شهید طالب طاهری
حرف دل:
شهدا امامزادگان عشقند.
نه! این کافی نیست. به دنبال تعبیر والاتری میگردم برای توصیف شهید والامقام امروز. نوجوان ۱۷ سالهای که با همهی زمینیان فرق دارد.
بزرگمردی که برای پرواز، هرچه واژه ترس بود را بیمعنی کرد و هرچه واهمه را از پای درآورد تا نزد امامش روسفید باشد.
از میان دستنوشتههای خودش، نوع نگاهش را درمییابم به این واژه. و به راستی که "ترس" را در قاموس او که قاموس شهادت است، راهی نیست. زیرا شهادت، برایش آسانترین و نزدیکترین و راحتترین راه است به وصال محبوب.
پس اگر، ددمنشانهترین جنایت تاریخ نفاق را هم برایش رقم بزنند، او را باکی نیست؛ چرا که طالب شهادت است و تنها به شوق وصال، به این زیستن خاکی اندیشیده است.
و شجاعت است که در برابرش سر تعظیم فرود میآورد.
اما آه!
آه از دل مادرش، وای از قلب سوختهی پدرش، که هیچ درکی را یارای همراهی آنان نیست.
وقتی همین چند ماه قبل، رهبر عزیزتر از جانم، به زیارت گلزار این شهید غیور مشرف گردید، فهمیدم که باید پای چه ابرمردی در میان باشد.
نام و نام خانوادگی: *طالب طاهری*
تولد: ۱۳۴۳ تهران.
شهادت: ۶۱/۵/۲۵، تهران. به دست منافقین خونخوار کوردل.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۶، ردیف۳۳، شماره ۲۷.
زندگی نامه :
طالب طاهری در سال ۱۳۴۳ در تهران متولد شد. سال دوم دبیرستان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد و در همان زمان به عضویت کمیته مرکزی تهران درآمد.
بعد از دیدن دورههای آموزش نظامی، سه بار به جبههها اعزام گردید و در آخرین حضورش در جبهه، در عملیات فتح المبین از ناحیه کمر مجروح شد. چون ممکن بود عمل جراحی برای خارج نمودن ترکش، منجر به قطع نخاع وی شود، به تشخیص پزشکان برای استراحت به منـزل منتقل شد ولی پس از دو هفته و قبل از بهبودی کامل، مجدداً اجازه رفتن به جبهه را از والدینش گرفت و این بار پدرش هم تصمیم گرفت به همراه او برای انجام کارهایی از قبیل جوشکاری به منطقه جنگی برود. برای همین، طالب، جهت تهیه بلیط، به ترمینال رفت و ...
این دوران، مصادف با فعالیتها و اغتشاشات سازمان منافقین(مجاهدین خلق) بود و به دلیل لو رفتن خانههای تیمی سازمان، مسئولان رده بالای آن گروهک، دستور شناسایی و ربودن افراد مؤمن انقلابی و مشکوک در حوالی این خانهها را، تحت عنوان *عملیات مهندسی منافقین* داده بودند.
از این رو طالب طاهری به همراه محسن میرجلیلی، توسط اعضای مرکزیت بخش ویژه سازمان، شناسایی و ربوده شده و به یکی از خانههای تیمی در خیابان بهار، که از قبل برای شکنجه آماده شده بود، منتقل شدند.
با شکنجههای وحشیانه، به بدترین حالت ممکن و با تزریق آمپول سیانور، در حالیکه هنوز نفس داشتند در بیابانهای اطراف تهران زنده به گور شدند...
پس از دو هفته از زمان خروج شهید طاهری از منزل برای تهیه بلیط، پدرش از شهادت فرزند خود مطلع و از او خواسته شد تا برای آخرین دیدار و شناسایی طالب طاهری به کمیته برود. او که قادر به تشخیص جسد نبود به یاد مجروحیت و ترکش داخل کمر فرزندش افتاد و با فکر اینکه از این طریق او را شناسایی کند متوجه سوختگی بدن شهید طاهری با اتوی برقی در همان ناحیه شد.
با جمع آوری اسنادی در زمینه شکنجه و شهادت آن شهیدان به اتفاق هیئتی از طرف دولت وقت، به سازمان ملل متحد در ژنو رفت و شکایت کرد و به افشاگری جنایات سازمان مجاهدین پرداخت.
طالب طاهری در ۱۷ سالگی در تهران به شهادت رسید. 🕊
طاهره طاهری خواهر بزرگوار آن شهید والامقام از برادرش میگوید:🎤
"خانواده ما از سالها پیش انقلابی و اهل دین و تقوا بود. پدر و مادرمان مقلد حضرت امام بودند. طالب در چنین خانوادهای و با روزی حلال پرورش پیدا کرد. پدرمان آهنگر بود. طالب در کودکی قرآن یاد گرفت و در دوره دبستان آداب و مسائل و احکام شرعی را میدانست.
با حضور در مسجد، با افراد انقلابی معاشرت داشت و همین در شکلگیری شخصیت انقلابیاش مؤثر افتاد. برادرم مؤذن و مکبر مسجد بود. خوش سیما، باحیا، مسئولیتپذیر، دلسوز و دارای حسن خلق بود. بزرگتر از سنش رفتار میکرد. نوجوانی طالب با دوران پیروزی انقلاب مصادف شد. در حد خودش در فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد.
نیروهای رژیم برای ایجاد رعب و وحشت در مردم در خیابان پنجم نیروی هوایی تانک مستقر کرده بودند؛ اما مردم بدون توجه به آن، از کنارش میگذشتند. یک روز پدر از دور مراقب طالب بود که برای خرید نان به نانوایی رفته بود. دید که با سربازان حرف میزند و به آنان، نان تعارف میکند.
از او پرسید: «چرا چنین کاری میکنی»؟ گفت: «من اعلامیهها را داخل نان سنگگ میگذارم و به آنان میدهم تا از دستور امام مطلع شوند و فرار کنند». آن زمان امام فرموده بودند که سربازان و ارتشیها از ارتش فرار کنند و به مردم ملحق شوند.
یک مورد دیگر فعالیتهای طالب در آن دوران، کمک به خانوادههای بیبضاعت بود. در دوران پیروزی انقلاب، بهویژه در بهمن ماه ۵۷ مردم مشکل نفت داشتند. مساجد برای تامین نفت مردم فعال بودند. خانوادهها بخصوص افراد بیبضاعت را شناسایی و سهمیهبندی میکردند، بعد با چرخ دستی نفت به در خانههای آنها میبردند. طالب در این زمینه هم فعال بود و با بچههای همسن و سال خودش گروهی را تشکیل داده بودند و همکاری میکردند...
انقلاب که پیروز شد مردم به کلانتریها هجوم بردند. طالب آرام و قرار نداشت. یک کلانتری سر کوچهی ما بود. آنها که اسلحه داشتند اطراف کلانتری کمین کرده بودند. طالب هم میان مردم بود. بالاخره موفق شدند کلانتری را تصرف کنند. بعد به مسجد رفتند و سازماندهی شدند برای مراقبت از مراکز مهم و حفظ امنیت محله.
بعد از پیروزی انقلاب که کمیته تشکیل شد و شروع به عضوگیری کرد، طالب درس را رها کرد و عضو کمیته شد. اعتراض ما هم که چرا درس را رها کردی، فایده نداشت. با جدیت سرگرم فعالیت بود. آن زمان بازار شایعات هم داغ بود. مثلاً یک روز میگفتند فلان خیابان درگیری شده و زیاد شهید دادهایم یا حرفهای دیگری میزدند. البته منافقین هم فعال بودند. تقریباً هر روز درگیریهای خیابانی وجود داشت.
یک بار کسی به خانه ما تلفن کرد و گفت: «نزدیک خانه شما داخل یک خودرو بمب گذاشته شده است». من به طالب که در کمیته بود، اطلاع دادم. در عرض چند دقیقه به اتفاق چند نفر از همکارانش با موتور آمدند و بررسی کردند. گفتند دروغ است و بمبی در کار نیست. خلاصه دوران پر التهابی را گذراندیم.
طالب سال ۶۰ نامهای به مسئولش نوشت که به او اجازه رفتن به جبهه را بدهد.
وقتی موافقت مسئولان را گرفت، به جبهه اعزام شد و سه ماه در دزفول و در کرخه فعالیت داشت. یکبار که به مرخصی آمده بود به شدت از کمبود امکانات در جبهه شکایت میکرد. با بغض میگفت: «اسلحه که جای خود دارد، برخی رزمندگان با دست خالی میجنگند». این ماجرا در دوران بنیصدر بود...
قبل از عملیات فتحالمبین، ترکش به کمر و پایش اصابت کرده بود؛ ولی بعد از بهبودی، در عملیات فتحالمبین حضور یافت. ماه رمضان سال ۶۱ به تهران برگشت و برای ادامه خدمت به کمیته رفت. معمولاً تا سحر در مسجد بود و به مجالس سخنرانی و هیئتها میرفت تا اینکه توسط منافقین ربوده شد.
منافقین در سطح شهر تهران خانههای تیمی داشتند و فعال بودند. طالب، در کمیته با محسن میرجلیلی همکار بود. اینها یک خانه تیمی منافقین را در خیابان آذربایجان شناسایی کرده و مراقب آمد و شدها به آن خانه بودند. منافقین فهمیده بودند که خانه تیمیشان تحت نظر است. ترفندی زدند و سه نفر از آنان با لباس کمیته که قبلاً دزدیده بودند، در بیرون خانه کمین کردند.
وقتی طالب با دوستش نزدیک خانه رسید به آنها حمله کردند. یکی از دوستان ما که یک خانم فرهنگی بود و در آن منطقه زندگی میکرد، وقتی از مدرسه برگشته دیده بود جمعیت زیادی دور یک ماشین جمع شدهاند.
سه نفر با لباس کمیته دو جوان را به زور سوار ماشین میکنند که آنها داد و فریاد راه میاندازند و خطاب به مردم میگویند که ما حزباللهی هستیم و اینها که لباس کمیته دارند، منافق هستند؛ ولی مردم که آنها را نمیشناختند، واکنشی نشان نمیدهند.
بعد دست و پای این دو نفر را میبندند و میاندازند داخل ماشین و متواری میشوند. دوست من طالب را میشناخت؛ اما در آن شلوغی که چهرهشان را هم پوشانده بودند، متوجه نمیشود. بعد که خبر ربوده شدن و شهادت طالب را شنید، فهمید که یکی از آن دو جوان طالب بوده است.
منافقین طالب و دوستش را به خانه ابریشمچی که یکی از شکنجهگاههایشان بود، میبرند. حمام خانه را عایقبندی کرده بودند تا صدای کسانی که شکنجه میکردند به بیرون نرود. پنج شبانهروز طالب را شکنجه کرده بودند. برای اعتراف گرفتن از طالب و دوستش از شیوههای شکنجههای آمریکایی و اسرائیلی کمک گرفته بودند. اینها را خودشان بعد از دستگیری اعتراف کردند...
از آن روزی که قرار شد شرح شکنجههای منافقین را بازگو کنم حالم بد است؛ اما برایتان میگویم. منافقین که قصد داشتند از طالب و دوستش اعتراف بگیرند تنها با فریاد اللهاکبر اللهاکبر برادرم و دوستش مواجه میشوند. عصبانی میشوند و اقدام به انجام شکنجههای وحشتناک میکنند.
یکی از منافقین به نام جلال گفت: «من با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشتم و گوشش را بریدم.
بعد بینیاش را بریدم و خون تمام سر و صورتش را گرفت و طالب بیهوش شد». بعد با میله آهنی به جانش میافتند. مسعود قربانی، یکی دیگر از منافقین در اعترافاتش گفت: «آب جوش آوردیم روی پایشان که پر از تاول بود ریختیم». در ادامه اعترافات منافق دیگری به نام جواد محمدی با چاقو چشم طالب را از حدقه در میآورد.
پوست بدنش را با چاقو میکند و بعد با شیشه شکسته پوست بدن طالب را جدا میکنند. خود منافقین از آن همه استقامت طالب تعجب کرده بودند و میگفتند چطور این جوان ۱۷ ساله این شکنجههای وحشتناک را تحمل میکند. آنقدر آب جوش روی بدن بچهها ریخته بودند که مو و پوست آنها به راحتی از بدنشان جدا میشد؛ حتی وقتی فهمیده بودند که در بدن طالب ترکش وجود دارد با اتو جای ترکش را سوزانده بودند. عکسهای پیکرشان هست...😔😭
منافقین اعتراف کرده بودند روزی یک ماشین با چراغ گردان، از مقابل خانهای که طالب و دوستش در آنجا شکنجه میشدند، عبور میکند. حالا ماشین شهرداری بوده یا آمبولانس نمیفهمند.
حدس میزنند ماشین پلیس بوده و احتمال میدهند که خانهشان لو رفته باشد. دستور تخلیه خانه به آنها داده میشود. میمانند با طالب و دوستش و آقای عفتروش چه کنند. عفتروش یک کفاش ساده بود که به جرم هواداری از انقلاب و امام دستگیرش کرده بودند.
منافقین قبل از تخلیه خانه تیمی، به بدن آن سه نفر سیانور تزریق میکنند تا کارشان را تمام کنند. بعد بدنشان را با طناب و زنجیر میبندند و لای چند پتو میپیچند و داخل کیسههای بزرگ نایلونی میگذارند، سپس با ماشین توسط یکی از اعضای سازمان به نام خسرو زندی به باغ فیض منتقل میکنند.
خسرو زندی در اعترافاتش از لحظات آخر حیات برادرم و دو همراهش اینطور روایت میکند: «چالهای در باغ کندم و هر سهشان را که هنوز زنده بودند و نفس میکشیدند داخل چاله انداختم و محل را ترک کردم. دو روز بعد در یک ترور نافرجام به دست مردم شناسایی و دستگیر شدم.
به ما دستور داده بودند؛ حتی اگر در ترورهایمان مردم عادی از بین رفتند، کارمان را به انجام برسانیم یعنی ترور کور. حتی اگر کسی عکسی از امام در مغازهاش داشت، مورد اتهام سازمان بود و باید کشته میشد». کمی بعد "خسرو زندی" از اعضای تیم شکنجه، حین سرقت یک خودرو، دستگیر میشود و به جنایاتشان اعتراف میکند...
چند روزی که از ناپدید شدن طالب گذشت، نگران شدیم. به مراکز مختلف اطلاع دادیم. کمیته و دادستانی هم میدانستند که دو تا از نیروهای کمیته مفقود شدهاند و احتمال ربوده شدن آنها را میدادند، بنابراین به دنبالشان بودند؛ حتی به ما گفتند که مراقب باشیم ممکن است برای تحت فشار گذاشتن آنها اعضای دیگر خانواده بخصوص خواهرش را هم به گروگان بگیرند؛
لذا من بیشتر مراقب بودم و تنها بیرون نمیرفتم. همان روز اول میدانستم که طالب ربوده شده است؛ اما پدر و مادرم بیخبر بودند. به آنها گفتیم طالب به مأموریت رفته است. هفت شبانه روز سخت را پشت سر گذاشتیم؛ اما نمیتوانستیم کاری کنیم. وقتی خسرو زندی منافق دستگیر شد، اعتراف کرد که بچههای کمیته را به اسارت گرفته و محل دفن پیکرشان را نشان داده بود.
شهید لاجوردی آن موقع دادستان بود. به همراه همین منافق به محل مورد نظر رفته بودند و پیکر برادرم را همراه دو شهید دیگر از گودال بیرون آورده بودند. گروه فیلمبرداری تلویزیون هم همراه دادستان و آن منافق به محل دفن اجساد رفته و از صحنه کشف اجساد فیلمبرداری کرده بودند. در تلویزیون که نشان دادند، ما متوجه شدیم...
غروب یک روز جمعه که مصادف با سالروز شهادت امام صادق(ع) بود، حال خوشی نداشتم. خوابیدم و در خواب دیدم خیابان پر از جمعیت است. تابوتی روی دست مردم میرود.دیدم عکس بدون سر طالب را روی تابوت نصب کردهاند و من با چای از مردم پذیرایی میکنم.
با صدای تلفن برادرم از خواب بیدار شدم. گفت: «دادستانی ما را خواسته است، گویا یکی از منافقین را دستگیر کردند و میخواهند اعترافاتش را در اخبار ساعت ۸ پخش کنند.» او از سرنوشت طالب خبر دارد.
رفتم منزل مادرم. تلفنهای مشکوک زیادی به خانه پدر و مادرم میشد نگران بودند که چه اتفاقی افتاده است که من گفتم گویا طالب مجروح شده است. بعد دوستان طالب از مسجد محل به خانه ما آمدند. دادستان در اخبار ساعت ۸ همان شب ماجرا را توضیح داد و اسامی شهدا را اعلام کرد. *الان مزار هر سه شهید آن واقعه در جوار هم در قطعه ۲۶ کنار قبر شهید پلارک است.*
با توجه به میزان شکنجههایی که بر بدن مطهرشان وارد شده بود، شناسایی سخت بود. مشخص نبود کدام یک پیکر طالب است. بابا از دکمه متفاوت شلوار طالب که خودش به مامان داده بود تا آن را بدوزد، پیکرش را شناسایی کرد.
البته جای ترکش پشت کمرش هم که با اتو سوزانده شده بود در شناسایی طالب کمک کرد. *مادرم از وقتی فهمید با اتو طالب را شکنجه کردهاند، بعد از ۳۰سال هنوز دست به اتو نمیزند و با دیدن اتو حالش بد میشود.*
این مصاحبه فرصتی شد تا به گذشتههای عبرتآموز برگردیم و عبرت بگیریم، برای این انقلاب بهای سنگینی پرداخت شده است. مسئولان باید بیشتر اهتمام داشته باشند و از این انقلاب و نظام اسلامی پاسداری کنند.
حرمت خون شهیدان باید بیش از این در جامعه پاس داشته شود. امروز مدافعان حرم همان راه شهدای ما را ادامه میدهند. وقتی وصیتنامه شهیدان را میخوانم با خود میگویم انگار از روی هم کپی کردهاند. *همه به چند نکته مشترک اشاره دارند، "اسلام، انقلاب و ولایت فقیه".*
روحشان شاد و نام و خاطرشان در دلهامان همواره روشن و جاوید باد.
با ذکر صلواتی بر محمد صلیالله علیه و آله و سلم و خاندان پاک و مطهرش.
******* ** ******** ** ******* ****** ***** ** ** ***** **** ******* ***** *********************** ********* **** ******** **** **** ** **** ******* ** *** ***** *** ** ****** ***** ** **** ***** ** ** ******** ** *** *** ******** ***** ** **** *** **** *********** *** ******* ******** ***** **** *******