شهید هادی زاهد
🖇
آخرین شبِ جمعهی رمضان گذشته بود. در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها دنبال میانبری بودم تا زودتر به قطعه ۵۳ برسم که سر از قطعه ۲۹ درآوردم.
کنار ردیفی از شهدای دفاع مقدس که هیچکس از عزیزانشان سر مزارشان حاضر نبودند، یک قبر جدید با شکل و شمایل متفاوت از بقیه، توجهم را به خود جلب کرد. خانم و آقایی میانسال هم کنارش نشسته بودند و دعا میخواندند.
اجازه گرفتم تا باهم صحبت کنیم.
راستش برایم عجیب بود که چرا قبر این شهید از سایر شهدای مدافع حرم جداست و چرا فقط همین یک شهید مدافع حرم بین اینهمه شهید دیگر دفاع مقدس قرار گرفته است؟!؛
برایم تعریف کردند که شهید از قبل گفته بوده مرا اینجا دفن کنید. چه سر و سری با شهدای این ردیف داشت فقط خدا میدانست!
خواهر شهید مدافع حرم «هادی زاهد» آنقدر صمیمی و خونگرم بود که انگار سالهاست همدیگر را میشناسیم.
از ایشان اجازه گرفتم تا امروز ما را شریک دو نفرههای خواهر و برادری خود کنند.
🦋
نام و نام خانوادگی شهید: هادی زاهد
تولد: ۱۳۵۸/۱/۱، تهران.
شهادت: ۱۳۹۵/۸/۱۶، حلب، سوریه.
گلزار شهید: تهران، گلزار شهدای بهشت زهرا سلاماللهعلیها، قطعه ۲۹، ردیف ۸۵، شماره ۸.
🏴🕯
🦋
📚 امانت
از در خانهی شهید که بیرون آمد، چادرش را از شرم روی صورتش کشید و با خودش گفت: «خدایا! من چه کردهام که لیاقت نداشتم از میان پسرانم یک شهید تحویل اسلام دهم؟!»
پسرکِ سه سالهاش را در آغوش گرفت و به سمت خانه به راه افتاد.
پسرک، گونهی مادر را بوسید و تفنگ چوبیاش را به سمت آسمان گرفت و به هواپیماهای جنگنده که در آسمان بودند شلیک کرد.
***
چهل سال از آن ماجرا میگذرد و و حالا او نشسته بالای سر پیکر کوچکترین پسرش.
تازه فهمیده، وظیفه او چیز دیگری بوده؛ این همه سال امانتدار سربازی بوده که حالا قد کشیده و شده مدافع حریم حرم...
✍🏻زهرا فرحپور ۱۴۰۲/۱۱/۲۶
👩🏻💻طراح: منا بلندیان
🎙باصدای: الهام گرجی
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🏴🕯
🦋
«هادی زاهد» متولد اول فروردین ۱۳۵۷ بود. در وسط هیاهوی انقلاب، وقتی تمامی خیابانهای اطراف محل سکونتشان، در آتش تقابل مأموران و انقلابیون میسوخت و انتقال مادر به بیمارستان را با مشکل مواجه میکرد به دنیا آمد.
او درحالی قد کشید که خانهشان در طول دوران جنگ، مرکز پشتیبانیهای مردمی از جبههها شده بود.
حضور در یک خانواده انقلابی، او را به سوی بسیج و فعالیتهای انقلابی سوق داد. او از نوجوانی بسیجی مسجد امام حسین(ع) در خیابان کمیل شد. متولد انقلاب و بزرگ شده جنگ، رفتهرفته به یک جوان متعهد و انقلابی تبدیل و کمی بعد با پیوستن به دانشکده افسری امام حسین(ع)، پاسدار شد.
اصالتاً اهل ساوه و ساکن تهران بود و از ابتدای حضور مستشاران نظامی و مدافعان حرم در سوریه حضور داشت.
در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد و حاصل آن یک دختر و یک پسر است.
