امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !

۲۹ مطلب با موضوع «سی روز سی شهید 14» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۱۲ ق.ظ

شهیده دکتر رضوان نورمند چالشتری

برنامه‌ی امسال گروه بود تا جای ممکن از اکثر استان‌های ایران عزیز، شهید داشته باشیم؛
و «شهیده دکتر رضوان نورمند چالشتری» از خطه‌ی مردم خونگرم و مهمان‌نواز چهارمحال و بختیاری، که مدافع سلامت بود و جانش را فدای مردم دیارش کرد، میزبان امروز ما شد...

🫀🧕🏻
نام و نام خانوادگی شهیده: رضوان نورمند چالشتری
تولد: ۱۳۵۳/۶/۱۸، سامان، استان چهارمحال بختیاری.
شهادت: ۱۳۹۹/۹/۵، بیمارستان هاجر شهرکرد.
گلزار شهید: گلزار شهدای سامان.
🦜

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۱۲
چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۲۴ ق.ظ

شهید محمدجلال ملک محمدی

🖇
هروقت از کوچه‌شان رد می‌شدم تصویر بزرگش کنار درب خانه‌شان، نظرم را جلب می‌کرد.
صورت نورانی و خندانی که زیر آن نوشته بود: «برایم صلوات بر محمد و آل محمد بسیار بفرستید.»
آرزویم شده بود یک روز زنگ خانه‌شان را بزنم؛ بروم داخل و با مادرش هم‌صحبت شوم.
تا اینکه در اتفاقی غیرمنتظره افتخار دیدار «مادر شهید محمد صالحه» روزی‌ام شد. توی دست‌های لرزانش برگه کاغذی بود که شماره تلفن «خانم ملک‌محمدی» روی آن نوشته شده بود. خوشحال بودم که از خدا چیز دیگری نخواسته‌ام.
به خواسته‌ام رسیدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن...
باید برایش صلوات زیاد بفرستم.
شما هم یادتان نرود! امروز، در این اولین روز سال، برای «شهید محمدجلال ملک‌محمدی» زیاد صلوات بفرستید...

🌻
نام و نام خانوادگی شهید: محمدجلال ملک‌محمدی
تولد: ۱۳۶۳/۹/۲۳، تهران.
مجروحیت: ۱۳۹۶/۳/۵، موصل، عراق.
شهادت: ۱۳۹۶/۴/۱۲، بیمارستان بقیه‌الله (عجل الله تعالی فرجه‌الشریف)، تهران.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۲۶، ردیف ۷۹، شماره ۱۳.
🦋

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۴:۲۴
سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۱۵ ق.ظ

شهید امیر کمندی

🖇
«قانون انتظار» را خوب فهمیده بود.
«منتظر هرچه که باشی، بالاخره وارد زندگی‌ات می‌شود.»
روزی نبود که به شب برسد و حرفی از شهادت نزند.
فکر همه جایش را هم کرده بود...
و چه خوب به آرزویش رسید؛ توی همین شهر؛ بین همین مردم...
شهید مدافع امنیت وطن، «امیر کمندی» را می‌گویم.
و امروز «هانیه نوری» عزیز، دوست نویسنده‌مان، واسطه شده تا سرکار خانم «پریسا مرادی» را، همراه با همسر شهیدش، میزبان مهمانی امروزمان کند...

🥀
نام و نام خانوادگی شهید: امیر کمندی
تولد: ۱۳۷۰/۵/۲۲، تهران.
شهادت: ۱۴۰۱/۸/۷، اغتشاشات تهران.
گلزار شهید: گلزار شهدای نسیم‌‌شهر، کرج.
🕊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۱۵
دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۳۹ ق.ظ

شهید حسن خواجه پور

🖇
هرسال برای معرفی شهدای منا، دست به دامن او می‌شوم. «زهرا شعبانی» عزیز، دوست شهیدزاده‌‌ام.
همو که از عطوفت و مهر مادر و سایه و تکیه‌گاه پدر و همسرش، در مسیر رضایت حضرت الله گذشته است.
او که پناه واقعی‌اش خداست ما را با شیرزنی چون خودش، آشنا می‌کند. بانو «سمیه محمدزاده» همسر شهید منا «حاج حسن خواجه‌پور».
همسری عاشق و مادری صبور. او که تنها به انتظار ظهور منجی، دخترکانش را با عشقی تمام در دامان مهربانش می‌پروراند.
چون دیگر بازماندگان حادثه‌ی غم‌بار منا، سوزش قلب و زخم جگرش، تنها با رجعت شهیدان، در سپاه مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف، خنک خواهد شد و التیام خواهد یافت.

🕋
نام و نام خانوادگی شهید: حسن خواجه‌پور
تولد: ۱۳۵۹/۹/۲۸، گراش، استان فارس.
شهادت: ۱۳۹۴/۷/۲، سرزمین منا، عربستان سعودی.
گلزار شهید: گلزار شهدای گراش.
🕊📿

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۳۹
يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۵۰ ق.ظ

شهید جانی بت اوشانا

🖇
همیشه وقتی مادر پدرهای قد خمیده با صورت‌های تکیده از رنج انتظار، که به دنبال چند پاره استخوان فرزندشان، در راهروهای ستاد معراج، بالا و پایین می‌روند را تصور می‌کنم، دلم هزار بار در خود مچاله می‌شود.

ما جوانان جنگ‌ندیده، تصویر همیشگی‌مان از مادران شهدای مفقودالاثر دفاع مقدس، پیرزنی با چادر نماز گلدار است که یک طرفش را میان دهانش گرفته‌ و سمت دیگرش را زیر بغل گذاشته‌ است.
توی دستش هم عکس جوانش است و مدام قربان صدقه قدوبالایی می‌رود که معلوم نیست در دل خاک است یا عمق آب، یا همراه آتش، به خاکستری مقدس تبدیل شده است.

خیلی‌هایمان ممکن است در تشییع شهدای گمنام شهرمان، پا به پای این مادران قدم برداشته‌ایم و گریسته‌ایم. نه برای جاودانگی شهید، بلکه برای ثانیه‌های انتظار مادران‌شان و فرآیند زایش دلتنگی از این دوری و آوار شدنش روی دل مادران شهدای مفقودالاثر.

حالا جوانی را آورده‌اند که می‌گویند مادرش از چشم‌انتظاری دق کرده و پدرش از غصه‌ی انتظار آب شده. جوان شهیدمان بی‌کس و کار، بعد از ۳۸ سال برگشته و یک امت، شده‌اند همه‌ی کس و کارش!

مادران شهدا برایش زبان گرفته‌اند و پدران شهدا با تسبیح شاه‌مقصودشان ذکرگویان آمده‌اند.
شهری برایش خواهری کرده‌اند و جوانان، زیر تابوتش را گرفته‌اند و نگذاشته‌اند غریب بماند.

کاری به این نداشته‌اند که «جانی»، آشوری بوده؛
جان او را عاشورایی بدرقه آغوش مادرش کرده‌اند تا برایش بار دیگر لالایی بخواند.

مادر لالا لالا لالا بکن خوابی
مادر همه خوابن تو بیداری...

✍🏻الهه قهرمانی

🎁🌲
نام و نام خانوادگی شهید: جانی‌بت اوشانا
تولد: ۱۳۴۳/۶/۱۵، تهران.
شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳، عملیات بدر، شرق دجله.
گلزار شهید: آرامستان آشوریان اسلامشهر.
⚰️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۵۰
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۰۰ ق.ظ

شهید احمد کشوری نیا

🖇
گاهی قسمت، چیز دیگری است! تو یک جور فکر می‌کنی، اما جور دیگری قرار است بشود!
با هزار برنامه‌ریزی منتظر رسیدن مطالب یک شهیدی؛ اما جور نمی‌شود و شهیدی دیگر به ناگاه جایش را می‌گیرد.
شهید «احمد کشوری‌نیا» از آن شهدایی است که کرامتش نمک‌گیرمان می‌کند.
باید پای داستان زندگی‌اش بنشینی، از همسر و برادر و رفقا و هوادارانش بشنوی تا بفهمی چرا گاهی قسمت، چیز دیگریست!...
«لیلا غلامی» عزیز، از همکاران خوبمان، واسطه‌ی این خیر کثیر است...

👮🏻‍♂
نام و نام خانوادگی شهید: احمد کشوری‌نیا
تولد: ۱۳۵۷/۱۲/۲۸، خرم‌آباد.
جراحت: ۱۴۰۱/۱۰/۱۷، جاده ساوه_همدان، درگیری با قاچاقچیان.
شهادت: ۱۴۰۱/۱۰/۲۳، بیمارستان حضرت ولی‌عصر (عج) تهران.
گلزار شهید: گلزار شهدای سراب یاس، خرم‌آباد.
🥀


👮🏻‍♂

📚حاجیِ حج‌نرفته

صدای بوق‌های پی‌درپی دستگاه مانیتور قلب، هنوز نشان از حیات داشت. حاج‌احمد، باید آخرین کارش را هم در این دنیا انجام می‌داد. همه حاجی صدایش می‌کردند؛ اما او هیچ‌وقت، حج نرفته بود. می‌گفتند: «کارهایی که تو برایمان کرده‌ای ثوابش از هزاران حج مقبول بیشتر است.» می‌گفتند: «کلمه‌ای بالاتر از حاجی نمی‌تواند معناکننده‌ی مرام و معرفت تو باشد.»

جراح بلند گفت: «کلیه برای اهدا آماده است.» و حاج‌احمد یادش افتاد چقدر التماس کلیه‌هایش را کرده بود تا در سرمای وحشتناک جاده‌های همدان، چندین شبانه‌روز در برف و بوران، برای نجات مردمی که در جاده، گیر افتاده بودند، دوام بیاورند تا همه به محل گرم و آذوقه برسند.

نوبت به اهدای کبد رسید؛ و حاج‌احمد جگر شیر داشت؛ پس دعا کرد آن‌ را به کسی اهدا کنند که همانند خودش، محکم و استوار، برای نجات مملکت، به دل خطر بزند و با اسلحه خالی هم بتواند خلافکارها را دستگیر کند...

و حالا اهدای قرنیه، چشمی که سال‌ها برای ایران، بی‌خوابی کشید و برای مردم، بارانی شد...
چشمی که همیشه در برابر ناموس مردم، فروافتاده بود.
چشمی که در مواجهه با دشمن، شرربار شد و در مواجهه با مظلوم شرمنده...

صدای بوق ممتد دستگاه مانیتور، در فضای اتاق عمل پیچید.
دیگر وقت آن بود که پاداش همه‌ی نیکی‌هایش را ببیند. وقت مُحرم شدن بود.
او خودش را در لباس احرام، به همراه سایر شهدا، در طواف دید.
خندید...
حاجیِ حج نرفته، بالاخره حاجی واقعی شد.

✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۲/۱۱/۱۸
👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین: زهرا فرح‌پور
🥀

👮🏻‍♂
اواخر اسفند سال ۱۳۵۷ بود که به دنیا آمد.
اسمش را احمد گذاشتند؛ به عشق حاج احمدآقای خمینی؛ که همان‌قدر صادق باشد و درست‌کار. و البته مظلومیت را هم با نامش به ارث گرفت.

حدودا چهار ساله بود. وقت کوچ شده بود. با برادر کوچک‌ترش وحید، شیر به شیر بودند.
مادر، وحید را که کوچک‌تر و نحیف‌تر بود بغل گرفته بود. خواهرها احمد را با خود می‌آوردند. در یکی از اتراق‌های وسط راه، بین سر به سر گذاشتن و شیطنت دخترها، همه سوار شدند و راه افتادند؛ الّا احمد که دور از چشم خواهرانش، لابه‌لای علف‌های بلند مسیر، جا مانده بود!
مادر جلو می‌رفت و وحید را می‌برد و به خیالش پسرش احمد، در آغوش گرم خواهرانش پشت سرش می‌آید.
سواری از دور صدا زنان نزدیک شد. قافله ایستاد. مادر پسر بچه‌ای را دید که در آغوش سوار، می‌خندید.
سوار که نزدیک شد، مادر با دیدن احمد که سالم و سرحال در آغوش غریبه‌ای، از دست چرنده و درنده‌ی صحرا، جان سالم به سر برده بود، از حال رفت.

خطرهای این چنینی زیاد از سرش گذشته بود. چه در کودکی‌اش که در علفزار جا ماند؛ چه آن روزی که با برادرش مشغول بازی بود که ماری به آن‌ها نزدیک شد؛ چه آن موقع که در پادگان، در زمان آموزش، گواتر راه نفسش را بسته بود و دکتر ناامیدانه خواسته بود او را پیش خانواده‌اش بفرستند تا با توجه به کمبود امکانات، نفس‌ها و لحظات آخر را کنار عزیزانش باشد.
احمد اما آدم تسلیم شدن نبود. همه خطرهایی که می‌توانست به راحتی جان یک انسان عادی را در یک مرگ عادی بگیرد، انگار با اراده‌ای خنثی می‌شد تا احمد به روز ۲۳ دی ماه ۱۴۰۱ برسد.
🥀

👮🏻‍♂
از بچگی اهل خودنمایی نبود. یک روز برفی با اصرار، مادرش را بی هیچ حرفی به مدرسه کشانده بود. مادر در بین راه با خودش می‌گفت: «احمد که اهل شر به پا کردن نیست؛ چرا گفته حتما بروم مدرسه؟!»
به مدرسه که رسید دید احمد در مسابقات فوتبال مقام آورده است. انگار این پسر رویی برای تعریف از خود نداشت.
هر چه می‌کرد در سکوت بود و هر مشکلی که داشت خودش به تنهایی حل می‌کرد. بار همه را برمی‌داشت ولی از بار خودش، روی دوش کسی نمی‌گذاشت...

🥀

👮🏻‍♂
بعد از ازدواج، پنج سال در خوزستان مشغول به کار شد. همسرش در خرم‌آباد، این پنج سال را با دلخوشی وجود احمد گذراند.
گذشت تا قرعه به اسم ساوه افتاد. ساوه دور بود و سختی رفت‌وآمد، احمد را مجبور کرد بیتا را با خود به غربت ببرد.
نزدیک ساوه، تصادف سنگین، نه تنها جهاز دست نخورده‌ی عروس را ناکارآمد کرد، که علاوه بر آسیبی که به کمر و لگن بیتا زد، سر احمد را هم شکست.
احمد که انگار کل راه، بیتا را لای پر قو آورده باشد که خراشی رویش ننشیند، جوری با سر شکسته، و خونی که از صورتش می‌چکید دور بیتا می‌چرخید و حواسش به او بود که اصلا متوجه نشد تمام تن و بدن بیتا آغشته به خون سر او شده است.
پرستارها در بدن بیتا به‌دنبال جراحت می‌گشتند اما متوجه شدند خون، متعلق به مردی است که پشت در بخش زنان داد و هوار راه انداخته که: «من باید زنم را ببینم.» به همین خاطر هر پزشکی که نزدیکش می‌شد اجازه معاینه نمی‌داد.
مراقب همه بود؛ اما اول از همه بیتا و بعد از او حسین! نور چشمی که خدا بعد سال‌ها انتظار، به بیتا و احمد هدیه داده بود.
روز تولد حسین، با همه مشکلات مالی که داشت، پلاک و زنجیری طلا برای بیتا خرید. حس شادی و استرس و افتخار، باهم از چشم‌ها و حرکاتش می‌بارید...
بیتا با دیدن اشک شوقش و تعریفی که از حسین جلوی همه می‌کرد: «خدا قشنگ‌ترین هدیه‌اش را به ما داده بیتا! اگر بدانی چقدر زیباست!» با خودش فکر می‌کرد، چقدر پدر بودن به احمد می‌آید...

حسین را مثل خودش بار آورد. همیشه می‌گفت: «باید مرد شود. روی پای خودش بتواند بایستد. به کسی نباید تکیه کند.»
🥀

👮🏻‍♂
شجاعتش بین همکارانش، مثال‌زدنی بود.
یک روز، با اسلحه خالی به دنبال خلافکار بودند. رفتند تا رسیدند به لانه اصلی‌شان. اسلحه خالی را جوری گرفته بود که انگار گلوله‌هایش تمام نمی‌شوند و جوری عربده می‌کشید که کسی جرأت نزدیک شدن پیدا نکند. با اسلحه‌ی خالی، خلافکار را گرفتند.
همین جسارت‌ها بود که دور و بر ساعت ۳ بعدازظهر ۱۷‌ام دی ماه، کار دست همسر و فرزند و کس و کارش داد.
احمد، از پنجره ماشین تعقیب و گریز به بیرون پرت شد. سرش، که در تصادف قبلی، دندان بر جگر گذاشته بود و به احمد فرصت داده بود تا آن‌طور که لیاقتش را دارد و خدایش برایش می‌خواهد با این دنیا خداحافظی کند، مجددا ضربه خورد.

دعا و استغاثه فایده نکرد. بعد آن همه اتفاق، بعد بارها گذشتن از دهن مرگ، الان وقتش بود!
الان که حسین دیگر راه و رسم زندگی را از پدر یاد گرفته بود و می‌توانست همه ویژگی‌های او را به خاطر آورد. الان که بیتا می‌توانست به مرد کوچکش تکیه کند. الان که بعضی از زندانی‌هایش از جرم و جنایت به خاطر حمایت‌های برادرانه حاج احمد دست کشیده و راه درست را در پیش گرفته بودند!
الان می‌توانست، به مراد دلش برسد.
🥀

👮🏻‍♂
وقتش رسیده بود آخرین مأموریتش را انجام دهد. به هرکه هرچه نیاز دارد از کلیه و کبد تا چشم‌های همیشه مهربانش را ببخشد.
الان شاید کسی از اعضای خانواده‌اش تاب خداحافظی نداشت؛ شاید کسی نمی‌توانست دنیا را بدون او تصور کند. شاید چنین پدر و عمویی را دنیا کم به خودش دیده بود. شاید داشتن چنین همسری کم‌نظیر بود. اما؛ وقتش رسیده بود.
احمد، با همه شجاعت و حمایتگری و بی‌ادعا بودنش، امتحانش را کامل پس داده بود. حالا خسته بود. از این تکالیف زندگی و مأموریت‌ها. نیاز به استراحت داشت و چه استراحتی بالاتر از پرواز به سمت خدا...
عاقبت همانطور شد که همیشه دوست داشت و همیشه می‌گفت.
او کاری کرد که اسمش با جسمش دفن نشود.
🥀

👮🏻‍♂
خاطره‌ای از محمد کشوری‌نیا برادر شهید🎤

چند سال پیش بنابر اتفاقاتی بیکار شده بودم و از همه دنیا ناامید بودم. احمد که از وضعیت من باخبر شد سریع به‌من زنگ زد و گفت در شهر ساوه برای من کار پیدا کرده است. منزل من در کرج بود. برای مشغول به‌کار شدن باید در ساوه می‌ماندم. به او پیشنهاد کردم که اجازه بدهد خانه‌ای اجاره کنم تا بار زحمتم روی دوش او و خانواده‌اش نباشد؛ که البته با پاسخ منفی او مواجه شدم. در مدتی که کنار آنها بودم همیشه مورد لطف و احترامشان قرار داشتم. احمد و همسرش برای من مانند پدر و مادر بودند. معمولا آخر هفته که شرکت تعطیل می‌شد من به کرج برمی‌گشتم.
یکبار در همین رفت و آمد پول زیادی همراهم نبود. روی گفتن به احمد را هم نداشتم. با خودم گفتم پناه بر خدا و از خانه بیرون آمدم. تقریبا دو سه کوچه که از خانه احمد گذشتم دستم را در جیبم کردم و در کمال تعجب دیدم که توی جیبم مقداری پول هست. فهمیدم کار، کار احمد است.
سریع به او زنگ زدم و گفتم: «داداش این چه کاری بود کردی؟!» اول کتمان کرد و بعد گفت: «برو داداش! به‌فکر هیچی نباش!» اشک توی چشمانم حلقه زد. خوشحال بودم از اینکه برادری دارم که مثل کوه پشت و پناهم است‌.
🥀

صلابت، از نگاهت بود پیدا
لطافت، در وجودت داشت مأوا
حیاتت مملو از عطر جهاد و
عروجت بود با ایثار، زیبا

✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
👮🏻‍♂🥀

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۳:۰۰
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۱۱ ق.ظ

شهید طالب کعبی

🖇
فاطمه... فاطمه کعبی
آدم جالبی به نظر می‌رسد.
وقت معرفی‌اش می‌گوید دوتا از دائی‌هایش شهید شده‌اند؛ و کمی بعد، از پدرش می‌گوید.
 «جانباز شهید طالب کعبی»؛
عراقی‌الاصل، از مجاهدین لشگر بدر که شیمیایی شده؛ اخیرا از سربازان حشدالشعبی عراق بوده؛ و ۵ سال پیش در اثر جراحات شیمیایی، به شهادت رسیده...
فاطمه بزرگ شده‌ی عراق است؛ تحصیلاتش را تا مراحل عالیه همانجا گذرانده. زبان مادری‌اش اما فارسی است و لهجه‌اش اصفهانی؛ میراثش از پدر، علاوه بر خلقی نیکو، رسم‌الخط زیبای عربی است. مطالب مربوط به پدر شهیدش را دست‌نویس برایم می‌فرستد و مرا بیشتر مجذوب خودش می‌کند.
روایت زیبای زندگی «شهید طالب کعبی» را از زبان او و مادر ایرانی‌اش بخوانید...

🇮🇷🇮🇶
نام و نام خانوادگی شهید: طالب کعبی
تولد: عراق، العماره، ۱۳۴۰/۱/۱.
شهادت: عراق، العماره، ۱۳۹۶/۸/۲۳.
گلزار شهید: عراق، نجف اشرف، وادی‌السلام.
🍇

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۱۱
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۲:۱۳ ب.ظ

شهیدان حسین و جعفر فرج

🖇
از دو سال قبل همراهی‌مان می‌کرد. وقتی دوتا از برادران دوستش را که به شهادت رسیده‌اند معرفی کرد، رزق روز دوم ما فراهم شد.
سرکار خانم «زهرا کلهر» واسطه آشنایی ما با خانواده‌ی محترم و باصفای «شهیدان جعفر و حسین فرج» است.
آنچه می‌خوانید از زبان مادری است که با همه لطافت‌های مادرانه‌اش دلی از جنس شیر دارد... مثل زینب سلام الله علیهاست... که جز زیبایی نمی‌بیند.

🍏🍎

نام و نام خانوادگی شهید: حسین فرج
تولد: ۱۳۴۶/۱۰/۲۱، تهران.
شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۵، فاو، عراق.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۵۲، شماره ۱.

نام و نام خانوادگی شهید: جعفر فرج
تولد: ۱۳۴۳/۷/۲۵، تهران.
اسارت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵، شلمچه، عملیات کربلای ۵.
شهادت: نامعلوم؛ حدودا سه سال بعد در اثر شکنجه نیروهای بعثی.
رجعت: ۱۳۷۸.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۸۷، شماره ۱۷.
🌷🌷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۱۳
سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۳:۴۱ ق.ظ

شهید علی اکبر بردال

🖇
خانم مهری گرجی عروس خانواده محترم بردال است؛ از اعضای کانال و معرف «شهید جاویدالاثر علی‌اکبر بردال.»
برای این آشنایی، زحمت زیادی کشیده؛ به این امید که شاید از بی‌تابی‌های مادری که بیش از ۴۱ سال است منتظر چند تکه استخوان جگرگوشه‌اش مانده؛ کاسته شود...
خانم گرجی هیچ‌وقت شهید بردال را ندیده؛ اما شهید در رؤیا به او گفته: «به مادرم بگو اینقدر بی‌تاب من نباشد؛ این جا جای من خوب است... پیش حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها هستم.»
ما نیز اولین روز از چهاردهمین آغاز سی‌روز سی‌شهیدمان را به رسم هر ساله، میهمان بانوی بی‌نشان و شهدای جاویدالاثریم...

نام و نام خانوادگی شهید: علی‌اکبر بردال
تولد: ۱۳۴۵/۲/۱۵، اهواز.
شهادت: ۱۳۶۱/۱/۲۱، عملیات والفجر مقدماتی، زبیدات عراق.
گلزار شهید: جاویدالاثر
یادمان شهید: گلستان شهدای اصفهان، قطعه شهدای جاویدالاثر.
🌷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۰۳:۴۱