امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۴۷ ق.ظ

شهید مجید رضایی

📎
اونقدر بیانش شیرینه که سیر نمیشی از شنیدن حرفاش!
وقتی ازش خواستم از پسر شهیدش برامون مطلب بفرسته فکر نمی‌کردم خودش بشینه همه رو با جزئیات، برامون تعریف کنه! اونقدر که حتی نیاز نباشه زندگینامه و موارد دیگه رو مجزا بین مطالب قرار داد.
امروز هرکاری داری بذار زمین؛ بیا بشین اینجا و دل بده به مادری که از تک پسرش، چش و چراغ دلش، از جگرگوشه‌اش به عشق حضرت زینب سلام الله علیها، با همه وجود گذشته و چشم پوشونده و تقدیم خداش کرده.
⚜️⚜️⚜️
از خانم جعفری عزیز، همسر «شهید مدافع حرم مصطفی جعفری» هم یک دنیا ممنونم بابت این آشنایی😍🥰

👋
نام و نام خانوادگی شهید: مجید رضایی
تولد: ۱۳۷۳/۲/۱۷، شهرری.
شهادت: ۱۳۹۶/۳/۲۸، شیخ هلال اثریا، سوریه.
گلزار شهید: بهشت زهرای تهران، قطعه ۵۰، ردیف۳۶، شماره ۲۴.
🕊

✍🏻به قلم: زهرا رضایی ۱۴۰۳/۱۱/۵
🖌🎨نقاشی دیجیتال: منا بلندیان
🎞تدوین و تنظیم: زهرا فرح‌پور
🎙با صدای: هانیه‌سادات عباسی جعفری
🖼💻طراح جلد: الهام رسولی، لیلا غلامی
🕊

👋
📚 دست‌های پینه‌بسته

حتی تُن نفس کشیدنش را از بَر هستم. مثل همیشه با گردنی افتاده و تبسمی شیرین، درب خانه را می‌گشاید. با چشم‌هایی که از شعف برق می‌زند به من و پدرش می‌نگرد. این نگاه را می‌شناسم. آهی سر می‌دهم. تک پسرم باز هوای رفتن به سرش زده است و من باز باید آن اخم‌ها را درهم‌ کشم!
انگشتان پینه‌بسته‌اش را در مشت می‌فشارم. همان‌هایی که از کودکی زخم سوزن را چشیده‌اند. چهره‌ی مهربانش را به خاطر می‌سپارم. همانی که قرار است بعد از ۱۵ روز زیر آفتاب ماندن، دیگر آن را نشناسم...
نگاهم به بازوان تنومندش می‌افتد؛ همان‌هایی که تا آخرین توان، برای زینب کبری(س) می‌جنگند؛ و به سختی آخرین جملات را نثار اشک‌های بی‌امانش می‌کنم.
_ لباس‌هایت را روی طاقچه گذاشتم. به سلامت برگردی عزیز مادر!
پایم را می‌بوسد. اشک‌هایم را پاک می‌کند. پدرش را مردانه در برمی‌گیرد و با بال‌های اشتیاق، به آغوش مأوایش پرواز می‌کند.

✍🏻به قلم: زهرا رضایی ۱۴۰۳/۱۱/۵

🕊

👋
مادر «شهید مجید رضایی» در گفتگوی اختصاصی با سی‌روز سی‌شهید🎤

سلام. من مادر شهید مدافع حرم فاطمیون، «مجید رضایی» هستم.
مجید فرزند اولم بود. ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۷۳ در شهرری به دنیا آمد. تک پسر خانه بود. در بدو تولد به دلیل ناراحتی روده در پنج روزگی تحت عمل جراحی قرار گرفت. عمل سختی بود. بعد از آن هم تا یک سالگی، چندین بار در بیمارستان کودکان مفید، بستری شد. شش دفعه عمل شد. دست‌هاش پر از جای سوزن آمپول و کبودی سرم بود. با نذر و نیاز و توکل به خدا و توسل به امام حسین و حضرت ابوالفضل علیهماالسلام سلامتیش را به دست آورد.
مجید با اینکه دوران کودکی سختی داشت اما پسر پر جنب و جوشی بود.
به دلیل بیماری پدرش، از کلاس پنجم بود که رفت سرکار! نصف روز مدرسه می‌رفت و نصف روز در مغازه خیاطی، شاگردی می‌کرد. آن پسر پر جنب و جوش با گذر زمان، به پسری آرام و مؤدب و سربه‌زیر تبدیل شد. با پشت کار زیادش، خیاطی ماهر شد. همچنان با موفقیت درسش را هم ادامه داد تا دیپلمش را در رشته برق گرفت.
بسیار خانواده دوست بود. زحمت زیادی برای ما می‌کشید.
سال ۹۳ بود که یک روز وقتی از سرکار به خانه آمد صحبت از سوریه و جنگ در سوریه کرد. از گروهی به نام «داعش» گفت که مردم مظلوم شیعه را سر می‌بُرند و می‌خواهند حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها را خراب کنند. اجازه خواست تا برود. من اجازه ندادم و گفتم: «نمی‌ذارم بری! مگه من چند تا پسر دارم؟! اونجا جنگه! اگر تو بری زنده بر نمی‌گردی!»
همچنان روی حرفش پافشاری می‌کرد و می‌گفت: «اونا نیروی داوطلب می‌خوان. من یه بچه مسلمونم. وظیفه دارم وقتی پای دفاع از حرم حضرت زینب و مردم مظلوم در میون باشه برم.»
و من همچنان مخالفت می‌کردم...
 تا اینکه یک روز، برگه‌ای آورد و گفت: «مامان این رضایت‌نامه است که شما باید امضاش کنی؛ بذار برم؛» اما من امضا نکردم. خیلی ناراحت شد. از آن به بعد هر وقت کاغذ و خودکار دم دستش بود روی آن می‌نوشت: «شهید فاطمیون شهید مجید رضایی» جلوی محل شهادت و تاریخ شهادت را نقطه‌چین می‌گذاشت و می‌گفت: «اینجا را شما باید بنویسید!» من می‌خندیدم و می‌گفتم: «مگه من می‌ذارم تو بری که این چیزها رو می‌نویسی؟!» گفت: «حالا می‌بینیم!»...

🕊

👋
پایم را بوسید. همیشه می‌گفت: «بهشت زیر پای شماست.»
هرچه مجید اصرار می‌کرد من بیشتر مخالفت می‌کردم. تا اینکه به او پیشنهاد دادم که درسش را ادامه دهد. با خوشحالی قبول کرد؛ اما چون کنکور نداده بود نمی‌توانست وارد دانشگاه دولتی شود. لذا برای ثبت‌نام در دانشگاه آزاد اقدام کرد. با هر زحمتی بود در دانشگاه آزاد یادگار امام، ورودی بهمن ماه ثبت‌نام کرد. برای جبران هزینه‌هایش در کنار درس و دانشگاه، همزمان کار هم می‌کرد. ترم اول را که خواند خرداد سال ۹۴ بود. همان موقع دوباره زمزمه‌های رفتنش به سوریه شروع شد.
می‌گفت: «من می‌خوام برم. اجازه بده برم. من نمی‌تونم درس بخونم. همش فکرم اونوره که چه اتفاقی برای حرم حضرت زینب سلام الله علیها افتاده!» دوباره رضایت‌نامه آورد که امضا کنم؛ اما من قبول نکردم. می‌گفت: «چرا نمی‌ذاری برم من روز عاشورا با امام حسین علیه‌السلام نبودم که کنارش بجنگم ولی الان هستم؛ باید برم از حرم خواهرش دفاع کنم...»
🕊

👋
گذشت تا اربعین سال ۹۴ با پسر خاله‌اش رفت کربلا. زمان بازگشت به ایران، خواهرزاده‌ام زنگ زد و گفت: «خاله مجید نمیاد! اینجا با مأمورهای عراقی دوست شده؛ اونا هم دیدن که هم قد و هیکل داره هم شوق جنگیدن، می‌خوان با خودشون ببرنش سامرا که با داعش بجنگه!»
دگرگون شدم. به یکباره دلم ریخت! مگر می‌شد مجید من برنگردد؟! پسر خواهرم را قسم دادم که: «مرتضی جان! مجید رو با خودت بیار و بهش بگو بیا بریم من تو رو تحویل مامانت بدم؛ اون وقت هرجا که می‌خوای برو.»
خلاصه هرطور بود او را با خودش آورد.
دوباره فروردین سال نود پنج بود که تصمیم گرفت برود. من دیدم دیگر نمی‌توانم مانع رفتنش بشوم. پیش خودم گفتم: «حالا که خیلی دوست داره بره اجازه می‌دم یک دوره بره و برگرده.»
برایش لباس‌هایش را آماده کردم و گفتم: «حالا که خودت می‌خواهی برو.»
بالاخره از ما خداحافظی کرد و صورتم را بوسید. من فقط گریه می‌کردم. گفتم: «مجید! مامان منو تنها نزار!» گفت: «گریه نکن مامان! می‌رم وظیفه‌ای که به گردنم هست رو ادا کنم. برمی‌گردم.»
پشت سرش آب ریختم و رفت.
دو روز بعد برایش آش پشت‌پا درست کردم و سفره صلوات گرفتم که ان‌شاءالله سلامت برگردد.
وقتی مهمان‌ها داشتند می‌رفتند یکی از زنان فامیل، باعجله برگشت و گفت: «زهرا برو مجید رو برگردون! سوریه جنگ خیلی شدیده! اگر مجید بره زنده برنمی‌گرده!» آنجا بود که دوباره دلشوره به جانم افتاد. نمی‌دانستم چه کنم! به یکی از دوستانش زنگ زدم. گفت خودش الان فرودگاه امام است و می‌خواهد برود سوریه. به من گفت که می‌روم و مجید را از پادگان برمی‌گردانم.

🕊

👋
به هر دری زدم تا توانستم مجید را بعد از یازده روز برگرداندم. خیلی ناراحتی می‌کرد از اینکه چرا نگذاشتم بماند. من هم دیدم که مجید
اینقدر بی‌تاب است یک شب وقت نماز خواندن، سر سجده، از خدا و حضرت زینب سلام‌الله‌علیها خواستم که اگر مجید را طلبیده که بیاید و از حرمش دفاع کند طوری برود که من نفهمم؛ چون طاقت رفتنش را ندارم. همان طوری خواستم همان‌طوری هم خواسته‌ام را دادند. مجید دوباره فروردین سال۹۶، بدون اینکه من بفهمم ثبت‌نام کرد. یک شب گوشی‌اش زنگ خورد. رفت بیرون صحبت کرد. برگشت ساعت و مدارکش را جلوی آینه گذاشت و به ما گفت که شب می‌رود خانه دوستش. من که به دلم افتاده بود دارد می‌رود سوریه، خودم را به ندیدن زدم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. بعد از نماز به او زنگ زدم. گوشی‌اش خاموش بود. همانجا زدم زیر گریه. پدرش پرسید: «چی شده؟!» گفتم: «مجید رفت سوریه.» خیلی ناراحت شد. رفتم در خانه دوستش که از او بپرسم از مجید خبر دارد یا نه! گفت نه! ولی بعدا فهمیدم که خودش مجید را برای اعزام برده حرم امام. داشتم از خانه دوستش برمی‌گشتم گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم. مجید بود. سلام کرد. با عصبانیت جوابش را دادم و گفتم: «معلومه کجایی؟! چرا گوشیت خاموشه؟!» گفت: «من می‌خواستم بدون اجازه‌ات برم سوریه! نخواستم بینمون دلخوری پیش بیاد! زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.» زدم زیر گریه و گفتم: «نرو! منو تنها نذار.» گفت: «مامان! خواهش می‌کنم دیگه جلوی منو نگیر! بذار برم سه ماه دیگه برمی‌گردم پیشت.» تصمیمش را گرفته بود. سپردمش به خدا و حضرت بی‌بی زینب. و رفت...
🕊

👋
 بیست روز از او خبر نداشتیم.
 مجید چهل روز سوریه بود. با هم در تماس بودیم. بعدها شنیدیم فرمانده‌شان برای حمله و آزادسازی منطقه‌ای به نام «شیخ هلال» از چنگ داعش به نیروهای داوطلب نیاز داشته است. همان وقت مجید داوطلب می‌شود. به دوستانش در ایران زنگ می‌زند و حلالیت می‌گیرد. می‌گوید: «فقط مامانم نفهمد. نگرانم می‌شود.»
 شب بیست و هفتم خرداد که مصادف بود با شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان، باهم حرف زدیم. گفتم: «مجید! کی میایی؟!» گفت: «سه یا چهار هفته دیگه ان‌شاءالله.» خداحافظی کرد و گفت: «فردا خودم زنگ می‌زنم.» فردای آن شب که زنگ زدم دیدم گوشی‌اش جواب نمی‌دهد. فکر کردم آنجا آنتن قطع شده چون خودش گفته بود که بعضی وقت‌ها شبکه قطع می‌شود. من هم خیالم راحت بود که حالش خوب است. نمی‌دانستم که مجید فردای شبی که با من حرف زده رفته‌اند عملیات. ۲۳ نفر بوده‌اند که در منطقه توسط دشمن غافلگیر شده و نتوانسته‌اند به عقب برگردند و همگی باهم به شهادت رسیده‌اند. پیکرشان چهارده روز در منطقه دشمن مانده و کسی نتوانسته آن‌ها را برگرداند؛ تا اینکه یگان ویژه آن منطقه را آزاد کرد.
🕊

👋
ما اصلا نمی‌دانستیم که مجید شهید شده؛ هرچه به گوشی‌اش زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. از هرکس سراغ مجید را می‌گرفتم آزمون کد و گروهش را که می‌پرسید دیگر جوابم را نمی‌داد. همه فامیل می‌دانستند فقط من بی‌خبر مانده بودم! چون سپاه به آن‌ها گفته بود که تا پیکر برنگشته به خانواده‌اش چیزی نگوئید. چون یک پسر بیشتر نداشته‌اند.
تا اینکه بیست و سوم تیر ماه به ما خبر دادند که برای شناسایی برویم معراج. پیکر مجید را به من نشان ندادند. هرچه التماس کردم بی‌فایده بود. می‌گفتند: «حاج خانم! طاقت دیدن پیکرش را نداری.» با اصرار زیادم اجازه دادند تا از توی مانیتور ببینمش.
بچه‌ام را نشناختم! تمام صورتش توی آفتاب سوخته بود! فقط دندان‌هایش دیده می‌شد.
پیکر مجیدم را روز بیست و نه تیرماه مصادف با شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه‌السلام در بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه پنجاه دفن کردند. آن روز وقتی تشییع تمام شد، وقتی مجید را توی قبر گذاشتم و همه رفتند نشستم سر مزارش. خیلی گریه کردم و یاد نوشته‌هایش افتادم که می‌نوشت: «شهید فاطمیون شهید مجید رضایی» تاریخ و محل شهادت را نقطه‌چین می‌گذاشت. من آن روز سر مزارش صدای خنده مجید را شنیدم. گفتم: «مجید! آن موقع من به تو می‌خندیدم امروز تو داری به من می‌خندی؟! مامان جان! حالا برو بنویس بعد از سه سال انتظار، مجید به آرزوی خودش رسید.»
 من هم رفتم پیش سنگ‌تراش برایش سنگ مزار سفارش دادم. گفتم روی سنگ مزارش بنویس: «شهید کربلایی مجید رضایی تاریخ شهادت ۱۳۹۶/۳/۲۸، محل شهادت: حما سوریه»
آن موقع نمی‌دانستم که دقیقا محل شهادتش «شیخ هلال اثریا» بوده است.
🕊

👋
 دو ماه قبل از رفتنش دعای عهد می‌خواند و می‌گفت: «مامان تو نذاشتی من برم؛ دوستانم همه رفتن و شهید شدن؛ من جا موندم.»
نمازش همیشه اول وقت بود. اهل غیبت نبود. همیشه سعی می‌کرد که روزی حلال دربیاورد. باادب و مهربان بود. هیچ‌وقت به ناموس کسی نگاه نمی‌کرد. به پدر مادر احترام زیادی می‌گذاشت.
ببخشید که سر شما را درد آوردم. خیلی سعی کردم خلاصه کنم؛ ولی خودتان می‌دانید که ما مادران شهدا هرچه از جگرگوشه‌های‌‌مان بگوییم باز هم کم است.
خدا را شاکرم که مجید من راه خودش را انتخاب کرد. من می‌خواستم در کنارم بماند ولی او تا ابد جاودانه شد.
🕊

بی‌باک و دلیر و ناب چون حیدر بود
در عشق و یقین و صبر نام‌آور بود
بی‌تاب دفاع از حرم بی‌بی جان
از فاطمیون دلاوری دیگر بود


✍🏻شعر از: ملیحه بلندیان
🎞تهیه و تنظیم: زهرا مبینی‌کیا
🖌🎨طراح پوستر: لیلا غلامی

☘️ امام صادق (علیه السلام) :
منظور از الصِّرَاطِ السَّوِیِّ؛ حضرت قائم است و هر کس که به فرمانبرداری از او راه یابد، هدایت‌شده است. نظیر این آیه، آیه‌ی دیگری است که خداوند در آن می‌فرماید: وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ و َآمَنَ وَ عَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَی؛ که منظور از راه یافتن در اینجا، راه یافتن به ولایت ما می‌باشد.

📚بحار الأنوار، ج۲۴، ص۱۵۰/ تأویل الآیات الظاهرهًْ؛ ص۳۱۷/ البرهان
💻طراحی و انتخاب آیات و تفاسیر: زینب دباغ

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی