شهید رضا نظری
حرف دل :
قصه امروز قصهی سوختن است.
سوختن عاشقی در عشق معشوق.
سوختن فرشتهای حین نجات همنوع.
سوختن ساختمانی در شرارههای آتش.
و سوختن جگر مادری پایین همان ساختمان، در انتظار بازگشت فرشتهی خونین بالش.
عاشقی که در آتش عشق میسوزد، نهایت در آغوش معشوق رها میشود.
ساختمانی که در هُرم آتش ذوب میشود بالاخره آوار خواهد شد.
اما حرارت قلب مادری خیره به لهیب آتش، که پاره پارههای دلش را با التماس از آن تمنا میکند، کدام آب یارای خاموشی است؟!
و این تمنا نه یک دقیقه و ساعت و روز، که ده روز طول میکشد...
و آتش، از میان این قلب خاکستر، هنوز شعلهور است، و آرزوی در آغوش کشیدن آرام جانش را، فریاد میزند...
در میدان جنگ، هیچ مادری شاهد شهادت عزیز دلش نیست.
هنگامه نبرد، هیچ مادری نیست تا از به خاک افتادن جوانش فرو بریزد.
اما امروز مادری آرزو میکرد: "که ای کاش مادر نبودم". میگفت: "پیکر شهید قربانخانی را که آوردند، وقتی مادرش استخوانهای دردانهاش را در آغوش گرفت به حالش غبطه خوردم. ده روز شاهد سوختن جگرگوشهام بودم و هیچ کاری برایش از دستم برنیامد. نگذاشتند حتی استخوانهای سوخته رضایم را ببینم". میگفت: "تا حالا جایی دیدهای مادری ده روز شاهد سوختن بچهاش باشد"؟!...
و قصهی امروز همین جا تمام نمیشود...
هرکه را آرزوی شهادت است باید سوختن بیاموزد. سوختن در آتش عشقی که "رضا نظری" را پروانه کرد.
قدیمیها میگفتند اسم مهم است. شخصیت آدم را میسازد. همهی باورت میشود از آنچه که هستی و قرار است بشوی. باید نام خوب گذاشت روی فرزند.
بعضیها اما، جلوترند از بقیه. دنیا که میآیند اسمشان را با خودشان میآورند.
روزی که چشم به دنیا باز کرد تولد محبوب دل مادرش امام رضا بود. به عشق حضرت علیبن موسیالرضا علیهالسلام، اسمش را رضا گذاشتند.
رضا با عشق به ولی نعمتش بزرگ شد، رعنا شد، قد کشید و با این احوال قند در دل مادرش آب میکرد.
برای زیارت امام هشتم، از همان کودکی، سر از پا نمیشناخت. با اقوام راهی مشهد میشد. با بسیج مسجد هم که جای خود داشت. برای انجام وظیفه به خلقالله و قبولی در سازمان آتشنشانی هم نذر کرد و به پابوس آقا مشرف شد و دست پر برگشت.
رضا، لبریز بود از عشق امام رضا(علیهالسلام). چند روز بعد از حادثه تلخ ساختمان پلاسکو، هشتمین شهیدی بود که از زیر آوار خارج شد قبل از اینکه بتواند به قولی که به مادرش داده بود برای بردنش به پابوسی حضرت وفا کند...
و ما امروز، در هشتمین روز ضیافت خداییمان، دست تمنا به سوی این فرشته آسمانی دراز میکنیم.
نام و نام خانوادگی: شهید رضا نظری
تولد: ۱۳۶۸/۳/۲۴، اراک
شهادت: ۱۳۹۵/۱۰/۳۰، تهران، ساختمان پلاسکو.
گلزار شهید: گلزار شهدای مدافع حرم استان مرکزی، شهر اراک.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا (سلاماللهعلیها)، قطعه ۵۰.
زندگی نامه :
مهندس شهید رضا نظری در خرداد ماه ۶۳، مصادف با میلاد امام رضا علیهالسلام به دنیا آمد. به همین خاطر نامش را رضا گذاشتند. فرزند اول خانواده بود و یک خواهر و برادر داشت.
مدرک لیسانس مکانیک را که گرفت به خدمت سربازی در پلیس ۱۱۰ مشغول شد و سپس در مخابرات استخدام گردید ولی به دلیل علاقه شدید به آتش نشانی و انتصاب پسر عمویش در این سازمان، بعد از قبولی در آزمون و گذراندن مراحل ادرای در اسفندماه ۹۴ به شغل شریف آتشنشانی روی آورد.
با پشتکار زیاد مراحل سخت آموزش را به پایان رساند و در آبان ماه ۹۵ وارد ایستگاه ۱۳ بعثت شد.
رضا پسری باایمان و مذهبی خادمالحسین علیهالسلام و بسیجی فعال در گردان علیبنابیطالب علیهالسلام بود.
رضا از کلاس سوم نماز و روزهاش را شروع کرد. وقتی به سن تکلیف رسید مکبر مسجد بود؛ دهه محرم لباس مشکی به تن و در عزاداری شرکت مینمود.
خصوصیات اخلاقی جالب و قابل توجهی داشت. هروقت از مقابل بیمارستانی رد میشد اللهم اشف کل مریض میخواند. هر وقت از جلوی امام زادهای میگذشت دست به سینه میشد و سلام میداد. اسراف را دوست نداشت. نان خشکها را جمع میکرد و در روزهای تعطیل به پارک پردیسان میبرد. بهخاطر شغلی که انتخاب کرده بود نکات ایمنی را بیشتر رعایت میکرد. هنگام خروج از خانه برق اضافه را خاموش میکرد، شارژر و تلویزیون را از برق میکشید و میگفت: ما باید رعایت کنیم تا بقیه نیز یاد بگیرند.
پسری مهربان و دلپاک بود. به پدر و مادر و مخصوصا پدربزرگ و مادربرزگ احترام خاص میگذاشت. برای همه اقوام و دوست و آشنا احترام زیادی قائل بود و زودتر سلام میداد. با هرکسی نسبت به سنش رفتار میکرد؛ از خودگذشتگی، حس همیاری و همدلی زیاد داشت؛ بهخاطر اینکه کسی از دستش ناراحت نشود خودش را به سختی میانداخت.
درحالی که با داشتن لیسانس میتوانست در قسمت اداری مشغول به کار شود اما نپذیرفت و برای کمک به مردم، قسمت عملیات را انتخاب کرد...
عشق دیگری هم بود که رضا را بزرگ میکرد و از او مرد میساخت.
۱۴ ماه بیشتر نداشت. خانه پدربزرگش حوالی خیابان فلسطین بود. نزدیک بیت رهبری.
آن روزها، آزادههای سرافراز میهن، داشتند به خانههایشان برمیگشتند. رضا کنار مادرش از پشت پنجره نظارهگر آنان بود.
عشق به ولایت آزادگان غیور را به سوی ولی خود میخواند و رضا شاهد این دلدادگی بود. با مادرش میآمد کنار این ستارهها و بهانه دلتنگی آنها میشد. پدرانی که سالها از جگرگوشههایشان دور مانده بودند دست و پاهای کودکانه و شیرینش را میبوسیدند و به گردنش چفیه میانداختند. برایش عاقبت بخیری از خدا طلب میکردند.
رضا از همان کودکی شاگرد مکتب عشق بود. و قرار بود با نمره شهادت ممتاز شود.
محل کارش تهران بود و ما در اراک زندگی میکردیم. در تمام سالهایی که علیرضا از ما دور بود دلتنگش بودیم و در هر فرصتی که پیش میآمد دیداری تازه میکردیم. او با پدر و مادرم زندگی میکرد و بهشدت مراقب آنها هم بود. علیرضا از طریق تلفن، پیامک و تلگرام، تمام اتفاقاتی را که برایش میافتاد با ذوق و شوق برایمان تعریف میکرد. همیشه با هم شوخی میکردیم و گاهی قهر و آشتی و لجبازی نیز چاشنی صحبتهایمان بود. ولی برای خودم هم عجیب است که چرا هفته آخر قبل از آتشسوزی ساختمان پلاسکو، گفتوگوهایمان فیلسوفانه شده بود.
مادربزرگ مادری شهید، که شهید سالها کنار او و پدربزرگش زندگی کرد.
بیست ساله بود که به عمره مفرده مشرف شد.
همراه مادری که رضا همه هستیاش بود.
برای بار دوم، مُحرِم که میشدند، مادر نائب اقوام میشد و رضا به نیابت از پدربزرگی که هیچ وقت ندیده بودش و دو شهید از شهدای دفاع مقدس طواف میکرد.
🌹وهاب پرداخته نام پدر احمد
🌹نورالله بیژن نسب نام پدر احمد
حضور شهید در منا و عرفات سال ۸۸
حضور شهید در منا و عرفات سال ۸۸
تابستان ۹۵ رضا در ایستگاه ۲۵ سعادت آباد مشغول آموزشهای سخت و سنگین بود. ماه رمضان بود و به علت گرمای شدید و سختی آموزش، رضا چند روزی را نتوانسته بود روزه بگیرد.
خیلی ناراحت بود و هر روز به مادر میگفت: "چقدر سخته که نمیتونم روزه بگیرم. آموزش با دود آتش همراهه و نمیتوان روزه گرفت". وقتی عید فطر خواستند زکات فطره خانواده را بپردازند رضا گفت: "من باید امسال کفاره روزههایی رو که خوردم رو بدم".
مادر به رضا گفته بود: "پسرم شرمنده! کفاره برای کسی هست که نتونه تاسال دیگه قضای روزشو بجا بیاره نه شما".
رضا هم جواب داده بود: "خدا را چه دیدی شاید تا سال دیگه زنده نموندیم"؛ و کفارهاش را تمام و کمال پرداخت. رمضان که رسید شش ماهی از شهادتش میگذشت.
چقدر این مداحی را دوست داشت.
هر بار برای مادرش خوانده بود اشک در چشمان مادر حلقه زده بود.
...منم باید برم آره برم سرم بره...
و از مادر میخواست بقیهاش را او بخواند.
...منم یه مادرم پسرمو دوسش دارم...
آرزو داشت راهی حرم شود. تازه آموزشیاش تمام شده بود و اجازه مرخصی نداشت. کارش البته دفاع از شهر بود و هربار که میرفت برگشتنش با خدا. اما عاشق بود و عشق این حرفها سرش نمیشد.
بعد از شهادتش، یکی از دوستانش خبر آورد که رضا اخیرا برای دفاع از حرم عمه سادات، ثبت نام کرده بوده است. قسمت نشد مدافع حرم خانم زینب سلام الله علیها شود. مدافع جان مردم وطن شد. سوخت تا کسی در آتش نسوزد.
خاطرات :
هر روز بودن با او برای ما خاطره بود اما شبی خوابی از او دیدم که جالب است شما هم بدانید.
تهران هم ایستگاههای پرزنگ دارد و هم ایستگاهای کمزنگ. من مایل بودم در ایستگاه پرزنگ مشغول به کار شوم ولی خب شانسی بود و شانس من به ایستگاه کم کار افتاده بود.
از روز تقسیم، من مدام پیش مدیر منطقهمان میرفتم که ایستگاه من را عوض کند که بنا به دلایلی صلاح نمیدانست و قول چند ماه دیگر را میداد؛ تا اینکه حادثه پلاسکو رخ داد.
غم از دست دادن رفیق و همکارانم از یک طرف و حسرت ایستگاه پرکار برای رسیدن به هدف خدمت، از طرفی دیگر، بدتر از قبل اذیتم میکرد و تلاشم هم بیفایده بود. شنیده بودم در این حادثه چهارتا از نیروهای ایستگاه یک شهید شدهاند. به آن ایستگاه رفتم و به یکی از آتشنشانهایشان گفتم که میخواهم اینجا خدمت کنم اگر کسی جایگزین هست به من خبر بده. بعد از آن چند ماهی گذشت و خبری نشد. شبی خواب دیدم که جنگ شده و همه دارند اعزام میشوند به منطقه جنگی. ما هم با آتشنشانان داشتیم اعزام میشدیم برای جنگ. یک دفعه چشمم افتاد به رضا که او هم داشت میرفت جنگ. رفتم بغلش کردم و گریهکنان گفتم: "رضا دورت بگردم اینجا چه کار میکنی داری میری جنگ؟!".
توی خواب میدانستم رضا شهید شده به همین خاطر نمیخواستم از او دور شوم ولی او عجله داشت و گفت: "من باید برم". همین جوری که داشت میرفت گفتم: "رضا چرا هیچ کاری برای من نمیکنی؟(قبلا از او خواسته بودم که برای جابجا شدنم به ایستگاه یک کاری بکند) همینطور که داشت میرفت با خنده گفت: "شمارتو بگو ببینم". صبح که از خواب بیدار شدم دیدم گوشیم دارد زنگ میخورد. جواب دادم. از ایستگاه یک برایم جایگزین پیدا شده بود. همان صبح رفتم ایستگاه یک؛ و با جایگزینم صحبت کردم. او هم
میخواست برود به ایستگاهی که نزدیک خانهشان باشد چون مادر مریض احوالی داشت.
از رضا براش گفتم. نکته جالب اینجا بود که میگفت رضا همسایه روبرویی ما در اراک بوده و در مراسم و برنامههای رضا شرکت میکرده است. شاید رضا برای جابجا شدن او هم کاری کرده بود.
الان که این مطالب را مینویسم، در ایستگاه یک شیفت هستم...
آقای نور از همکاران آموزشی شهید🎤
الحق و الانصاف، رضا جوان برحق و مهربانی بود و همیشه لبخند بر لب داشت. در این مدت کوتاهی که در ایستگاه ۱۳ آتشنشانی مشغول به خدمت بود بنده هم افتخار همکاری با ایشان را داشتم. از روز اولی که وارد ایستگاه آتشنشانی شد از طرف فرمانده وقت، جهت خدمت معرفی شد و من مامور شدم تا ایشان را راهنمایی کنم تا در قسمتهای مختلف ایستگاه معرفی بشوند و آشنائیت کامل از وضعیت عملیاتی ایستگاه داشته باشند.
چند روزی گذشت. از روزهای اول، این عزیز کاملا جا افتاد. وارد مانورهای مختلف و کلاسهای آموزشی از جمله دورههای مختلف شد که عکسهایش هم موجود است.
رضا شفیعی شهید دیگری از این ایستگاه بود که ما در کنار آنها دوران خوبی داشتیم.
رضا قبل از اینکه یک همکار باشد یک رفیق خوب بود.
نه من و نه هیچ یک از دوستان و همکاران، یک صحنه و یک حرف نابهجا و یک حرکت زشت یا دلگیرکننده و ناراحتکننده از این شهید، به یاد نداریم. با اخلاقی که این بزرگوار داشت از این دوست و از این رفیق و از این آتشنشان عزیز جز خوبی کسی چیزی به یاد نخواهد داشت. جوانی با ایمان، با دلی آرام که چهرهی آرامشبخشی داشت. لبخندی که بر لب داشت را همیشه به خاطر دارم و در ذهنم ثبت شده است.
یک روز از روزهای عملیاتی در ایستگاه که در کنار یکی از خودروهای عملیاتی ما مستقر و در حال چک لیست کردن تجهیزات بود، بنده را در کنار خودش دید و گفت: "آقا روحالله خوب و مهربان سلام". بسیار مرا تمجید کرد و با الفاظ و کلمات مخصوص و زیبایی که به کار میبرد مرا شرمنده خود کرد.
به او گفتم: "نه عزیز! ما رو نبین که شاید فقط چند سالی سابقه بیشتر داشته باشیم، اما شما آقارضا خیلی فرق میکنی حتی با خیلی از کسانی که روزهای اول که وارد سازمان آتشنشانی میشن".
گذشت. یک ماهی از حضورش نگذشته بود که من به علت جابجایی نیرو به دستور مدیران وقت به شیفت دیگری مامور شدم و از تیم عملیاتی که آقا رضا شفیعی و آقا رضا نظری حضور داشتند علیرغم میل قلبی خودم خارج شدم.
کمتر از دو هفته نگذشته بود که روز ۳۰ دی حادثه پلاسکو پیش آمد. آن روز پنج شنبه بود دقیقه به دقیقهاش در ذهنم ثبت شده است؛ و یک یک اتفاقاتش را به خاطر دارم.
صبح آن روز برخلاف روزهای گذشته، زمان استراحتم بود و در منزل استراحت میکردم؛ بلافاصله بیدار شدم. همان اوایل صبح که دقایق کمی از حادثهی پلاسکو گذشته بود ساعت هشت و ده دقیقه بود. نیم ساعت از حادثه پلاسکو گذشته بود. زمان حادثه پلاسکو ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه یا پنجاه و نه دقیقه بود. بلافاصله خبر این حادثه از طریق خبرگزاریها و رسانههای مختلف به سرعت در حال انتشار بود. خیلی سریع با یکی از دوستان اعزام شدیم به محل؛ ما با لباس شخصی بودیم و بالاجبار با یک لباس غیر سازمانی حضور پیدا کردیم. زمانیکه من رسیدم برابر بود با اعزام ایستگاه ۱۳ به محل، یعنی من از سمت شرق ساختمان خیابان جمهوری وارد
مجموعه شدم. دوستان عزیز ایستگاه ۱۳ شیفت <ب> با خودروهای عملیاتیشان در چهار راه استامبول مستقر شدند...
...و این دوستان وارد ساختمان شدند. وضعیت، یک وضعیت معمول عملیاتی بود. نیروها در حال عملیات بودند و کار خودشان را انجام میدادند. هیچکس فکر نمیکرد که ساختمان بخواهد بریزد و حتی نگران حادثهای باشد که میخواست اتفاق بیفتد.
دوستان وارد میدان عملیاتی شدند و در بخش عملیاتی بعد از اینکه به حالت نظم سازمانی قرار گرفتند به دستور فرمانده عملیات وارد ساختمان شدند. ما هم در کنار خودرو توسط دو تا از پرسنل دیگر سازمان که به عنوان اُپراتور خودرو و پمپهای عملیاتی بودند مستقر و نظارهگر عملیات بودیم. کمتر از چند دقیقه وضعیت ساختمان به حالت بحرانی خود رسید.
حریق گستردهتر از دقایق قبل و وضعیت کاملا یک وضعیت خاص شد که همه را نگران کرده بود. ریزش و آوارِ اول صورت گرفت؛ آوار اول شامل تخریب چند طبقه از طبقات بالای ساختمان بود که بخشی از ساختمان را شامل میشد که متاسفانه در همان ریزش اول ما شاهد محبوس شدن و مسدوم شدن چندتن از آتشنشانان خود بودیم.
با مخابره بیسیم و تماسی و ارتباطی که داشتند با داخل ساختمان به این موضوع رسیدند که چند نفر از آتشنشانها آسیب دیدهاند و نیاز به کمک نیروهای خارجی دارند. تا بچهها بیایند و به آنها کمک کنند، آوار دوم آمد و پس از آن هیچ امیدی برای ما نماند. بخش داخلی و طبقات بالایی ساختمان کاملا تخریب شده بود و آنجا بود که برای من و همکاران باقی مانده که در کنار خودرو بودیم بدترین زمان و روز ممکنمان رقم می خورد.
به دنبال دوستانم که اطلاع داشتم داخل ساختمان هستند دویدم. به سمت ساختمان رفتم اما گرد و خاک ساختمان، محصولات آواری موجود و وضعیتی که آوار به وجود آورده بود چنان وضعیت بدی را ایجاد کرده که ساختمان را گم کردم. در دقایق اول اصلا نمیشد به سمت ساختمان پیش رفت. وقتی که چند لحظه گذشت و آوار خاکها و گرد و خاک خوابید دیگر اثری از آن ساختمان نبود.
باورمان نمیشد که ساختمان به این بزرگی و به این قدمت و قامتی که داشت اینگونه به تپهای از آوار و آجر و خاک و آهن تبدیل شده باشد. نگران پنج پرسنل ایستگاه ۱۳ بودم که در داخل ساختمان بودند. در این بین فرماندهی میدان را دیدم؛ وضعیت را از ایشان جویا شدم. باز هم پیش رفتم. برانکاردی پیدا کردم که بتوانم به بچههای آسیب دیده کمک کنم؛ برانکارد را پیش بردم اما به نتیجهی خاصی نرسیدم.
همین لحظه آقای محسن بابایی یکی از بازماندگان این حادثه را دیدم که برانکارد اورژانس در اختیار او بود. در حال حمل مصدوم دیگری از حادثه به بیمارستان بود. از او وضعیت دوستانی را که نیستند و داخل ساختمان رفتهاند را جویا شدم. او هم بیاطلاع بود و گفت: "وقتی که آوار ریخت من دیگر کسی را ندیدم؛ آمدم پای نردبان آخری که میشد با آن بچهها و نیروهای آتشنشانی را نجات داد، توانستم آتشنشان سعید احدی را ببینم و نجات دهم".
از آقای احدی وضعیت را جویا شدم...
سعید احدی تا دقایق اول هیچ حرفی نمیتوانست بزند. در حالت شوک روحی قرار گرفته بود. با چند سوالی که از او کردم متوجه وضعیت روحیش شدم. فقط از صحنهای که مقابل چشمانش برای یکی از آتشنشانها اتفاق افتاده بود چند کلمهای گفت. من همچنان پی دو آتشنشان باقی مانده یعنی رضا نظری و رضا شفیعی میگشتم. زمان میگذشت و کمکم امیدمان ناامید میشد.
از جستجوی اطراف ساختمان و پرس و جو از آتش نشانان به این نتیجه رسیدیم که رضا نظری و رضا شفیعی در داخل میدان عملیاتی حاضر نیستند و میشد فهمید که یا این عزیزان شهید شده و زیر آوار قرار گرفتهاند، یا توسط اورژانس به بیمارستان منتقل شدهاند.
تا اواخر شب نزدیک ساعت یازده دوازده شب بود که باز هم به این امید که امکان دارد در بیمارستان باشند لیستهای مصدومین را چک کردیم، چندین بیمارستان را که توسط اورژانس آتشنشانها به آن منتقل شده بودند را جستجو کردیم اما دریغ از اینکه خبری از این دو عزیز به ما برسد.
فردای آن روز مشخص شد که شانزده نفر از
بهترین همکارانمان که از بهترین آتشنشانان کشور عزیزمان بودند، در این حادثه اسفبار به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
ایستگاه ۱۳ آتشنشانی بعد از آن شاهد این بود که دوتن از بهترین و جوانترین و شجاعترین آتش نشانانش را از دست داد.
بیشک این عزیزان در طول عمرشان به درجهای از انسانیت و شرافت رسیده بودند که خداوند مرگشان را شهادت رقم زد. برای ما امر سختی است که دیگر این بزرگواران را در بین خود نداریم. دیگر نه رضا شفیعی در ایستگاه هست و نه رضا نظری؛ تنها چیزی که به یادگار ماند اسم و نام و خاطرات خوش با این عزیزان بود.
عکسهای آخر ورود این عزیزان به ساختمان پلاسکو تنها چیزی است که از این دوستان به یادگار مانده است. چهرهی شاد و آرامش بخش این عزیزان و لبخندی که بر لب دارند حکایت از این دارد که در دلشان آرامش آسمانی و بهشتی جا گرفته و از سوی خداوند به درجهای از لطف و معرفت رسیدندهاند که تا دقایقی دیگر قرار است به سوی خداوند پربکشند.
🎤راوی: روح الله ابراهیم زاده
از کارکنان سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی تهران، همکار شهید
آخرین عکس شهیدان رضا نظری و رضا شفیعی هنگام ورود به ساختمان پلاسکو
شهادت لیاقت رضا بود، اگرچه برای منِ مادر، این داغ خیلی زود بود و خیلی آرزوها برای فرزندم داشتم و اینکه باور کنم او دیگر نیست بسیار دشوار است.
برای پسرم آرزوها داشتم، هنوز عرق آموزش به تنش خشک نشده بود، و تنها ۴۳ روز بیشتر لباس آتشنشانی را به تَن نپوشیده بود که به خاطر سهلانگاری و غفلت عدهای، امروز او دیگر در جمع ما نیست. او میتوانست بیشتر از این به مردم و کشورش خدمت کند.
شب قبل از وقوع حادثه تلفنی با او صحبت کردم. ساعت ۹ صبح بود که در تلگرام برایم پیغام گذاشته بود با این مضمون که "بخندید زیرا خنده عمر را زیاد میکند" با دیدن پیام او پاسخش را مثل همیشه دادم ولی با گذشت زمان وقتی دیدم هنوز پیغامم را نخوانده و پاسخی نداده است نگران شدم.
آن لحظه بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم جواب دادم. خواهرم بود که از آن طرف خط به من گفت: "ساختمان پلاسکو در تهران آتش گرفته و چند آتشنشان زیر آوار ماندهاند". نگرانیام بیشتر شد. هر چه با رضا تماس گرفتم او جواب نمیداد.
طاقت نیاوردم و با حال خیلی بد ساعت ۳ بعدازظهر بود که به سمت تهران به راه افتادم و ۱۰ روز با چشم خونبار، انتظار دیدار روی فرزندم را کشیدم.
زمانی که عملیات آواربرداری انجام میشد هر بخشی که از آوار برداشته میشد و در جستجوی پیکرها بودند، گویی قلبم فشرده میشد، باورم نمیشد پسرم زنده نباشد، به این فکر می کردم که حتما رضا زنده از زیر آور بیرون میآید.
پسرم روز حادثه به همراه دوستش "رضا شفیعی" در ماشین استقرار آتشنشانی بودند که وقتی حادثه رخ میدهد به دلیل کمبود نیرو، آنها هم به محل اعزام میشوند.
روزهای آخر نوحهای با مضمون شهدای مدافع حرم با خود زمزمه میکرد و به من میگفت دوست دارد برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) عازم سوریه شود. ولی من مخالفت کردم و به او گفتم خدمتی که به خلقالله میکنی اجرش کمتر از مدافعین حرم نیست.
چند روز قبل از شهادتش از من میخواست که تنها دعای عاقبت بخیر شدن برایش کنم، دوست داشتم پسرم را در لباس دامادی ببینم ولی به راستی چه زیبا عاقبت بخیر شد. و خوشحالم از اینکه امروز همه از پیر و جوان نام و یاد رضا را در ذهن دارند و از او به نیکی یاد میکنند.
او را در خانه علیرضا صدا میکردیم ولی خودش رضا را بیشتر دوست داشت و اولین باری که او را رضا صدا کردیم در بهشت زهرا و موقعی بود که روی سنگ مزارش حک شده بود: "رضا؛ راضیم به رضای خدا"...
آخرین پیام شهید به مادر هنگام عزیمت به تهران(قبل از حادثه پلاسکو)
انگار میدانست دیگر ماندنی نیست🕊
چت شهید با برادر کوچکش
علیرضا! عزیز دلم! این رسمش نبود!
ما باهم قول و قرارها داشتیم! باهم وعدهها گذاشتیم! باهم عهدها بستیم! این رسمش بود که مرا تنها بگذاری در این دنیای پر هیاهو؟! و گوی سبقت را از من بگیری و به این زودی مرا ترک کنی و به سر منزل مقصود برسی؟! عجب بیوفا بودی! هرچند، بیوفایی از تو نبود از روزگار بود که اینچنین زود پرگشودی!
های روزگار! چه بیوفایی تو! این حق من نبود که سهمم از همه دنیایم بشود یک تابلوی آهنین بر سر کوچهام که با هر بار نگاهش قلبم بریزد و در اندوهی عمیق فرو روم! عجب بی وفا بودی روزگار! بارها در کودکی شنیده بودم از پدربزرگ که با صدایی خسته و عصایی لرزان، وقتی به آلبوم عکسها نگاه میکرد زیر لب میگفت: روزگار بیوفائیست! ولی هیچگاه درک نکردم معنی کلامش را! تا که خیلی زود رسیدم به این نقطه از زندگیم، حالا زمان برایم ایستاده و قصد گذر ندارد و من چه دردناک درک کردم با تمام وجودم معنای کلام پدر بزرگ را...
ولی روزگار این رسمش نبود.
چه غمگینانه عکس تو را در بین ۱۵ تن دیگر میبینم. گویی تویی وجود ندارد؛ برای دیگران هیچ معنایی نداری شاید تو را نبینند شاید تو را نشناسند و به راحتی از کنارت عبور کنند؛ نمیدانند در پس یک عکس پرسنلی ساده چه دنیایی خفته است؛ یک جوانمرد واقعی در پس عکس لبخند میزند؛ ای کاش بهجای یک عکس ساده، فیلمی از تمامی جوانمردی و فداکاریت به نمایش عموم میگذاشتند تا همه بدانند چه دنیایی را از دست دادهام...
صفحه اینستاگرامی شهید آتشنشان
رضا نظری
آخرین تصویر پروفایل شهید رضا نظری
در این امتحان بذل جان را ببینید
گلافشانی ارغوان را ببینید
فرو ریخت دلهای عشاق، افسوس
شکست دل و استخوان را ببینید
ندیدید اگر درد پیدای ما را
کنون داغهای نهان را ببینید
بجز جامه شعله بر تن نکردند
دلیران، یلان، عاشقان را ببینید
شب حمله بر خصم دون را که دیدید
دوباره شب امتحان را ببینید
اگر شور غواصها را ندیدید
شهیدان آتشنشان را ببینید
آخرین سفر مشهد رضا برای ادای نذر قبولی در آزمون آتشنشانی
مزار شهید در جوار شهدای مدافع حرم اراک
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم...
یادمان شهید در بهشت زهرا(سلاماللهعلیها) تهران، قطعه ۵۰.
شادی روح سبکبال همه شهدای آتشنشان خصوصا شهدای پلاسکو و شهید رضا نظری صلوات🌸
اشک امان نمیدهد تا بنوسیم از شما
شعر تمام قد شدی مرد غیور جان فدا
عاقبتت بخیر شد بهر دعای مادرت
روزه ی هشتمین شده کن نظری به ما رضا
شهید رضا نظری🌷
شعر از فاطمه شعرا
تقدیم به روح ملکوتی شهدای آتشنشان حادثه پلاسکو
شادی روح سبکبال همه شهدای آتشنشان خصوصا شهدای پلاسکو و شهید رضا نظری صلوات🌸
و باز ترنم دلنشینی دیگر از سرودههای سرکار خانم #فاطمه_شعرا هدیه به روح ملکوتی شهید عزیز رضا نظری:🌺
تنها که شدی بیا که ماوای تو ام
مجنون که شدی بیا که لیلای تو ام
از یاد نبرده ام دمی یاد تو را
این رسم من است، من که مولای توام
تا میل به من رسیدنت هست بیا
خواهان که شدی بیا تمنای تو ام
زائر که شدی چه دور و نزدیک بدان
دعوت شده ی منی که آقای تو ام
با پا نه فقط بزن یه دریا دل را
قطره که شدی بیا که دریای تو ام
حتی تو اگر به یاد من دل ندهی
من لحظه به لحظه در تماشای تو ام
🌸چه خوب اما رضا خریدارت شد شهید امام رضایی🌸
امامت لحظه به لحظه در تماشایت بود حتی در زیر آوار هم تو را به خودش نسبت داد😭