شهید طالب کعبی
🖇
فاطمه... فاطمه کعبی
آدم جالبی به نظر میرسد.
وقت معرفیاش میگوید دوتا از دائیهایش شهید شدهاند؛ و کمی بعد، از پدرش میگوید.
«جانباز شهید طالب کعبی»؛
عراقیالاصل، از مجاهدین لشگر بدر که شیمیایی شده؛ اخیرا از سربازان حشدالشعبی عراق بوده؛ و ۵ سال پیش در اثر جراحات شیمیایی، به شهادت رسیده...
فاطمه بزرگ شدهی عراق است؛ تحصیلاتش را تا مراحل عالیه همانجا گذرانده. زبان مادریاش اما فارسی است و لهجهاش اصفهانی؛ میراثش از پدر، علاوه بر خلقی نیکو، رسمالخط زیبای عربی است. مطالب مربوط به پدر شهیدش را دستنویس برایم میفرستد و مرا بیشتر مجذوب خودش میکند.
روایت زیبای زندگی «شهید طالب کعبی» را از زبان او و مادر ایرانیاش بخوانید...
🇮🇷🇮🇶
نام و نام خانوادگی شهید: طالب کعبی
تولد: عراق، العماره، ۱۳۴۰/۱/۱.
شهادت: عراق، العماره، ۱۳۹۶/۸/۲۳.
گلزار شهید: عراق، نجف اشرف، وادیالسلام.
🍇
🇮🇷🇮🇶
📚 تا وادیالسلام
زیارتنامه را خواند و ضریح را در آغوش گرفت. جدا شدن از حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام، برایش خیلی سخت بود.
یاد روزهایی افتاد که با همه خطراتی که برای خانوادهاش داشت، خود را مخفیانه به ایران رساند و عضو سپاه بدر شد تا با رژیم بعثی عراق بجنگد.
طالب، بارها در جبهه کرمانشاه مجروح شد و در حمله شیمیایی صدام، ماسکش را به مجروحی بخشید و شیمیایی شد.
حالا سالها از آن روزهای پرخون میگذرد. طالب به وطنش برگشته. بعد از زیارت حضرت امیر، قدم در طریق گذاشته و با دلی بیقرار و جانی پر از عشق، خادم زوار امام حسین علیهالسلام شده.
ظهر اربعین به رسم هر ساله، بعد از زیارت مولایش حسین، بیتاب رفتن و بیقرار ماندن است؛ و بالاخره در مسیر بازگشت به آغوش حضرت امیر، به آسمان پر خواهد کشید.
آخرین تصویر زندگیاش چه زیباست؛ برای همیشه در وادیالسلام و در جوار حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام آرام میگیرد.
✍🏻زهرا دشتیار ۱۴۰۲/۱۱/۱۶
👩🏻💻طراح: منا بلندیان
🎙با صدای: فاطمه شعرا
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🍇
🇮🇷🇮🇶
فاطمه کعبی فرزند شهید در گفتو گو با سیروز سیشهید:🎤
پدرم اهل عراق و متولد شهر العماره بود. ۱۸ ساله بود که جنگ ایران و عراق شروع شد. همان موقع صدام اعلام کرده بود پسران ۱۸ سال به بالا باید عضو حزب بعث شوند و اگر از دستور او سرپیچی شود خواهرانشان را به اسیری خواهند برد.
به درخواست پدربزرگم که مخالف سرسخت صدام بود پدرم به ایران آمد و به سپاه بدر پیوست. همان سپاهی که مجاهدان عراقی در آن به کمک سپاه ایران آمدند.
او در کرمانشاه میجنگید و در این میان چند بار مجروح شد و به درجه جانبازی رسید. چند ترکش در دست و پایش برای همیشه جا ماند. او در کردستان نیز شیمیایی شده بود و ماسکش را به مجروح کُردی که حال خوبی نداشت بخشیده بود.
پدرم قبل از جانبازی، خطاطی میکرد و بیشتر، آیات قرآن را مینوشت؛ اما بعد از آن دیگر نتوانست سراغ علاقه بزرگش، خوشنویسی، برود. هیچ وقت از این بابت شکایتی نکرد. هرچه به او اصرار میکردیم کارهای مربوط به تعیین درصد جانبازیات را پیگیری کن مخالفت میکرد و میگفت: «من در راه خدا جنگیدم؛ نمیخواهم درصد جانبازی بگیرم؛ من میخواهم گمنام بمیرم. انشاءالله که در راه امام حسین(علیهالسلام) هم شهید بشوم.»
اما بالاخره با اصرار زیاد ما رفت و علیرغم ناراحتی و برخلاف میل باطنیاش، درصد جانبازیاش را گرفت.
بعد از آن اسمش را در حشدالشعبی عراق نوشت تا از آن طریق به عراق برود اما اسمش درنیامد.
خیلی مهربان و خوشاخلاق و خندهرو بود. هیچوقت اخم نکرد. بچهها را بسیار دوست داشت و سعی میکرد دلشان را شاد کند.
همیشه از صوت پدرم وقت تلاوت قرآن لذت میبردم و به او افتخار میکردم. وقتی دور هم مینشستیم برایمان سورههای قرآن را تفسیر و داستانهای قرآنی تعریف میکرد. از غیبت و بدگویی بدش میآمد و تا میتوانست در جمع مانع از انجام آن میشد.
🍇
🇮🇷🇮🇶
شهید طالب کعبی از زبان همسرش:🎤
من خواستگارهای زیادی داشتم. پدرم همه را رد میکرد. شب قبل از آنکه طالب به خواستگاریم بیاید در خواب امام رضا علیهالسلام را دیدم که یک جوان بلند قامت را به من معرفی کردند و فرمودند: «دخترم این جوان از کرمانشاه میآید ردش نکن.» آنروز وقتی مهمانها آمدند شوک شدم. چون آن جوان، همان جوان توی خوابم بود و چیزی که بیشتر به تعجب انداختم اینکه او از پاسدارهایی بود که در کرمانشاه خدمت میکرد.
ما به واسطه آقا امام رضا علیهالسلام ازدواج کردیم.
من ۱۸ ساله بودم که به آقا طالب ۲۷ ساله جواب بله دادم.
هیچوقت روزی که اولین فرزندمان به دنیا آمد را فراموش نمیکنم. وقتی شوهرم، علیِ کوچکمان را در آغوش گرفت اشک در چشمانش جمع شد. خیلی خوشحال بود. کارش در کرمانشاه زیاد بود و باید برمیگشت. ما اصفهان زندگی میکردیم و خیلی او را نمیدیدیم. برای همین یکبار که میخواست به کرمانشاه برگردد به من گفت: «خانم! برای من رفت و آمد و دوری از شما سخته! بیا بریم کرمانشاه زندگی کنیم تا کنار هم باشیم.»
علی ۷ سالش بود که ما ساکن کرمانشاه شدیم. سه سال در کرمانشاه ماندیم. سختیهایش را بهخاطر همسرم به جان میخریدم. بعد از آن من باردار شدم و همسرم به خاطر اینکه تنها نباشم از من خواست که به اصفهان برگردم و با علی در کنار مادر و خانوادهام باشم.
دوریاش برایمان خیلی سخت بود اما او همیشه میگفت: «خانم! صبور باش؛ درست میشه.»
حقوقی که میگرفت خیلی کم بود؛ اما برای من عشق و محبت و درک متقابلش با ارزش بود. خودم هم با کار در خانه کمکش میکردم تا اینکه خبر رسید صدام سقوط کرده و اعلام کردند عراقیهایی که ساکن ایرانند میتوانند به کشورشان برگردند. همسرم پرسید: «موافقی برگردی؟! من خیلی دلم میخواهد خانوادهام را ببینم.» با اینکه دوری از کشور و خانوادهام برایم خیلی سخت بود اما درکش میکردم. برای همین موافقت کردم و ما در کنار دو فرزندم علی و فاطمهزهرا راهی عراق شدیم. وقتی خانوادهی همسرم طالب را دیدند شوک شدند چون تا آن موقع خبری از او نداشتند و فکر میکردند شهید شده است. خیلی خوشحال بودند. من اصلاً زبانشان را متوجه نمیشدم اما طالب برایم ترجمه میکرد.
