امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
يكشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ق.ظ

شهید زنده جانباز سیدمعین انجوی

🕯
نام و نام خانوادگی جانباز: سیدمعین انجوی‌نژاد
تولد: ۱۳۴۷/۵/۱۰، شیراز.
اولین اعزام: ۱۳۵۹/۷/۱.
🍎

🕯
📚 خادم الحسین(ع)
روی تاب گوشه حیاط، لم داده بودم و پایم را روی زمین می‌کشیدم. انگار دل آسمان هم مثل دل من، گرفته بود. بغض داشت، اما گریه نمی‌کرد. از شیمیایی شدنم نه ماه می‌گذشت. نه ماهی که کلش را درگیر دکتر پوست و ریه بودم.
از چند روز پیش که معلم علوممان، با آقاجون صحبت کرد، دل توی دلم نبود مزه‌ی دهنش را برای بازگشتم به جبهه، بدانم. اما اصلا روی باز کردن سر صحبت را نداشتم؛ مجروحیت‌های پشت سر هم و تیر و ترکش‌هایی که از عملیات‌ها برایش سوغات آورده‌ بودم، همه‌شان شده بود چین و چروک روی صورت مهربانش. شیمیایی شدنم در عملیات خیبر هم که کمر آقا جون را بیشتر از همه‌ی خانواده خم کرده بود، اما خم به ابرو نمی‌آورد.
 هربار که مجروح برمی‌گشتم، خودش می‌شد پرستار تمام وقت و آشپز مخصوصم تا زودتر سرپا بشوم.
با احساس سنگینی نگاهی، به خود آمدم. آقاجون آن طرف حیاط، کنار حوض نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود.
_ آقای مهاجر می‌گفت کل کتاب علومت رو عکس تانک و تفنگ کشیدی! اصلا تو کلاس نیستی، همه حرفت از جبهه است، می‌خوای برگردی؟ معین! تو دیگه مردی شدی واسه خودت. مثل نوجوونای شونزده ساله نیستی، ماشاالله فهمیده‌ای! من دوست ندارم جلوی راهتو بگیرم، اما! نکنه بری جبهه و به خاطر وضعیت جسمیت بشی سربار بقیه.
از خدا خواسته از جا پریدم.
_ نه آقاجون! به‌ خدا قول می‌دم سربار کسی نشم. اگه نتونستم برم خط، می‌رم تدارکات، می‌شم خادم الحسین(ع)، یا وردست اوس عطا تابلوهای تبلیغاتو رنگ می‌کنم؛ اصلا شاید هم رفتم کارگاه خیاطی...
نزدیکتر آمد، دستم را گرفت؛
_ ان‌شاءالله خودت پدر می‌شی می‌فهمی چقدر سخته دوری از فرزند. از لحظه‌ای که می‌ری من و مادرت دلواپسیم و هر آن منتظر قاصد شهادت!
دستی به ریش‌های سفیدش کشیدم.
_ می‌دونم! اینها روزی که من رفتم جبهه این رنگی نبود؛ غصه مجروحیت‌های من اینجوری‌شون کرد.
بغض‌هایمان هم زمان با بغض آسمان، ترکید. و کجا برای فرود اشک‌هایم بهتر از شانه‌ی آقا جون...

✍🏻 زهرا سادات هاشمی @zari270073
👩🏻‍💻طراح کلیپ: مطهره‌سادات میرکاظمی
💻تدوین: زهرا فرح‌پور @z_farahpour
🍎

🕯
در دهمین روز از مرداد ماه ۱۳۴۷ در شیراز به دنیا آمد.
اسم شناسنامه‌‌اش سیدمحمدحسین بود؛ اما سیدمعین صدایش می‌کردند‌.
جنگ که شروع شد نگاه به سن و سالش نکرد. همین که به ثمر رسیده بود کافی بود برای جبهه رفتن. فرصت به کار دیگری نداد. روز اول مهرماه ۵۹ اعزام شد. آن روزها ۱۲ سال داشت. نامش به عنوان کوچکترین رزمنده استان فارس ثبت شد.
در ۸ سال جنگ تحمیلی ۱۶ بار زخمی شد؛ بعد از جنگ هم ۵ مرتبه در مناطق عملیاتی و حین تفحص شهدا؛ ۲ بار هم در سوریه...
امروز، او یکی از جانبازان ۷۰ درصد کشور ماست.
🍎

🕯
سیدمعین از همان ابتدای ورودش به جبهه خوش درخشید. با همان سن کمش پیک فرمانده یگان شد؛ کمی بعد با آموزش‌هایی که دید فرماندهی گروهان تخریب را به عهده گرفت.
او آنقدر در کار خود موفق بود که در کنار فعالیت‌هایش به سایر نیروها نیز آموزش تخریب و غواصی و سلاح می‌داد.
حالا او دیگر یک نوجوان کم سن و سال و بی‌تجربه نبود. هشت سال جنگ تحمیلی، از او مردی ساخت که بار مسئولیت محور عملیات‌ را به دوش بکشد.

بنا نبود جراحاتی که بر بدنش وارد می‌شود او را به شهادت برساند. باید می‌ماند تا زخم‌های تنش سند روایتگری برای نسل‌های بعد باشد و این هشت سال تحمیل و ظلم کشورهای متجاوز علیه ایران را که صدام ملعون سکانداری آن را به عهده گرفته بود به گوش نسل نوپای انقلاب برساند.
جانباز سرافراز «سیدمعین انجوی‌نژاد» هنوز هم با تفحص و روایتگری و کارهای فرهنگی حول محور شهدا، مشتاقان وادی شهید و شهادت را همراهی می‌کند.
🍎

روایتگری سردار سید معین انجوی نژاد از اکبر لات در شلمچه

🕯
📚 گل خودی

_ آخه سید بزرگوار! بذار بیست و چهار ساعت از بستری شدنت بگذره بعد حرف رفتن رو بزن!
_ به خدا باید برگردم خط، کلی کار دارم.
با نگاهش قد و قواره‌ام را برانداز کرد.
_ به سن و سال و هیکلت نمی‌خوره فرمانده باشی. اگرچه فرمانده هم بودی، نمی‌تونستم مرخصت کنم. همین که قبول کردیم بیمارستان اهواز نگهت داریم و همینجا عملت کنیم، خودش کلی ریسکه! فقط دلیل اینهمه اصرارت برای برگشتن به خط رو نمی‌فهمم. شما نباشی، کلی رزمنده دیگه به جات هستن.
 خواستم جوابی بدهم که سرفه امانم را برید. تقصیر بوی الکل و بتادین و خون و ... بود. نه! دقیق‌تر بخواهم بگویم، تقصیر شیمیایی‌هایی بود که عراق در عملیات خیبر به خوردمان داد.
 دوباره نگاهی به پرونده‌ام انداخت و زیر لب غرغر کرد: «ماشاءالله جای سالم هم توی بدنت نمونده‌ها!عجب دلی پدر و مادرت دارن که می‌ذارن باز بیای جبهه.»
 دوست داشتم داد بزنم: «ای بابا من چند روز دیگه باید سد دز باشم. بعد از اونهمه مصاحبه و کلی دعا کردن قبول شدم واسه دوره غواصی. می‌ترسم از بچه‌ها عقب بیفتم. اصلا الان چه وقت مجروح شدن بود؟»
به خاطر محرمانه بودن دوره، سکوت کردم و عوضش، تمام معصومیتم را ریختم توی نگاهم و زل زدم به چشمانش.
_ خیلی خوب حالا! اینجوری نگام نکن. ما هم مسلمونی و مسئولیت‌پذیری و...سرمون می‌شه. می‌دونی چند ماهه خانواده‌ام رو ندیدم و دارم اینجا به داد مجروح‌ها می‌رسم؟!
ایندفعه نوبت من بود که چهره جا افتاده، لباس‌های ساده، اما منظمش را برانداز کنم.
_ پسر جون! سه تا ترکش بزرگ جا خوش کرده تو سفیدی رونت ... سفیدی رون! می‌دونی چقدر خطرناکه؟ میدونی اگر خونریزی کنه ممکنه خونش بند نیاد و.... به خدا اگه دنبال شهادتی این راهش نیست.
اخمم را در هم کشیدم.
_ نه خیر دکتر! منم می‌دونم در برابر بدنمون مسئولیم. فقط می‌گم قول دادید امروز جراحیم کنید و ترکش‌ها رو در بیارید. قول دادید زودتر مداوام کنید تا به کارهام برسم.
_ تقصیر منه. صبحانه خوردی؟!
_ نه! خربزه خوردم؛ دندم نرم، پای لرزشم می‌شینم. با بی‌حسی درشون بیارید.
شروع کرد دکمه‌های روپوشش را باز کردن.
_ بیا اینو بپوش و از الان به جای من طبابت کن! مگه الکیه؟! می‌دونی چقدر درد داره؟!
_ حالا از کوره در نرو دکتر جون! توی پروندمم خوندی. بارها مجروح شدم و جون سالم به در بردم. امروز هم فکر می‌کنم قراره سه تا ترکش دیگه بخورم.
_ یعنی درد ترکش‌های عراقی رو با درد تیغ جراحی مقایسه می‌کنی؟!
_ ای بابا ترکش عراقی کجا بود؟! ترکش خودیه!
ابروانش را بالا انداخت: «چطور؟»
_ داشتم به بچه‌های گردان پرتاب نارنجک رو آموزش می‌دادم، ازشون خواستم یکی یکی بیان و نارنجکی رو تمرینی، به اون طرف خاکریز پرتاب کنن. یکی از بچه‌ها هول شد و نارنجک رو انداخت روی خاکریز. برای اینکه برنگرده به طرفمون دویدم و با پا زدم زیر نارنجک! وقتی از خاکریز پایین اومدم تازه دیدم چه بلایی سرم اومده.
زد زیر خنده.
_ پس بگو چرا عجله داری! معلم شانزده ساله ما از خودی گل خورده و حسابی لجش گرفته.
_ حالا عملم می‌کنی زودتر برم حساب شاگردامو برسم یا نه؟!
کلافه دستش را فرو کرد توی موهای پرپشت جو گندمی‌اش. نگاهم را از ساعت روی دیوار، که از دیشب تا حالا صد بار به عقربه‌هایش التماس کرده بودم زودتر حرکت کنند، برداشتم و خیره شدم به دهان آقای دکتر.
_ توکل به خدا. پرستار! بیایید آقای انجوی رو آماده کنید برای عمل جراحی.
با برانکارد از اتاقی که در این چند ساعت تعداد ترک‌های دیوارش را هم حفظ شده بودم، بیرونم آوردند. از راهرو کم نور و باریکی گذشتیم و وارد اتاق عمل شدیم. همانطور روی کمر خواباندنم روی تخت سبز رنگ و بیحسی را تزریق کردند. ترکش اول را که در آوردند، هم زمان برق از سرم و اثر بیحسی از تنم، پریدند بیرون!
 از ترس اینکه بفهمند درد دارم و جراحی را ادامه ندهند، دستم را گذاشتم روی دهانم. آنقدر دندان‌هایم را روی انگشت شستم فشار دادم که احساس می‌کردم بعد از این جراحی باید فکری به حال انگشت شست قطع شده‌ام بکنند.
_ خب دومی را هم درآوردیم. یه‌کم دیگه صبر کنی آخری هم بیرون میاد و خلاص!
 غافل از اینکه لحظه لحظه عبور ترکش را با گوشت و پوستم حس می‌کنم، می‌خواست برایم گزارش بدهد.
_ تموم شد. خوبی سید معین؟! انگشت پات رو تکون بده. چرا اینقدر پاهات سرده؟!
نگاهش چند ثانیه‌ای روی انگشت شستم قفل شد.
دانه‌های عرق سرد از روی پیشانی‌ام راه افتاده بود.
_ بی‌حسی اثر نکرد؟ چرا چیزی نگفتی؟
_ترسیدم ...عمل رو .... ادامه ندید!
 آرام زد روی شانه‌ام.
_ آخه چی بهت بگم؟
_ خیلی درد دارم دکتر! خیلی ...
چشمانم را روی هم گذاشتم و اجازه دادم آرامبخش‌هایی که تا دیروز ازشان متنفر بودم و حالا بدجور مهرشان به دلم نشسته بود، اثر کنند.

✍🏻زهرا سادات هاشمی
🍎

روایتگری‌های سیدمعین
چه پر بار بهر جوانان بوَد

چنین شیرمردی یقینا بدان
پر از نور و اخلاص و ایمان بوَد

تنش پر ز ترکش، دلش پر ز عشق
خودش را فدای خدا کرده است
 
یقینا پس از عمر با برکتش
به حق، هم جوار شهیدان بوَد

✍🏻شاعر: فاطمه شعرا ۱/۲/۱۱
🕯️🍎

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی