شهید سید قاسم ذبیحی فر
حرف دل :
یتیم شدیم. پدر، بار سفر بست و رفت و تا دنیا دنیاست، گرد یتیمی را بر چهرههامان نشاند. درد بیپدری را هیچ مرهمی تسکین نمیبخشد مگر فرج فرزندش.
و امروز، در ضیافت شهدائیمان، دست به دامان شهیدی از سلالهی حضرت پدر میشویم. شهیدی بیسر، که عاشقانههایی دارد با حضرت دلدار.
شاید، به بهانهی این همراهی، دستان خالی ما را، در ید الهی جان جانانمان بگذارد.
سید قاسم ذبیحیفر عزیز!
در این فقر معنوی، و در این غرق شدن در روزمرگی، دستانمان را بگیر. شفیعمان باش.
سلام ما را به ارباب بیسرت برسان و از او بخواه فرج مولا و مقتدا و صاحبمان را.
به او بگو ما گم شدهایم. ما، در فتنهها و شدائد آخرالزمان گم شدهایم.
چراغ راهمان شو. برسانمان به مصباح هدایت. به کشتی نجات. تنهایمان مگذار. دستهایمان آلوده است و قلبهایمان خراب. روی سر بالا آوردن و دست بلند کردن به سوی درگاه خدا را هم نداریم.
تو را قسم میدهیم به حق این روز، روزی که به لقاءیارت شتافتی.
در سی و یکمین سالگرد شکوهمند عروجت، برایمان میزبان خوبی باش. ثواب همه اعمال مستحبی امروزمان را پیشکش پیکر بیسرت میکنیم و به امید شفاعتت هستیم.
التماس دعا
یا علی
💠
با تشکر از همدلی و همراهی خواهر بزرگوار شهید سید قاسم ذبیحیفر💐
نام و نام خانوادگی: سیدقاسم ذبیحیفر
تولد: ۱۳۴۷/۸/۲۶، تهران، شهرستان ری.
شهادت:۱۳۶۶/۳/۱۷، کوخ نمنم کردستان عراق بر اثر انفجار مین در حین پاکسازی.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۲۹، ردیف ۱۷۱، شماره ۱۹.
زندگی نامه :
سید قاسم عزیز در تاریخ ۱۳۴۷/۹/۲۶ در خانوادهای مذهبی در شهرری چشم به جهان گشود.
پس از طی دورهی دبستان و راهنمایی دورهی متوسطهی خود را در هنرستان شهید گلشنی آغاز کرد و پس از چندی در سن ۱۶سالگی با وجود جثهی کوچکش راهی جبهههای حق علیه باطل شد و با حضور در چند عملیات و خطوط پدافندی، خود را برای دیدار دوست مهیا ساخت.
سید، از همان اوّل نوجوانی علاقهی شدیدی به قرآن و فعالیتهای فرهنگی داشت و در طی عمر کوتاه ولی پربار و پربرکت خود، در فعالیتهای انجمن اسلامی مدارس، کانون اسلامی کوثر، مجمع الانوار و بسیج نوجوانان با حضور فعال و پر ثمر، به خودسازی و تعلیم و تربیت نوجوانان عزیز همت گماشت تا جایی که با تاسیس مکتب امام صادق(ع) ارثی نیکو و باقیاتالصّالحاتی جاودانه برای خود باقی گذاشت.
سیّد قاسم عزیز، در سپیده دم روز هفدهم خرداد سال ۱۳۶۶ با تاسّی بر جدّ شهیدش سالار شهیدان، شهد شیرین شهادت را نوشید و در اثر انفجار مین، در منطقه کوخنمنم، حوالی بانه، بیسر به لقاء یار شتافت.
🌷یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌷
پدر و مادر شهید میگویند:🎤
ما هفت پسر داریم و سیدقاسم، سومین پسر ما بود.
درست شب بیست و هفتم رمضان به دنیا آمد. در منزلی در خیابان فدائیان اسلام. از همان نوزادی خیلی ضعیف و نحیف بود. ساده و بیتوقع بود و در کارهای مغازه به پدرش کمک میکرد. یک بار هم که قبل از طلوع آفتاب، به مغازه میرفتند بر اثر تصادف هر دو زخمی شدند. ۲ سال در هنرستان گلشنی تحصیل کرد. ولی بعد از شروع جنگ عزم جبهه کرد. ما او را به ادامه تحصیل تشویق میکردیم ولی او ما را راضی کرد که در جبهه درسش را ادامه میدهد.
زمانی هم که در تهران بود، در مسجد امامرضا(ع) با چند نفر از دوستانش برای بچههای دبستانی کارهای فرهنگی میکرد. از جبهه که میآمد فعالیتهایش را در منزل هم ادامه میداد. با اینکه منزل ما دو تا اتاق بیشتر نداشت اما در منزل هم همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود.
زیرزمین کوچک خانهمان محل نماز شبها و زیارت عاشوراهای او بود.
پدر شهید میگوید: 🎤
"وقتی من در سپاه مشغول به کار شدم، یکبار برای مأموریت به مدت ۶ ماه به اهواز رفتم. در چهارراه صاحبالزمان آشپزی میکردم. آن موقع سیدقاسم و سیدمحسن هر دو جبهه بودند. هر بار یکی از آنها به دیدن من میآمد. گاهی هم که شبهای جمعه حلوا میپختم و پخش میکردیم سیدقاسم هم میآمد.
یک هفته قبل از تمام شدن ماموریت من در اهواز، سیدقاسم به تهران آمد و فرماندهان را راضی کرد که این بار به غرب برود. به کوخ نمنم در کردستان عراق رفت ولی این بار دیگر برنگشت.
پس از این من ای کاش هرگز نبینم
نگاه به در ماندهی مادرت را
قسمتی از نوشتهی شهید سید قاسم ذبیحیفر
📝
سوار ماشین شدم. مثل همیشه حمد و سوره و شهادتین را خواندم و بعد آیهالکرسی را خواندم. خیلی خوشحال بودم. به اهواز رسیدیم. ساعت [از] ۷ صبح گذشته بود. از ماشین پیاده شدم. سوار ماشین دیگری شدم و تا سه راهی سوسنگرد خرمشهر رفتم. بعد سوار ماشین صلواتی شدم و به سمت مقرمان حرکت کردم که یکدفعه نگاهم به افق افتاد. جاده خلوت بود و دشتِ صاف، اجازه دید وسیع میداد.
به افق نگریستم، گویی ظلمتی را طی کرده و به نوری رسیدم. افق روشن بود، آن دورها افق اعلاء را دیدم. آنجا نور بود. با خودم گفتم مگر افق هم انتهایی دارد؟! چرا ایندفعه افق را با انتها میبینم؟ آخر جاده سرخی مزمنی داشت روشن میشد. قلبم به وجد آمد. فکرم روشن شد. حرفها مستقیماً از قلبم به فکرم خطور میکرد.
عجیب ولی باورنکردنی بود برایم، چه اینکه ایندفعه دیگر فکری به آینده نمیکردم. این بار سوزی داشتم که هر لحظه قلبم را میسوزاند، احساس آرامش عظیم و اطمینان زیاد تمام قلبم، بلکه تمام وجودم را فرا گرفته بود، چه این سرخی انتهای جاده را به خونم و دیدن انتهای افق را وصل به رب تعبیر میکردم.
وقت را وقت وصل میدانم، هر چند که هر لحظه وقت وصل است، فقط انسان باید از همه چیز بِبُرد، از ریز و درشت و از کوچک تا بزرگ همه را باید کنار بگذارد. این بار در سوزهایی که او عطا میکند لقاء او مشهود است... ۶۶/۳/۵📝
از زبان سید محمود، برادر شهید: 🎤
بعد از انقلاب، مدتی در حوزه علمیه مشهد مشغول به تحصیل بودم. برادرم سیدقاسم از کودکی مقید بود همیشه نمازهایش را اول وقت بخواند. در جلسات مذهبی شرکت میکرد. در موضوعات اجتماعی و دینی تفکر میکرد و در برخورد با ضعفها و مشکلات شناختی درصدد رفع آن برمیآمد. از همین رو با تشکیل مکتب امام صادق(ع) به تربیت دینی نوجوانان و فعالیت آنها در مسجد اهتمام ورزید.
علاوه بر فعالیت در انجمن اسلامی هنرستان شهید گلشنی، بارها به جبهه اعزام شد.تخریب را یاد گرفت و در جبههها هم به عنوان تخریبچی در گردان تخریب و هم در تبلیغات سپاه فعالیت داشت. با محبت و خوشاخلاق و خوشبرخورد بود. بیشتر جبهه بود. هیچ وقت نماز شبش ترک نمیشد. خیلی به اخلاق و رفتار حساس بود. اهل قرآن بود.
دائمالوضو بود. تا جایی که میتوانست به دیگران کمک میکرد. اهل نوشتن بود. و لطافتی شاعرانه در نوشتههایش مشهود بود. هر وقت به تهران میآمد، آرام و قرارش را از دست میداد تا اینکه بالاخره در آخرین اعزامش در "کوخ نمنم" در حین پاکسازی میدان مین، بر اثر اصابت خمپاره و یا مین والمری منفجر شد و روح ناآرامش با تقدیم سر به آستان الهی آرام گرفت.
فرد وسط: شهید سید قاسم ذبیحیفر
📖نماز شب همگانی "شهید سیدقاسم ذبیحیفر"
هنگام عبادتش همیشه تنها بود. هنگام غروب معمولاً بالای خاک ریز یا تپه مینشست و پایین رفتنِ خورشید را نگاه میکرد.
هرگاه به مسجد میرفت، ساعتها به همان صورت و آن قدر گریه میکرد که چشمانش متورم میشد. در نیمههای شب بعد از لختی دعا و خواندن نماز، همه ما را بیدار میکرد بعد میگفت: بیدار شوید، نمازتان دیر شده ولی دیگر نمیگفت چه نمازی. ما همگی برمیخاستیم و بعد از گرفتن وضو، به چادر برمیگشتیم. هنگام بستن قامت برای نماز، او میگفت: حال نیت نماز شب کنید.
از دستنوشتههای شهید سید قاسم ذبیحیفر📝
از زبان خواهر کوچکتر شهید: 🎤
پنج سال از سیدقاسم کوچکتر بودم. با شش برادر و یک خواهر در جنوب تهران در خانهای کوچک زندگی میکردیم. همه فامیل در خراسان زندگی میکردند و پدرم با مغازهداری چرخ زندگی را میچرخاند. آنچه که از سیدقاسم به یاد دارم بیشتر سکوت اوست. از بس کم حرف بود.
ولی همیشه فعال و کوشا بود در خانه پیدایش نمیشد نه به دنبال تفریح و رفیق بازی و... بلکه فقط در پی یادگیری بود. از همان کودکی عضو کتابخانه کانون پرورش فکری شده بود و شاید با شرکت در کلاسهای کتابخانه و کانون فرهنگی هنری حرّ بود که این قدر اهل نوشتن و یادداشت برداریهای روزانه از اتفاقات و مطالب آموزنده شده بود.
جالبتر از همه روزی بود که به تماشای تئاتر سربداران رفته بودیم. نمایشنامهای که خودش نویسنده آن و از بازیگرانش بود. تذکرش را به یاد دارم که میگفت: «در برابر نامحرم باید جوراب بپوشی». یادش بخیر هم مرا به سینما برد و هم به جلسه سخنرانی مذهبی.
هنوز قرآن کوچکی را که برادرم به سفارش سیدقاسم برایم هدیه کرد از او به یادگار دارم. مهربان بود. به فکر همه بود. به خانواده همیشه سفارش دو برادر کوچکترمان را میکرد. گویی میدانست نخواهد بود تا بزرگ شدنشان را ببیند. همیشه در مسجد و در جلسات و یا در جبهه بود.
یا در حال یادگیری بود و یا یاد دادن. با آنکه سنی نداشتم حس میکردم که رزمندگان دوست ندارند که در تهران زیاد بمانند ولی در همان فرصت کوتاه در تمام شبانهروز به فعالیت در سنگر بسیج و شرکت در پاسهای شبانه و بعد نماز شب و زیارت عاشورا در منزل و مساجد و شرکت در نمازهای جماعت پنجگانه و سر زدن به منازل یاران شهیدشان که زودتر از آنها پرکشیده بودند، مشغول بودند و اینها همه توفیق دیدار روی ماهش را از من سلب میکرد.
همیشه لباسهایش را خودش اتو میکرد. خیلی به حلوا علاقه داشت. حتی شنیدم از مادر شهید حجابی که خیلی خوب حلوا درست میکرد. حلوا درست کردن یاد گرفته بود. سنی نداشت ولی یک مربی تمام عیار بود. از تاثیر هنر غافل نبود.
با تشکیل گروه سرود نوجوانان را به مکتب امام صادق جذب کرد تا بتواند در منازلشان به آنها درس دین و جهاد و اخلاق اسلامی بدهد. در عین حال آنها را به اردو میبرد و با برگزاری مسابقه حدیث و احکام تربیت دینی و انقلابی آنها را به همراه دوستان مومن و متعهدش برعهده داشت تا آینده این انقلاب را با پرورش آینده سازان پرشورش تضمین کند.
به یاد دارم شبی به زیرزمین رفتم و او را دیدم که سر از سجده برداشت. چشمهایش حکایت از مناجاتی پر اشک و آه با یگانه معشوقش داشت. از همه حرکاتش، نماز شبهایش، زیارت عاشورا خواندنش میفهمیدم که حتما به شهادت میرسد ولی نمیدانستم که بیسر به دیدار جد مظلومش پر خواهد کشید تا ثابت کند:
آنکس که تو را شناخت،جان را چه کند؟!
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟!
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟!
اجرای تئاتر در سال ۶۳ توسط شهید سیدقاسم در نقش شیخ حسن جوری👳🏻
دست نوشتهی شهید سید قاسم ذبیحیفر
بسمه تعالی📝
خدایا شکرانه نعماتت را، دوست دارم به نحو احسن بجا بیاورم. دوری از گناهان صغیره و کبیره و حتی مکروهات و نیز انجام صحیح واجباتت و رعایت مستحباتت [را]، و این را تا آخرین حد وجودم دوست دارم انجام دهم تا نتیجه رضایتت را بدست آورم.
و ای خدا جز تو هیچ کس نمیتواند یاریم دهد چه اینکه بدون هدایتت از جانب ائمه(ع) هیچکس راه نجات نمییابد.
ای خدا جان! پس تو فیضت را توسط ائمهات بر قلبهایمان بیشتر بتابان تا تو را شکرانهای بهتر بجا آوریم.
امروز به خاطر مریض حالیم برنامه نداشتم... الحمدلله با عنایت پروردگارم از بعدازظهر که حال جسمانیام بهتر شد حالات روحیام نیز بهتر شد. از صبح هی خودم را سرزنش میکردم که چرا حالاتم اینگونه کسل مانند است که علتش را هم در مریضی جسمانی در نتیجه تاثیر متقابلش در روح میدانستم. مقداری کلماتم را سنجیدهتر باید بگویم.
از شبهات غیبت، دروغ، تهمت و هتک و سوظن و دیگر گناهان باید که پرهیز کرد انشاءالله. حسن خلق بیشتری رعایت شود انشاءالله
والسلام
ساعت ۱۰/۳۰ شب 🕥
بنده حقیر خدا قاسم
۶۶/۳/۴
🕊
از دستنوشتههای شهید📝
ای عزیز دلم!
از اینکه محبتت را نسبت به این بنده ذلیلت زیاد میکنی تو را شکر میکنم که سحرگاه مرا میخوانی، ای عزیز دلم چگونه این محبتت را توصیف کنم؟!
ای خداجان! کمکم کن که بتوانم اعمالم و افکارم و اذکارم فقط با یاد تو باشد.
ای خداجان! دوست دارم تمام وجودم ملکه صدق باشد.
ای خدا جانم! نمیدانم امروز مرا در کدام دسته از اصحاب یمین و شمال و سابقین مذبوبین بین ذلک قرار میدهی؟ (۶۵/۱۱/۲۶)
ای خدا جان! کمکم کن تا با خودت باشم آنجا که میفرمایی اگر بنده من باشد من چشم و گوش و زبان او میشوم، عین آرزوی من است که تو از من راضی شوی و بگویی که ای بنده من از تو راضیم، آنگاه جز محبت، جز لقائت هیچ چیز نخواهم، ای خداجان کمکم کن.(۶۶/۱/۱۶)
الهی تا بحال چه کردهام، چقدر به تو نزدیک شدهام، چگونه روزهایم را گذراندهام، چه باید میکردی و چه کردم.
ای خدا جان! اگر الان یک دیده دل بین مرا ببیند، اگر تو مرا میبینی، اگر ائمهات مرا میبینند به چه شکلی هستم، ای عزیز دلم خودت میدانی که چقدر دوست دارم به همان شکلی باشم که تو میخواهی. (۶۵/۱۱/۲۵)
ای خدا جان! نمیدانم الان که میخواهی جانم را به بالا ببری و روحم را آزاد کنی جزء کدام اصحاب هستم و چه چهرهای نزد تو دارم؟!
یابن الحسن! خجلم چرا که اصلا توسل آنچنانی به شما ندارم.
یابنالحسن! بحق زهرا(س) دستم را بگیرید و مرا هم راه دهید که سخت محتاج کمک شما هستم چرا که تا نور شما نباشد فیضی به ما نمیرسد.
یابنالحسن! نمیدانم پروندهام چگونه است نزد شما و هنگام خواندن پرونده من حال شما چگونه است یا صاحب الزمان خودت ببخش مرا. (۶۶/۱/۲)
خدا جان! شکرت که اینگونه مرا هدایت میکنی، به مخلصت راه میدهی، ای عزیز دلم از اینکه راه را در جلویم قرار دادی و نور آنرا با تمام فیوضاتت روشن کردی،
ای خدا جان! چگونه میتوانم که در راهت قرار بگیرم یعنی از این همه نعمتت استفاده کنم، خداجان دوستت دارم و میخواهم که آنگونه باشم تا دوستی تو را نیز جلب کنم. (۶۶/۱/۱۲)
🕊
کجایی که چندی است نشنیدهام من
دعاهای پر سوز و دردآورت را
در رثای شهید سیدقاسم ذبیحیفر
به قلم شهید اصغر رجبی دوست شهید📝
بسمه تعالی
در میان همه گل گشتم و عاشق نشدم
توچه بودی که تو را دیدم و دیوانه شدم
...آری دلباختهای عارف و عاشق بود. یکی از دلسوختگان شیفته ائمه علیهمالسلام و یکی از رهروان مخلص و جانسوز حسینبنعلی"ع"بود. در مصائب اهل بیت از ته دل میسوخت و چه اشکهایی که از دیدگانش جاری نمیشد.
آه!
خدایا چه عباداتی داشت. چه با خضوع و خالصانه به عبادت تو میایستاد و چه مستانه و عاشقانه به نماز و تسبیح تو میپرداخت. چه مناجاتهایی در دل شب با معبودش داشت و چه درد و دل و نجوایی که با محبوبش در دل شب در بیابان عشاق داشت.
آری سید ما یکی از سرباختگان کوی محبوب بود و با معشوقش رفتاری عاشقانه و ربطی عارفانه و پیوندی آگاهانه داشت و این دو بیت شعر را اسوه و سرمشق خود قرار داده بود.
هرکه شود عاشق دیدار دوست
در گذرد یکسره از قشر و پوست
هرکه تورا با دل و جانش شناخت
هستی خود در ره عشق تو باخت
شهید اصغر رجبی
دوست شهید
آنچه میخوانید نقل خوابی است به قلم شهید "اصغر رجبی" نگاشته شده است.✒️
بسمه تعالی
امروز در خواب دیدم که در کوچهمان یکنفر دستش به شدت ضربه خورد. مثل اینکه جواد قلیپور بود. نزدیک تیر مدرسه ایستاده بود و ما که چند نفری بودیم چند متر جلوتر نشسته بودیم و به جواد نگاه میکردیم. ناگهان دیدیم که پشت پای جواد خالی شد و زمین خاکی به اندازه ۴ متر شکافته شد. آنجا ۵ الی ۶ شهید دفن کرده بودیم و سید قاسم هم یکی از آنها بود و چند روز بیشتر نبود که دفن کرده بودیم.
جنازهها معلوم شد و فقط مقداری پوسیده شده بودند و من و رسول و تعدادی دیگر که دقت نکردم چه کسانی بودند تصمیم گرفتیم دوباره قبرها را درست کنیم و آنها را خاک کنیم. باید بگویم که این ۵ الی ۶ جنازه که شهید شده بودند در کنار هم بودند و فقط یک جای بزرگ بود که پیش هم و کنار هم دفن شده بودند.
ما آنها را داخل یک خانه که بهنظر میآمد در زیر خاک باشد بردیم و آنها را گذاشتیم بعد که کارمان تمام شد بچهها رفتند و من تنها بودم در آنجا. هنوز در اتاق را نبسته بودند که سید قاسم زنده شد نمیدانم زنده شد یا از کجا آمد. من اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
به سید سلام کردم و با او روبوسی کردم. روی سید خیلی زیبا بود. ابروها کشیده و چشمهایش بسیار زیبا بود. به سید گفتم سید تو که صورت نداشتی و همه از بین رفته بود! حالا چطور اینقدر زیبا هستی!
ما بیرون اتاق بودیم و جنازهها داخل اتاق بود. سید به من گفت: "بیا داخل اتاق کارت دارم". من و سید آمدیم داخل اتاق. سید به من نگاه میکرد. من هم مبهوت به او نگاه میکردم و میبوسیدمش. خیلی خوشحال بودم. بعد سید به من گفت: "دیگه وقتم داره تمام میشه باید کمکم برم". به سید گفتم: "مرخصیت داره تمام میشه"؟! و وقتش تمام شده بود .
میخواست نرود که چیزی نامرئی که من نمیدیدمش دست سید رو میگرفت و میخواست او را با خود ببرد. سید رو به او میگفت: "الان میآیم". با سید روبوسی و خداحافظی کردم. سید رو بغل گرفتم. اصلا دوست نداشتم از او جدا بشوم ولی باید میرفت چون وقتش تمام شده بود. سید یک نگاه پرمعنایی به من کرد و من هم به او نگاه میکردم که به نظرم میگفت:
"چکار میکنی اصغر"؟ بعد سید رفت و از در دیگر خانه بیرون رفت و به من گفت: "برو اون در رو ببند و بیا بریم". (همان دری که جنازهها را آورده بودیم داخل خانه)
من هم رفتم بیرون خانه و این در را بستم. ولی بعد از اینکه بستم دیدم خودم بیرون خانه هستم.
یک نفر به من گفت: "باید از آن در که سید رفت بروی. من هم هول شدم در را باز کردم.
دیر رفته بودم. سید رفته بود.
عبدالحقیر العاصی اصغر رجبی
جمعه شب ۶۶/۷/۱۸
ساعت ۶صبح
بعد از نماز نوشتم
مقداری از خواب قبل از نماز صبح، و مقداری هم بعد از نماز بود که بعد از اذان بلند شدم برای نماز صبح📝
🕊
خواهر شهید علی حجابی میگوید: "سید قاسم و علی ما با هم دوست بودند. در مسجد امامرضا علیهالسلام همدیگر را پیدا کرده بودند. با هم قرار گذاشته بودند هرکدام زودتر شهید شد به خانواده دیگری سر بزند. علی ما که مفقودالاثر شد ما خیلی بیتابی میکردیم.
سید قاسم به منزل ما میآمد و جای خالی علی را برای ما پر میکرد. به پدرم کمک میکرد، همیشه به ما امیدواری می داد.وقتی برای ما مشکلی پیش می آمد. هرکاری که از دستش برمیآمد برای ما انجام میداد.
با دوستانش در منزل ما جلسات زیارت عاشورا، دعای توسل و آموزش احکام برگزار میکردند. به مسائل شرعی خیلی اهمیت میداد و ما را به رعایت حجاب و برپایی نماز تشویق میکرد. به نماز جماعت خیلی اهتمام داشت. حتی برای نماز صبح هم به مسجد میرفت.
یکبار که سحر ماه مبارک رمضان در منزل ما مهمان بود یادم هست ما آبگوشت داشتیم.
با تعجب پرسید: مگر گوشت گران نیست؟؟!!خیلیها هستند که نمیتوانند گوشت بخورند!!هر چه اصرار کردیم لب به غذا نزد. و آن روز را بدون سحری روزه گرفت. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم انگار دوباره علی را از دست داده بودیم.
چون بعد از علی جایگزین او شده بود. یکبار در خواب دیدم در جایی شبیه به آلاچیق، در مکانی بسیار زیبا پیراهن آبیاش را به تن داشت و به بچهها قرآن یاد میداد. همانطور که قبل از شهادتش، با تشکیل مکتب امام صادق علیهالسلام، به بچههای محل، قرآن و حدیث و احکام میآموخت.
ما هنوز هم در جلسات رهروان شهدا، هر ماه با شهدا زندگی میکنیم. از آنها میگوییم و خاطره تعریف میکنیم. برایشان قرآن میخوانیم و هنوز ایمان داریم که آنها هستند، زندهاند و در کنار ما حضور دارند.
پدر خدابیامرزم همیشه میگفت: علی همین جا در اتاق است. قاسم هم همین جاست. انگار همیشه با آنها بود تا اینکه به سوی آنها پر کشید.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.
سفر کردهام تا بجویم سرت را
و شاید در این خاکها پیکرت را
من اینجایم ای آشنای برادر
همان جا که دادی به من دفترت را
از قول سیداحمد برادر شهید:🎤
سیدقاسم فعالیتهای زیادی داشت. بچههای محل را جمع میکرد. گروه سرود تشکیل میداد. احکام را به آنها یاد میداد. تهران که بود، روزها در مسجد به فعالیت و شبها به عبادت و راز و نیاز مشغول بود. خیلی تودار بود. بیشتر ذکر میگفت و حرف نمیزد. آخرین بار که مرخصی آمد، بیشتر به پدر و مادرش احترام میگذاشت. مهربانتر از همیشه بود. او سیمای شهدا را گرفته بود.
شهید سیدقاسم در مراسم شهادت شهید بیمزار علی حجابی
دست نوشتهی شهید در آخرین اعزام به جبهه📝
الهی! از این همه نعمت شکرت، اینگونه عطا کردنت را نمیدانم چگونه شکرانه بگویم.
ای عزیز دلم! فقط دوست دارم بعد از ذکرت عالم را آنچنان کنم که تنها تو را بخواهم و با تو باشم. ای خداجان کمکم کن که اینگونه باشم که در این محفل نورت نور باشم تا بتوانم مفسر احوالم باشم، ای خداجان! یاریم ده.
امروز خوب نمیدانم چه بگویم، بعد از ۲۴ روز روزه گرفتن، در ظلمت تهران، بندها پاره شد و رهایی حاصل شد و الحمدلله راهی جبهه شدم و به همین خاطر این روز را در ماشین گذراندم و البته حال آنچنانی هم نداشتم. [با] یک مقدار زیاد خوردن و متاسفانه برنامه مشخص نداشتن باعث شد که هیچ حال آنچنان بهخصوصی نداشته باشم و همین احساس باعث شد که فکر کنم گناه کردهام.
خداجان! چه بگویم چگونه جواب این وقتها را بدهم؟
در مسافرت امروز، الحمدلله با روحیه برادران همسفرم بیشتر آشنا شدم.
چند نکته را در برنامه و اخلاقیات اینجا باید رعایت کنم که لازم به نوشتن میدانم.
یک مسئله اینکه تا به حال هرچه حرف دل داشتم میگفتم و متاسفانه و خوشبختانه مسائلی را میگفتم که فکر میکردم نباید بگویم و خوش خلقی در حد معقول و نیز داشتن محاسبه ان شاالله [را] حتما داشته باشم.
بحث موضوعی، نوشتاری، درس، مدرسه سه موضوع مهم در انجام کارهایم باشد.
الهی کمکم کن. آن حالاتی که به شهدایت دادی به ماهم عطا کن آمدنمان را اگر مورد رضایت است بدون برگشت قرار بده. ای خدا جان! یاریم ده. نوری عطا کن تا جز تو را نبینم چه اینکه در نور ظلمات محو است.
سه مطلب مورد نوشتار دارم که ان شاالله باید بنویسم.
ساعت ۱۰ شب
بنده حقیر خدا
قاسم ذبیحیفر
۶۶/۳/۳
منطقه پشت پنجوین عراق، خاک عراق 📝
شهید سیدقاسم در حال اعزام به جبهه
وصیتنامه :
پیام شهید به امت شهید پرور📝
بسم رب الشهدا
ای خانوادههای شهدا! ای دوستان شهدا! برای چه نشستهاید؟ چرا سکوت اختیار کردهاید؟ مگر شما را چه شده است؟ آیا فرج عظما حاصل شده است که این گونه سکوت اختیار کردهاید؟ آیا پیروزی نهایی بهدست آمده که دیگر پیام شهدا را بازگو نمیکنید؟ آری، آری! تازه الان نزدیک میشویم به آخر دههی محرم.
تا الان زینب(س) خود را آماده رساندن رسالت میکرده است. اگر شهدا میروند و به کاروان حسینی واصل میگردند، هنوز کاروان زینب(س) و امانتداران شهدا و پیامداران خون شهیدان به انتهای حرکت خود نرسیده، چه اینکه انتهای حرکت این کاروان باید که به کاروان حسینی واصل گردد.
آیا کاروان حسینی را دیدهاید که توقف کردهاید؟ آیا انتهای مسیر را درک کردهاید که اینگونه دست از تحرک و فعالیت برداشتهاید؟
آری، آری، آری! ای عزیزان شهید داده! ای داغداران، ای دوستان شهدا!
کاروان زینبیان در حرکت است. اول این کاروان، زینب(س) و امام زین العابدین(ع)، از هزار و اندی سال پیش قرار گرفتهاند و تاکنون در حال حرکتند.
آری این کاروان حامل رسالت عظیم پیام شهداست که نور راههای تاریک ظلمت است.
قلمها را بر کاغذ وصل دهید و زبانها را در گفتارتان، فوادتان را در اعمال، همه و همه را برای رساندن پیام شهدا بسیج کنید و بسیجی نو کنید چرا که قرآن به مومنین میفرماید:
"یا ایها الذین آمَنوا آمِنوا بالله و رسوله".
شما نیز پیام دهید که ای بسیجشدگان! بسیج شوید. ای رسولان خون شهدا رسالت را آغاز کنید، رسالت را قوی کنید.
قرآنها را باز کنید، گفتار خدا را که پیام شهداست در این بسیجمان سلاح خود کنیم. کلام پر از نور و حکمت را که پیام شهیدان است سلاح خود کنیم. سیرهی ائمه را تاکتیک این رزم قرار دهیم.
ای عزیزان! ای رسولان خون شهیدان! عملیات را با این امکانات شروع کنیم:
شعارمان هنگام فتح: "توکلت علی الله" باشد و رمز عملیات را "هجرت الی الله" قرار دهیم.
ای عزیزان! نور فیض را توسط ائمه(ع) بر دلها جاری کنیم، اسلحه را بر دوش اندازیم.
آری، آری! ای رسولان، برای ابلاغ رسالت باید که همه دروس پیامبری را آموخت. قرآن را بشناسیم، احکام قرآن را درک کنیم، با سیرهی ائمه آشنا شویم، کردار خود را همراه این سیره کنیم.
آری، آری! تا اینگونه خود را نکنیم، تا دروس رسالت را نیاموزیم، هیچگاه نمیتوانیم پیامرسانان خون شهدا باشیم و نمیتوانیم ادامه دهندگان راه شهیدان باشیم، چه اینکه شهدا برای احیای کلام الله جان دادند. وقت آن است که در این برهه از زمان، ملت را، مردم را، همه را دعوت به استقامت کرد.📝
🕊
اجرای گروه سرود مکتب امام صادق در مراسم شهید سیدقاسم
پدر و مادر شهید در کنار مزار فرزند عزیزشان.
سلامتی این عزیزان و شادی روح فرزند شهیدشان صلوات🌸🌸🌸