«شهید هادی زاهد» یکی از مستشاران زبدهی نظامی بود که پس از شش سال حضور فعال در سوریه، یکشنبه ۱۶ آبان ماه ۱۳۹۵، براثر انفجار مین در حلب، به شهادت رسید.
🏴🕯
🦋
سرکار خانم «وجیهه کاووسی»، مادر شهید 🎤
من هفت بچه داشتم. پنج پسر و دو دختر. هادی آخرین فرزندم بود که اول از همه، او را از دست دادم!
همسرم مرحوم «استاد شعبان زاهد» مَرد زحمتکشی بود که جز لقمهی حلال، سر سفرهمان نیاورد.
ما از انقلابیهای منطقه بودیم و در جوانی خیلی فعالیت میکردیم. زمان جنگ، تمام خانهمان وقف کمک به جبههها شده بود. خانمها اینجا جمع میشدند و کمکهای مردمی را بستهبندی میکردند. در یک طبقه برای رزمندهها لحاف میدوختیم. در طبقه دیگر هدایای مردمی بستهبندی میشد و حتی در پشتبام، برای رزمندهها مربا میپختیم.
پسرم هادی، لابهلای بستههای کمکهای مردمی رشد کرد.
این بچه از همان طفولیتش با شهید و شهادت آشنا بود. خیلی از تشییع جنازه شهدا را با هم میرفتیم.
محمد و علی برادرهای بزرگتر هادی، جبهه رفتهاند. محمد الان جانباز است. هردو مدتها در جبهه حضور داشتهاند.
خیلی از رفتار و کردارهای هادی ذاتی بود. بدون اینکه از کسی چیزی یاد گرفته باشد، ذات پاکش او را به سوی کارهای خیر میکشاند. یادم است سه، چهار ساله بود که با هم به منزل یکی از اقوام رفتیم. خانمهای آن منزل از نظر حجاب خیلی رعایت نمیکردند. هادی با اینکه بچهی خردسالی بود، گفت: «اینها حجاب ندارند و من داخل نمیآیم!»
از همان بچگیهایش، از غیبت پرهیز میکرد. روی یک کاغذ نوشته بود غیبت ممنوع و چسبانده بود روی دیوارهای خانه تا همه نوشتهاش را ببینند و کسی غیبت نکند.
🏴🕯
🦋
آمنهخاتون خواهر بزرگتر شهید🎤
هادی از خیّرینی بود که هر ساله مبالغی را به مؤسسه خیریهای کمک میکرد. غیر از آن، اجناسی برای بچههای بیسرپرست تهیه میکرد و در اختیار مؤسسه میگذاشت. قبل از شهادتش، آن قدر هدیه مناسب دختر بچهها خریده بود که مسئولان مؤسسه میگفتند هرچه توزیع میکردیم تمام نمیشد.
او وصیت کرده بود ثلث اموالش را مصروف محصلان و دانشآموزان مستمند کنند.
🏴🕯
🦋
خواهر شهید میگوید: 🎤
هادی برایمان تعریف میکرد: «یک بار در حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها) دختر بچهای را دیدم که مرتب جیغ میکشید و از دست پیرمردی فرار میکرد. پیرمرد هم وقتی به دختر بچه میرسید او را کتک میزد. یاد دختر خودم ملیکا افتادم. بار دیگر که پیرمرد دختر را زد به او اعتراض کردم. بنده خدا گفت که ما اهل حلب هستیم و تروریستها پدر این بچه را سر بریدهاند. برای همین دختر بچه دچار مشکلات روحی شده است.»
دیدن این طور صحنهها خیلی روی اعصاب و روان برادرم تأثیر گذاشته بود.
🏴🕯
🦋
خواهرزاده شهید میگوید:🎤
«اینکه میگویند شهدا دلبستگی نداشتند اصلاً درست نیست. «دایی هادی»، مدام از سوریه با ما در تماس بود و جویای احوال همگیمان میشد. خصوصاً به بچههایش محمدحسین و ملیکا وابستگی عجیبی داشت. حتی از همان سوریه با معلم بچههایش تماس میگرفت و پیگیر درسشان میشد. من خودم دو دختر دارم و گاهی فکر میکنم دایی چطور توانست از بچههایش دل بکند. این پرسشی است که از خودم میپرسم و به این نتیجه میرسم که حتماً به شهدا، عاقبت به خیری بچههایشان، نشان داده میشود که میتوانند شهادت را به جان بخرند. به نظر من، رفتن داییهادی علاوه بر و همسر و بچههایش، حتماً یک ارتقایی برای همگی ما داشته است انشاءالله.»
🏴🕯
🦋
او طی سالها حضورش در جبههی سوریه، چندین بار مجروح شد؛ اما به گفته خانوادهاش، آنها از بسیاری مجروحیتهای هادی بیخبر بودند.
برادرش میگوید: «من گاهی که با هادی حرف میزدم، متوجه میشدم حرفهایم را خوب نمیشنود! غافل از این که وضعیت گوشش، ناشی از مجروحیتهایی بود که از ما پنهان میکرده است!»
خواهر شهید میگوید: هادی از نظر نظامی بسیار آدم ماهر و توانمندی بود. طوری که فکرش را نمیکردیم کسی بتواند او را از پا درآورد. اما بار آخر که دیدم مجروحیت سختی یافته، کمی احساس خطر کردم. خودش هم انگار که میخواست ما را آماده شهادتش کند، میگفت: «گلوله خوردن اصلاً ترس ندارد! من این بار که مجروح شدم فهمیدم شهادت راحتتر از آن چیزی است که فکرش را میکنیم.»
🏴🕯
🦋
حسین مقدسی دوست و همرزم شهید میگوید:🎤
هادی همیشه میگفت: «دعا کنید تروریستها تسلیم بشوند تا اینکه کشته بشوند.» یک بار تعریف میکرد در منطقهای با فاصله چند متری از تروریستها قرار داشتیم. میدیدیم که یکی از آنها پایش قطع شده است. در حالی که دوستانش قبر او را میکندند، تیمم کرد و نمازش را خواند. هادی اعتقاد داشت که برخی از این تروریستها فریبخورده هستند و کاش میشد طوری آنها را اصلاح کرد و به راه آورد.
🏴🕯
🦋
شرق حلب و میدان مین برجای مانده از تروریستها، همان مکان و بهانهای است که ۱۶ آبان ماه ۱۳۹۵، هادی زاهد را به مسلخ عشق کشاند.
او در این روز، برای گفتوگو با تعدادی از اکراد سوری به منطقه موردنظر رفت و ندانسته به همراه یکی از مجاهدان عراقی وارد میدان مین شد و همانجا پایش روی مین رفت و به شهادت رسید.
برادر شهید میگوید: «هادی موقع شهادت، لبخندی بر لب داشت که دیدنش حس خاصی به آدم میبخشید. در فیلمی که از او برجای مانده، این لبخند به وضوح نمایان است. حتی وقتی پیکرش را به ایران منتقل کردند، ما این لبخند را روی لبهایش دیدیم.»
🏴🕯
📖 هادی مقاومت، مجموعه مدافعان، جلد۷
🖋️ به قلم: سبحان خسروی
📇 انتشارات: مقاومت
🌷(خاطرات پاسدار شهید هادی زاهد)
📖 اولین درس، مجموعه کتاب کودک مدافعان حرم، جلد ۵
🖋️ به قلم: علی اکبر قلیچ خانی
📇 انتشارات: شهید کاظمی
خاطرات شهید مدافع حرم؛ هادی زاهد
میخواستم از تو بگویم؛ از شجاعت
از مهربانی، از عطوفت، از صداقت
لرزید دستانم، تمام قصه این شد:
آری! همین لبخند تو، حین شهادت
✍🏻زهرا دشتیار ۱۴۰۳/۱/۱۴
🏴🕯🦋