یک مدت منزل خواهر شوهرم ماندیم. بعد خانهای خریدیم و از آن لحظه زندگی ما در عراق شروع شد. با وجود زبان عربی، مدرسه رفتن برای بچههایم سخت بود. دخترم که اول ابتدایی بود راحتتر یاد میگرفت؛ اما پسرم در مقطع اول راهنمایی خیلی اذیت شد. بچهها بزرگ شدند؛ من هم عربی یاد گرفتم. شوهرم هم شغل پیدا کرد و زندگیمان سامان گرفت. سالی یکبار برای دیدن خانوادهام به ایران میرفتیم. زندگی شاد و سادهای داشتیم. پسرم دانشگاهش را تمام کرد و دخترم سال آخر درسش بود که طالب در سفر اربعین ۱۳۹۶ به شهادت رسید.
🍇
🇮🇷🇮🇶
ماجرای شهادت شهید کعبی از زبان پسرش علیآقا🎤
پدرم خادم امام حسین علیهالسلام بود. هر سال با او به کربلا میرفتیم و در روزهای پیادهروی اربعین در موکب به زوار خدمت میکردیم.
سال ۹۶ هم مثل هر سال رفتیم. پدرم سرحالتر از همیشه خدمت میکرد تا اینکه قصد برگشت کردیم. خیلی گرفته و ناراحت شده بود. گفتم: «بابا چی شده؟!» گفت: «علی! میشه برنگردیم؟! حسم میگه باید بیشتر بمونم.» اما من گفتم: «بابا! میترسم بمونیم و به شب بخوریم.» خلاصه همان ظهر اربعین راه افتادیم. توی راه، حال پدرم بد شد. رساندیمش به بیمارستان. اما او بدنش سرد شده بود و دیگر نفس نمیکشید و ما در همان ظهر روز اربعین پدرمان را از دست دادیم.
🍇
🇮🇷🇮🇶
فاطمه کعبی🎤
پیکر پدرم را از بیمارستان به خانه آوردیم تا با او وداع کنیم.
چه تشییع باشکوهی داشت؛ جمعیت خیلی زیادی برای خاکسپاریاش آمده بودند. البته من آن روز از شدت گریهی زیاد بیهوش شدم و اینها را مادرم بعدها برایم تعریف کرد.
طبق وصیتش او را در وادیالسلام نجف در کنار مولایش امیرالمومنین علیهالسلام به خاک سپردیم.
پدرم رفت و ما را با خاطره خوبیها و مهربانیهایش تنها گذاشت. به امید روزی که زیر پرچم مولا صاحب الزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف همراه با سپاهی از شهیدان به آغوش خانوادهاش بازگردد.
🍇
بعضیها ما را سرزنش میکنند که چرا دم از کربلا میزنید و از عاشورا؛
آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان فتح کردهایم.
نه یک بار نه دو بار … به تعداد شهدایمان
سید شهیدان اهل قلم
🍇
🇮🇷🇮🇶
وصیتنامه شهید📝
وصیت به همسر: واجبات را فراموش نکنید...
با مردم مهربان باشید و از خدا و اهلبیت علیهمالسلام دور نشوید. سعی کنید کاری کنید که خدا از شما راضی باشد به فقرا و مستضعفین کمک کنید و همیشه پیرو راه رهبر اسلام آیتالله خامنهای باشید.
وصیت به دختر: مراقب حجاب فاطمیات باش. حجاب هدیهای است به دست ما. نگذار که فاطمه زهرا سلاماللهعلیها از تو ناراحت شود و اینکه نماز اول وقتت را فراموش نکن.
وصیت به پسر: پسرم تو الان مرد خانهی مادر و خواهرت هستی مراقبشان باش. من به تو افتخار میکنم.
🍇
عمری به علی عرض ارادت کردی
با عشق، به شیعیان، تو خدمت کردی
آخر به نجف رسیدی و جان دادی
مستانه به سوی حق عزیمت کردی
✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۲/۲۵
🍇