امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

شهیدان ابراهیمی ورکیانی

حرف دل:

در مجلس روضه‌ی امام حسین(ع)، برای اولین بار دیدمش. وقتی داشت cd مربوط به شهادت پدر و برادرانش را به خواست بانی مجلس به او می‌داد. صاحب خانه اما سابقه‌ی مرا می‌دانست. شاید هم از نگاه مشتاقم فهمید که باید آن را به من بدهد. و اینجا بود که باب آشنایی من با این خانواده آسمانی باز شد.
سرکار خانم "زهرا ابراهیمی ورکیانی" فرزند و خواهر دو شهید و یک جانباز از اهالی خیابان شهید نامجوی تهران است.
آنچه در سومین روز از مهمانی خدا از نظر می‌گذرانید، روایت مردانگی سه شیرمرد بزرگ از جگرگوشه‌های اوست که با شور فراوان از قلب داغدارش می‌تراود.
 
گفتنی است سرکار خانم مهدیه ابراهیمی فرزند بزرگوار جانباز سرافراز حمید ابراهیمی ورکیانی نیز در جمع صمیمی سی روز سی شهید شرف حضور دارند.
با تشکر فراوان از سرکار خانم نرگس سرپرنده.

شهید اول خانواده
نام و نام خانوادگی: مجید ابراهیمی ورکیانی
تولد: ۱۳۴۲/۶/۱۹، تهران
شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱۰، غرب کارون، خرمشهر، عملیات بیت المقدس
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۶

 

شهید مجید ابراهیمی ورکیانی

 

شهید دوم خانواده
نام و نام خانوادگی: وحید ابراهیمی ورکیانی
تولد: ۱۳۴۵/۳/۲۷، تهران.
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۱، عملیات کربلای ۵، شلمچه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۶

شهید وحید ابراهیمی ورکیانی

 

شهید سوم خانواده
نام و نام خانوادگی :حسن ابراهیمی ورکیانی
تولد: ۱۳۱۶/۰۱/۰۱، روستای ورکیان دامغان
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۱۷، پاسگاه زید، شلمچه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا (س)، قطعه ۲۶

شهید حسن ابراهیمی ورکیانی

 

🎤پدرم حاج حسن آقا، پنج برادر بزرگتر از خودش داشت و کوچکترین پسر مشهدی‌احمد و سکینه خانم بود.
در روستای «ورکیان» از توابع دامغان به دنیا آمد. پدرش مالک مقداری زمین و دام بود و با دامداری و کشاورزی، مخارج زندگی خانواده را تأمین می‌کرد. ۶_۵ ساله بود که مادرش به رحمت خدا رفت و پدرش بعد از او دیگر همسری اختیار نکرد!
بعد از مرگ مادر، «حسن» در کنار تحصیل به پدرش در امور خانه، زمین و دام کمک می‌کرد، تا کلاس ششم قدیم درس خواند. برادرها زودتر به تهران رفته بودند و هر پنج نفرشان در بانک‌های مختلف کار می‌کردند. همسرانشان از اهالی ورکیان یا دامغانی بودند. رفتن برادرها، تنهایی و مشکلات روستا، حسن را به فکر مهاجرت انداخت و بالاخره فکرش را عملی کرد.
سال ۱۳۳۲ شانزده ساله بود که پشت سر برادران، راهی تهران شد. در خانه‌ی چهارمین برادرش علیاصغر مستقر شد و در کنار فرزندان و هسر او زندگی می‌کرد. مشغول به آهنگری شد و درآمد رضایت‌بخشی داشت. همان موقع به فکر ازدواج افتاد. با واسطه همسر برادرش با یکی از دختران محله برادرش ازدواج کرد. عفت سلطانی دختری بود که در خانواده‌ای اصیل و در دامان مادری مومن و پدری متدین و اهل معرفت بزرگ شده بود.
سال ۱۳۳۶ زندگی مشترک عفّت و حسن، در خانه‌ی پدرزن علیاصغر، شروع شد.
حسن روزی ۱۱ تومان حقوق می‌گرفت و ماهیانه ۷۵ تومان اجاره‌ی خانه می‌داد، با ۲۵۵ تومان زندگی پدر و مادرم به خوبی اداره می‌شد...

سال ۱۳۴۲ مادرم عفت ۱۷ ساله بود که اوّلین برادرم «محسن» را به دنیا آورد. یک‌ سال بعد، علیاصغر در خیابان «مقداد» زمینی خرید و دو اتاق در آن ساخت و به اصرار یک اتاق را در اختیار پدرم حسن گذاشت. حدود دو سال در خانه‌ی علیاصغر زندگی کردند و در آنجا دوّمین برادرمان «حمید» در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد.
با به دنیا آمدن حمید، صدمتر زمین را در همان محل به قیمت ۵۰۰ تومان خریداری کردند، پس از خرید زمین پدرم به «بیشه‌کلا» از توابع آمل منتقل شد.
اتاقی در آمل اجاره کردند و فقط لوازم ضروری زندگی را همراه خود بردند. بعد از سه ماه که به تهران آمدند، رفتند خانه‌ی خودشان. عموهایم جمع شده بودند و با وامی که از بانک تهیّه کرده بودند، دو اتاق در زمین پدرم ساخته بودند.
زمان می‌گذشت و پدر و مادرم با پنج پسر شادمانه به زندگی ادامه دادند.
سال ۱۳۵۵ بود که من به دنیا آمدم.

شروع تجاوز دشمن بعثی به مرزهای میهن اسلامی، مثل خیلی از هموطنان دیگر، آغاز تحوّلی دردناک در زندگی مادرم بود.
«حمید»که با تشکیل سپاه پاسداران، پاسدار شده بود، به کردستان رفت و در درگیری با ضدانقلاب مجروح شد. تیر به زیر چانه‌ی او اصابت کرده و به چشمش وارد شده بود، او را به عنوان شهید تا ۲۴ ساعت بین اجساد شهدا قرار داده بودند. وقتی برای انتقال اجساد رفته بودند، متوجّه شده بودند که حمید هنوز زنده است و نفس می‌کشد. او اکنون جانباز ۷۰ درصد است.
مجید به صورت بسیجی داوطلب، از پایگاه خیابان تختی، به جبهه اعزام شد، او بعد از چندین مرتبه مجروحیّت، در حالی که هنوز بهبودی کامل نیافته بود، متوجّه شد که پدر قصد دارد دوّم فروردین به جبهه برود، به او گفت:
ـ بابا...! منم می‌خوام بیام، میشه با هم بریم...؟!
مادرم که متوجّه تصمیم مجید شده بود گفت:
ـ نرو پسرم...! نمی‌گم هیچوقت نرو، نه...، بزار خوب بشی، بعد برو...
امّا مجید عزمش را جزم کرده بود، رفت و با ۱۵ سال سن، اردیبشهت ۶۱ در«خرمشهر» به شهادت رسید.
بعد از شهادت مجید، پدرم بیتاب شد! به محل خدمتش رفت و درخواست بازنشستگی کرد، علّت درخواستش آن بود که می‌خواست برای جبهه رفتن آزاد باشد، وقتی دید که با او موافقت نمی‌کنند، به فرماندهی گفت:
ـ من نمی‌تونم بیام سرکار...، اصلاً بهم حقوق ندید، من برای زندگی خودم و زن و بچّه‌م همون کارگاه آهنگری که دارم کافیه...
این را گفت و نیروی هوائی را ترک کرد و عازم جبهه شد.
فرماندهی وقتی جدیّت او را دید بعد از ۲۴ سال خدمت، با بازنشستگی او موافقت کرد. و پدرم دیگر برای همیشه جبهه‌ای شد.
وحید که چهارمین پسر خانواده بود، بار اوّلی که به جبهه رفت مجروح شد و به تهران بازگشت. ایّامی که وحید تحت مداوا قرار داشت، یک شب مادرم خواب عجیبی دید. آن را اینطور برای ما تعریف می‌کرد: "درحالیکه بچّه‌ای توی بغلم بود داشتم از دست دشمن فرار می‌کردم، از کوهی بالا رفتم، دو تا سرباز می‌خواستن به من تیراندازی کنن، که روح بچّه‌ی تو بغلم، تبدیل به کفتر شد و به طرف بالا پرواز کرد، من دنبالش می‌رفتم ولی بهش نمی‌رسیدم، منم کفتر شدم اون رفت و رفت تا تو آسمون به یه ستاره تبدیل شد.
از خواب که بیدار شدم، وضو گرفتم و نماز خواندم و با خدا نیایش کردم.
ـ خدایا...! اگه من لیاقت داشتم که بچّه‌ای رو بزرگ کنم تا تو خونِش رو بخری، پس صبر زینبی بهم بده که جزع و فزع نکنم"...

حمید ابراهیمی ورکیانی جانباز ۷۰ درصد خانواده

 

مجید شهید اول خانواده

 

پدرم حسن نفر دوم از سمت راست

 

اینبار زمانی‌که وحید قصد داشت راهی جبهه شود، مادرم خواست که ممانعت کند، امّا نیایشی که آن‌شب کرده بود، او را دچار تردید کرد، به خودش گفت:
ـ اگه از رفتن وحید جلوگیری کنی، نکنه فردای قیامت از روی حضرت فاطمه خجالت بکشی...؟!
وحید لباس رزم پوشید و به خدمت مادر رفت:
ـ مامان...! من دارم می‌رم، خداحافظ...
ـ برو پسرم... برو که دشمن رو به یاری خدا نابود کنید... برو به خدا سپردمت...
 
او رفت و چیزی نگذشت که در تاریخ ۶۵/۱۰/۲۱ در «شلمچه» به شهادت رسید.
                    ⚜⚜⚜
مدّتی بود که پس از شهادت مجید و وحید، بابا حسنم زمزمه می‌کرد:
دلم میخواد که با ایمان بمیرم
به زیر سایه‌ی قرآن بمیرم
دلم می‌خواد که در پایان عمرم
شهیدی شاهد و عریان بمیرم
 
و او دو ماه بعد از وحید، همانطور که زمزمه می‌کرد در تاریخ ۶۶/۱/۱۷ در «پاسگاه زید» شلمچه، به شهادت رسید و جسد سوخته‌اش را، پس از تشییع در کنار وحید به خاک سپردند.
بعد از شهادت پدر و دو برادرم، محسن برادرم، کارگاه آهنگری را فعّال کرد و مخارج و هزینه‌های خانواده، از همانجا تأمین می‌شد. مادر پیگیر حق و حقوق بنیاد شهید نشده بود که بعد از ۵ سال باباحسن را به خواب دید، پدرم یک بسته پول کهنه آورده و به مادرم گفت:
ـ بگیر اینم حقّ و حقوق توست...!
 
مادرم سال ۶۶ با محسن برادربزرگم به زیارت خانه خدا مشرف شد. در تظاهرات و راهپیمایی برائت از مشرکین شرکت کردند. سال‌ها گذشت. بعد از این همه مصائب سال ۷۵ هنگامیکه هنوز چندین ماه از عقد ازدواج من نگذشته بود، محسن بر اثر تصادف با اتومبیل به رحمت خدا رفت و با رفتنش داغ دیگری بر سینه مادر سوخته‌دلمان گذاشت.
 
اکنون سال‌هاست که او با یاد و خاطره‌ی رنج‌ها و زحمات همسر و غم و داغ فرزندان شهیدش زندگی می‌کند.
ربنا افرغ علینا صبرا🤲🏻

کودکی وحید

 

وحید شهید دوم خانواده

 معرفی کتاب :

📘کتاب «رو به آسمان» مروری بر زندگی نامه عفت سلطانی همسر شهید حاج حسن ابراهیمی ورکیانی، و مادر شهیدان مجید و وحید ابراهیمی ورکیانی و مادر جانباز حمید ابراهیمی ورکیانی است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
 
"از خواب می‌پرد. قلبش توی سینه می‌کوبد؛ انگار نمی‌تواند آن قفس تنگ را تحمل کند. می‌خواهد بیاید بیرون و از قید و بند این زندگی آزاد شود. سینه‌اش را چنگ می‌زند. به نفس نفس زدن می‌افتد. نفسش که آرام می‌گیرد، بلند می‌شود و روی تخت می‌نشیند.
باز هم خواب حاج حسن را دیده است و مجید و وحید را که کودکند و زیبا. حسن می‌خندد و مثل همیشه خوش روست.
با بچه‌ها بازی می‌کند و با نگاهی پرمهر به سر تا پای او نگاه می‌کند. عفت دنبال بچه‌ها می‌دود تا ببردشان حمام.
آنها شادی‌کنان می‌خندند و فرار می‌کنند. صدایشان می‌زند. آنها می‌دوند. می‌رسند به دشتی سرسبز که پر از گل‌های وحشی زیباست. او هم چنان صدا می‌زند"...
 
 در قسمت دیگری از این کتاب آمده است:
"از قدم زدن توی حیاط خسته می‌شود. آهسته برمی‌گردد توی پذیرایی. باز به عکس‌ها خیره می‌شود. تابلوی روی دیوار، عکس سه شهیدش را نشان می‌دهد؛ مجید، وحید و همسر مهربانش حسن.
سکوت خانه آزارش می‌دهد و تنهایی به قلبش چنگ می‌زند.
آرام می‌نشیند روی مبل. دلش هوای حمید را می‌کند. چند هفته‌ای می‌شود که او را ندیده است. خم می‌شود و عکس حمید را از میان برگ‌های قرآن برمی‌دارد و نگاه می‌کند.
عکس هجده سالگی حمید است. جوانی با موها و چشم و ابروی مشکی و مژه‌هایی که رو به بالا برگشته‌اند. انگشتش را روی چشم‌های حمید می‌کشد و نوازششان می‌کند...
 ...عفت بلند می‌شود و به سمت اتاقش می‌رود. از توی تاریکی روشن اتاق، چیزی را روی میز آشپزخانه می‌بیند. جلو می‌رود. دیس عدس پلویی است که غروب رضوانه برایش آورده بود.
_"امروز سعید هوس عدس پلو کرده بود. گفتم واسه شما هم بیارم".
عفت نمی‌گوید سیر است و میل به غذا ندارد. دلش نمی‌آید دل عروسش را بشکند.
_"دستت درد نکنه مادر. بذار همون جا می‌خورم".
بعد به سراغ بافتنی‌اش می‌رود و فراموش می‌کند غذا را توی یخچال بگذارد. حالا هم اگر چه غذا سرد شده است، اما بوی خوشی از آن به مشامش می‌رسد؛ عطری که او را به نوجوانی مجید می‌برد...
...عفت با کف دست، اشک غلتیده بر گونه‌اش را پاک می‌کند. دیس عدس پلو را بلند می‌کند و توی یخچال جا می‌دهد. صدای اذان را می‌شنود. صبح شده و او هنوز پلک روی هم نگذاشته. وضو می‌گیرد و نماز می‌خواند. نماز آرامش خاصی به او می‌دهد. هوا کم کم روشن می‌شود.
 
...قطعه شهدا مثل همیشه آرام است. طراوت خاصی دارد. صدای گنجشک‌ها آمیخته با صدای خش‌خش نرم برگ‌ها که با وزیدن باد به هم می‌خورند، آرامشی عجیب به او می‌دهد.
می‌رود سر مزار وحید و حاج حسن؛ پدر و پسر در کنار هم آرمیده‌اند. سنگ‌های آن دو را هم می‌شوید.
با حاج حسن آرام نجوا می‌کند. گلایه می‌کند. حرف‌های این چند هفته را که روی دلش سنگینی کرده، بیرون می‌ریزد، کلام آخرش این است:
"فردا عروسی نوه‌ته؛ دختر حمید. حاج آقا، باورت میشه نوه‌هات این قدر بزرگ شدن که دارن یکی یکی میرن خونه بخت؟! حالا سیزده تا نوه داری و سه تا هم نتیجه. اگه‌ بدونی چه قدر شیرین و عزیزن! اینا ثمره وجود تو هستن. کاش بودی و می‌دیدی. کاش بودی و من این همه تنهایی نمی‌کشیدم...

 

کودکی حمید

 

برادرم حمید قبل از مجروحیت

 

برادرم حمید

 

 

📚کتاب رو به آسمان
مروری بر زندگی مادر و همسر شهیدان ابراهیمی ورکیانی
✍🏻 نوشته نیلوفر مالک

 

 

برادرم مجید

 

گلزار مطهر پدر و برادرم وحید

 

مادرم در کنار پیکر برادرم مجید

 

وصیت ‌نامه شهید حسن ابراهیمی ورکیانی📝

 

روحشان شاد با اهدای دسته‌گلهای حمد و فاتحه و صلوات

 

 

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی