شهید سعید خرم نژاد
📎
مادربزرگ خدا بیامرزم تا وقتی زنده بود محور وحدت کل فامیل بود.
به هر بهانهای همه توی خونهاش جمع میشدیم و دیدارها تازه میشد.
اواخر عمرش ایدهای توی سرش داشت که آرزوش بود عملیش کنه ولی عمرش به دنیا قد نداد.
یکی از اعضای فامیل که فرزند شهید بود، تونست با همه سختیهاش اون رو عملی کنه. توی شهر گشت و هرچی خانواده شهید که با هم نسبت خانوادگی داشتیم رو پیدا کرد.
همه رو دعوت کرد به یه دورهمی. به یه جمع صمیمی به نام «پلاک ۳۲» که با حضور «سردار علی فضلی» گرمتر هم شد.
هیچکدوم باور نمیکردیم توی کل فامیل ۳۲ تا شهید داشته باشیم.
«شهید سعید خرمنژاد» یکی از همون شهداست. شهیدی که تا حالا جز یه قاب عکس کنار عکس عموهای شهیدم روی طاقچه خونهی بزرگترا و آلبوم عکس پدرم چیزی ازش نمیدونستم.
خدا رو شکر که سیروز سی شهید مجالی شد تا منم بتونم با کمک رفقای عزیزم، رسالتم رو نسبت به شهدای فامیل و شهر پدری و مادریم انجام بدم.
از «سرکار خانم فاطمه مجدی» خاله شهید هم بابت ارسال مطالب و مصاحبهها و پیگیریهای مدامش بینهایت ممنونم. 💐
خلاصه که دوستان حال و هوای امروز رو اصلا از دست ندین. شهید خرمنژاد قراره باغ دلاتون رو سبز و خرم کنه.
💚🍀☘️🌿🌱🌿☘️🍀💚
🌷
نام و نام خانوادگی شهید: سعید خرمنژاد
تولد: ۱۳۴۴/۳/۳۰، قم.
مجروحیت: ۱۳۶۰/۵/۳، خرمشهر.
شهادت: بیمارستان افشار یزد.
گلزار شهید: قم، خیابان ارم، آرامگاه شیخان.
🇮🇷
✍🏻 نوشته: رضوانه دقیقی ۱۴۰۳/۱۱/۱
🎨نقاشی دیجیتال: منا بلندیان
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین و تنظیم: زهرا فرحپور
🖼طراح کاور: الهام رسولی، لیلا غلامی
🇮🇷🌷
🌷
📚 آنشب
نوک انگشتانش را به نیت فاتحه، چند بار روی قبر سعید زد. با گوشهی چادرش، اشک روی گونههایش را پاک کرد. آهی کشید و به سختی از جا بلند شد. هربار که به اینجا میآمد شعر آهنگ «شهیدم من» در گوشش تکرار میشد. این، خاصیت این قبرستان بود. سعید بود که در گوشش میخواند.
«شهیدم من! شهیدم من! به کام خود رسیدم من!
خداحافظ ای مادر! نمیبینم تو را دیگر!»
انگار همه آرزوهای جوانیاش خلاصه شده بود در همین چند خط شعر!
سعید چقدر خودش را به در و دیوار زد؛ چند نفر را واسطه کرد؛ دست به دامن دوست و آشنا شد تا بالاخره از او رضایت گرفت و رفت!
پدر سعید راضی نبود. میگفت: «پسر جان! تو هنوز ۱۶ سالته! بشین درست رو بخون!» سعید کوتاه نمیآمد. او اما، سکوت میکرد. نمیخواست روی حرف مرد خانهاش حرفی بزند؛ ولی دلش میخواست پسرش راهی را برود که خدا میخواهد.
یاد شبی افتاد که سعید همین جا چقدر التماسش کرد تا اجازه بدهد برود جبهه! همان شب سرد زمستانی که حمید، پسر دائیاش را آوردند و در همین شیخان دفن کردند. آن شب چقدر سعید گریه کرده بود. به او گفته بود: «مامان نگاه کن! شیخان داره پر میشه! من هم باید مثل حمید شهید بشم و همینجا دفن شم.»
از آن شب برفی، سالها گذشته بود و حالا سعید، چند قدمی حمید، پایین پای آیتالله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی، به کامش رسیده و تا همیشه، آرمیده بود.
✍🏻نوشته: رضوانه دقیقی ۱۴۰۳/۱۱/۱
🎨 نقاشی دیجیتال: منا بلندیان
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین و تنظیم: زهرا فرحپور
🖼طراح کاور: الهام رسولی، لیلا غلامی
🇮🇷
نفر اول از راست شهید سعید خرمنژاد🌺
شهید در کلام مادر
🌷
«سعید خرمنژاد» در سیام خرداد ماه ۱۳۴۴ شمسی در شهرستان قم متولد شد. شغل پدرش ایجاب میکرد از ابتدای ازدواج دست مادرش را بگیرد و او را از کاشان به قم ببرد. سعید اولین فرزند و نور چشمشان بود.
از سال ۱۳۵۱ که زمان درس و مدرسهاش رسید به مدرسه میرزای قمی رفت و مشغول به تحصیل در دورهی ابتدایی شد. ضمن درس، تمایل زیادی به ورزش خصوصا ورزش فوتبال داشت. حتی اوقات استراحت خود را صرف این ورزش میکرد. پس از پایان کلاسهای ابتدایی دوران راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه حافظ ادامه داد. مدتی بعد به درد رماتیسم مبتلا شد به نحوی که سال آخر راهنمایی را نتوانست با نمره قبولی به اتمام برساند. اما پس از بهبودی درس را از پی گرفت و در رشته انسانی مقطع دبیرستان را آغاز کرد.
در زمان انقلاب و با فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج و ارتش بیست میلیونی ترک تحصیل کرد و به بسیج پیوست.
در کلیه راهپیماییها شرکت میکرد و در صف جلو که خطر بیشتری داشت طبل میزد. همانوقت در انتظامات شهری به خدمت مشغول شد. آنقدر در کارش جدی بود که بیشتر شبها پدر و مادرش او را نمیدیدند.
🇮🇷
شهید موقع اعزام به جبهه
🌷
با شروع جنگ تحمیلی، یک دفعه روحیهاش عوض شد. از تمام کارهای زندگی خود دست کشید. اصرار زیادی داشت که به جنگ برود. خصوصا که شهادت پسر دائیاش «حمید دقیقی» اولین شهید جنگ شهر و فامیل، خونش را به جوش آورده بود. والدینش خصوصا پدرش راضی به رفتنش نبودند. بالاخره اصرارهای زیادش ثمر داد و توانست از مادرش رضایتنامه بگیرد و از طریق سپاه پاسداران قم، عازم جبهه گیلانغرب شود. پس از دو ماه فعالیت در جنگ با کفار بعثی عراق، روانه جبهه جنوب در خونینشهر شد.
چون خداوند ترسی در دل سعید نگذاشته بود او در خط مقدم به عنوان مأمور غذا، مسئول رساندن غذا به رزمندهها در خط مقدم شد.
🇮🇷
🌷
سرانجام در یکی از روزهای مأموریت خود، ترکش خمپاره به ماشین او اصابت کرد که سعید از ناحیه پهلو و شکم مجروح شد.
او را در بیمارستانی در آبادان بستری کردند اما چون زخمهایش شدید و عمیق بود و مداوایش از عهده پزشکان آنجا خارج بود او را به بیمارستان افشار یزد منتقل نمودند. در آن بیمارستان، او را مورد عمل جراحی قرار دادند که متاسفانه سعید زیر عمل دوام نیاورد و بالاخره به آرزوی دیرینهاش رسید و به مقام والای «شهادت» دست یافت.🕊
گفتنی است سالها بعد خداوند دوباره به پدر و مادر سعید در همان روز تولد سعید، پسری عطا کرد که به یاد شهید سعیدشان، اسم او را «سعید» گذاشتند.
🇮🇷
شهید سعید خرمنژاد در کنار پسر خالهاش شهید محمدرضا علیزاده(یکی از شهدای سال گذشته) در حرم مطهر رضوی🌷🌷
خاطرهای از خاله شهید خرمنژاد🌷
صبری که پدر شهید و مادر شهید و همسر شهید برای شهادت فرزندشان کردهاند... این صبر بالاترین صبرها است. خدای متعال در مورد افراد صابر از قبیل این عزیزان میفرماید: اُولٰئِکَ عَلَیهِم صَلَواتٌ مِن رَبِّهِم وَ رَحمَة؛(۱) شما بر پیامبر و آل پیامبر صلوات فرستادید، خدا برای شما صلوات میفرستد. از این مهمتر چه چیزی میشود فرض کرد که خدای متعال، خالق هستی، مالک دنیا و آخرت، به بندگان خودش صلوات بفرستد؟ این خیلی چیز مهمّی است.
از بیانات مقام معظم رهبری ۱۴۰۲/۴/۴
🌷
شهادت شهید سعید خرمنژاد از زبان پدر🎤
ماه مبارک رمضان و شبهای قدر بود که سعید به بیمارستان یزد منتقل شد. به جهت تعطیلات و نبودن دکتر، رسیدگی درستی برای پسرم انجام نشد. حتی به ما تلفنی هم اطلاع نداده بودند که سعید کجاست! عاقبت یکی از دوستان سعید آدرس ما را پیدا کرده و من و مادرش به محض اطلاع، خودمان را به یزد رساندیم. وقتی سعید را بیهوش روی تخت بیمارستان دیدیم فقط خدا میداند چه حالی به ما دست داد و آن شب بر ما چه گذشت...
ما که به جز خدا در آن غربت فریادرسی نداشتیم با سوز دل از خدا خواستیم که لطفی بفرماید تا من و والدهاش فقط چند کلامی بتوانیم با او صحبت کنیم. خوشبختانه چشم باز کرد و زبان گشود. با من و مادر خود احوالپرسی کرد و سراغ اقوام را گرفت. اولین کلام او با ما این بود که من هر وقت خوب بشوم دو مرتبه به جبهه باز میگردم.
سعید را به اتاق عمل بردند و پس از ۴ ساعت اطلاع پیدا کردیم که او زیر عمل جراحی شهید شده است. از طریق سپاه پاسداران یزد، او را روانه قم کردند و پس از تشییع، پیکر او پاکش را برای دفن به گلزار شهدای شیخان بردند و به خاک سپردند.
🇮🇷
برادر پاسدار شهید سعید خرمنژاد فرزند محمد که در سن ۱۶ سالگی در یوم ۱۳۶۰/۵/۴ در جبهه خونینشهر در اثر ترکش خمپاره به دست مزدوران بعثی عراق، به درجه شهادت نائل گردید.
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
🌷
گزیدهای از وصیتنامه پاسدار شهید سعید خرمنژاد📝
...زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده است شهیدی که حیاتش ز قفاست
...ای پدرم ای مادرم!
امیدوارم که اگر این فرزند کوچکتان لیاقت شهادت را داشت و شهید شد پس از شهادت او غم به دل راه ندهید و باید فکر کنید که او عروسی کرده.
خودتان میدانید که من چقدر عاشق شهادت بودم. آن دو سالی که در غرب بودم شما نمیدانید که چه اثری روی من گذاشت؛ وقتی آن برادر همرزم طلبه آن آیههای زیبای قرآن را در دفترم یادداشت میکرد اشک در چشمهایم حلقه میزد که چرا من زودتر این آیهها را یاد نگرفتم.
من از مردم میخواهم که از این روحانی روحانیت مبارز و متعهد و امام خمینی طرفداری کنید که همین روحانیت است که اسلام را به تمام جهان خواهد فرستاد؛ سخنان امام را خوب گوش کنید و به آن عمل کنید. اوقات بیکاری را بیهوده هدر ندهید. صبح که از خواب بیدار میشوید بعد از نماز، کمی قرآن بخوانید و از خداوند طلب مغفرت کنید و کسانی که راه اشتباه میروند آنها را به راه راست هدایت کنید. آنها را نصیحت کنید و انشاالله که شما راه شهیدان را ادامه خواهید داد چون راه شهیدان راه انبیا است راه خدا است؛ راه امام امت است...📝
🇮🇷
قاب عکسی با ۵ شهید🌷🌷🌷🌷🌷
ایستاده از چپ به راست:
شهید محمدرضا علیزاده
نفر سوم شهید سعید خرمنژاد
نفر پنجم شهید حمید دقیقی
نشسته از چپ به راست:
شهید علیرضا رمضانی
شهید محسن درخششفر
حمید که اوایل جنگ شهید شد جوانهای فامیل هم به تکاپوی شهادت افتادند. هرکس به فکر این بود که زودتر از دیگری گوی سبقت را بگیرد. به فاصلههای ناچیز یکی پس از دیگری غزل خداحافظی خواندند و شمارشان از جمع کم شد.
حمید در فیاضیه آبادان، سعید در خرمشهر، محمدرضا در ماهشهر، محسن در پاسگاه زید و علیرضا در جزیره مجنون به آرزوی خود رسیدند و تا همیشه جاودانه شدند.
روحشان شاد و نام و خاطرهشان زنده و جاوید باد.
🌷🌷🌷🌷🌷
با آیهی قرآن دل او محکم شد
چشمان تَرش زلال چون زمزم شد
با سِن کمش پی شهادت میگشت
چون نام خودش عاقبتش خرّم شد
✍🏻شعر از: سارا رمضانی
🖌🎨طراحی پوستر: لیلا غلامی
🎛تنظیم و تهیه پادکست: زهرا مبینیکیا
برای سلامتی و شفای عاجل پدر بزرگوار شهید سعید خرمنژاد که مدتی است در بستر بیماری است حمد شفایی قرائت بفرمایید.🌸
☘️ از وهب بن جمیع، آزاد شده اسحاق بن عمار نقل شده که گفت:
«از حضرت صادق علیه السلام درباره این گفته ابلیس پرسیدم که: پروردگارا پس مرا تا روزی که خلایق برانگیخته شوند، مهلت ده؛ خداوند فرمود: البته تو از مهلت داده شدگانی تا به روز و هنگام معیّن و معلوم» - آن چه روزی خواهد بود؟
فرمود: وقت معلوم، روز قیام قائم آل محمد است. هرگاه خداوند او را برانگیزد... ابلیس میآید، در حالی که بر زانوانش راه میرود و میگوید: ای وای از این روزگار! آن گاه از پیشانیاش گرفته شده، گردنش زده میشود. آن هنگام روز وقت معلوم است که مدت او به پایان میرسد».
📚دلائل الأمامه، ص ۲۴۰ و تفسیر، عیاشی، ج ۲، ص ۲۴۲