امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۴۰ ق.ظ

شهیدان سیدمحمد و سیداسحاق موسوی

نام و نام خانوادگی شهید: سید محمد موسوی
تولد: ۱۳۶۱/۳/۷، افغانستان.
شهادت: بصری‌الحریر، درعا، سوریه.
گلزار شهید: جاویدالاثر.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۵۰، ردیف ۱۳۶ ، شماره ۱۸.
🌸🕯

نام و نام خانوادگی شهید: سید اسحاق موسوی
تولد: ۱۳۷۲/۸/۱۰، تهران.
شهادت: حلب، سوریه.
گلزار شهید: جاویدالاثر.
یادمان شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۵۰، ردیف ۱۳۵، شماره ۱۸.
🌼🕯

🌸🌼
📚 ماجرای بی‌بی

ماجرا، ماجرای مادری است که برای اولین بار نبود که پسران و دامادش را راهی سوریه می‌کرد. هر بار که می‌رفتند دلش شبیه دریا آرام بود ولی اینبار با بدرقه سیداسحاق، دلشوره به جانش افتاده بود.

ماجرا، ماجرای مادری است که بعد از اینکه بانو حضرت زینب به خوابش آمد و فرمود:
" من در یک روز ۷۲ نفر را جلوی چشمانم از دست دادم؛ حالا شما چند فرزند داری که می‌خواهی در راه خدا بدهی و نگرانی؟" به ناگاه کوه صبر شد!

ماجرا، ماجرای مادری است که سیداسحاقش شهید، سیدمحمدش مفقود، سیدمهدیش جانباز و سید ابراهیمش هنوز مدافع حرم است.

ماجرا، ماجرای مادری است که پیکر سید محمدش، را مفقود می‌یابد تا اسماعیل درونش را ذبح کند و پیکر سیداسحاقش را دربند داعش می‌بیند تا دل بکند از هر آنچه در این دنیا زمین‌گیرش کرده.

ماجرا، ماجرای مادری است که به وصیت سیداسحاقش عمل می‌کند و با شنیدن خبر شهادتش، غم به دلش راه نمی‌دهد زینب‌وار صبوری می‌کند.

ماجرا، ماجرای "بی‌بی موسوی" است که دیگر در این دنیا هیچ آرزویی ندارد الّا دیدار رهبر...


✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۱/۱۱/۱۶
مصادف با شب رحلت بی‌بی زینب کبری سلام‌الله علیها
👩🏻‍💻طراح: منا بلندیان
💻تدوین: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: الهام گرجی
🕯

🌸🌼
خانواده بی‌بی موسوی قبل از انقلاب، زیاد از افغانستان به ایران می‌آمدند.
بی‌بی۱۳ ساله بود که با یکی از جوانان فامیل به نام سیدباقر ازدواج کرد و در ۱۴ سالگی مادر شد. سیدمحمد اولین فرزندش دوساله که شد به ایران مهاجرت کردند. چون بیشتر اقوامشان در اصفهان بودند آنجا را برای زندگی انتخاب کردند. بعد از مدتی به دلیل کار کشاورزی سیدباقر به تهران آمدند.
بی‌بی بعد از آن صاحب فرزندان زیادی شد. سیدابراهیم، مهدی، مرضیه، حوریه، اسحاق و محمدرضا به فاصله‌های یک سال و نیم تا دوسال از هم به دنیا آمدند.
🕯

🌸🌼
سید اسحاق پسر چهارم و فرزند ششم خانواده بود.
او کنار برادرش سیدمهدی سرش به کار گرم بود و حقوق خوبی هم داشت. مقداری از درآمدش را صرف کودکان یتیم یا بدسرپرست می‌کرد.
۱۹ ساله بود که همزمان با تشییع یکی از شهدای مدافع حرم، سودای سوریه رفتن در سرش افتاد. بی‌بی چون همسرش که در اثر جنگ، دچار جراحات زیادی شده را دیده بود کلا با رفتنش مخالفت کرد.
آن سال نزدیک محرم که شد برخلاف هرسال پسران بی‌بی موسوی برای مراسم عزای امام حسین علیه‌السلام هیچ کاری انجام ندادند. شب‌ سوم محرم، بی‌بی نگران از این مطلب به همراه همسرش راهی حسینیه شد که سیداسحاق و سیدمهدی جلویشان را گرفتند و گفتند: «نمی‌خواهد به روضه بروید! امام حسین به گریه شما نیاز ندارد. اگر امام حسین را دوست دارید چرا حضرت زینب را یاری نمی‌دهید؟ مگر نمی‌گویید کمک به امام زمان؟ قبر عمه سادات را می‌خواهند خراب کنند چرا مانع رفتن ما می‌شوید؟!...»
همان شب بالاخره پسران غیرتمند بی‌بی از پدر و مادرشان اذن جهاد گرفتند. طولی نکشید بعد از عزیمت آنها سیدابراهیم و بعد از آن سیدمحمد هم عازم سوریه شدند.
🕯

🌸🌼
بقیه ماجرا را از زبان بی‌بی موسوی بخوانیم🎤

سیداسحاق موقع اعزام به من گفت: «مادر اگر من شهید شدم مبادا گریه کنی!» گفتم: «مگر می‌شود گریه نکنم؟!» گفت: «من که برای دفاع از حرم بی‌بی‌جان می‌روم؛ اگر شهید شوم و شما گریه کنی، آبروی من پیش حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) می‌رود.»
 وقتی دیدم گریه من سیداسحاق را ناراحت می‌کند، همانجا از خدا خواستم که کمی از صبر حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) را به من بدهد. به قدرت خداوند وقتی که پسرانم را راهی سوریه کردم، خیلی مقاومت و شجاعت پیدا کردم. همسرم گریه می‌کرد، اما من می‌خندیدم. طوری که به من می‌گفت: «خانم! بچه‌ها جبهه رفته‌اند و تو داری می‌خندی؟» گفتم: «من بچه‌هایم را در راه خدا دادم. آن‌ها برای دفاع از حرم می‌روند و دعا کردم پایم نلرزد؛ تو هم همینطور باش.»
🕯

🌸🌼
بعد از ۷۰ روز دلتنگی پسرانم برگشتند. سیداسحاق خیلی دلش گرفته بود. وقتی از او دلجویی کردم گفت: «لیاقت شهادت را نداشتم مادر.» گفتم: «پسرم همین که برای دفاع از حرم بی‌بی‌جان می‌روی کافی است. شما می‌روید تا دشمن را شکست بدهید، نه اینکه شهید بشوید.» اسحاق گفت: «نه مامان! شهادت لیاقت می‌خواهد.»
بعد از مدتی دوباره به سوریه برگشتند.
سیداسحاق بار دوم که برگشت سینه‌اش زخمی شده بود اما از من پنهان کرد. پسرم ۱۰ روز در تهران بود و دفعه سوم هم با زخم ترکش‌هایش راهی سوریه شد. در دوره‌ای که پسرانم به سوریه می‌رفتند، داعشی‌ها یکی از دوستان نزدیکشان به نام شهید «رضا اسماعیلی» را ذبح، و فیلمش را پخش کرده بودند. من به سیداسحاق می‌گفتم: «نمی‌ترسی تو را هم بگیرند و سرت را ببرند؟!» می‌گفت: «نه نمی‌ترسم. اگر سر من را ببرند، مطمئنم امام حسین(علیه‌السلام) مرا در آغوش می‌گیرد؛ این چه ترسی دارد؟! فکر می‌کنند با دیدن این فیلم‌ها ما می‌ترسیم و دیگر سوریه نمی‌رویم؟! اما، ما نمی‌ترسیم که هیچ، بیشتر مصمم می‌شویم که به سوریه برویم و انتقام آنها را بگیریم.»
وقتی برگشت گفت: «دیگر نمی‌روم‌. من لیاقت شهادت ندارم!» دلش شکسته بود. رفت یک وانت قسطی خرید و زد به کار. شش ماه به جبهه نرفت.
🕯
🌸🌼
یک شب خواب دیدم بانویی دو قواره چادر به من هدیه دادند. پرسیدم: «شما که هستید؟» فرمودند: «من عمه‌تان هستم.» شب بعد در همان ساعت خواب دیدم که خانم حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) به من گفتند که به مقام و منزلت رسیدی. خواب را برای همسرم تعریف کردم و همسرم گفت: «عمه‌جان اینگونه از شما تشکر می‌کند.» گفتم: «من خاک پایشان هستم؛ ایشان از من تشکر می‌کنند؟!» شب سوم مجددا خانم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) به خوابم آمدند و گفتند: «مغرور نشوی!» آن شب هم خوابم را برای همسرم تعریف کردم و او هم گفت: «پسرانمان اولین نفرات از فامیل هستند که به سوریه رفته‌اند. عمه‌جان این را گفته‌اند که یک وقت پیش خودت مغرور نشوی و نگویی که بچه‌های من بودند که برای دفاع از حرم رفتند.»
 چند روز از این خواب‌هایم گذشت. سیداسحاق ماشین قسطی را که خریده بود، فروخت و بدهی‌های خودش و سیدمهدی را داد و گفت: «می‌خواهم به سوریه برگردم.» خیلی با عجله رفت. حتی نشد باهم خداحافظی کنیم.
سیداسحاق ۳۱ فروردین ۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وصیت کرده بود که برای من جشن حنابندان و عروسی بگیرید. بر حسب اتفاق شب عملیاتی که پسرم در آن حضور داشت، دست دخترم درد می‌کرد. ما هم حنا بستیم و همگی به دست و پاهایمان حنا گذاشتیم. آن شب به شوخی می‌گفتیم فردا هم عروسی است. فردای آن روز بود که سیداسحاق شهید شد.
🕯

🌸🌼
مصاحبه اختصاصی بی‌بی موسوی با سی‌روز سی‌شهید🎤

بعد از شهادت سیداسحاق، من و پدرش را به سوریه بردند. وقتی رسیدیم سیدمحمد خودش را به ما رساند. در حرم حضرت زینب بودیم که گفت: «مامان می‌بینی من به بهشت آمده‌ام تو راضی نیستی که من توی بهشت باشم؟!» گفتم: «راضیم مادر.»
بعد به سمت حرم حضرت رقیه رفتیم اما محمد نیامد؛ از هم خداحافظی کردیم. وقتی محمد رفت لرزی عجیب سراسر وجود من و پدرش را گرفت طوری‌که هرچه خودمان را گرم می‌کردیم باز هم می‌لرزیدیم. انگار دلمان از جایی کنده شده بود.

شب ۱۴ محرم ۹۴ تلفنی به سیدمحمد گفتم: «بیا امسال باهم برویم کربلا!» سیدمحمد گفت: «باشه اگه امسال شهید نشدم باهم می‌رویم کربلا؛ اما اگر شهید شدم من زودتر از شما می‌روم.» بعد من گفتم: «ان‌شاءالله می‌آیی و ما را به کربلا می‌بری و سایه‌ات بالای سر خانواده و بچه‌هایت هست.» روز ۱۴ محرم  دوباره زنگ زد. به او گفتم: «مامان سیدمهدی زنگ نزده! از او خبر داری؟» و گفت: «سیدمهدی جای دیگری بوده و ۱ تا ۲ ساعت دیگر می‌بینمش. مامان خط‌ها را قطع می‌کنیم تا دشمن دسترسی به آنتن نداشته باشد. نگرانم نشو.»
 در ۱۶ محرم، سیدمهدی تماس گرفت و خبر شهادت و مفقودالاثر شدن سیدمحمد را داد. او زودتر از ما رفت کربلا و دیگر هم برنگشت.
 پیکر سیداسحاق یک سال و ۳ ماه دست داعش بود. بعد از ۲ ماه از آمدن قسمتی از پیکر سیداسحاق، همسرم هم فوت کرد و به روح پسران شهیدش ملحق شد.

🎤مصاحبه‌کننده: سامره اخوان
💻تدوین و گردآوری: حدیثه سادات عباسی جعفری
🕯



کنج مأمن آرامش بی‌بی در خانه‌اش

روحشان شاد و نام و خاطرشان زنده و جاودان باد‌.🌼🌸



بی‌بی که تکه‌های وجودش شهید شد
صد برگ خاطرات صبورش سپید شد
شاگرد صبر زینب کبری بدون شک
هر آن چه داشت در ره او ناپدید شد

✍🏻ملیحه بلندیان
🌼🌸🕯



صبر ، بر زخم دلش مایه آبادانی است
گوشه خانه اش از یاد خدا نورانی است
می زند خنده مستانه به داغ جگرش
گرچه در خلوت دل، دیده او بارانی است

✍🏻فاطمه شعرا
🌼🌸🕯

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی