شهیده سکینه بیگم نیک نژاد
حرف دل:
تقویم شهدای ایران عزیز را که ورق میزنیم به بانوان شهیده و نامآوری برمیخوریم که در هنگامه جهاد و دفاع از آرمانهای اسلامی، خدیجهگونه در صحنههای مختلف سیاسی اجتماعی در پیشبرد اهداف عالیه اسلام حضور داشتهاند و همگام با مردان مبارز جنگیدهاند و سمیهوار جان خود را به اسلام ناب محمدی هبه کردهاند.
روایت امروز، داستان بانوئیست از تبار همانان. معلمی که به دست منافقین کوردل مقابل دیدگان دانشآموزانش به شهادت رسید. تا با ریخته شدن خونی دیگر، نامه عمل منافقان را سیاهتر کند.
هیچ کارگردانی فیلمشان را نساخت، هیچ نویسندهای رمان زندگیشان را ننوشت، هیچ نقاشی، نقششان نزد... حتی صدا و سیما آنها را بایکوت کرد تا نکند یک وقت دل مردم ریش شود!
آری!
هفده هزار شهید بیگناهی را میگویم که منافقین، تک تکشان را به وحشیانهترین شکل ممکن شهید کرد...
نام و نام خانوادگی: شهیده سکینه بیگم نیک نژاد
تولد: ۱۳۲۴/۸/۱، بهبهان، خوزستان.
شهادت: کرج، ۱۳۶۰/۱۱/۱۱.
گلزارشهید: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۴، ردیف ۱۰۱، شماره ۳۹
زندگی نامه :
در اول آبانماه سال ۱۳۲۴ در خانوادهای تحصیل کرده و متدین، در خطهی «بهبهان» از توابع استان خوزستان پا به عرصه وجود نهاد.
پدرش مردی فهیم و تحصیل کرده بود. مدتی در اداره دارایی مشغول به کار شد و بعد از مدتی به شغل پیمانکاری روی آورد و با پیمانکاری پروژههای متعدد در شهرهای مختلف سعی میکرد امکان ادامه تحصیل را برای سکینه و شش خواهر و برادر دیگرش فراهم کند.
مادرش خانه دار بود. حمایتهای پدر و استعداد و پشتکار مثالزدنی سکینه باعث شد تا بلافاصله پس از اخذ دیپلم وارد دانشسرای معلم بهبهان شود.
دو سال تحصیل در این دانشسرا و مدت کوتاهی تدریس در دبستان نیز از عطش آموختنش نکاست و همراهی مادر او را رهسپار بروجرد کرد تا با وجود سختی پیمودن ۱۶ ساعت راه، مدرک کارشناسی را در مدت کوتاهی در رشته تربیت بدنی کسب کند.
با گرفتن مدرک کارشناسی در بهبهان، در مدرسهای مشغول به کار شد.
همان موقع بود که محمدتقی به خواستگاریش آمد...
محمدتقی، کاسب و اهل تهران بود و برای دیدن دوستش به بهبهان آمده بود اما پس از آشنایی با خانواده او و دیدن حجاب و نجابت سکینه به او علاقهمند شد. با وساطت خانوادهها در مدت کوتاهی مراسمی ساده برگزار کردند ازدواج کردند و به تهران رفتند.
در محله تهراننو آپارتمانی کوچک تهیه کرده و زندگی خود را شروع کردند.
محمدرضا با تولدش برای اولین بار، طعم شیرین پدر و مادر شدن را به سکینه و محمدتقی چشاند. بعد از مدتی با تولد حمیدرضا و پژمان این خاطره شیرین برایشان تجدید شد.
سکینه به دلیل احساس وظیفه، به همراه همسرش به یکی از نقاط مرزی رفت تا کودکان محروم مهرانی را از نعمت معلم بهرمند سازد. تا جایی که به همراه شوهرش برای دختر دانش آموز مهرانی که با پدر نابینایش زندگی میکرد، خانهای ساخت. زندگی در مهران برایشان شیرین بود اما به دلیل شرایط کاری همسرش و شرایط بد آب و هوای مهران به ناچار به تهران بازگشتند.
پس از بازگشت به تهران و فروش آپارتمانشان، خانهای در مهرویلای کرج خریدند. این اتفاقات با اوجگیری انقلاب اسلامی همزمان شد.
سکینه هم که شور و شعور وصف ناشدنیاش، او را شیفته امام(ره) و انقلاب اسلامی کرده بود؛ با تبلیغ در خانواده و مدرسه به یاری نائب امام زمانش شتافت.
پس از به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی و بازگشایی مدارس به سنگر تعلیم بازگشت و معاونت مدرسه راهنمایی ترکمان را به عهده گرفت؛ در کنارش تعلم را هم رها نکرد و در مقطع کارشناسی ارشد مشغول به تحصیل شد.
با شروع جنگ تحمیلی، در مدرسه به جمعآوری کمکهای مردمی میپرداخت و سعی میکرد همزمان دانشآموزان را با آرمانها و ارزشهای انقلاب آشنا سازد.
تلاشهای سکینه به قدری به ثمر نشسته بود که برخی دانشآموزان او را «مادر» صدا میزدند...
🌸🌸🌸🌸
۱۱ بهمن۱۳۶۰
آن روز شیفت کاریش بعد از ظهر بود و میخواست زودتر به مدرسه برود تا به نماز جماعت برسد. محمدرضا و حمیدرضا کلاس اول و دوم دبستان بودند و هنوز به خانه نیامده بودند، پژمان، پنج ساله بود. همسرش به خانه آمد و سکینه برایش غذا را آماده نمود و بعد، از او خدا حافظی کرد و به مدرسه رفت.
برف شدیدی میبارید. زمانی که سکینه وارد مدرسه شد یکی از معلمین به او گفت که در رادیو اعلام کردهاند که گروهی از منافقین با پیکان از تهران به سمت کرج آمدهاند. سیکنه زمانی که موضوع را شنید با آرامش برخورد کرده تا موجب اضطراب دانش آموزان نشود.
بچهها در نمازخانهی مدرسه جمع شده بودند، سکینه بعد از ورود به نمازخانه از دانش آموزان خواست تا اذان بگویند. در حین اذان بود که صدای فریادی از حیاط بلند شد.
همه به بیرون رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. یکی از معلمین سراسیمه به سکینه نزدیک شد و گفت: زمانی که میخواستم در مدرسه را ببندم دیدم یک زن و مرد مسلح با لباسهای خونی از پیکانی پیاده شدند و به سمت مدرسه آمدند. ناگهان صدای انفجار مهیبی از سمت حیاط مدرسه به گوش رسید. یکی از دانشآموزان که ناراحتی قلبی داشت حالش بد شده بود.
سکینه که نگران ناراحتی قلبی او بود لیوانی به دست گرفت و به سوی آبدارخانه رفت. همان موقع صدای تیراندازی به گوش رسید. سکینه غرق در خون به زمین افتاد و به شهادت رسید.
دانشآموزان هم در آن موقع بلند فریاد میزدند: منافقین لعنتی، مادرمان را کشتند.
منافقین حسرت دیدن خواهرمان را به دلمان گذاشتند.
منبع: خبرگزاری ایرنا در مصاحبه با اقدس نیکنژاد خواهر بزرگوار شهیده سکینه بیگم نیکنژاد🎤
روحش شاد و یاد و خاطرش زنده و جاوید باد با اهدای صلوات🌸