شهید محمدحسین محمدخانی
حرف دل:
ما دههشصتیها با جنگ تحمیلی بزرگ شدیم و با سالهای سازندگی و پس از آن قد کشیدیم.
قصهی مردانگی سرداران و دلیرمردان شهید آن زمان را از پدرانمان زیاد میشنیدیم. آرزوی محالمان دیدنشان بود، حتی برای یک بار. در باورمان آنقدر بزرگ و دست نیافتنی بودند که میپنداشتیم هیچوقت دیگر، مثل آنها از مادر زاده نخواهد شد.
باکری، همت، زینالدین، کلهر، صالحی، کاظمی، طهرانیمقدم، دقایقی، باقری، صیاد شیرازی و... و...
نام هرکدامشان را سنجاق زده بودیم به گوشهای از دلمان.
غافل از اینکه از میان خودمان،(همین دههشصتیها) هستند کسانی که مثل همت و صیاد و باکریاند.
و این خصلت جنگ است. از عاشقان، مرد میسازد و از کسانی که مرد عمل باشند مدرسه انسانسازی درست میکند.
درست مثل "حاج عمار"، "علمدار حلب" که بودنش و رفتنش سراسر مدرسه است.
هم محلهای بودیم و از همکلاسیهای برادرم بود. وقتی شهید شد و رفت برادرم خیلی بیتاب شد. کسی فکر نمیکرد در نزدیکیمان مردی با آن عظمت و بزرگی زندگی میکرده که حالا دیگر نیست...
و امروز وقتی داستان بودن و شهادت حاج عمار را برای شما عزیزانم جمعآوری میکردم، هرگز فکر نمیکردم یک نام دیگر، کنار نامهای زیبای اسطورههای میهنم، بر تارک قلبم، سنجاق خواهم کرد.
نام و نام خانوادگی: محمدحسین محمدخانی
تولد:۱۳۶۴/۴/۹، تهران.
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶، حلب، سوریه.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۵۳، ردیف ۸۷، شماره ۱۷.
متولد نهم تیر ۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دههشصتیها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جبههها به یاد نداشت.
تنها ۴ ساله بود که حضرت روحالله به خدا پیوست. اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش. و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبرش سیدعلی حفظ حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیریها به درد آمده، زن و بچه ۹ ماههاش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید و رفت. رفت تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش، که از حرم آلالله در کشوری غریب دفاع کند. هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمیدید.
او سالهای متمادی در اردوهای جهادی در مناطقی همچون بشاگرد، جور دیگری دفاع را در خدمت به مردم محروم آنجا تجربه و تمرین کرده بود. مرد عمل بود و شجاع. مرید امام حسین(ع) بود و به قول مادرش اصلا مدافع حرم به دنیا آمده بود.
محمدحسین با جهاد انسی دیرینه داشت.
قاسم کارگر، مسئول بسیج دانشآموزی مسجد محلهشان(مهرآباد جنوبی) در مورد او میگوید: «حدود سال ۷۴ بود که محمدحسین برای ثبتنام در بسیج سراغم آمد.
آن روزها او کلاس پنجم بود. محمدحسین جزو بچههایی بود که خیلی راحت در دل همه جا باز میکرد. قرار بود تابستان آن سال با دانشآموزان ممتاز مدارس، کلاسهای فوق برنامه داشته باشیم. محمدحسین هم جزو دانشآموزان درسخوان بود و سعی میکرد در همه کارها پیشقدم باشد. تابستان آن سال در اختتامیه بسیج دانشآموزی، بچهها را برای اردو به بهشت زهرا بردیم.
محمدحسین برخلاف بقیه دوستانش با محیط بهشت زهرا(س) و قطعهی شهدا به خوبی آشنا بود. وقتی بر مزار شهدا حاضر میشدیم محمدحسین زندگینامه آن شهید را برایمان تعریف میکرد. این کودک ۱۲ ساله برخلاف بسیاری از افراد، به خوبی با شهدا آشنا بود. حضور در کنار پدری رزمنده و ایثارگر باعث شده بود تا شهید محمدخانی به خوبی با مضمون جهاد و ایثار آشنایی داشته باشد.
وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم تعجب نکردم. او همیشه آرزوی شهادت داشت. هروقت مرا میدید، دستم را در دستش میگرفت و میگفت: "حاجی حلالم کن. تو مسجد آمدن را به من یاد دادی".
آخرین باری هم که دیدمش ایام فاطمیه بود که برای دیدن دوستانش به مسجد آمده بود. با من تماس گرفت و گفت: "حاجی من در مسجد هستم و میخواهم ببینمت". گفتم: "کمی دیر میرسم". در پاسخم گفت: "حاجی برایم دعا کن که شهید شوم".
وقتی خبر شهادت محمدحسین را شنیدم آن جمله آخرش در ذهنم تداعی شد که چقدر محمدحسین عاشق شهادت بود».
مادرش میگوید:
محمدحسین، دوران کودکی پرجنب و جوشی داشت؛ خیلی شاداب و پرنشاط بود...
بازیهای محمدحسین از همان کودکی حول جنگ و جبهه و شهادت بود.
همبازیهای او خواهرش بود که یکسال از او بزرگتر بود و عمهش که چند ماه کوچکتر و اغلب پسرخالههایش که فرزند شهید بودند.
با بالش توی خانه سنگر درست میکرد و همبازیهایش گاهی همرزم و گاهی اوقات دشمن فرضی بودند.
عشق تفنگ داشت. توی سنگر با دشمن فرضی میجنگید و زخمی میشد و من زخمش را میبستم. و اینکار در روز شاید ده بار تکرار میشد بدون اینکه هیچکس خسته شود...
محمد حسین محمدخانی، اصالتا یزدی بود، با اینکه متولد تهران است.
او سالهای دانشجویی خود را در رشتهی مهندسی عمران در یزد سپری کرد و از فعالان بسیج دانشجویی بود. کاردانیاش را هم در رشته عمران در این دانشگاه گرفت.
در ترم دوم، خانه کوچکی در یزد اجاره کرد. خانهای که به خاطر عشق او به سیدالشهدا(ع)، تبدیل به حسینیه و با پرچم و کتیبههای حسینی، محلی برای برپایی هیئت شد. بعد از مدتی محمدحسین با چند تن از دوستان دانشجوی خود هیئت «علمدار حسین(ع)» را پایهگذاری کردند که برنامههایش در خانه خودش برگزار میشد.
روحیه بسیجی پای محمدحسین را در همان روزهای اول به بسیج دانشجویی دانشگاه باز کرد.
حضور پررنگ در برنامههای بسیج و روحیه جهادی و توان مدیریتی، باعث شد مسئولیت حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد یزد را به او بسپارند.
در ماههای پایانی دانشجویی، همسری با شرایط خاصی که مدنظر داشت را پیدا کرد و ازدواج کرد.
خواهرش درباره انتخاب همسر محمدحسین میگوید:
"برای محمدحسین خیلی خواستگاری رفتیم. واقعاً آدم مشکلپسندی بود. روی هرکسی یک عیبی میگذاشت. میگفت اینها هیچ کدام به روحیات من نمیخورند و به کارم نمیآیند. خودش دقیقاً میدانست دنبال چه چیزی است. انگار محمدحسین روزهایی را میدید و پیشبینی میکرد که ما نمیدیدیم".
محمدحسین را با نام حاج عمار میشناختند و این از آن روی بود که واقعا برای رهبرش "عمار" بود. او که مهندسی عمران خود را از دانشگاه یزد کسب کرده بود و دانشجوی فوق لیسانس مدیریت فرهنگی بود، زودتر از خیلیها راهش را پیدا کرد و وظیفهاش را در برابر شقیترین انسانها شناخت و برای مصاف با آنان هجرت کرد به سرزمین سوریه.
حاج همت بود برای حاج قاسم.
پس از شهادت این شهید بزرگوار، حاج قاسم سلیمانی با کلماتی مقتدرانه او را اینگونه توصیف کرد: "رشادتها و شجاعتهای شهید عمار مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه میگذاشتم و میگفتم مراقب خودتان باشید".
خوشا آنان که زینب یارشان شد
صداقت در عمل گفتارشان شد
به عباس اقتدا کردند و رفتند
علمدار حسین سردارشان شد
حضور وی در سوریه با عنوان مربی آموزشی شروع شد، اما چنان در بین نیروها درخشید که مورد توجه فرماندهان ارشد نظامی واقع و بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) منصوب شد. محمدحسین را در سوریه به نام مستعار «حاج عمار» میشناختند.
شجاعت و دلاوری محمدخانی باعث شده بود که همواره او را در خط مقدم ببینند. دل بیباک و سرنترس محمدحسین در بین نیروهایش مشهور بود. در عین فرماندهی و هوش نظامی، همیشه در میانهی میدان بود. تا اینکه نیمه آبان سال ۹۴، آرزوی دیرینهاش تحقق یافت و در حومه شهر حلب به خون سرخ خویش آغشته گشت و خود را به قافله شهدا رسانید.
پیکر پاک محمدحسین محمدخانی پس از چند روز به تهران بازگشت و با حضور پرشور و باشکوه دوستان و رفقای دور و نزدیکش در بهشت زهرا(س) و در جوار مزار عموی شهیدش به خاک سپرده شد.
"اشهد انَّ" شما زندهتر از ما هستید!
مرگ در مسلک ققنوس ندارد جایی...
همرزمش میگوید:
"میدیدیم چطور دارد پرمیکشد، از خندههایش مشخص بود. از شوخیها و شیطنتهایش معلوم بود.
از کار کردنش میشد فهمید که دیگر وقت رفتنش شده...
عمار کلا خیلی کار میکرد، بخصوص چند شب قبل عملیات تا لحظه شهادتش کارش خیلی بیشتر شده بود، واقعا شب و روز نداشت. چندین روز بود نخوابیده بود.
یکروز ماشین یکی از فرماندهها خراب شد. طول میکشید تا مکانیک بیاید. محمدحسین گفت: "فرصت خوبیه یه چرتی بزنیم. بیا تو هم بخواب". بعد چشمهایش را بست.
دوربینم را درآوردم و دوتا عکس از او گرفتم. وقتی به عکس نگاه کردم با خودم گفتم: "چقدر آروم خوابیده، انگار شهید شده"، وقتی عکس بعد از شهادتش را دیدم، دیدم انگار خوابیده، عین همون عکس آرام و آرام و خوشگل، حتی خیلی خوشگلتر از آن عکس. راز آن آرامش را میدانستم، تازه داشت یک دل سیر استراحت میکرد، تازه داشت خستگیهای آن همه زحمت کشیدنهایش را درمیکرد. در آغوش خدایش راحت خوابیده بود"...
یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ
ارْجِعِى إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً
فَادْخُلِى فِى عِبَادِى
وَادْخُلِى جَنَّتِى
"بعضی وقتها که میخواست برود جلسه به من تلفن میزد و میگفت: "من ماشین ندارم. بعد از جلسه بیا دنبالم".
گاهی اوقات درگیر کار میشدم و یکدفعه یادم میافتاد که ای داد بیداد! عمار منتظر بوده که من بروم دنبالش.
سریع میرفتم مقر و سوال میکردم که "عمار را ندیدهاید"؟
آنها هم میگفتند که جلسه تمام شده و او رفته! یکبار که اینطور شد سریع برگشتم تا لااقل او را بین راه سوار کنم. قدری جلوتر دیدم دارد در شانهی جاده آهسته قدم میزند و میرود. دم پایش ترمز کردم و او سوار شد. گفتم لابد از دستم شاکی است و الان کلی غر سرم خواهد زد.
آمد بالا و یک سلام و علیک گرم با من کرد. اصلا به روی خودش نیاورد که چقدر توی آن آفتاب منتظرم بوده و بعدش هم پیاده راه افتاده.
گفت : "آقا اسماعیل ضبط رو روشن کن". بعد هم همراه مداح شروع کرد به خواندن و سینه زدن.
توی دلم گفتم بنازم به چنین فرمانده خاکی و بیریا"...
همسر محمدحسین میگوید:
به او گفتم: "راضیام شهید شوی ولی الان نه؛ توی پیری".
محمدحسین گفت: “لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد".
وقتز پیکرش را آوردند آرام خوابیده بود. امیرحسین را برای خداحافظی آوردیم و روی سینه شهید گذاشتیم. پدر و پسر چند لحظهای در کنار یکدیگر بودند. این آخرین دیدارشان بود.
بعد از شهادت محمدحسین، خیلیها از من میپرسیدند: چطور میتوانی اینقدر آرام باشی؟!
در جوابشان میگفتم: "محمدحسین به آرزویش رسیده، چرا ناراحتی کنم؟! خدا این قربانی را بپذیرد"! برای خودم هم جالب بود. شاید اگر قبلا این حرف را از کسی توی این موقعیت میشنیدم، فکر میکردم که داغ است و دارد شعاری صحبت میکند، اما اینطور نبود.
واقعا به چیزی که میگفتم اعتقاد داشتم. میدانستم که حسین آنجا هم تمام حواسش به ماست و تنهایمان نمیگذارد. آخر محمدحسین خیلی مهربان بود. آنقدر زیاد که گاهی خودم متعجب میماندم و میگفتم مگر میشود یک نفر اینقدر عاطفی باشد و مهر و محبت داشته باشد. توی خط که بود پیامهای قشنگی برایم میفرستاد. یک بار برایم نوشت:
گرچه با ساعتِ من
ثانیهای بیش نبود…
ساعتی را که کنارت گذراندم،
خوش بود…
از دست نوشتههای شهید محمدحسین محمدخانی:📝
مولای یا مولای، انت العزیز و انا الذلیل و هل یرحم الذلیل الا العزیز.
و من گمشده در این ذلالت ضلیل و در جرگه ضالین این ذلالتم و تو نور هدایتی هستی، عالم تاب!
عاجزانه میگویم و میخواهم : "کریمانه بر من بتاب" که محتاج این تابش کریمانه هستم.
و "یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر" و پر کن کیل بیچیزی را از نور هدایت کریمانهات و مرا از سجن و زندان این هوای نفس برهان که عمری را در این زندان، به نادانی و جهالت محبوس گشتهام، ای کسی که برآورنده دعا هستی قبل از دعا...
سلام عمار جان
حالِ دلتنگی ما
خوب است،
جایت اما خالی
همه جا حرف شده؛
عشق میآید
و ملالی نیست
جز دوری تو
و یادمان داد
زینب سلام الله علیها
که بگوییم و نبینیم
به جز از زیبایی...
السلام ای عشق
این کتاب مخاطب را غافلگیر خواهد کرد؛ چه آنهایی که شهید محمدخانی را میشناختهاند؛ چه آنها که او را نمیشناختند!
در واقع این کتاب روایت عاشقانه ۵ سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است.
جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.
چاپ هفتم کتاب «عمار حلب» اثر محمدعلی جعفری در ۴۵۰صفحه از سوی نشر روایت فتح با قیمت ۱۹هزار تومان روانه بازار کتاب شده که در مجموع ۱۴هزار نسخه از این کتاب منتشر شده است.
برشی از متن کتاب📖📃
دفعۀ اول که پا گذاشتم توی هیئت، یکییکی من را چپاندند تنگ بغلشان و ماچبارانم کردند و حسابی تحویلم گرفتند. که چی؟! بیا بالای مجلس بنشین. ما را بردند جلو و کلی خوشآمد گفتند. خیلی جالب بود برایم. آدمهایی که میدیدم، خیلی جذاب بودند. به من میگفتند که ما تو را از خودمان میدانیم. من را به اسم کوچک صدا میزدند. میگفتم: بابا اینجا کجاست دیگه؟! چهجای باحالی!
ممدحسین هم آمد و من را سفت چسباند توی بغلش. بهقاعدۀ خودم فکر میکردم اهل بگیروببند باشد، از این بسیجیهایی که گیر میدهند به همهچیز. خیلی لوطی و عشقی پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «جوادیه، تهرانپارس».
خودش بچۀ مینیسیتی بود. جفتمان بچۀ شرق تهران بودیم. گفت: «بچهمحل هم که هستیم». میگفت: «اینجا هیئت دانشجوییه و خودمون اینجا رو میگردونیم».
رفتارشان را توی هیئت برانداز میکردم. یکسره با هم میپریدند و حسابی جفتوجور بودند. رفاقتشان رگوریشه داشت. ممدحسین و رفقایش آخر هیئت میماندند و با بچهها قاطی میشدند. میآمدند کفشها را واکس میزدند. کار کوچکی بود، ولی بهچشم من خیلی بزرگ میآمد. دغدغه داشتند ما با چه برمیگردیم. وسیله داریم یا نه. اینکه کسی پیاده از هیئت برنگردد، برایشان مهم بود. ممدحسین میگفت: «اینها ماشین ندارن، تکتک برسونیدشون».
ما را سوار ماشین یا موتور میکرد، میفرستاد. تا ما نمیرفتیم، خودش نمیرفت. به همه احترام میگزاردند. بچههای غریبه و آشنا را از هم سوا نمیکردند. حتی آن بچهسوسولهای مو فشن دانشگاه را هم تحویل میگرفتند. میگفتند که آنها هم از خودمان هستند...
روایت "علمدار"
مستندی از زندگی شهید "محمدحسین محمدخانی"
شعری که شهید محمدخانی در طول دوران زندگیاش مدام آن را زمزمه میکرد و بعد از شهادتش توسط مادر بزرگوار شهید محمدخانی در محضر رهبر معظم انقلاب خوانده شد. اما امام خامنهای آن را تصحیح کردند:
سر که زد چوبهی محمل، دل ما خورد ترک
غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک
و چنان سوخت که بر سر در آن، این شده حک
سر زینب به سلامت سر نوکر به درک
حضرت آقا در جواب این مادر شهید شعر را تصحیح کرده و فرمودند: "چرا به درک؟ به فلک"!
شقایقهای صلواتتان نثار روح ملکوتی و آسمانیش باد.