امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۲۴ ق.ظ

شهید محمدجلال ملک محمدی

🖇
هروقت از کوچه‌شان رد می‌شدم تصویر بزرگش کنار درب خانه‌شان، نظرم را جلب می‌کرد.
صورت نورانی و خندانی که زیر آن نوشته بود: «برایم صلوات بر محمد و آل محمد بسیار بفرستید.»
آرزویم شده بود یک روز زنگ خانه‌شان را بزنم؛ بروم داخل و با مادرش هم‌صحبت شوم.
تا اینکه در اتفاقی غیرمنتظره افتخار دیدار «مادر شهید محمد صالحه» روزی‌ام شد. توی دست‌های لرزانش برگه کاغذی بود که شماره تلفن «خانم ملک‌محمدی» روی آن نوشته شده بود. خوشحال بودم که از خدا چیز دیگری نخواسته‌ام.
به خواسته‌ام رسیدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن...
باید برایش صلوات زیاد بفرستم.
شما هم یادتان نرود! امروز، در این اولین روز سال، برای «شهید محمدجلال ملک‌محمدی» زیاد صلوات بفرستید...

🌻
نام و نام خانوادگی شهید: محمدجلال ملک‌محمدی
تولد: ۱۳۶۳/۹/۲۳، تهران.
مجروحیت: ۱۳۹۶/۳/۵، موصل، عراق.
شهادت: ۱۳۹۶/۴/۱۲، بیمارستان بقیه‌الله (عجل الله تعالی فرجه‌الشریف)، تهران.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۲۶، ردیف ۷۹، شماره ۱۳.
🦋

🌻
📚 آخرین دیدار

قبل از مأموریت آمد دیدنم. چای ریختم و مثل همیشه قربان صدقه‌اش رفتم.
کمی نشست و رفت.
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ خانه بلند شد. دوباره جلال بود. با آن لبخند شیرینی که همیشه روی لبانش داشت، گفت: «سلام مادر! رفتم براتون هندونه خریدم.»
هندوانه را برداشتم. خیلی تعجب کردم! نکند چیزی شده باشد!
 به دلم افتاد که نکند آخرین باری است که جلال را می‌بینم!
بوی عطر هندوانه که در آشپزخانه پیچید باعث شد از فکر و خیال در بیایم.
یک قاچ برایش بردم؛ داشت سر به سر برادر کوچکش می‌گذاشت.
با خودم گفتم من که هر وقت به او زنگ می‌زنم، می‌گوید در منطقه کاری جز حمل و نقل ندارد، پس این نگرانی‌ها نگرانی‌های مادرانه است و نباید بد به دلم راه بدهم.
جلال رفت و باز نگرانی‌هایم شروع شد.
تا آخر شب قرآن خواندم تا کمی قلبم آرام‌ شود.
اما دیگر قلبم آرام نشد...

✍🏻بهار کیانی ۱۶ ساله ۱۴۰۲/۱۱/۶
👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین: زهرا فرح‌پور
🦋

🌻
حال و هوای خانه‌شان ساده است و صمیمی. تصویر تمام قد شهیدشان، کنار سالن پذیرایی به همه خوشامد می‌گوید.
کمی آن طرف‌تر، داخل بوفه‌ای که باید ظروف گران‌قیمت در آن نگهداری شود، از بالا تا پایین، وسایل شهید محمدجلال در آن با عشقی مادرانه و ظرافتی زنانه چیده شده است. از دستبند روز تولدش تا کارت عروسی و انگشتر و نامه‌های میوه دلش.

مادر مهربانش، کنارمان می‌نشیند و شروع به گفتگویی می‌کند که روحمان را پرواز می‌دهد. دلتنگی‌اش را از خیسی گوشه‌ی چشمانش که اشک می‌شود و سر می‌خورد روی گونه‌هایش شاهدیم.
ما از او بوی شهید را تمنا می‌کنیم چرا که
 دامن مادران شهدا بوی شهادت می‌دهد.
🦋

🌻
پای حرف‌های دل مادر🎤

جلال از همان کودکی، عاشق خانواده‌اش بود اما برادر بزرگترش را جور عجیبی دوست داشت. در همه مراحل زندگی پشت و پناه هم بودند. الان که ۶ سال از شهادتش می‌گذرد پنج‌شنبه‌ای نبوده که برادرش سر مزارش نرود و شبی نبوده که خواب راحتی داشته باشد.

روزی که جلال می‌رفت، اوج ظلم داعش بود. برادرم می‌گفت: «خواهر! جلوی جلال را بگیر. نگذار برود.» اما من دلم رضا نمی‌داد‌. می‌گفتم: «من بگویم نرو! اگر توی خیابان ماشین به او بزند چه؟! آن موقع جواب خدا را چه بدهم؟! هم پشیمان می‌شوم و هم نگذاشته‌ام پسرم راهی را که دوست دارد برود.»

داغ جلال برای همه‌ی ما خیلی سخت بود. تنها کاری که توانستیم بکنیم به خدا پناه بردیم؛ چون شهدا مال خدایند و خدا خودش شهدایش را انتخاب می‌کند.

جلال در نیروی قدس فعال بود. برای رسمی شدنش ۴ سال تلاش کرد. همیشه وقت اعزامش به سوریه به من می‌گفت: «مادر! نگران من نباش، من آنجا فقط یک راننده‌ام.» من هم ساده بودم و باور می‌کردم.
در جریان آزادسازی موصل، وقتی مجروح شد خیالم راحت بود زود خوب می‌شود؛ چرا که بارها برای پدرش در زمان جنگ، این اتفاق افتاده بود.
اما داعشی‌ها ظالم‌تر از این حرف‌هایند! آنها تله‌هایی در بشکه‌های بزرگ مواد منفجره با ساچمه‌هایی زیاد که آلوده به سمی خطرناک شده بود را در مسیرشان گذاشته و منفجر کرده بودند.
آن‌روز همراه با سردار «شعبان نصیری» و یک نفر دیگر بودند. سردار نصیری همانجا شهید شد. جلال را برای مداوا به تهران منتقل کردند. بعدا فهمیدم که حدود ۳۰۰ ترکش در بدن او وجود داشته است.
وقتی به بیمارستان رسیدم جلال نگذاشت ببینم چه بلایی سرش آمده است! ملحفه‌ای را روی خودش کشیده بود و خوشحال و خندان با همه صحبت می‌کرد. و ما غافل از اینکه سمّ وارد خونش شده و چند روز بعد به بیماری «قارچ سیاه» تبدیل خواهد شد.
 بعد از آن، برای خروج آن سمّ خطرناک از بدنش، شبانه‌روز در اتاق عمل بود. روزهای آخر به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل شد. دیگر نمی‌توانست حرف بزند. با پایش به ما علامت می‌داد.
تا اینکه بعد از ۴۰ روز، با آن‌همه درد و جراحت، پسرم به شهادت رسید‌.
جلال دوتا دختر داشت که عاشقشان بود. با خودم می‌گفتم به خاطر این دخترها هم که شده شهید نخواهد شد. اما شوقش به شهادت باعث شد به همه عشق‌های دیگرش پشت پا بزند و برود.
همیشه می‌گفت: «مادر! تو ۵ فرزند داری. باید خمسش را بدهی!» می‌گفتم: «من راهتان را نمی‌بندم. اما طاقت نبودنتان را هم ندارم.» خب مادر است دیگر مگر می‌تواند از فرزندش دست بکشد؟! اما انگار حکمت خدا چیز دیگری بود.

🦋

🌻
«محمدجلال ملک‌محمدی» شیرمرد ۳۳ ساله‌ی خانواده ملک‌محمدی است.
جهادش در ایران، رفتن زیر ظلّ آفتاب سوزان، برای فعالیت‌های عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران، فرمانده خاکی و خاک خورده‌ی سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد.
نیمه شعبان سال ۹۶ دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه ۱۳۹۶ به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.

ساده و آرام بود و هوای خواهر و برادرهایش را داشت. وقتی به راه رفتن افتاد، پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمی‌اش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می‌شود، جوّ را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمی‌خواست که به زبان بیاورد.
مادرش می‌گوید: «تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشه‌ای زد که نمی‌خواهی برای من هم کاری کنی؟! از همان‌جا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.»
🦋

🌻
جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. به سختی مرخصی می‌گرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع می‌کرد تا بتواند در آن‌جا کارهای عمرانی انجام دهد. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملک‌محمدی» را خوب می‌شناسند. همان‌هایی که بعد از شهادتش، نام روستا را به نام «جلال‌آباد» تغییر دادند.
محمدجلال کسی بود که توانست برای اهالی روستا نزدیک به ۲۰ کیلومتر لوله‌کشی کند تا بالاخره آب به آنجا برسد.
از هیئت‌ها پول جمع می‌کرد تا برای روستاییان مسجد بسازد. حتی در گرمای ۴۵ درجه. اگر کسی کمک نمی‌کرد، خودش تمام کارها را انجام می‌داد و گله‌ای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمی‌خوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها را نمی‌گویند. شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کار کردن بود.
🦋

🌻
شهید از زبان همسرش🎤

«با شلوار چریکی و پلنگی آمد خواستگاری‌‌ام. می‌گفت: «از پایگاه بسیج آمده‌ام.» آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: «با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم.» باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت: «من دو خط قرمز دارم. مأموریت‌های من زیاد است و اینکه سؤالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی می‌آیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است!»
عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی‌ خودمان رفتیم.
ماه‌عسل من در اردوی‌ جهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم و گفتم: «یک سفر مشهد را همه‌ی عروس و دامادها می‌روند.» گفت: «حالا شما بیا! قول می‌دهم بیشتر خوش بگذرد.»
به «قلعه‌گنج» استان کرمان رفتیم. امکانات صفر بود. بعد از اردو، با همه سختی‌هایش، روحیه‌ام حسابی تغییر کرده بود. پرسید: «حالا اینطوری خوب بود یا ماه‌عسل معمولی؟!» گفتم: «آن‌قدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من می‌روم.»

 تشویقم می‌کرد تا دکترا ادامه تحصیل بدهم. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح، وقتی فهمید قبول شده‌ام خیلی خوشحال شد و گفت: «حتما برو ثبت‌نام کن!» گفتم: «کجا بروم؟! شما حداقل دوسال نیاز به درمان داری!» گفت: «شما کاری به این کارها نداشته باش. برو ثبت‌نام کن.»

مأموریت‌های جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. یکبار گفت که باید به یک مأموریت چند ماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دو ماهه و چند ماهه طبیعی نیست. سر نماز مغرب روی سجاده‌اش نشست و گریه کرد و گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز روبرویم بایستی و مانعم شوی.»
در مأموریت ۶۵ روزه‌ای که رفته بود من هم در اردوی جهادی بودم. یک‌بار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصله‌ای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است همه شهید شویم. قرار شده نوبتی تماس بگیریم و با خانواده‌هایمان خداحافظی کنیم؛ چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. آن‌ شب تا صبح نتوانستم بخوابم.

 کمتر کسی عصبانیتش را دیده‌ بود. آن‌قدر شوخ‌طبع و خندان بود که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیه‌ها را در بدنش می‌شکافت اما هوای تازه‌ای به جمع می‌بخشید.
🦋

🌻
شهید جلال ملک‌محمدی دو دختر به نام «ساریه‌زهرا» و «سامیه زینب» دارد. بارها به خانواده گفته‌است هربار دلشان برایش تنگ شد دختر بزرگترش را نگاه کنند که شباهت زیادی به پدر دارد.
جلال مأموریت آخر را طور دیگری برگشته‌ است. بدنش پاره‌پاره‌است. اما هنوز هیبت همان جلال گذشته را نگه‌ داشته‌ است. دردهایش استخوان‌سوز است ولی می‌خندد. به تلافی همه دردهایی که می‌کشد، به جای فریاد و ناله می‌خندد و هنگام خواب هذیان می‌گوید. توی خواب دخترش را صدا می‌زند و می‌گوید: «ساریه‌زهرا بیا بابا بهت شکلات بده!» با اینکه درد امان جلال را بریده اما باز بقیه را دلداری می‌دهد. عفونت تیر و ترکش‌هایی که به بدنش خورده او را ۴۰ روز است که در بیمارستان نگه‌داشته است. آنقدر درد می‌کشد که دستانش را بسته‌اند. اما باز از شیشه برای دوستانش زبان دراز می‌کند. یکی از پرستارها می‌گوید: «برای رفع عفونت به‌جان زخم‌هایش می‌افتند. دم نمی‌زند. پرستارها گریه‌شان می‌گیرد.»
 عفونت تمام بدن جلال را گرفته اما باز می‌گوید خوب می‌شوم. جلال خوب می‌شود. خوب خوب. آن‌قدر خوب که می‌گویند شهید شده است.
🦋

🌻
وصیت‌نامه📝

 بسم الله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد (ص) رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله...
الحمدلله رب العالمین. خدا را شکر می‌کنم که بنده را از شیعیان و محبین امیرالمومنین حضرت علی علیه‌السلام قرار داد و خدا را شکر می‌کنم که بنده حقیر را لایق پوشیدن لباس سبز پاسداری از اسلام نمود تا بتوانم دین خود را به اسلام و انقلاب و رهبرم ادا نمایم.

همسر عزیزم و پدر و مادر عزیزم و خواهر گلم و برادران گرامی!

اکنون که برای دفاع از حریم آل‌الله عازم سفر می‌باشم و این را جز از توفیق الهی نمی‌دانم؛ از شما می‌خواهم پشتیبان ولی‌فقیه باشید و لحظه‌ای از راه رهبری خارج نشوید و گوش به فرمان ایشان باشید؛ و فرامین ایشان را سرلوحه کارهای خود قرار دهید و بنده حقیر را از دعای خیر خویش محروم ننمائید.

همسر عزیز و مهربانم
از شما متشکرم که در این چند سال زندگی مشترک یار و یاور بنده بودید و با صبر و بردباری همراه بنده حقیر بوده و هم اکنون نیز به تنهایی بار پرورش و تربیت عزیزانمان را به دوش می‌کشید.
از شما می‌خواهم فرزندانمان را اهل مسجد و پیرو ولایت تربیت نمائید و به آنها بگویید با تمام علاقه‌ای که به شما داشتم بنا به وظیفه دینی و شرعی خود این راه را انتخاب نمودم.

دختر گلم ساریه زهرای عزیز
مراقب مادر و خواهر یا برادر خود باش. من همیشه در کنار شما هستم.

خانواده عزیزم
از شما خواهشی دارم؛ در صورت امکان در دهه دوم ماه محرم مجلس روضه و عزای حضرت اباعبدالله علیه‌السلام را برقرار نمائید.

دوستان عزیزم
بنده حقیر را حلال کنید و در اردوهای جهادی و مراسمات به یاد بنده حقیر نیز باشید.
برایم صلوات بر محمد و آل محمد (ص) بسیار بفرستید.

محمدجلال ملک‌محمدی📝۱۳۹۴/۸/۶
🦋

از هرچه که داشت بهر معشوق برید
در اوج جوانی‌اش به مقصود رسید
مخلص شد و این زمین برایش کم بود
همسایه‌ی آسمان شد و گشت شهید

✍🏻ملیحه بلندیان ۱۴۰۳/۱/۱
🦋🌻

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی