امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !

🕯
نام و نام خانوادگی: امیرحسین حاجی نصیری
تولد: ۱۳۶۴/۳/۳۰، تهران.
مجروحیت: ۱۳۹۴/۹/۲۹، خانطومان، سوریه.
🕯

💠
✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۰/۲/۲۰
🎤سودابه رنجبر
👩🏻‍💻زهرا فرح‌پور
🌹

🕯

📚 جانباز میدان

همانطور که به سختی روی تخت جابه جا می‌شد و قرآنش را روی میز می‌گذاشت چشمش به سی دی روی طاقچه افتاد. عابدان کُهَنز، با همان لبخند همیشگی، زل زده بودند توی چشمانش. حاج آقا بهرامی با فانوس توی دستش و رفقای عزیزتر از جانش مصطفی، سجاد، محمد و رضا داشتند صدایش می‌زدند. چقدر دلتنگشان بود. آهی کشید و باز یاد عملیات آزادسازی خانطومان، در دلش زنده شد و خاطره محاصره همان خانه روی تپه‌ای که سجاد عفتی و امیر لطفی و عبدالحسین یوسفیان را از او گرفت و خونشان دشت اطراف را شقایق‌باران کرد قلبش را فشرد. چشمانش را بست. صدای بی‌سیم توی گوشش پیچید.
 اسماعیل اسماعیل! ما اینجاییم! نیروهاتو بفرست. ما اینجا اسیر شدیم.
بالای تپه، ۶ نفر از بچه‌ها در خانه‌ای محاصره شده بودند. تا دویست متر اطراف خانه خالی بود و جایی برای پنهان شدن وجود نداشت. از همان نقطه کمینگاهش متوجه هجوم نیروهای دشمن از همه طرف به سمت خانه شد. بی‌سیم را به سمت دهانش برد.
 بچه‌ها داریم می‌آییم.
سجاد و عبدالحسین را صدا زد: «باید بریم!»
با ۸ نفر از نیروهایش به سمت خانه حرکت کردند.
آتش گلوله و صدای تیراندازی همه جا را پر کرده بود.
یک حرامی‌، از پنجره‌، نارنجکی به داخل یکی از اتاق‌ها انداخت. قهقهه مستانه‌ای سر داد و از خوشحالی بالا و پایین پرید. و بعد صدای مهیب انفجار و دودی که از پنجره بیرون زد...
_ یا زهرا! بچه‌ها! خونه رو زدن!
با انفجار اتاق‌، امیر لطفی به شهادت رسیده بود.
با دیدن این صحنه، دیگر تاب نیاورد. تمام جسارتش را جمع کرد و همراه یارانش به قلب دشمن یورش برد. معجزه الهی هم با او همراه شده بود! دشمن نه او را می‌دید و نه ۷ نفر دیگر را. به کمک هم ۱۸ نفر را از پای درآوردند. بقیه هم از ترس پا به فرار گذاشتند. اما آن‌طرف‌تر، از بالای یک سیلوی گندم، تک تیراندازهایشان همچنان مشغول تیراندازی بودند. اسماعیل و سجاد و عبدالحسین روی زمین دراز کشیده و مترصّد فرصتی بودند تا وارد خانه شوند.
کمی آنطرف‌تر صدای بی‌رمق سجاد را شنید که گفت:
«داداش! عبدالحسین شهید شد! منم کم‌کم دارم می‌رم. به بچه‌ها بگو حلالم کنن!»
منظور سجاد از رفتن را نفهمید! رویش را که به سمت او چرخاند و صورت بی‌رمقش را دید چیزی در دلش فرو ریخت. سجاد چند تیر خورده بود و داشت شهادتین می‌گفت.
 همان موقع تیر اول از کنار سرش گذشت. دومین تیر از کنار لگنش رد شد اما سومین تیر به نخاعش اصابت کرد.
 تا شب که درگیری با آمدن سیاهی شب تمام شود و بچه‌ها بتوانند برای کمک خودشان را برسانند ساعت‌ها بی‌حرکت کنار دوستان شهیدش روی زمین افتاده بود.
جانشین عمار، منتظر بود تا هر ثانیه به دوستان شهیدش ملحق شود؛ اما تقدیر الهی بر این بود که بماند و با صندلی چرخدارش روبروی حضرت آقا قرار بگیرد و انگشتری را که نذر کرده بود همسرش بعد از شهادتش، به آقا هدیه کند را خود تقدیم ایشان کند. باید می‌ماند تا پیام رسالت رفقای شهیدش را به گوش نسل‌های بعدتر برساند.
اشک گوشه چشمانش را پاک کرد و دوباره به عابدان کهنز چشم دوخت...

✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۰/۲/۲۰
🕯

🕯
«عابدان کهنز» نام فیلم مستندی است که ماجرای شکل‌گیری محفلی از نوجوانان و جوانان شهرک «کهنز» شهریار را روایت می‌کند که به ساخت مسجد امیرالمومنین در این شهرک و تداوم برنامه‌های فرهنگی این محفل منجر می‌شود. در ابتدا خانه حاج آقا بهرامی(از مؤسسان گروه) محملی برای مراسم فرهنگی مذهبی می‌شود و پس از آن کانکس بسیج، تا این که مسجدی در شهرک ساخته می‌شود.
امیر حسین حاجی نصیری از جوانان فعال و بسیجی مسجد امیر المومنین(علیه‌السلام) شهریار است.
🕯

مستند عابدان کُهَنْزْ 🕌
ساخته مجید رستگار🎞
تهیه شده در واحد مستند عمار📽

روایت تربیت، شکوفایی و بالندگی نوجوانان مسجد امیرالمومنین علیه‌السلام در محله کهنز شهریار است که در وقایع مهم انقلاب اسلامی از جمله فتنه ۸۸ و فتنه تروریست‌های تکفیری در سوریه حضوری فعال داشته‌اند.
شهدای مدافع حرم «مصطفی صدرزاده»، «محمد آژند»، «سجاد عفتی»، و جانبازان مدافع حرم «امیرحسین حاجی‌نصیری» و «رضا سلمانی» از تربیت‌یافتگان این مسجد هستند.
🕯

بچه محل‌های محله کهنز شهریار
🕊🕊🕯🕊

🕯
امیر حسین حاجی نصیری یکی از جانبازان قطع نخاع مدافع حرم با نام جهادی اسماعیل است که سال ۹۴ در سوریه، در آخرین دقایق عملیات پاکسازی خانطومان، بر اثر اصابت تیر مجروح شد.
 او که یکی از مداحان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام است، بعد از جانبازی به عنوان یکی از مداحان مقاومت نیز شناخته می‌شود.
از طرفی حاجی نصیری سوابق روشنی در حوزه ورزش به‌خصوص رشته کشتی دارد.

آنچه می‌خوانید قسمت‌هایی از قول خود ایشان در مصاحبه‌ای با خبرگزاری تسنیم است. 🎙
🕯

🕯
🎤من ۳۰ خرداد ۱۳۶۴ در تهران متولد شدم و نوجوانی‌ام را در محله سی‌متری سپری کردم. فوق‌دیپلم حقوق دارم و متأهل هستم. دو فرزند دختر به نام‌های زینب و مطهره دارم. زینب خانم ۱۰ ساله و مطهره خانم نیز ۵ ساله است.
 از کودکی به خاطر حضور پدر و دایی‌هایم در دفاع مقدس به سپاه پاسداران علاقه‌مند شدم و در خانواده‌ای رشد کردم که همگی روحیات انقلابی داشتند. این شد که سال ۱۳۸۴ وارد سپاه پاسداران شدم و در لشکر ۱۰ سید الشهدا استقرار یافتم. همین علاقه باعث شد تا پس از کسب مدرک دیپلم جذب سپاه شوم. طی سال‌های گذشته بر حسب وظیفه در چندین عملیات علیه ضدانقلاب شرکت کردم. ابتدا مأموریت یافتیم و به شمال غرب کشور اعزام شدیم تا علیه گروهک ترویستی «پژاک» وارد عملیات شویم.
سالهای ۸۶ و ۸۷ بود که با ضدانقلاب درگیر شدیم و اعضای این گروهک تروریستی را طی عملیاتی دستگیر کردیم. سپس برای دفاع از حرم و اهل بیت به عراق، سوریه و شام اعزام شدم.
🕯

🕯
شنیدن ندای مظلوم و هجرت به سوریه

 پس از ظهور تروریست‌های داعش در سوریه و عراق و ظلم به مسلمانان، تک‌تک بچه‌های مسجد محله‌مان احساس وظیفه کردند. توجه به ندای مظلومان، آوارگان و جنگ‌زدگان سبب شد تا احساس وظیفه کنیم و راهی عراق و سوریه شویم. غیرت‌مان قبول نکرد که به ندای مظلوم و کودکان آواره عراق و سوریه، بی‌توجه باشیم و ظلم تکفیری‌ها به مردم مظلوم را ببینیم و کاری نکنیم.
قرآن هم به ما می‌گوید که هنگام ظلم به مظلوم باید هجرت کنیم و برای رضای خدا مقابل کفار از خود ایستادگی نشان دهیم.
به لطف پروردگار در چند عملیات علیه تکفیری‌ها شرکت کردم. در منطقه «لاذقیه» بودم و حدود ۴ ماه هم در شهر حلب سوریه خدمت کردم. در عملیات محرم که علیه تکفیری‌ها بود هم شرکت کردم. این عملیات بزرگ در سال ۱۳۹۴ انجام شد.
🕯

🕯
نحوه مجروحیت

در عملیات آزادسازی خانطومان، پس از آزاد کردن شهر متوجه شدیم چند نفر از دوستان در خانه‌ای محاصره شده‌اند. در جریان آزادسازی نیروهای خودی از آن محل، توسط تک‌تیراندازان تکفیری‌ها زخمی شدم وهمانجا بود که فهمیدم مجروحیتم جدی است. دچار آسیب نخاعی شده‌ بودم چون نمی‌توانستم خود را حرکت داده و حتی راه بروم. همان جا بود که کنارم سجاد عفتی همرزم و دوست خوبم شهید شد. شهید عفتی بچه‌محلم بود و از بچه‌های بامعرفت و عاشق اهل‌بیت به شمار می‌رفت. پس از زخمی شدن به بیمارستان انتقال داده شدم و پس از مداوای ابتدایی به تهران برگشتم و سه ماه هم در بیمارستانی در تهران بستری بودم.
🕯

🕯
الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه
🕯

🕯
ادامه فعالیت‌ها

در حال حاضر با وجود این که جانباز شده‌ام ولی کماکان به کار خود در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ادامه می‌دهم. پس از پایان مداوایم با ویلچر، سرکار خود برگشتم و حتی برای دفاع از اهل‌بیت و حرم، به همراه پدرم به سوریه اعزام شدم تا در کنار مدافعان حرم باشم و به آنان کمک کنم. به هر حال، دفاع از اهل‌بیت و حرم وظیفه است و در حال حاضر با وضعیت کنونی بیشتر به مدافعان حرم کمک فکری می‌کنم و هر چه در توان داشته باشم در راه اسلام و اهل‌بیت علیهم‌السلام تقدیم می‌کنم.
🕯

🕯
آموزش کشتی به جوانان سوری

از ۱۲ یا ۱۳ سالگی وارد عرصه کشتی شدم. کشتی را از نوجوانی دوست داشتم .آقای اسماعیل خلیلی، پیشکسوت کشتی، که هم‌دوره خدابیامرز، جهان پهلوان تختی بوده مربی‌ام بود. از ۱۶ سالگی زیرنظر آقا اسماعیل، فنون کشتی را یاد گرفتم و حدود ۱۰ سال به‌طور حرفه‌ای در مسابقات استانی و کشوری شرکت کردم. وقتی وارد سپاه پاسداران شدم در رقابت‌های کشتی آزاد نیروی مسلح حضور یافتم و روی تشک رفتم و به لطف خداوند قهرمان شدم. یکبار هم به عنوان دومی رسیدم. بارها روی سکوی مسابقات داخلی رفتم. چون یک نظامی می‌بایست ورزیده باشد. کشتی به من کمک کرد تا تمرینات منظم بدنسازی‌ام قطع نشود و همیشه روی فرم باشم.
اخیرا مربیگری در کشتی را شروع کرده بودم. حتی کارت مربیگری‌ام صادر شد و جوانان را تمرین می‌دادم. بخشی از وقتم در هفته به تمرین دادن جوانان علاقه‌مند به کشتی سپری می‌شد. پیش از آن که مجروح و بستری شوم روی مربیگری تمرکز کرده بودم. در حال حاضر هم با ویلچر بر سر تمرینات حاضر می‌شوم. در سوریه هم مشغول تمرین دادن جوانان بودم. گاهی اوقات بچه‌های سوری را گرد هم می‌آوردم و به آنها فنون کشتی را یاد می‌دادم. برایشان جالب بود. از محسنات کشتی این است که قدرت بدنی را بالا می‌برد. همین فنون کشتی در منطقه جنگی بارها به کارم آمد. ورزش خیلی جا کمک‌مان کرد. البته تمامی این کارها در مسیر رضای خدا بود.
🕯

🕯
نذر انگشتر

من به خاطر اینکه مداح و روضه‌خوان اهل‌بیت علیهم‌السلام هستم قبل از جانبازی‌ام در یکی از مراسم‌های روضه، انگشتری ارزشمند را به عنوان صله دریافت کردم. بر روی این انگشتر کلمه «یا حسین» و در درون رکابش «یااباعبدالله» حک شد بود و این انگشتر برای من خیلی باارزش بود.
زمانی که قرار شد به سوریه بروم، همسرم به من گفت: «نذر می‌کنیم که اگر در سوریه شهید شدی این انگشتر را تقدیم حضرت آقا کنیم» که خب شهادت نصیب ما نشد و در آن سفر من جانباز شدم.
تا اینکه بعد از آن، خداوند قسمتم کرد در مراسم میثاق پاسداری دانشگاه امام حسین علیه‌السلام حضور پیدا کنم و از نزدیک موفق به زیارت حضرت آقا شوم. زمانی که آقا برای دیدار به سمت ما آمدند من به عنوان اولین نفری بودم که با حضرت آقا دیدار می‌کردم. انگشتری را که نذر کرده بودم از دستم درآوردم تا تقدیم ایشان کنم. حضرت آقا دستشان را بر روی سر من گذاشتند و زمانی که متوجه شدند که سر من داغ شده است، خطاب به مسئولان گفتند که «جانبازان در زیر آفتاب اذیت شده‌اند!» بعد همان ۵ بوسه معروف را بر صورت من زدند و من هم انگشتر را تقدیم ایشان کردم و ماجرای نذر کردن این انگشتر را برایشان تعریف کردم.
حضرت آقا هم انگشتر را از من گرفتند و انگشتری که در دست خودشان بود را به من هدیه دادند.
🕯

🕯
📝دست‌نوشته و بریده‌ای از خاطره شهید زنده و جانباز قطع نخاع مدافع حرم، امیرحسین حاجی‌نصیری، با نام جهادی «اسماعیل»، در ایام عزاداری سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام، در سال ۹۷، در سوریه، که به چگونگی شهادت چند شهید از شهدای مدافع حرم اشاره دارد.📝

بسم رب الشهدا

سه سال پیش بود. ریف جنوبی حلب، روستای سابقیه.
با صدای شلیک موشک‌های آبگرمکنی حاج ایوب که اسمش اشتر بود، از خواب پریدیم. آمدیم در کوچه، عجب صدایی داشت! یادم است به اندازه یک ابر بزرگ، گرد و خاک کرده بود. فهمیدم که آن روز همه‌جا عملیات بوده و همه عملیات داشته‌اند؛ الا تیپ سیدالشهدا(علیه‌السلام). سریع موتورم را آتش کردم و رفتم انتهای سابقیه. رفتم تا در دیدگاه، یک سرک بکشم تا ببینم اوضاع از چه قرار است! با دوربین دوچشمی که همیشه و همه جا روی گردنم بود نگاهی کلی به سمت شهر خلصه که شده بود پادگان دشمن انداختم. همینطور که نگاه می‌کردم، صحنه‌ای دیدم که برایم خیلی جالب بود.
بله درست می‌دیدم؛ عمار بود. دیده بود که بچه‌های حیدریون به سمت خلصه هجوم می‌برند ولی فرمانده‌ای بالای سرشان نبوده است. خودش رفته بود تا کمکشان کند. من هم تمام این صحنه‌ها را تک به تک از دیدگاه می‌دیدم و تعقیبشان می‌کردم. در دلم هم می‌گفتم: «ای عمار نامرد! رفتی تک‌خوری و اسماعیل را پیچاندی.» یک دفعه از داخل دوربینم دیدم یک گلوله سرخ و مذابی در هوا زیگزاگی به سمت عمار و بچه‌های حیدریون می‌رود. تا حالا ندیده بودم. برایم خیلی جالب بود. بله، درست است، موشک ضدزره بود. تاو بود. با دوربین نگاهش می‌کردم تا ببینم کجا اصابت می‌کند. رفت و رفت و رفت، تا خورد به محمول ۲۳ که کنار عمار بود. داد زدم: «یاحسین! عمار را زدند.»

سریع از دیدگاه آمدم پایین و رفتم سراغ موتورم. هندل زدم، روشن شد، تا آمدم بروم، ابوعباس صدا زد: «کجا اسی؟» گفتم: «عمار را زدند.» گفت: «کجا؟ صبر کن من هم بیایم.» گفتم: «نه؛ شاید مجروح داشته باشند و بتوانم با موتور آن‌ها را به عقب برگردانم.» گازش را گرفتم به سمت خلصه. دشمن همین‌طور تیربار pk را بسته بود طرف من و موتورم. اینقدر زد تا خوردم زمین. بلند شدم و دویدم به طرف خانه‌ای که عمار را آنجا دیده بودم. دود و گرد و خاک که خوابید، عمار را دیدم که یک شهید را گذاشته داخل پتو و کشان‌کشان همراه خود می‌آورد. تا من را دید خیلی خوشحال شد. داد زد: «اسی بیا کمک. چهار تا شهید دادیم.» رفتم کمکش، که یک دفعه دیدم یک تویوتا با سرعت به ما نزدیک می‌شود. یکی از شیرمردهای نجبای عراقی بود. عجب جرأتی داشت. با ماشین آمده بود جایی که تازه تاو زده بودند و این یعنی باز هم می‌توانند بزنند، یعنی یک کار شهادت طلبی.
🕯

🕯
امیرحسین حاجی‌نصیری در کنار سردار سلیمانی و عمار حلب قبل از مجروحیت🕯🕊🕊

🕯
خلاصه به هر زحمتی بود شهدا را گذاشتیم داخل ماشین و رفتند عقب. محمول ۲۳ همینطور در آتش می‌سوخت و یکی‌یکی مهماتش منفجر می‌شد. تا یک ساعت از پشت دیوار خانه نتوانسیم تکان بخوریم و فقط تماشا می‌کردیم. حالا ممکن بود تا دوباره یک تاو حواله‌مان کنند. دیدم ابوعباس یک بی‌ام‌پی یا همان نفربر را می‌فرستد به طرف ما که هنوز به ما نرسیده بود که دومین تاو شلیک شد و نشست در قلب نفربر. ابوعباس دوید سمتش تا کاری کند که شنیدم پشت بی‌سیم گفت: «اسماعیل! طرف علی‌اکبری شده. نمی‌شود کاری کرد!» یعنی تمام پیکرش اربا اربا شده بود. خلاصه به هر مشقتی بود، برگشتیم سابقیه.
🕯

🕯
خلاصه به هر زحمتی بود شهدا را گذاشتیم داخل ماشین و رفتند عقب. محمول ۲۳ همینطور در آتش می‌سوخت و یکی‌یکی مهماتش منفجر می‌شد. تا یک ساعت از پشت دیوار خانه نتوانسیم تکان بخوریم و فقط تماشا می‌کردیم. حالا ممکن بود تا دوباره یک تاو حواله‌مان کنند. دیدم ابوعباس یک بی‌ام‌پی یا همان نفربر را می‌فرستد به طرف ما که هنوز به ما نرسیده بود که دومین تاو شلیک شد و نشست در قلب نفربر. ابوعباس دوید سمتش تا کاری کند که شنیدم پشت بی‌سیم گفت: «اسماعیل! طرف علی‌اکبری شده. نمی‌شود کاری کرد!» یعنی تمام پیکرش اربا اربا شده بود. خلاصه به هر مشقتی بود، برگشتیم سابقیه.
🕯

🕯
شهید حجت اصغری🕊
🕯

🕯
محمد نداف را دیدم که گفت: «از سید ابراهیم خبر داری؟» گفتم: «نه!» حالا نگو مصطفی شهید شده و نمی‌خواهند تا من بفهمم. عجب روزی بود!
در فرماندهی نماز جماعت بود. رفتم جلو از سید سوال کردم. سید جواب داد: «مصطفی پرید.» پاهایم سست شد. یادم هست عمار و کمیل زیر بغل‌هایم را گرفتند. نشستم ترک موتور ابوعباس. رفتیم ذهبیه تا تلفن بزنم به ایران و خبر بدهم. پشت تلفن خیلی گریه کردم. همه‌اش می‌گفتم: «من با چه رویی برگردم ایران؟ جواب زن و بچه مصطفی را چه بدهم؟»
🕯

🕯
شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم)🕊
🕯

🕯
حالا هرسال عاشورا که می‌رسد، اسماعیل روی ویلچر نشسته است. شرمنده از روی شهدا، غرق در آرزوی شهادت است و منتظر...
🕯

🕯
جانباز مدافع حرم حاجی نصیری بر سر مزار فرمانده‌اش شهید محمدحسین محمدخانی🌹
🕯

🕯
مستند رو در رو 🎞
پخش از شبکه افق 🌅
مهمان برنامه جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی‌نصیری با نام جهادی اسماعیل👨‍🦽
🕯

همچو اسماعیل، او راهی قربانگاه شد
تیر خورد و بر زمین افتاد و غرق آه شد
ماند تا راه رفیقانش نگردد بی‌فروغ
بر شب ظلمانی آیندگان، چون ماه شد


#شهید_زنده_امیرحسین_حاجی_نصیری
#اسماعیل_حلب

✍🏻 فاطمه شعرا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی