شهیدان حسین و جعفر فرج
🖇
از دو سال قبل همراهیمان میکرد. وقتی دوتا از برادران دوستش را که به شهادت رسیدهاند معرفی کرد، رزق روز دوم ما فراهم شد.
سرکار خانم «زهرا کلهر» واسطه آشنایی ما با خانوادهی محترم و باصفای «شهیدان جعفر و حسین فرج» است.
آنچه میخوانید از زبان مادری است که با همه لطافتهای مادرانهاش دلی از جنس شیر دارد... مثل زینب سلام الله علیهاست... که جز زیبایی نمیبیند.
نام و نام خانوادگی شهید: حسین فرج
تولد: ۱۳۴۶/۱۰/۲۱، تهران.
شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۵، فاو، عراق.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلاماللهعلیها، قطعه ۵۳، ردیف ۵۲، شماره ۱.
نام و نام خانوادگی شهید: جعفر فرج
تولد: ۱۳۴۳/۷/۲۵، تهران.
اسارت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵، شلمچه، عملیات کربلای ۵.
شهادت: نامعلوم؛ حدودا سه سال بعد در اثر شکنجه نیروهای بعثی.
رجعت: ۱۳۷۸.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلاماللهعلیها، قطعه ۵۳، ردیف ۸۷، شماره ۱۷.
🌷🌷
🍎🍏
📚قنداق آخر
یازده سال بود هروقت دلشورهی جعفر به دلش چنگ میانداخت، به مزار پسرش حسین پناه میبرد.
این بار هم وقتی از سر مزار بلند شد آرام بود؛ خیلی آرام. کار مهمی داشت که باید قوی میماند...
جای زنجیر روی استخوانهای جعفر را که دید دلش لرزید اما دستش نه!
به دستهای محکم و بیلرزشش نیاز داشت تا بعد از ده سال استخوانهای دست و پای پسرش را کنار هم بچیند و بینشان پنبه بگذارد. هنوز قنداق کردن را فراموش نکرده بود...
✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۲/۹/۲۳
👩🏻💻طراح: مطهرهسادات میرکاظمی
🎙با صدای: فاطمه گنجی
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🌷🌷
🍎🍏
حسین فرج بیست و یکم دی ۱۳۴۶، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش علی، و مادرش، کبری نام داشت. تا سوم راهنمایی درس خواند. با دست بردن در شناسنامه و وساطت مادرش در ۱۷ سالگی عازم جبههها شد و بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش، به شهادت رسید.
برادرش جعفر نیز یک سال بعد در پاسگاه زید عراق به اسارت نیروهای بعثی درآمد. پس از سه سال شکنجه در اثر ضربه به سر به شهادت رسید و بعد از ۸سال پیکرش به وطن بازگشت. او متولد مهرماه ۱۳۴۳ بود. تا دوم متوسطه درس خواند و بعد از آن جذب سپاه شد و به عنوان پاسدار در جبهه حضور پیدا کرد. در سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک دختر است.
روحشان شاد و نامشان جاوید و راهشان پر رهرو باد.
🌷🌷
شهید حسین فرج🌷
🍎🍏
سواد خواندن و نوشتن نداشتم. حتی الفبا را هم بلد نبودم و این موضوع بسیار ناراحتم میکرد. مخصوصاً وقتی به جلسات قرآن میرفتم، مجبور بودم فقط سورههای کوچک را بخوانم، که آن هم بیشتر از نخواندنش خجالتزدهام میکرد.
شبی خواب حسین را دیدم. گفت: «مامان چرا اینقدر ناراحتی؟! بیا این کتاب را بخوان.» با عصبانیت گفتم: «حسین جان! تو که میدانی من نمیتوانم چیزی بخوانم، داری مرا مسخره میکنی؟!» اصرار داشت «بیا این را بخوان. بگو بسم الله الرحمن الرحیم...» حس میکردم میخواهد سربه سرم بگذارد. با اکراه گفتم: «لعنت خدا بر شیطان. بسم الله الرحمن الرحیم...» گفت بگو: «کلمه قرآن را میخوانم...» تکرار کردم. گفت «مامان! دیگر قرآن را یاد گرفتی.»
الآن حدوداً ۲۰ سال است که تمام قرآن و دعاها را میخوانم. برای تکمیل دانستههایم، اندکی هم اساتید دخترانم در حوزه کمکم کردند که دیگر غلط هم ندارم.
🌷🌷
شهید جعفر فرج در کنار همسرش
مشهدالرضا علیهالسلام🌷☀️
🍎🍏
سالهایی که از جعفر خبری نداشتیم، خیلی سخت گذشت.
یکبار از سر استیصال، کنار قبر حسین رفتم و بنا کردم به گریه و گلایهگذاری! گفتم «غیرتت کجا رفته پسر؟! خودت راحت اینجا خوابیدی و به فکر من نیستی! نمیخواهی بگویی برادرت کجاست؟!»
همان شب به خوابم آمد. دیدم میگوید: «مامان ناراحت نباش! جعفر تنها نیست. من شبها کنار او هستم و ...»
گفتم: «مگر جعفر کجاست؟!» گفت: «در اتاقی در غُل و زنجیر است. من شبها پیش او میروم و صبح برمیگردم!»
بعد از این خواب به حاج آقا گفتم: «دیگر مطمئنم جعفرم اسیر شده.»
🌷🌷
🍏🍎
بعد از آن همه بیخبری، به معراج پناه بردم. دائماً به آنجا میرفتم تا شاید بتوانم خبری از جعفر بگیرم. آنقدر رفت و آمدهایم به معراج زیاد شده بود که یکی از مسئولین آنجا دلش به حالم سوخت! وضعیت روحی و بیقراریهایم را که دید، پیشنهاد داد برای اینکه راحتتر بتوانم از معراج خبر داشته باشم، به کمک آنها بروم. باید با دوربینی که به من میدادند از شهدای داخل سولههای یخچالدار معراج، عکس میگرفتم و بین لباسهایشان دنبال نشانهای از هویتشان میگشتم.
گفتم: «حاضرم هر کاری انجام دهم!» سالها کارم همین بود. هیچکدام از اعضای خانواده از این برنامه خبر نداشتند. هروقت هم میپرسیدند، میگفتم: «میروم سر قبر حسین!» اگر میفهمیدند اجازه نمیدادند. چکمههایی با یک پا، لباس، دست بدون بدن و... انواع صحنههای سختی بود که میدیدم. خیلیها با وضعیت مشابه من آنجا بودند. میرفتم تا جعفر را پیدا کنم.
چون با پیکرهای شهدا سروکار داشتیم، اثرات گازهای شیمیایی روی ما هم تأثیر گذاشته بود؛ هنوز یادگاریهای آن روزها همراهم هست. مثل جانبازها...
🌷🌷
پدر و مادر شهیدان فرج☀️🌙
🌷🌷
🍎🍏
رسانهها اعلام کرده بودند ۳هزار شهید را از مرز عراق آوردهاند و به ازای شهدای ما، اسرای خودشان را به همراه مبلغی دلار تحویل گرفتند. ماه رمضان بود و طبق معمول در خانه مراسم احیاء داشتیم. دیدم بسیجیها به جای مسجد به خانه ما میآیند. شک کردم! گفتم: «باز چه شده؟ جعفر آمده؟»
آنقدر از جعفر خبرهای ضدونقیض شنیده بودم که دیگر هر خبری را به چشم تردید میشنیدم! از اینکه امیدوار شوم و بعد بگویند اشتباه شده، وحشت داشتم! اما اینبار بنا داشتم باور کنم حتی اگر باز هم...
آن شب آنقدر غرق فکر و خیال بودم که بعد از اتمام مراسم، وقت جمع کردن وسایل سفره؛ شکر، نمک، قند و چای خشک را همه در یک ظرف ریختم! اصلاً حواسم نبود! یکی از همسایهها کنارم بود، گفت: «آبجی چرا اینطور میکنی؟! مگر دیوانه شدهای؟!» گفتم «چی شده؟ دارم جمع و جور میکنم! جعفرم آمده...»
جعفر تمام حواس و توانم را با خودش برده بود. حتی بعدها مقصر سوختن دستهایم تا آرنج بخاطر همزدن برنج در حال جوش هم جعفر بود. گفتم که، هنوز فکر و خیالم پیش اوست.
🌷🌷
🍏🍎
صبح زود دوباره بچههای بسیجی آمدند. گفتم: «برویم کنار جعفر.»
اصرار داشتند مسئولین معراج اجازه ورود نمیدهند! گفتم: «شما بیایید وارد شدنتان با من!» نمیتوانستم بیشتر توضیح بدهم؛ وگرنه خانواده متوجه میشدند اینجا مرا میشناسند و من چه کاری انجام میدهم!
به آقای حسینی مسئول معراج گفتم: «جعفرم را آوردهاند؟!» مطمئن نبود. ۳هزار تابوت آنجا بود، اما گویا با یکی از تابوتها قصهها داشتند! بین صحبتهایمان، از تابوتی صحبت کرد که برایشان راز شده بود! گویا در هر جابجایی، نقطه خاص مرکزی را به خود اختصاص میداده... بین حرفهایش ناخودآگاه گفتم: «همان جعفر من است!» به دلم افتاده بود جعفرم همان تابوت است. در تابوت را که باز کردند، پلاک شهید، هویت جعفرم را نشان میداد.
جای زنجیرها روی استخوانهای جعفرم جا انداخته بود. داخل استخوانهایش هم پر از روغن و مواد شیمیایی بود. طبق نظر کارشناس معراج، گویا با این کار، اسکلت او و دیگر شهدای اسیر را سالم نگه داشته بودند تا در زمان ضرورت با اسرای خودشان تعویض کنند. خودم استخوانهای دست و پا را کنار هم چیدم و بینشان را با پنبه پر کردم...
🌷🌷
عالم محضر شهداست؛
اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری، خود را نبازد…
زمان میگذرد و مکانها فرو میشکنند؛ اما حقایق باقی است…
🌷🌷
🍏🍎
حسین ۱۷ سالگی به جبهه رفت و ۱۹ سالگی شهید شد. جعفر هم بعد از او به شهادت رسید در ۲۲ سالگی.
اگر بچهها نمیرفتند، باید منتظر فجایع دردناکی بودیم! حتی یادآوری قصه پرغصه مردم و خصوصاً زنان سوسنگرد هم دردآور است چه اینکه بنا داشتند آن جنایات را در تمام ایران و تهران تکرار کنند...
اسلام هزینه دارد. هنوز هم تا توان داریم، پای عهدمان ایستادهایم.
اگر بگویم ناراحت و دلتنگ نشدم، دروغ گفتهام. بچه از گوشت و پوست خود آدم است. مگر میتوان از او دست کشید؟! اما هیچ شکایتی هم نداشتم! به خدا گفتم، شهادت بچههایم، شکرانهی وجود حضرت امام.
🌷🌷
🍏🍎
گزیدهای از وصیتنامهی شهید والامقام حسین فرج📝
...نه مرگ آنقدر تلخ است و نه زندگی آنقدر شیرین، که انسان شرافتش را به آن بدهد.
سخنی با پدر و مادر عزیز و مهربانم!
...اگر من شهید شدم سعی کنید مثل خانواده شهدای دیگر باشید. من این آرزو را دارم که جنازهی من برنگردد و امیدوارم که شما ناراحت نشوید چون هرکسی یک آرزو دارد.
...یک نصیحت از برادر کوچک خود این است که در ترویج اسلام، کوشش فراوان بکنید.
و صحبت با خواهرانم... حجاب خود را رعایت کنید...
🌷🌷
مضطر شده بودم از غمی بیپایان
در خواب من آمدی و گفتی که: «بخوان»
حالا ز نگاه مهربانت پسرم
جاری شده بر زبان مادر قرآن
✍🏻سارا رمضانی ۱۴۰۲/۱۲/۲۳
🌷🌷