امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۸:۱۸ ب.ظ

شهید مصطفی جعفری

🖇
در مراسم دومین سالگرد شهادت فرمانده‌ی لشگر فاطمیون، «سردار سیداحمد قریشی»، چشمم به دنبال بانویی از همسران شهدای فاطمیون است؛ که برای سی‌روز سی‌شهید آینده از او رخصت همراهی بگیرم.
«معصومه سادات» عزیز، دختر سردار، می‌شود بانی این آشنایی و «شریفه خانم»، میزبان باصفای امروز ما.
آنچه می‌خوانید روایت دلدادگی او با مردیست که سال‌هاست مایه روشنی قلبش مانده است.

🌷
نام و نام خانوادگی شهید: مصطفی جعفری
تولد: ۱۳۶۲/۷/۱۸، پاکدشت، ورامین.
شهادت: ۱۳۹۳/۳/۲۶، تل‌عزان، سوریه.
گلزار شهید: گلزار شهدای پاکدشت.
🇮🇷🤝🇦🇫

🌷
📚چشم به راه

تلفن که زنگ زد هراسان گوشی را برداشتم. به گمان اینکه مصطفی باشد؛ خودش بود.
 اصرار از او و گریه و التماس از من؛ برای آنکه بماند تصمیمش را گرفته بود.
از همان ۵ سالی که با طالبان می‌جنگید و بعد از جانباز شدنش، باید می‌فهمیدم که او مرد میدان است.
برایم از سوریه گفت.
_ در ماه محرم و صفر مرتب بر سر و سینه می‌زنیم که یا اباعبدالله! ای کاش ما هم کنارت بودیم و از تو دفاع می‌کردیم؛ امروز همان روز است و حرم عمه زینب در خطر است.
برایم سخت بود، چطور پاره تنم در کشوری فرسنگ‌ها دورتر از من باشد.
با ادوات جنگی آشنایی داشت و به همین خاطر، خیلی زود نوبتش فرا رسید و اعزام شد. برای اینکه جلویش را نگیرم پنهانی رفت و بعد از رفتن تماس گرفت و خبر رفتنش را داد.
 قول داد که تا ماه رمضان برگردد؛ و به قولش هم عمل کرد.
او در روز اول ماه رمضان با تابوتش میهمان دست‌های مردم شد و من ماندم چشم به راه نگاهش برای همیشه...

✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۲/۱۱/۱۳
👩🏻‍💻طراح: مطهره سادات میرکاظمی
🎞تدوین: زهرا فرح‌پور

🇮🇷🤝🇦🇫

🌷
 سال ۱۳۸۶ در مراسم خواستگاری یکی از اقوام، مادر مصطفی مرا دید و بعد از آن به خواستگاری‌ام آمد. از مراسم خواستگاری تا عقدم یک هفته بیش‌تر طول نکشید. همه‌ی کارها سریع جور شد. آقا مصطفی آن زمان راننده ماشین سنگین بود. ۹ ماه بعد از عقد، در سال ۱۳۸۷ به خانه خودمان در پاکدشت رفتیم.

آقا مصطفی هجدهم مهرماه سال ۱۳۶۲ در پاکدشت به دنیا آمده و اولین فرزند خانواده هشت نفره‌شان بود. زندگی ما بعد از ازدواج، روال عادی داشت. البته مصطفی برای جهاد، پنج سالی را به افغانستان رفت‌و‌آمد داشت و حتی سه انگشتش را نیز از دست داد. به همین خاطر خیالم آسوده بود که دیگر هوای جهاد در سر ندارد!
اما اتفاقات سوریه، در اواخر سال ۱۳۹۲ سرنوشت دیگری را برای مصطفی رقم زد...
🇮🇷🤝🇦🇫

🌷
 همیشه از جنگ حرف می‌زد؛ منتها من جدی نمی‌گرفتم. گاهی اوقات برای خواهرزاده‌هایش تانک و تفنگ می‌کشید. حتی تصاویر دوستان شهیدش را نقاشی می‌کرد و می‌گفت: «روزی انتقام این دوستانم را می‌گیرم!»
 مصطفی بعضی وقت‌ها خیلی جدی به من می‌گفت: «من امانت هستم و به زودی می‌روم، حالا حرفم را باور نکن؛ بعدها متوجه می‌شوی!»

اسفند ۱۳۹۲ بود که حرف رفتن را پیش کشید. من که زیاد در جریان اتفاقات سوریه نبودم فقط با چشمانی پر از بهت، او را نگاه کردم.
همان شب، مصطفی به منزل پدرش رفت و تصمیمش را به مادرش گفت. اما مادرش راضی نشد و گفت: «تو جهادت را در افغانستان انجام داده‌ای!»

🇮🇷🤝🇦🇫

این جمله را زیاد می‌گفت:
«جنگیدن در نبل و الزهرا، همانند جنگیدن
در رکاب اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام در روز عاشورا است.»
🇮🇷🤝🇦🇫

🌷
معمولاً مدافعان حرم یک دوره آموزشی حداقل ۱۵ روزه را می‌گذراندند؛ اما آقامصطفی چون اطلاعات نظامی خوبی داشت و مجاهد هم بود،‌ دوره آموزشی‌اش بیش‌تر از سه روز طول نکشید و این‌طور بود که شد «سرباز مدافع حرم.»
 اوایل سال ۱۳۹۳ برای نخستین بار به سوریه اعزام شد. به خاطر رشادت‌هایش در همان روزهای اول به فرماندهی رسید. آن روزها برای من، هر روزش، اندازه یک ماه می‌گذشت و مصطفی در هفته سه‌بار از سوریه به من زنگ می‌زد. در هر بار تماس، گریه مجال سخن گفتن به من نمی‌داد. اوایل خرداد، دوره مأموریت مصطفی در سوریه تمام شد، اما او همچنان در منطقه ماند تا فرماندهی به جای او بیاید.
🌸🌸🌸
چند روزی بیشتر به ماه رمضان  سال ۹۳ نمانده بود. دوشنبه ظهر، مصطفی آخرین تماس تلفنی‌اش را با من گرفت و گفت: «چهارشنبه عملیات داریم و یکشنبه هفته بعد حتماً به تهران برمی‌گردم.»  به او گفتم: زودتر برگرد تا ماه رمضان باهم باشیم. او هم گفت: «خیالت راحت! حتماً ماه رمضان برمی‌گردم.»
قبل از رفتن همیشه می‌گفت: «من می‌روم، شهید می‌شوم و تو هم همسر شهید می‌شوی!» ولی من باور نمی‌‌کردم. می‌گفت: «روز تشییعم گریه نکن! وقتی مرا در آمبولانس می‌گذارند،‌ تو پشت سرم می‌آیی؛ مرا بالای تابوت می‌بینی که دارم برایت دست تکان می‌دهم! فقط به تو می‌‌گویم گریه نکن!» گفتم: «وقتی تو توی آمبولانسی، چطور تو را ببینم؟» گفت: «دقت کنی می‌بینی!»
ولی من همه را به شوخی می‌گرفتم.
🌺🌺🌺
از روزی که مصطفی به آخرین عملیاتش رفت دل‌نگرانش بودم و حالم خوب نبود. یک روز برای خرید، با عمه‌ام بیرون رفتیم که گوشی‌ام زنگ خورد. پشت خط، کسی به من گفت: «ما یک آدرس دقیق از خانواده شهید مصطفی جعفری می‌خواهیم!»
همین یک جمله کافی بود که مرا نقش بر زمین کند. گوشی از دستم افتاد؛ و عمه‌ام دل‌نگران مرا در آغوش گرفت. من آن لحظه هیچی نفهمیدم. حالم که کمی بهتر شد، دوباره تماس گرفتند و گفتند: «ببخشید اشتباه شده. مصطفی شهید نشده، بلکه او مجروح شده و فردا به تهران منتقل می‌شود. لطفاً آدرس پدر و مادرشان را بدهید که ما به دیدن ایشان برویم و شما هم سریع به آنجا بروید.»
 وقتی به منزل پدرشوهرم رسیدم، خبر شهادت مصطفی را شنیدم.
🇮🇷🤝🇦🇫

وقتی وارد سوریه شد این جمله همیشه شعارش بود:
«سر می‌دهیم، سنگر نمی‌دهیم؛ صد عباس می‌دهیم، نخ معجر نمی‌دهیم.»
🇮🇷🤝🇦🇫

🌷
در معراج شهدا، بالای پیکر مصطفی که رسیدم فکر می‌کردم خوابم. به مصطفی گفتم: «باورم نمی‌شود از هم جدا شدیم!»
روز تشییع مصطفی، من در ماشین پشت آمبولانس حمل تابوت شهید بودم. در حال و هوای خودم بودم و فقط گریه می‌کردم. ناگهان یاد صحبت مصطفی افتادم. او از پشت شیشه آمبولانس برای من دست تکان می‌داد! خود خودش بود! گریه‌ام قطع شد و از اینکه دوباره مصطفی را می‌دیدم، لبخند بر لبانم نشست.
🕊🕯
همه اتفاقات، همان‌گونه رقم خورد که «شهید مصطفی جعفری» می‌خواست. کسی که قبل از اعزام به سوریه، به همسرش گفته بود که: «من امانت هستم و شهید می‌شوم. اما نباید ناراحت شوی، چرا که مقام بالای «همسر شهید» را خواهی گرفت.»
🇮🇷🤝🇦🇫

من و مصطفی سال‌ها پیش، «مهسا» را به فرزندخواندگی گرفتیم.
 درست است که من او را به‌دنیا نیاورده‌ام ولی تمام دارایی و زندگی و یار تنهایی‌هایم مهسا بوده و هست.
اگر او نبود نمی‌دانم بعد از شهادت آقامصطفی، من چطور به زندگی ادامه می‌دادم؟!
🇮🇷🤝🇦🇫

موقع شهادت آقامصطفی، مهسای من ۲ ساله بود؛
ماشاالله الان دخترم ۱۲ساله است و برای خودش خانمی شده.
🇮🇷🤝🇦🇫

🌷
چگونگی شهادت از قول همرزم شهید🎤

 قبل از عملیات اصلی، رزمندگان لشکر فاطمیون، یک عملیات کوچک داشتند. مصطفی غسل شهادت کرد؛ ولی گفت: «من امشب شهید نمی‌‌شوم.»
عرصه نبرد تنگ شد و هوا رو به روشنی رفت. باید عملیات متوقف می‌شد، اما هنوز تعداد کمی از داعشی‌ها زنده بودند.
 مصطفی و ۲ نفر دیگر دنبال آن داعشی‌ها به روستای کوچکی رسیدند و در آنجا داعشی‌ها را به هلاکت رساندند. در حال پاکسازی منطقه بودند که یک داعشی که فکر می‌کردند مرده است، از پشت، مصطفی را هدف قرار داد و مصطفی همان جا در ۲۶ خرداد سال ۱۳۹۳ به شهادت رسید.

🇮🇷🤝🇦🇫

🌷
مصطفی ارزش و احترام ویژه‌ای برای پدر و مادرش قائل بود. همیشه پای مادرش را می‌بوسید.
پدر مصطفی هم ارادت خاصی به این پسرش داشت. قبل از شهادت مصطفی، هر وقت کسی این پدر و پسر را می‌دید، فکر می‌کرد که برادر هستند، اما با شهادت مصطفی، پدرش خیلی شکسته شد. بعد از چهلم شهید، پدر و ۲ برادر دیگر مصطفی، رهسپار سوریه و دفاع از حرم شدند که پدر مصطفی ۲ سال بعد از شهادت او، در سوریه به شهادت رسید. و برادر کوچکش که نوجوانی بیش نبود جانباز شد.
🇮🇷🤝🇦🇫

با شهادت مصطفی، علاوه بر پدر و ۲ برادرش، داماد‌های خانواده، دایی و پسردایی‌هایش هم به جمع مدافعان حرم پیوستند.
در واقع «شهید مصطفی جعفری»، پرچمدار فامیل برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها است و راه او در مکتب حسین علیه‌السلام را بستگانش ادامه می‌دهند.

شادی روح شهدای خاندان جعفری صلوات🌸

🇮🇷🤝🇦🇫

مستند "از آسمان" روایت "مصطفی معلم بابا"

می‌گفت تمام این زمین کرب و بلاست
باید بروم؛ حسین(ع) اکنون تنهاست
ای همسر مهربان من، صابر باش
صبر تو شبیه صبر زینب(س)، زیباست

✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۳/۱/۴
🇮🇷🤝🇦🇫

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی