز اینترنت و تلفنم را پنهانی قطع کرده بود. من اصلا منتظر شنیدن خبر شهادتش نبودم، منتظر بودم چند روز دیگر بیاید و اصلاً فکر نمیکردم در این مدت شهید شود. حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم.
جمعه تا ظهر خانه مادرشوهرم بودم. بعدازظهر که آمدم خانه خودمان جاریام زنگ زد گفت ما میخواهیم بچهها را ببریم پارک شما هم میآیید؟ میخواستند مرا ببرند بیرون که نفهمم. اما قبول نکردم و گفتم: کمرم درد میکند، دراز کشیدم.
آمدند بچهها را بردند پارک و ساعت ۷ برگشتند. جالب است همان روز شهادت محمد، ساعت خانه خوابید، تسیبح در دستم پاره شد، آبگرمکن خاموش شد. با این اوضاع اصلاً نمیخواستم فکر بد کنم، میگفتم اینها همه اتفاقی است. دلم ریش میشد ولی خودم را گول میزدم. ساعت ۸ شب میخواستم بخوابم، عمویم زنگ زد و گفت: میخواهیم با پدرت یک سر بیاییم آنجا، هستی؟ بعد که فهمید در حال خواباندن بچهها هستم خیالشان راحت شد که سمت موبایل هم نمیروم و منصرف شدند. بعد از عمو یکی از دوستانم از تهران زنگ زد و گفت: نگران نباشیها آن خبری که دادهاند تکذیب شده.
اصلا به روی خودم نیاوردم که بیخبر هستم. گفتم: آهان، باشه دست شما درد نکنه. بعد رفتم گوشی محمد آقا را آوردم و از طریق سیم کارت، اینترنت گوشی را فعال کردم، دیدم چه خبر است و تا آخر قضیه را گرفتم اما باز به روی خودم نیاوردم تا ساعت ۱۲ شب. به داماد خواهر شوهرم که دوست صمیمی محمد بود و شهید بلباسی باعث ازدواجشان شده بود زنگ زدم. او آدم خیلی منطقی و آرامی است، قضیه را گفتم و خواهش کردم خبری برایم بگیرد. دیدم دارد گریه میکند. با شنیدن صدای گریهاش کلاً ماجرا را فهمیدم.
ساعت ۱۲ به پدرم زنگ زدم، گفتم بیایید ببینیم چه خبر است؟ آنها فکر کرده بودند ما خواب هستیم. یعنی تمام این مدت من خودم را حفظ میکردم و به روی خودم نمیآوردم. آنها که آمدند اینقدر سست بودم که وقتی وارد شدند نتوانستم از جایم بلند شوم . عمویم گفت: نگران نباش من تکذیبیه مینویسم، شکایت میکنم از دستشان که چرا این خبرها را زدهاند چون اصلا چنین چیزی نیست، اسم شهید کابلی را گفتند ولی اسمی از محمد نیاوردند. گوشی عمویم در شارژ بود و قفل نداشت. پنهانی گوشی را باز کردم و دیدم همسایهمان پیام داده که خانواده محمد آقا فهمیدند؟ من بیایم بالا؟
تا آن موقع میخواستم خودم را کنترل کنم و بگویم حالا شاید مجروح شده و به خودم امیدواری میدادم. اما همان لحظه یک پیام دیگر از پسر عموی محمد آمد که نوشته بود: شهادتش مبارک و عکس جنازه او را فرستاده بود.
وقتی عکس را دیدم، آنجا دیگر مطمئن شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم...😭😭
وقتی عکس را دیدم ناخودآگاه یاد کربلا و حضرت زینب افتادم، جنازه محمد سالم سالم بود، فقط از پشت سر یک تیر خورده بود و انگار خواب بود. آن لحظه فقط نام امام حسین(ع) را صدا میزدم و آن صحنه برایم تداعی میشد که چقدر سخت است.
از خدا شکوه نکن، از خدا گلایه نکن، فقط سرت را روی شانه های آرامش بخش خدا بگذار و هایهای گریه کن، خودت را به خدا بسپار و از او کمک بخواه، خودت را در آغوش گرم خدا گم کن...
رفتم نماز شکر خواندم. قبلش وقتی خواستم وضو بگیرم دیدم چقدر سخت است که تو، بعد از این اتفاق نماز شکر بخوانی! در آن لحظه و اوج ناراحتی و اضطراب و بیقراری و درد و غصه که به همه چیز فکر میکنی و شوهرت را هم از دست دادهای، بخواهی نماز شکر بخوانی خیلی سخت است. شاید دو روز بعد راحتتر بتوانی بخوانی.
مادران شهدا وقتی میگویند لحظه شنیدن خبر شهادت فرزندانمان نماز شکر خواندیم، وقتی همسر شهید کابلی گفت: من سجده شکر کردم، بدانید خیلی سنگین است. در لحظه نماز گریه میکردم که خدایا! چقدر سخت است، حضرت زینب(س) وقتی میگوید (ما رأیت الا جمیلا) چطور ما حسین حسین میکردیم بدون اینکه درکی داشته باشیم؟ واقعا سخت است.
آن شب همه خیلی گریه کردند. من و مادرشوهرم و خواهرهای محمد آرام بودیم ولی مهمانها خیلی گریه میکردند. تا صبح مهمان میآمد و بچهها بیدار شدند، فاطمه شروع کرد گریه کردن، حسن به روی خودش نمیآورد، مهدی فهمیده بود ولی لج کرده بود و چیزی نمیگفت.
در آن ولوله فرصت نکردم خودم به بچهها بگویم ولی خودشان متوجه شدند چون دیگر مهدی نمیگوید بابا کجاست؟ چرا نمیآید؟ دیشب تب کرده بود و هذیان میگفت. از هذیان گوییاش خندهام گرفته بود.
میگفت: مغزم داغ شده خنکش کن. یا میگفت: بابایی بد است چرا نمیآید؟ تا چند روز قبل اصلا به این قضیه فکر نمیکردم که خب حالا من ماندهام و چهارتا بچه، ولی الان فکر میکنم چقدر مسئولیتم سنگین است، چون از این به بعد اگر خطایی از بچهها سر بزند دیگر نمیگویند پدرشان مقصر است میگویند مادرش نتوانست آنها را خوب تربیت کند.
نگاه خدا چقدر تحمل این ماجرا را آسان میکند. اضطراب از نبودن پدر بچه ها مسلماً در وجودم زیاد بود اما چند روز پیش موضوعی را شنیدم که پیش از آن به گوشم نخورده بود و خیلی قوت قلبم شد.
در مراسمی یک آقای روحانی از قم آمده بود و میگفت: سرپرست بچههای یتیم و شهدا خود خداست. شما نگران چه هستید؟ این را که شنیدم خیلی آرام شدم و برایم خیلی جالب بود. انقدر حرفهای آن روحانی در مورد مقام شهدا به دلم آرامش میداد که دوست داشتم کسی با من حرف نزند و تماما حواسم به سخنرانی باشد. به بچهها هم گفتم ناراحت نباشید که بابا شهید شده و ما تنهاییم، حضرت آقا دیگر بابای ماست، بابای ما دیگر بزرگ است.
با فاطمه؛ دختران دیگر شهدا را در برنامه ملازمان حرم، هر روز نگاه میکردیم. به او میگفتم: ببین اینها پدرشان شهید شده ولی باز هم چقدر مقتدر هستند و چقدر زیبا حجاب دارند.
محمد آقا وقتی متوجه شد فرزند چهارمی خدا به ما عنایت کرده گفته بود: حس میکنم فرزندمان دختر است و اسمش را با خودش آورده چون ظهر عاشورا به دنیا میآید، اسمش را زینب بگذاریم.
برخی افراد میگویند چه دلیلی دارد ایرانیها بروند در خاک یک کشور بیگانه بجنگند؟ یا اینکه اگر نروند جنگ زودتر تمام میشود. اولاً از کجا معلوم است که اگر ایران در سوریه حضور داشته باشد صلح برقرار شود، این حرفها از زبان رسانههای بیگانه مطرح میشود، حرفهایی که پایه و اساسی ندارد، مانند آتشبسی که اعلام کرده بودند و آن بلا را سر رزمندگان ما آوردند.
دوما که مسلم است دشمن، دشمن قسی القلبی است و باید از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) دفاع کنیم، چرا که تکفیریها گفته بودند میرویم شهر دمشق را میگیریم و قرار بود دوباره به ساحت این دو بانوی عزیز هتک حرمت شود.
یکی از بچههای رزمنده تعریف میکرد، تروریستها آدمهای فوقالعاده وحشی هستند و در جیبهایشان پر از قرص روانگردان و آمپول بود، وقتی یکی را با تیر میزدی اینقدر مست و غیر طبیعی بود که نمیافتاد. جدای از ناین مساله اعتقادی، اگر مدافعان حرم در سوریه نجنگند دشمن آرام آرام جلو می آید و به مرز ما میرسد، بنابراین عقل حکم می کند که باید در سوریه جنگید.
افرادی که میگویند نباید ایران در سوریه باشد و باید مذاکره کنیم واقعا دلایل عقلی و منطقیشان چیست؟ نتیجه این همه مذاکرات چه شد؟ قدرتهای استکباری هزینههای هنگفتی برای پیروزی این تروریستها میکنند. از گاز استریلی که یکی از جزئیترین امکانات جنگی است گرفته تا تسلیحات؛ آن وقت عجیب است که عدهای چشمشان را روی این واقعیتها میبندند.
در مسئله سوریه متاسفانه حرف و عمل برخی از مسئولین ما خیلی فرق میکند. حرف میزنیم و مذاکره میکنیم ولی در عمل مجبور هستیم برویم و بجنگیم چون چارهای نداریم.
حرفهایی که معاندین نظام مطرح میکنند و متاسفانه برخی از مردم خودمان هم سادهلوحانه باور میکنند بسیار است. مثلا میگویند مدافعین حرم پول میگیرند و به جنگ میروند. فیش حقوقی ما که مشخص است و والله یک ریال اضافه بر آن نمیگیریم.
اتفاقا قبل از عید قرار بود محمد از ادارهشان یخچال قسطی بگیرد. منتها به ما گفته بودند باید ۶۰۰ هزار تومان پیشقسط بدهید کالایتان را تحویل بگیرید. شهید بلباسی هیچ وقت حق مأموریتهایی که در عید میرفت نمیگرفت، میگفت اینها باشد به حساب رد مظالم.
وقتی خواستیم یخچال بگیریم پولمان نمیرسید. گفت: راضی هستی حق مأموریت را بگیریم برای یخچال؟ گفتم: نه. حالا اشکال ندارد. چند ماه دیرتر میخریم.
شهید بلباسی به قدری به سپاه علاقه داشت که میگفت اگر روزی بگویند دیگر به تو حقوقی نمیدهیم میروم یک کار دوم میگیرم اما از سپاه بیرون نمیآیم، اصلا به کارش دید مادی نداشت.
گیریم که ما پولی بگیریم، آیا با پول امید آمدن همسرم به خانه برمی گردد؟ اگر بچههای من بروند پارک و دلشان بخواهد مانند بقیه دوستانشان، پدرشان کنار آنها باشد، جواب این حس را پول میدهد؟ چقدر باید بگذرد تا فرزندانم عادت کنند که دیگر قرار نیست پدرشان در را باز کند و بیاید داخل؟ اینها با پول قابل قیاس است؟ کسی حاضر میشود این لحظهها را به خاطر پول از خانوادهاش دریغ کند؟ شما میلیاردها تومان پول داشته باشید، کاخ بسازید ولی وقتی پدر نباشد چه فایده؟ این موضوعات هم احساسی است و هم عقلی. هر کسی هم که این اتهامات را میزند میداند چه دارد میگوید منتها نمیفهمم چرا خودشان را به آن راه میزنند؟...
محمد خیلی به بچهها علاقه داشت. قبل از رفتنش فاطمه زمین خورده بود و صورتش زخمی شد. هر وقت زنگ میزد میگفت صورت فاطمه را بخیه کردی، خوب شد؟ دائم سفارش میکرد به مدرسه بچهها بروم و درسشان را پیگیری کنم.
گاهی که به گذشتن از همه تعلقاتش فکر میکنم به خودم میگویم او که این همه به خانوادهاش علاقه داشت لحظه شهادت به چه فکر میکرده که همه چیز را فراموش میکند و پشت سرش را هم نگاه نمیکند؟
همیشه سفارش میکرد و میگفت: هر اتفاقی افتاد تو آرام باش و فقط به حضرت زینب(س) فکر کن و نگران نباش. مثل کوه قوی باش. اصلا توقع ندارم ناآرام باشی.
حالا من هم جز توکل و توسل کار دیگری نمیتوانم بکنم. خدا را شکر با اینکه ۴ فرزند دارم ولی هر ۴ تا فرزندم آرام و مودب هستند.
این روزها فضای خیلی پر استرس و سختی بود ولی احساس میکردم به من احاطه دارند.
یکی از دوستانم میگفت: گریه نکن، تو الان بغل حضرت زینب(س) هستی، ناراحت نباش. این را برای خودت ترسیم کن که اینها الان اطراف تو هستند. همینقدر که فکر میکنم به من توجه میکنند از سرم هم زیاد است. همیشه میگویم خدایا شکر گرفتار معصیت نیستیم و گرفتار مصیبت شدهایم.
پست اینستاگرامی خانم محبوبه بلباسی در شهادت همسرش
واگویههای نازدانه شهید محمد بلباسی
به امید روزی که پیکر مطهر این مرد آسمانی به آغوش همسر و فرزندان عزیزش بازگردد.
شهید بلباسی در حال نوشتن وصیتنامه
لحظاتی پیش از شهادت
بسمالله الرحمن الرحیم
هوالشهید
با درود و سلام به پیشگاه امام عصر حضرت بقیة الله الاعظم و شهدای گرانقدر از ابتدای خلقت تا کنون خصوصاً شهدای مظلوم مدافع حرم و درود به محضر معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) و رهبر عظیم الشأن حضرت امام خامنهای و آرزوی صحت و سلامت برای همه خادمین به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و پیروزی همه رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی و مدافعین حرم.
شهادت میدهم به یگانگی خداوند و نبوت خاتم المرسلین حضرت محمد(ص) و ولایت امیرالمومنین علی ابن ابی طالب(ع) و یازده فرزند معصومش.
خداوند متعال را شاکرم که خلقت مرا در بهترین عصر از خلقت بشر و در بهترین سرزمین، ایران اسلامی و در استان علوی و در خانواده مذهبی و انقلابی قرار داد، آنقدر الطاف و نعمات خداوند متعال بیشمار است که انسان قادر به شمارش و شکرگذاری آن نیست.
این کمترین در اسفند ماه سال 1357 همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در شهرستان قائمشهر دیده به دنیا گشودم و در خانوادهای تربیت شدم که یک شهید علی عباسی را تقدیم انقلاب اسلامی و یک شهید سردار علیرضا بلباسی را تقدیم دفاع مقدس کرده و پدر مرحومم جانباز جنگ تحمیلی بود و مادرم مرا با ذکر ائمه معصومین و توسل به این چهارده نور واحد شیر داده و تبعیت و سربازی ولی فقیه حضرت امام خامنهای جزو اصول زندگی ما بود.
به پیشنهاد پدر عزیزم با دختری ازدواج کردم که فردی مومنه و عفیف بود و حاصل زندگی ما 3 فرزند فاطمه، حسن و مهدی هستند که مانند دستهگل، خداوند متعال به ما عطا فرمود.
در این برهه از زمان که ایران اسلامی، امالقرای جهان اسلام شده است و مسلمانان جهان که در بند طاغوت و پادشاهی هستند با تشکیل جبهه مقاومت چشم به ایران دوختند و میخواهند از الگوی انقلاب اسلامی ایران که به رهبری حضرت امام خمینی(ره) و همراهی مردم عزیز توانستند استکبار جهانی را با دست خالی از ایران بیرون کنند، استفاده کنند و گوش به فرمان حضرت امام خامنهای هستند و دشمنان اسلام و شیعیان ایران از این جایگاه انقلاب اسلامی هراس پیدا کرده و به دنبال گسترش اسلام آمریکایی هستند.
آمریکا و هم پیمانانش با تربیت طلاب در حوزههای علمیه عربستان به دست اساتید وهابی ضد شیعه اقدام به تشکیل گروهای تروریستی برای اسلام هراسی و شیعه هراسی نموده است و با پول نفت کشورهای عربی مسلمان که اسلام شان هیچ خطری برای استکبار ندارد، اقدام به حمایت این گروههای تروریستی نموده است.
با تشکیل طالبان به جان شیعیان و اهل سنت مردم افغانستان افتاد و بسیاری از مردم این کشور را به شهادت رسانده و بسیاری را آواره کرده است، سپس با تشکیل گروه تکفیری داعش به کشور عراق حمله کرد و به فکر تجزیه آنجا بود که با دخالت و همراهی ایران اسلامی به این امر موفق نشد.
سپس برای حفظ امنیت صهیونیسم جهان خوار اقدام به حمله به کشور سوریه نمود و شماری از مردم را آواره و بسیاری را به شهادت رسانده است، از طرفی هم در مقابل حزبالله لبنان و انتفاضه فلسطین و جنبشهای اسلامی کشورهای عربی به مخالفین آنها کمک نمود و بهدنبال خنثی کردن این جنبشها هستند.
آمریکا و اروپا با پخش تصاویر خشونتهای گروههای تروریستی و قتلعام کودکان و زنان و مردان و ساخت فیلمهای مبارزه با این گروههای تروریستی خود را ناجی مردم جهان معرفی کرده و به مردم خودشان چنین القاء میکنند که اگر این مسلمانان تروریست را از بین نبریم این ناامنی به اروپا و آمریکا هم سرایت میکند و با انفجار برجهای دوقلوی آمریکا و عملیات انتحاری و بمبگذاری در کشورهای اروپایی این رعب و وحشت را بر علیه مسلمانان ایجاد مینمایند و با سانسور رسانهای از آگاهی مردم به واقعیت جلوگیری میکند و ایران را فتنه همه این اتفاقات معرفی نموده است.
الحمدالله با درایت رهبر عظیمالشان ایران اسلامی که دائماً بهدنبال معرفی چهره خبیث و شیطانی استکبار جهانی است، این نقاب دروغین دفاع از حقوق بشر از چهره آنها برداشته شده و با ارسال نامه به جوانان اروپایی آنها را نسبت به اتفاقات منطقه آگاه نمودند.
اکنون با تدبیر معظمله ایران با حضور مستشاری در بعضی از کشورهای اسلامی به فریاد مسلمانان رسیده و در این مسیر تعدادی شهید تقدیم کرده است و علت حضور مستشاری این کمترین در سوریه به عنوان مدافع حرم لبیک به امر رهبرم بوده است و مطمئناً جوانان ایران اسلامی نخواهند گذاشت دست این نا اهلان به حرم اهل بیت سلام الله علیهما برسد و با عنایت خداوند متعال و یاری امام عصر(عج) انشاالله همه این تروریستها را نابود خواهیم کرد.
مردم عزیز آگاه باشید اکنون دشمن با نقاب اسلام به میدان مبارزه با ما آمده است و این اتفاق ریشه تاریخی دارد و در زمان امیرالمومنین در جنگ صفین با نقشه عمر و عاص ملعون، خوارج قرآن را به نیزه کردند و با گفتن لا اله الا الله و محمد رسولالله یاران حضرت علی(ع) را فریب دادند و اصحاب امام را تنها گذاشتند و گفتند ما با قرآن نمیجنگیم و از حیله دشمن غافل شدند و قرآن ناطق را رها کردند و اکنون بعضیها در داخل دارند این حرفها را تکرار میکنند و ما را متهم به بردارکشی میکنند و حضور در این جبهه را باطل میدانند.
اما زهی خیال باطل که دوباره تاریخ تکرار شود، جوانان نسل سوم و چهارم گوش به فرمان رهبر هستند و نخواهند گذاشت پای آنها به مرزهای کرمانشاه و همدان برسد و در این مسیر هم جوانان عزیزی بهعنوان مدافع حرم اهل بیت(ع) به شهادت رسیدند که در حقیقت مدافع اسلام و مدافع دین خدا هستند و شهادت در این راه برای ما افتخار است.
و حالا چند کلامی با همسر عزیزم و فرزندان دلبندم.
همسر وفادار و مهربانم سلام، خدا را گواه میگیرم که اگر نبود همراهی و همدلی شما بنده به این سعادت دست پیدا نمیکردم.
بارها شما آزموده شدید و در سخت ترین شرایط با تمامی کمی و کاستیها با من همراه بودی و هیچ وقت در انجام کار خیر مانع من نشدی و حتی مرا تشویق به انجام آن کردی، در صورتی که این همراهی شما سختی زیادی به همراه داشت و دوری من از خانه خللی در زندگیمان ایجاد نکرد و مانند یک شیرزن امورات منزل را رتق و فتق کردی و هر سه فرزندمان را به نحو شایسته تربیت کردی و تنها نگرانی شما کسب حلال و آوردن لقمه حلال برسر سفره بود و مرا توصیه به تقوی و دوری از گناه میکردی و هیچوقت از من راحتی و آسایش دنیا را نخواستی و همیشه به فکر آسایش و راحتی خودمان و فرزندانمان بودی.
با اینکه تازه از مأموریت تقریبا یک ماهه جنوب برگشته بودم و بعد از 4 شب ساعت 10 شب مطلع شدم باید به سوریه عازم شوم و این موضوع را به شما گفتم، شما لحظهای درنگ نکردی و فرزند در راهمان هم مانع رفتن من نشد و با روی گشاده از رفتن من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) استقبال کردی، این هم آزمون دیگری بود که باز هم شما سربلند از آن بیرون آمدی.
همسر عزیزم! مطالبی که عرض کردم گوشهای از دریای خوبیها و عشق و محبت شما بود.
الان که دارم این وصیتنامه را مینویسم خیلی دلتنگ شدم و گریه امانم نمیدهد، بنده لایق شهادت نیستم، اما اگر خداوند متعال به این کمترین عنایتی بکند و مرگ ما را شهادت در راهش رقم بزند، آن را مدیون تو هستم.
وعده ما انشاءالله در محضر بی بی زینب(س) و ائمه معصومین، برای تو صبر زینبی را آرزو میکنم، از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختیها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد.
فاطمه جونم! دختر بابا سلام، اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد، مانند مادرت محجبه و عفیف باش، در مقابل سختیها صبور باش.
حسن جون! مهدی جون! سلام
حالا بعد از بابا مرد خونه شما هستید، مواظب مادر و خواهرتون باشید که احساس تنهایی نکنند، خویشتندار باشید و احساس غریبی نکنید.
فرزندان گلم! نماز که ستون خیمه دین است را سبک نشمارید، احترام به مادر از واجبات شماست، در محضر روحانی حقیقی زانو بزنید و درس دین بیاموزید.
آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید، کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید، گوش به فرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامهدهنده راه شهدا باشید، نگذارید این عَلَم به زمین بیافتد، خوشخلق و مودب باشید، به همدیگر محبت کنید، صله رحم را بهجا آورید و قطع رحم نکنید.
حالا چند کلامی با خانواده ام
مادر مهربان! سلام، فقط بگویم از جبران زحماتی که برای من کشیدی عاجزم، ممنون شما و پدر مرحومم هستم که با سختی و مشقت فراوان موجبات آسایش و راحتی ما را فراهم کردید و با کسب روزی حلال و شیر پاک ما را در مکتب ائمه معصومین تربیت کردید.
و اما برادر و خواهران گرامی ام
الحمدالله همه شما در دامن پدر و مادری تربیت شدید که متخلق به اخلاق اسلامی هستید، دنیا محل گذر است، ابد در پیش دارید و به فکر توشه آخرت باشید، در برابر مصائب و مشکلات خویشتندار باشید.
من هر چه دارم از دعای خیر پدر و مادر است، برادر عزیزم لحظهای از مادر غافل نشو، نهایت احترام را به او بگذار و مثل کوه پشت سر ایشان بایست، انجام واجبات، ترک محرمات و کسب حلال را سر لوحه زندگیات قرار بده، ادامهدهنده راه شهدا و گوش به فرمان رهبر باش، جای خالی پدر را برای فرزندانم پر کن.
از همه فامیلها، عمو، دایی، عمه، خاله، دامادها و خواهرزادهها و برادرزادهها و دیگر فامیلها طلب حلالیت دارم، اگر قصوری از این حقیر سر زده از همه شما طلب حلالیت دارم، امیداوارم مرا به بزرگی خودتان عفو بفرمائید.
اما توصیه به همکارانم
خدا را شاکرم که لباس سپاه را بر تن کردم و با بهترینها همکار بودم و لحظهای از کار کردن در سپاه پشیمان نیستم و به آن فخر میکنم.
همکاران عزیزم! سپاه یک نهاد انقلابی است قدر آن را نمیشود با حقوق و مزایای ماهیانه مشخص کرد، این نهاد به قیمت خون شهدا و ایثارگریِ ایثارگران شکل گرفته و اگر کسی به نگاه شغل و کسب درآمد ماهیانه به این نهاد پا گذاشته باید نگاه خود را اصلاح کند یا باید از این نهاد خداحافظی کند، وگرنه به خون شهدا خیانت خواهد کرد.
دشمنان این نظام به سپاه چشم طمع دوختهاند، زیرا سپاه خار چشم دشمنان شده است و میخواهند با دنیاطلبی و اشرافیگری ما را خنثی کنند.
همکاران عزیز! هوشیار باشید، گوش به فرمان فرمانده کل قوا باشید.
از همه همکارانم! خصوصاً بسیجیان عزیز که در مأموریتهای مختلف اروهای جهادی، اردوهای راهیان نور، این حقیر را همراهی کردند، صمیمانه قدرشناسی میکنم، اگر اشتباهی از این کمترین سر زده از همه شما عذرخواهم.
در پایان اگر دوستان و همکاران و بستگان از من حقیر طلبی دارند، میتواند به خانوادهام مراجعه و آن را وصول نماید.
اگر امکانش هست، مرا در گلزار شهدای سید ملال در جوار عمو یا پدر عزیزم به خاک بسپارید.
محمد بلباسی
منبع : دفاع مقدس
روحش شاد و یاد و خاطرش زنده و جاوید باد.
پی نوشت:
پیکر پاک این شهید، در 20 مهر 1399، بازگشت.