امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ب.ظ

شهید مجید قربانخانی

حرف دل:

مادر است دیگر.‌‌..
از آن مادرهای وابسته که کمتر کسی نظیرش را دیده‌...
مجذوب عاشقانه‌هایش شدم با تنها پسرش. پسری که روحیات و ظاهرش با سایر شهدا متفاوت بود. ما‌ه‌ها پیش از ایشان خواستم تا همراه فرزند شهیدش میزبان یکی از روزهای ضیافتمان باشد.
مطالبش را که برایم فرستاد هنوز آقامجید به آغوشش برنگشته بود. نگران بود، از اینکه الان پسرش کجاست و کی برخواهد گشت؟!
تا اینکه همین چند وقت پیش رفت کربلا.
شب میلاد حضرت علی اکبر علیه‌السلام. همان شب بود که در بین‌الحرمین مجیدش را بخشید به ارباب شهدا. دل برید از او. از آمدنش.
راضی شد. دلش قرار گرفت. همانجا روسری سپید بر سر انداخت و در قلبش جشنی به پا کرد که یگانه پسرش قربانی راه حسین و فدایی بانو زینب علیهماالسلام شده است.
فردای آن‌شب در گروهی که باهم بودیم خبر رسید پیکر مطهر آقا مجید پیدا شده و به زودی به ایران می‌رسد، اما مادرش را باخبر نکنید تا از سفر با آرامش برگردد. غافل از اینکه مادر با معامله‌ای که با خدا کرده اکنون به وصال پاره‌ی تنش رسیده است.
با همان روسری سپیدی که از بین الحرمین حسین بر سر کرده بود برای پسرش جشن عقد گرفت. بر سر میهمانانش گل ریخت و نقل پاشید و شجاعانه استخوان‌های سوخته‌اش را به آغوش کشید تا به همه بگوید جوانش را به که بخشیده است.
مادر است دیگر... دلتنگی‌هایش را اینگونه ابراز می‌کند. پسرش را اینطور داماد می‌کند.
اما هنوز نگران است. خواهش کرده برای مجیدم هرکس می‌تواند یک شبانه روز نماز قضا بخواند.
اگر توانستید این حقی را که از خون شهید بر گردن دارید، امروز اجابت کنید.

نام و نام خانوادگی: مجید قربانخانی
تولد: ۱۳۶۹/۵/۳۰، تهران.
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱، خانطومان، سوریه.
گلزار شهید: تهران، گلزار شهدای یافت‌آباد.

زندگی نامه :

مجید قربان‌خانی، متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده بود.
از کودکی دوست داشت برادری داشته تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. مادرش خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن عطیه خواهر کوچک مجید می‌گوید: مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم؟!
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست که بچه دختر است و علی‌رضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید، علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت عطیه تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌ آن سال، کلاس اول را نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را به کلاس اول بفرستیم. به‌شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه می‌رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من دیگر واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم کنار گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. مثلا هیچ شماره‌ای را در گوشی‌اش ذخیره نکرده بود. شماره هرکس را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.
 
مجید پسر شر و شور محله بود که دوست داشت پلیس شود. دوست داشت بی‌سیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید به این کلاس برود، تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. به بچه‌ها گفته من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا برود پز دایی‌های بسیجی‌اش را بدهد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گفت آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم این را بگیر دست از سر ما بردار. در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.‌..
 

 

همه‌ی اهل خانه مجید را داداش صدا می‌زدند.
الان هم پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند.
 
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود. مجید باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست به سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد:
«با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام گفت برای خودت گرفته‌ای؟! من که نمی‌روم.

با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی‌اش افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم در آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هر روز پادگان هم می‌رفتم. مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد به پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است.

آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هرجا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مُهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هر روز که مجید را به پادگان می‌رساند وقتی یک دور می‌زد و بخ خانه برمی‌گشت می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی؟!!! مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم»!

تا می‌خواهیم برای مجید گریه کنیم، خنده‌مان می‌گیرد. داداش مجید شیرینی خانه ماست. شیرینی محله هم. حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند. اشک‌هایشان را خشک می‌کند تا دوباره دورهم شیرین‌کاری‌های مجید را مرور کنند. نبودن مجید خیلی سخت است، اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یک دل سیر می‌خندیم. کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود.

از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کند برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند. همه یک دل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌کند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد.
مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم، محکم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدارم می‌کرد. این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده، لُپ طرفین دعوا را می‌کشید.

لُپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد. یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید. همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد؛ حالا که نیست همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.

داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کرده‌اند. پسر شر و شور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یک‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست.

بااینکه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یک‌باره رها کرد و رفت.

از کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها کرد و رفت.

 

نصفه‌شب‌ها مجبورمان می‌کرد کله‌پاچه بخوریم.
در هر چیزی مرام خاص خودش را داشت.  حتی وقتی نصفه‌شب‌ها هوس می‌کرد کل خانه را به کله‌پاچه مهمان کند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است.
مادر مجید می‌گوید: «معمولاً دیروقت می‌آمد؛ اما دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفه‌شب با یکدست کامل کله‌پاچه به خانه می‌آمد و همه را به‌زور بیدار می‌کرد و می‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ام که با شما بخورم.

من هم خواب و خسته سفره پهن می‌کردم و کله‌پاچه را می‌خوردیم. ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید می‌گوید: زمستان‌ها همه در سرما کنار بخاری می‌خوابیدند اما ما را نصفه‌شب بیدار می‌کرد و می‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.

پدر مجید هم بعد از خال‌کوبی دست مجید به او واکنش نشان داد. مجید آن شب را خانه نیامد اما قهر کردن او هم مثل خودش عجیب بود. خال‌کوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. می‌گفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمی‌آمد چند بار تکرار کنی.

می‌گفت چرا تکرار می‌کنید یک‌بار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر می‌کرد شب غذایی را که خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی‌آمد تنهایی غذا بخورد.

مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.

بارها هم کنار نانوایی می‌ایستاد و برای کسانی که می‌دانست وضعیت مناسبی ندارند نان می‌خرید و دستشان می‌رساند. قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند.
یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت.

یک‌شب مجید را به هیئت خودشان برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب خوانده بودند و مجید آن‌قدر سینه زده و گریه کرده بود که حالش بد شده بود. وقتی بالای سرش رفته بودند گفته بود: «مگر من مرده‌ام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم». از همان شب تصمیم گرفت که برود.🕊

مجید تصمیمش را گرفته بود؛ اما با هر چیزی شوخی داشت. حتی با رفتنش. حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود.
وقتی فهمیدیم به گردان امام علی علیه‌السلام رفته است ما هم رفتیم آنجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه آوردند که چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌کوبی داری تو را نمی‌بریم و بیرونش کردند.
بعد از آن به گردان دیگری رفت که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرف‌ها را زدیم و آنها هم مجید را بیرون انداختند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست از آنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم.

وقتی هم فهمید که ما مخالفیم خالی می‌بست که می‌خواهد به آلمان برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌ و کار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است.

مادرم وقتی فهمید پایش گرفت و بیمارستان بستری شد. هرکاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم». وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: "من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه".
مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌ چیز جدی است.

آدمی نبود که فقط به فکر جوانی و تفریحش باشد. در مرامش بود که هرکسی نیاز به کمک داشت، اگر برایش مقدور بود کمکش می‌کرد. در ۱۴ سالگی رفت آموزش دید تا به مردم در خصوص پیشگیری از بیماری ایدز مشاوره بدهد. در حد مربی که شد، مرتب کرج می‌رفت و به بیماران و خانواده‌های درگیر با این بیماری مشاوره می‌داد.
فتنه ۸۸ یکی از آوردگاه‌هایی بود که مجید قربانخانی بصیرتش را در آن نشان داد. او که بسیجی پایگاه مسلم ابن عقیل و از اعضای گردان امام علی(ع) بود، روزهای فتنه به دل آتش فرو رفت و با سرنترسی که داشت، در آرام کردن اوضاع نقش مؤثری ایفا کرد. پدرش می‌گوید: «آن روزها نمی‌شد مجید را در خانه پیدا کرد. همراه بسیجی‌ها سوار موتور می‌شد و به مرکز شهر می‌رفت.

دلش می‌سوخت که چرا برخی از شرایط پیش آمده سوءاستفاده می‌کنند.

از طرفی سر نترسی داشت و تمام قد در میدان ایستاده بود. هر چقدر هم می‌گفتیم مراقب خودت باش، گوشش بدهکار نبود. صبح از خانه می‌زد بیرون و شب برمی‌گشت.
داخل گوشی پسرم دو اسم به عنوان دخترانم ذخیره شده بود. گویا او دو خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و به آنها کمک می‌کرد.
یکی از این خانواده‌ها دو دختر داشتند که پسرم آنها را با عنوان دخترانم ذخیره کرده بود. بعد از شهادت مجید آن خانواده از کمک‌های پسرم خبر دادند و اینکه سعی می‌کرد از هر جهت کمک حالشان باشد.
 
آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌اند که این‌طور برای رفتن تلاش می‌کند که خودمان هم باورمان شده بود.
یک روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی شد و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد: "به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم".
من خیلی به هم‌ریختم. مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که پشت سرش می‌زدند کارت‌های بانکی‌اش را روی میز گذاشت و جیب‌هایش را خالی کرد تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را می‌کشاند. 

تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب بود. وقتی کارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.

 

از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت.
روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم ناغافل برود. مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم.

چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود.

من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست.

فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌ دل کند؟!
یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام...😭

صفحه اینستاگرام مادر شهید قربانخانی

 

پای مجید به سوریه که می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری که چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد.

همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر کوچک‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم. اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است.

همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. آن‌قدر که خواهرش می‌گفت: مجید تهران که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری.
از آنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد.

تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته بود. مجید به خاطر خالکوبی‌هایش طوری در سوریه وضو می‌گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می‌شود و راحت وضو می‌گیرد.

وقتی جوراب یکی از رزمندها را می‌شست یکی از بچه‌ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می‌گوید: مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ مجید هم جواب می‌دهد: این خالکوبی یا فردا پاک می‌شود، یا خاک می‌شود. همین هم شد. فردای آن روز تیری به بازوی چپ(محل خالکوبی) و چند تیر به پهلو و شکمش اصابت کرد و برای همیشه در خانطومان ماندگار شد.
مجید حتی لحظه شهادتش با اینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی می‌کرده و فحش می‌داده است. حتی به یکی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می‌گفتند مجید داری شهید می‌شوی فحش نده. می‌گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شکلی حرف می‌زنم. 

یکی از دوستانش می‌گوید هرکسی تیر می‌خورد بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می‌زد تا اینکه شهید شد".🕊

همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم.

آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که اگر کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم.

حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم در گوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان فهمیدم چه اتفاقی افتاده است...

«آقا افضل» هم با شهادت پسرش سرکار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید». بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی که مجید در عکس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم.
از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشکل سختی داشتم که پسر شما حاجتم را داد. من فقط یک‌بار خواب مجید را دیده‌ام.

خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو.

حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است».
تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌ای باور نکرده‌اند. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید که آن‌قدر سریع گذشت که نتوانست آنها را به‌جا بیاورد.

گاهی گریه می‌کند و می‌گوید پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند: مهم حق‌الناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیرد».

 

بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند
مجید به تازگی برگشته است. با اینکه کوچه قدم‌هایش را کم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌کند.

هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشُسته است. کت‌ و شلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یکی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های کوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است که مجید همیشه با او بازی می‌کرد.

یک روز کاغذی دست من داد و که رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام. یکی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های کوچه را جمع کردیم بدو آمد جلو فکر می‌کرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید که آمد در را رویش قفل کنید و دیگر نگذارید برود.
از وقتی مجید شهید شده است، بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش از هزار بار در کل یافت آباد به نام مجید قربان‌خانی قربانی کشته‌اند. حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کرده‌اند. مجید گفته بود بعد از شهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود...

 

وصیت نامه‌ی شهید بزرگوار مجید قربان‌خانی:📃
✨بسم رب الشهدا و الصدیقین✨
سلام عرض می‌کنم خدمت تمام مردم ایران. سلام می‌کنم به رهبر انقلاب و سلام عرض می‌کنم به خانواده عزیزم. امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش می‌کنم بعد از مرگم خوشحال باشید و گریه بر مصیبت اباعبدالله کنید. سر پیکر بی‌جان من خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه‌ای؛ آقا جان اگر صدبار دگر متولد شدم برای اسلام و مسلمین جان می‌دهم.
 
🌷و السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته🌷
📝
🌺رقیه جان بر سینه می‌زنم که مبادا درون آن
غیر رقیه خانه کند عشق دیگری🌺

کتاب شهید مجید قربانخانی با عنوان «حر مدافعان حرم»🌷
نوشته خانم کبری خدابخش✍🏻
انتشارات دارخوین📚

 

 

تکاور حاج مهدی هداوند فرمانده یگان فاتحین تهران و فرمانده شهید مجید قربانخانی در مراسم یادبود و سالگرد این شهید گفت: دو سال قبل شرایط به گونه‌ای بود که می‌توانستیم نیرو به سوریه اعزام کنیم. ولی در سال گذشته این امکان وجود نداشت.

چند ماه قبل از شهادت مجید، افرادی که می‌خواستند به سوریه اعزام شوند به درب منزلم می‌آمدند حتی شب هم می‌ماندند تا آن‌ها را برای اعزام معرفی کنم.
به یکی از دوستانم پیغام دادم و گفتم که نیروهای بسیجی از من می‌خواهند تا برای اعزام معرفی‌شان کنم. با کمال تعجب گفت: بچه‌ها را بیاور. گفتم اگر قصد دارید ۵۰ نفر اعزام کنید، معرفی نکنم چون باقی دیگر باور نمی‌کنند که در این حد ظرفیت داشتیم.
موافقت کردند که ۵۰۰ نفر را برای اعزام معرفی کنم. فراخوان دادم و نیروها را جمع کردم. اولین جلسه هم در اسلامشهر برگزار شد.
مجید شوخ طبع بود به همین جهت در نخستین جلسه آشنایی نظرم را جلب کرد. در میان صحبت‌هایم با نیروها چند بار شوخی کرد که خیلی جدی گفتم «اگر شوخی کردن را ادامه بدهی، بیرونت می‌کنم.

من را در آغوش گرفت و گفت «با من دعوا کن. کتکم بزن ولی بیرونم نکن. تو را به حضرت فاطمه (س) قسم می‌دهم تا من را اعزام کنی.» گفتم آنجا جنگ است شوخی که نیست، اما باز هم با شوخی‌ سعی کرد تا نظرم را جلب کند. با تایید انجام شده و اصرارهایش راضی به اعزامش شدم. این قسم مجید در لحظه شهادت حالم را بد کرد چون ۴ تیر به پهلویش اصابت کرده بود.
در سوریه ما با نیروها برای آزادی منطقه دیگری می‌جنگیدیم که درخواست کردند باید به خان‌طومان برویم. در آنجا به نیروها بازوبندی می‌دادند تا رزمندگان را از نیروهای دشمن شناسایی کنند. ما با عجله وارد عملیات شدیم و بازوبند دریافت نکردیم. آنجا به تصور اینکه نیروهای که مقابل ما نیروهای خودی هستند پیشروی کردیم. وقتی نزدیک شدیم متوجه شدیم که دشمن است.
قرار بود سمت راست ما فاطمیون و سمت چپ زینبیون عمل کنند که آن‌ها نرسیدند به همین جهت از سه طرف محاصره شدیم.

آن روز نیروها از ۶ صبح تا ۷ شب روز در عملیات بودند. اگر سی ثانیه دیرتر خط دشمن را می‌شکستیم، شکست می‌خوردیم. در آنجا هیچ امکاناتی اعم از سنگر، آرپی‌جی و ... نداشتیم. تنها با کلاش می‌جنگیدیم. گرفتن خاکریز دشمن در آن شرایط یک معجزه بود.
شرایط به صورتی بود که همه بر روی زمین خوابیده بودند، اگر ده سانت سر را بلندتر می‌کردند مورد اصابت گلوله قرار می‌گرفتند. از ۱۲ نفر شهیدی که در آن عملیات داشتیم، ۷ نفر آن‌ها با اصابت گلوله به سرشان شهید شدند. اولین مجروح این علیات مجید بود. وقتی تیر خورد مرتضی کریمی کنارش بود. مهدی حیدری هم به سرش تیر خورده بود و "یا زهرا" می‌گفت.

در آن لحظه چند تن دیگر از رزمندگان که از بچگی با هم بزرگ شده بودند، مجروح شدند. مجید درد داشت و از من خواست تا تیر خلاص بزنم. با عصبانیت گفتم به سمت دشمن تیر می‌زنم نه تو. تو باید زنده بمانی زیرا تا از بین بردن اسرائیل باید بجنگیم. مرتضی با دیدن این صحنه خیلی حالش بد شده بود اما تا آخرین لحظه ایستادگی کرد.
بی‌سیم زدم و درخواست ماشین کردم تا مجروحین را به عقب برگردانند. در حال هدایت بچه‌ها بودم که متوجه شدم مرتضی کریمی و مجید قربانخانی را توسط موشک کورنت به شهادت رساندند.
بعد از این که از خط برگشتم سخنم را با این جمله شروع کردم "سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت نیست». من در آن شرایط که ده سانت نمی‌شد بلند شویم، ایستادم و سالم ماندم. ولی این شهدا انتخاب شدند.
مدتی با تک تیرانداز از دور پیکر شهدا را زیر نظر داشتیم. هر که به پیکر شهدا نزدیک می‌شد، می‌زدیم. یک شب مرتضی کریمی به خوابم آمد و گفت: «بعد از شهادت، حضرت زینب(س)، برایمان نامه نوشت و ما هم جسممان را به ایشان هدیه کردیم. شما برگردید». چهل روز بعد از شهادت نیروهایم با وجود این که همسرم بیمار بود، برگشتم. من با آن‌ها رفته و حالا باید تنها برمی‌گشتم.
شب قبل از شروع عملیات، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام سخنانم، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبی‌ات مشخصه؟ چند بار گفتم بپوشون». پاسخ داد: «این خالکوبی یا فردا پاک می‌شود، یا خاک می شود». این آخرین شوخی مجید بود.

 

مستند بدون تعارف
در گفتگو با خانواده شهید مجید قربانخانی

 

 

✍🏻خدایا حکمتت را شکر.
چه خوب بنده نوازی می‌کنی.
چه نیکو خریدار آنهایی می‌شوی که خود را در وجودت ذوب کرده و از بین همه دارایی‌های دنیا تنها تو را و بودن با تو را خواسته‌اند. و با این انتخاب یک شبه ره صد ساله طی کرده‌اند.
داستان زندگی شاهرخ ضرغام‌ها، محمدرضا رضوانی‌طلب‌ها و مجید قربانخانی‌ها و... نشان از یک چیز دارد. و آنهم اینست
هرکه را خداوند آبرویش را بخرد مصداق بارز "تعزّ من تشاء" است.
مهربانا! چه زیبا خدایی می‌کنی.
به آبروی این شهدا که مثل پروانه در آتش عشقت سوختند خریدار قلب‌های مجروح و زنگار گرفته از گناه ما نیز باش.

 

 

شادی روح حرّ مدافعان حرم شهید مجید قربانخانی صلوات🌸

 

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی