امامزادگان عشق

بگذار اغیار درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر می کند و سرِ ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمی شناسد.بگذار اغیار هرگز درنیابند.چه روزگار شگفتی !
پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۳۸ ق.ظ

شهید غلامرضا(بیژن) آقاکوچک افشاری

🖇
بعضیا با دل آدم یه کاری می‌کنن که تا آخر عمر مدیونشون بمونی. بدون اینکه بخوان براشون جبران کنی. جنس این آدما از نوره. از خداست. انگار خود خدا میاد کنارت می‌شینه، حرفاتو می‌شنوه و دلتو آروم می‌کنه.
سال‌ها پیش به خاطر اتفاق تلخ و غیرمنتظره‌ای، وقتی هیچ آدم و دکتری نتونست حال بدمو که ناشی از شوک شنیدن اون خبر بود خوب کنه، پناه بردم به خونه‌ی خدا؛ همونجا بود که چشم تو چشم شدم با عکس‌های شهدایی که دور تا دور مسجد داشتن نگاهم می‌کردن. نفهمیدم چی شد؛ اما مثل آبی که روی آتیش ریخته باشن قلبم خنک شد و دلم گرم، به اینکه خداوند راهی جلوی پام گذاشته برای آرامش درونم‌!
و این شد که من همیشه خودم رو به شهدای اون مسجد به ظاهر محقر، مدیون می‌دونم.
و شما هر سال، در آخرین پنج‌شنبه ماه مبارک رمضان، روزی که اهالی اون مسجد در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، کنار قبور مطهرشون، براشون یادواره برگزار می‌کنن، مهمان یکی از اون شهدائید.
«شهدای مسجد شریفیه»
و شهید غریب امروز رو فقط رفقاش تونستن به تصویر بکشن.
با تشکر از دوست عزیز و دلسوزم «فاطمه رضاپور» و همسر محترم و پیگیرشون بابت مصاحبه و جمع‌آوری مطالب امروز.

☀️
نام و نام خانوادگی شهید: غلامرضا آقاکوچک افشاری معروف به بیژن افشار
ولادت: ۱۳۳۷/۸/۲۲، تهران.
شهادت: ۱۳۶۰/۸/۱۹، بستان.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۲۴، ردیف ۱۸، شماره ۳.
🌻🍃

☀️
📚 پایان بی‌قراری

حدود ده روز از شروع حمله رسمی عراق به کشور می‌گذشت. بیژن را داخل مسجد دیدم؛ نگران بود. شنیده بود جبهه با کمبود نیرو و امکانات مواجه است. می‌خواست برای کمک برود اما راهی پیدا نکرده بود. پرسید: «شما می‌دونی چطوری می‌شه به منطقه رفت؟ فقط نظامی‌ها اعزام می‌شوند؟»
من که از قبل پرس و جو کرده بودم گفتم: «فقط یک راه داره؛ آقای چمران برای ستاد جنگ‌های نامنظم، ثبت نام داره و بعد از آموزش، به جبهه اعزام می‌کنند.» برق خوشحالی در چشمانش درخشید. همان شب موضوع را به دو نفر دیگر از دوستانمان گفتیم و فردایش باهم به شورای مرکزی مساجد تهران رفتیم. صف طولانی و شلوغ بود. بیژن آرام و قرار نداشت.
آن‌قدر رفت و آمد تا بالاخره توانست زودتر از بقیه وارد بشود و اسم هر چهار نفرمان را بنویسد. آموزش‌ها در پادگان ۰۶ ارتش که شروع شد تمرین‌ها طاقت‌فرسا شد. اما بیژن برای آمادگی بدنی کامل، حتی ساعت‌های بیشتری نسبت به بقیه ورزش می‌کرد. مرحله آخر آموزش، عبور از موانع بود. خیلی از مدعیان کم آوردند. ولی او همه موانع را چابک و حرفه‌ای گذراند.
اواخر آبان ۵۹ که برای اولین بار به منطقه اعزام شدیم پایان بی‌قراری او و آغاز حماسه‌اش بود.

✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۲/۱۲/۱۱
👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی
🎙با صدای: کوثر راد
🎞تدوین: زهرا فرح‌پور
🌻🍃

☀️
شهید «غلامرضا آقا کوچک افشاری» در روز ۲۲ آبان ۱۳۳۷ در تهران دیده به جهان گشود.
 ششمین و آخرین فرزند محمدآقا و حاجیه مهردخت بود. در منزل و محله او را «بیژن» صدا می‌زدند. دوران تحصیل و نوجوانی‌اش را در محله نظام‌آباد تهران گذراند.
درسش خوب بود و به مطالعه غیردرسی هم اهمیت می‌داد. خانواده افشار مذهبی بودند و به احکام دینی اهمیت می‌دادند. به همین خاطر بیژن نسبت به همسن و سالانش اطلاعات خوب و کاملی درباره مذهب و احکام داشت و به همین نسبت بیشتر هم مقید به احکام بود. قرآن کوچک جیبی داشت که همیشه همراهش بود و از خود جدا نمی‌کرد در هر شرایطی اگر زمان خالی داشت قرآن می‌خواند. صوت قرآنش زیبا بود.
قبل از انقلاب، در جلسات قرآن و سخنرانی‌های مذهبی شرکت می‌کرد. گاهی اوقات پدرش برگزارکننده جلسات قرآن در مسجد محل بود. سعی می‌کرد همیشه نمازش را اول وقت و به جماعت در مسجد محل اقامه کند.
شوخ‌طبع، خوش‌رو و پرنشاط بود و روابط اجتماعی بالایی داشت. دیگران مجذوب صحبت کردنش می‌شدند.
با پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت‌های جوانان محل در مسجد شریفیه بیشتر شد.
مسجد، محل تجمع و برنامه‌ریزی جوانان انقلابی بود و بیژن هم حضوری فعال در مسجد داشت. بعد از شروع جنگ تحمیلی، در همان روزهای اول مهرماه سال ۵۹، به ستاد جنگ‌های نامنظم به فرماندهی شهید چمران مراجعه کرد و بعد از آموزش، به خوزستان اعزام شد.
در یک دوره ۴ ماهه، در پاییز و زمستان ۵۹، با یک مرخصی کوتاه ده روزه میانش، درست در سخت‌ترین شرایط جبهه‌ها، به طور کامل در منطقه حضور داشت.
در آبان ماه سال ۶۰ مجدداً به ستاد جنگ‌های نامنظم مراجعه کرد و در خط مقدم در منطقه بستان حاضر شد.
در تاریخ نوزدهم آبان ماه سال ۶۰، در سن بیست و سه سالگی، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نائل آمد.
 پیکر مطهرش در تهران تشییع و در قطعه ۲۴ گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها تهران به خاک سپرده شد.
🌻🍃

☀️
شهید بیژن افشار، از زبان دوست و همرزمش «منوچهر محبی»🎤

قبل از تشکیل بسیج، در اردیبهشت ماه سال ۵۹، هسته‌های مقاومتی توسط جوانان محلات تهران شکل گرفته بود؛ که با تجربه‌ترها به جوان‌ترها آموزش رزمی و نظامی می‌دادند.
در محله نظام‌آباد، حدود ۲۰ نفر از جوانانی که اهل مسجد بودند، از جمله شهید بیژن افشار، در این هسته عضو شدند.
صبح‌های خیلی زود، در یکی از خیابان‌های خلوت و کم رفت و آمد محل، آموزش می‌دیدند و تمرین می‌کردند.
جنگ که شروع شد، من، بیژن و دو نفر دیگر از بچه‌های محل، باهم به شورای مرکزی مساجد رفتیم. آن زمان، بسیج هنوز تشکیل نشده بود و سپاه هم نوپا بود و برنامه‌ای برای اعزام نداشت.
صف طولانی برای اعزام به جبهه تشکیل شده بود. آن روز، بیژن هرطور بود خود را به داخل رساند و اسم هر چهار نفرمان را نوشت. اما فقط کسانی که خدمت سربازی را گذرانده‌ بودند می‌توانستند در آموزش‌ها شرکت کنند. از بین ما چند نفر، فقط من و بیژن خدمت انجام داده بودیم و موفق شدیم برای آموزش‌های قبل از اعزام، دوره ببینیم.
مدت کل آموزش‌ها یک ماه بود.
خاطرم هست آن ایامی که در پادگان لشگرک آموزش می‌دیدیم از فرمانده‌مان اجازه گرفته بودیم و صبح‌های زود، قبل از شروع صبحگاه، به تپه‌های اطراف پادگان می‌رفتیم و برای آمادگی جسمی بیشتر می‌دویدیم.
بیژن، به توصیه حضرت امام خمینی، دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها را روزه می‌گرفت. خیلی اوقات با زبان روزه می‌دوید و تمرین‌ها را انجام می‌داد. بدن ورزیده و مقاومی داشت.
روز آخر آموزش‌ها، در پادگان حر، اعلام کردند فقط کسانی که بتوانند با موفقیت موانع را عبور کنند اعزام خواهند شد.
در آزمون آیتم‌های خیلی سختی برایمان در نظر گرفته‌ شده بود. خیلی‌ها که مدعی بودند کم آوردند و در میانه راه انصراف دادند! بعضی‌ها هم هرچه تلاش کردند نتوانستند از همه موانع عبور کنند. اما بیژن، جزء افرادی بود که خیلی حرفه‌ای، شجاعانه و آماده، بدون اینکه ترسی به دلش راه بدهد تمام موانع را رد کرد...
🌻🍃

☀️
شانزدهم آبان ماه ۵۹ بود که برای اولین بار، ما را به خوزستان اعزام کردند. برای گرفتن برگه مأموریت، به ساختمان استانداری خوزستان مراجعه کردیم.
ستاد جنگ‌های نامنظم در آنجا قرار داشت. شهید چمران، فرمانده نظامی آن تشکیلات را به عهده داشت و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هم، جزء فرماندهان آن ستاد بود.
 مأموریت ما، ۱۰ روزه بود به خط اعزام می‌شدیم و بعد از اتمام مأموریت به اهواز برمی‌گشتیم.

اولین اعزام ما، زمانی بود که سوسنگرد، برای بار دوم، در حال سقوط بود. امکانات جنگی در حداقل میزان خودش بود و به خاطر این محدودیت‌ها، گروه ما حتی به تعداد نفرات سلاح نداشت. حدود ۵ اسلحه و نفری دو نارنجک، همه‌ی مهمات ما بود. یک کیسه مواد غذایی، (برای هر نفر به ازای ۴۸ ساعت، یک کنسرو تن ماهی، ۱ کنسرو لوبیا، ۱ کمپوت سیب یا گلابی، مقدار کمی نخودچی کشمش و بیسکویت) هم جیره غذایی‌مان!
 برای اینکه بتوانیم این زمان ۴۸ ساعت را دوام بیاوریم با هم شریک می‌شدیم؛ مثلاً یک کنسرو تن ماهی را باهم می‌خوردیم. البته نان هم نداشتیم. گاهی از بیسکویت، به جای نان استفاده می‌کردیم که مقداری جلوی گرسنگی ما را بگیرد.
برای اعزام به سوسنگرد، تا جایی که ممکن بود با ماشین جلو رفته و بقیه مسیر را تا نزدیکی شهر، باید پیاده طی می‌کردیم.
فرمانده به ما گفته بود: «وقتی وارد شهر شدید هر سنگر خالی که پیدا کردید در آن مستقر شوید و به سمت دشمن تیراندازی کنید.»
🌻🍃

☀️
برای اینکه از تیررس دشمن دور باشیم وارد کانالی شدیم و از آن طریق، به پیشروی ادامه دادیم. به جایی رسیدیم که ساختمان‌های شهر کاملاً مشخص بود. آنجا بود که زمین‌گیر شدیم. چرا که عده‌ای از بچه‌ها در ورودی شهر، با دیدن افرادی که از داخل شهر به عقب بازمی‌گشتند، اسلحه‌های خود را تحویل داده و به عقب برگشتند.
چند ساعتی را در همان کانال ماندیم. دیگر قدرت ادامه نداشتیم. یکی از افراد گلوله‌ای به گردنش اصابت کرد و مجروح شد. آتش عراقی‌ها خیلی شدید بود. آنها سرشار از امکانات و مهمات بودند و ما با دست خالی در مقابلشان ایستاده بودیم. گلوله‌ها با سرعت و صدای زیادی از بالای سرمان رد می‌شدند و کاری از ما بر نمی‌آمد.
آنجا بود که هنرنمایی بیژن عیان شد. همان موقع بود که با صدای شلیک‌ها و رگبارها شروع کرد به بشکن زدن و ادا درآوردن و خندیدن و شوخی کردن؛ و جو سنگین و وحشتناک گروه را شکست. روحیه بچه‌ها تقویت شده بود. به بچه‌ها گفتیم حالا که اینجا گیر افتاده‌ایم و کاری از ما برنمی‌آید بیایید حداقل خوراکی‌هایمان را بخوریم که اگر شهید شدیم عراقی‌ها نگویند این‌ها از گرسنگی مرده‌اند! بعد از آن بود که فرمانده‌مان، دستور عقب‌نشینی داد.
همه راه افتادیم. من و بیژن و یک نفر دیگر، مجروحی را که کنارمان بود داخل یک پتوی سربازی گذاشتیم و به سمت عقب حرکت کردیم. خون زیادی از او رفته بود و قادر به صحبت کردن نبود. مسافت زیادی را پیاده آمدیم تا جایی که یک وانت لندرور پیدا کردیم و مجروح را داخل آن گذاشتیم که به بیمارستان منتقل شود. بعداً شنیدیم او به شهادت رسیده است.
بیژن به حق‌الناس و بیت‌المال به شدت حساس بود. همان وقت که زیر آتش دشمن و شرایط سخت حمل مجروح، در حال حرکت بودیم گاهی می‌دیدیم افراد اسلحه و مهمات خود را گذاشته‌اند و فرار کرده‌اند. او می‌گفت: «ما خیلی کمبود مهمات داریم و این‌ها بیت‌المال است؛ نباید هدر برود.»
او بی هیچ ترسی، زیر آتش می‌رفت و سلاح‌ها و فشنگ‌های روی زمین مانده را جمع می‌کرد و ما با آن وضعیت، آنها را هم به عقب برگرداندیم.
🌻🍃

☀️
چند روز بعد، نیروهای ارتش و سپاه و جنگ‌های نامنظم توانسته بودند عراقی‌ها را از سوسنگرد بیرون کنند و تا هویزه به عقب برانند. اتفاقاً در همان جریان شهید چمران هم مجروح شده بود. ما در مأموریتی دیگر، دوباره شبانه به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. گروه ما را، در سنگر کمین، که مابین عراقی‌ها و سوسنگرد قرار داشت، در روستایی به نام «مکینه سید امین» مستقر کردند. نهر آبی در آنجا بود که به آن «کرخه‌کور» می‌گفتند. چون انتهای آن بسته بود آبش راکد و بدبو بود. در کنار این روستا محوطه‌ی بازی بود که سمت عراقی‌ها بود و درخت‌هایی آنجا قرار داشت و سنگرهای ما در زیر این درخت‌ها بود. ما آنجا مستقر شدیم که اگر عراقی‌ها خواستند دوباره به سمت سوسنگرد حرکت کنند، با آنها درگیر شویم و اجازه پیشروی ندهیم.
در آن زمان بیژن، کم سن و سال بود شاید حدود بیست و یکی دو سال. او تمام مدتی که در سنگر بود قرآن دستش بود. از هر فرصتی برای تلاوت قرآن استفاده می‌کرد. در هیچ حالتی خواندن قرآن را ترک نمی‌کرد. آنجا هم واقعاً جایی بود که آخر دنیا بود؛ چون امکانات ما در برابر عراقی‌ها واقعاً صفر بود.
تعداد ما حدود ۵۰ نفر بود و روبروی ما عراقی‌ها بودند. ما کاملاً آنها را می‌دیدیم.
تانک‌هایشان، تیربارها، خمپاره‌اندازها و سایر تجهیزات مفصل‌شان قابل رؤیت بود.
آنها با تمام قوا روی سر ما آتش می‌ریختند و ما مقاومت می‌کردیم که نتوانند پیشروی کنند. در دوره ۱۰ روزه‌ای که مأموریت ما در این سنگر کمین بود ‌بچه‌ها مجبور شدند برای رفع عطش، از آب همان نهر استفاده کنند. روز هشتم یا نهم بود که همه بچه‌ها دچار مشکلات شدید گوارشی و عفونی شده بودند. آنقدر امکانات کم بود که برای بچه‌ها نفری یک نصف نان خشک ماشینی به همراه یک قاشق ماست آوردند که بخورند تا مشکلشان حل شود.
🌻🍃

☀️
بیژن از خانواده‌ مذهبی و مؤمنی بود. روی احکام اسلام، تقیّد خاصی داشت. در جمع‌ دوستان تذکر می‌داد که مادرم گفته: «غیبت خوب نیست».
از آن به بعد وقتی بچه‌ها جمع می‌شدند و صحبت به غیبت می‌کشید، به شوخی می‌گفتند: «بچه‌ها غیبت نکنید! مادر بیژن گفته غیبت خوب نیست.»

اهل نماز اول وقت بود و به شدت به آن اهمیت می‌داد. یادم می‌آید یک بار که در مأموریت بودیم، یک قمقمه آب برای ۲۴ ساعت داشتیم که باید با آن، همه اموراتمان را می‌گذراندیم. او با وضویی که با آن نماز صبحش را خوانده بود نماز مغرب و عشایش را هم خواند. حتی مراقبت کرد که نخواهد نمازش را با تیمّم بخواند و حتماً با وضو باشد.

در روزهای مرخصی هم بیژن بیکار نمی‌نشست و به بچه‌ها آموزش قرآن می‌داد. او همراه خود تخته سیاهی داشت که به کمک آن، روخوانی و روانخوانی را یادشان می‌داد.
🌻🍃

☀️
نحوه شهادت شهید «بیژن افشار» از بیان دوست ایشان جناب «آقای نوروزشاد»🎤🌷

در آبان ماه سال ۶۰، بیژن مجدداً به ستاد جنگ‌های نامنظم در اهواز مراجعه کرد. سراغ بچه‌هایی که با او آشنا بودند رفت که بتواند دوباره فعالیت‌های خود را از سر بگیرد و در مأموریت‌ها شرکت داشته باشد. در شهر اهواز با پسر «شهید ملک‌پور» که قبلاً یکی از اعضای گروه ما بود و در آن زمان فرمانده شده بود ملاقات کرد. همراه آنها در خط مقدم حضور یافت.
 چند روز بعد از حضور مجدد او در خط، در سحر روز نوزدهم آبان‌ماه، وقتی برای نماز صبح از سنگر خارج شد خمپاره ۶۰ جلوی پایش به زمین اصابت کرد. از شدت اصابت ترکش خمپاره، ساق پایش کاملاً از بین رفت و بدنش از پا تا بالای صورت پر از ترکش شد.
وقتی او را به طرف بیمارستان حرکت دادند داخل ماشین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🌻🍃

☀️
بیان خاطره از زبان دوست شهید آقای نوروزشاد:🎤

منوچهر، مربی کوهنوردی‌مان بود، که با آغاز جنگ، همراه شهید بیژن افشار، مردانه داوطلب شدند و با گروه جنگ‌های نامنظم چمران به خوزستان رفتند.
باور کنید، یادآوری این خاطرات برای خود من خیلی سخت و دردناک است. گاه گریه‌ام می‌گیرد.
 
اوایل جنگ، نیروهای چمران را به‌عنوان خط کمین، در جلوی نیروهای زرهی قرار می‌دادند تا در صورت تحرک عراق، قوای زرهی فرصت اقدام داشته باشند. آن زمان، هنوز خط پدافندی به صورت خاکریزی و پیوسته نبود. دشمن در عمق خاک ما تا هویزه آمده بود و چندبار هم سوسنگرد را اشغال کرده و بیرون رانده شده بود.
ماجرا مربوط به «روستای مالکیه ۳» است. از سوسنگرد تا هویزه، سه روستا به نام «مالکیه» قرار دارد: علیا و وسطی و سفلی! در نامگذاری نظامی، این‌ها را به صورت شماره ۱ تا ۳ از سوسنگرد به سمت هویزه نام گذاشته بودند.
 بعد از مالکیه ۳، دشمن با تصرف هویزه، آرایش گرفته بود. بچه‌های گروه، در سنگرهایی شبیه قبر (کمی بزرگتر) مستقر می‌شدند. روی سنگرها با یک ردیف چوب نازک و کمی خاک پوشانده می‌شد تا از تابش مستقیم آفتاب جلوگیری کند.
 جیره غذایی بچه‌ها عمدتا جیره خشک نظامی بود. انجیر یا کشمش برای شب‌ها، کنسرو تن ماهی یا لوبیا برای دو نفر، بیسکوئیت، و همه این ها بدون نان!
 گهگاه نان خشک شده و کپک‌زده‌ای هم می‌رسید که البته غنیمت بود و می‌خوردند! بعد از سی‌وشش سال هنوز منوچهر به خاطر دارد که یک روز، یک نصفه نان ماشینی (که به آن نان ورقی یا فتوکپی می‌گفتیم) به آن‌ها داده بودند و چه قدر ذوق کرده بودند!
یا به خاطر دارد که تُنِ ماهی را با بیسکوئیت خورده بودند! برای گرفتن همین جیره مختصر هم یک نفر به راه می‌افتاد و حدود یک کیلومتر پیاده در گرما می‌رفت تا غذای این جماعت از جان گذشته و مدافع وطن را بیاورد.منوچهر تعریف می‌کند که:
«برای خوردن غذا شش نفر دورهم جمع می‌شدیم. در یکی از همین سنگرهایی که به یک قبر بزرگ شباهت داشت. یک قاشق غذاخوری داشتیم که هر شش نفر به نوبت از آن استفاده می‌کردیم! یعنی لقمه به لقمه! نفر اول غذا را می‌خورد، قاشق را می‌داد به نفر دوم؛ دومی‌ می‌خورد قاشق را می‌داد به بغل دستی؛ ... و سومی تا نفر آخر!!!  تا آن زمان، نفر اول لقمه خود را جویده و قورت داده بود و منتظر قاشق بود تا لقمه بعد را بخورد.»
این‌ها عمدتا بچه های تهران بودند که در خانه خودشان، عزیزدُردانه رشد کرده بودند و اینجا به این روز افتاده بودند.
از منوچهر پرسیدم: واقعا قاشق نبود؟!! خب، نمی‌شد قاشق تهیه کنید؟منوچهر پاسخی داد که مو بر تنم راست شد:ما با عجله به منطقه رفتیم، با دستِ خالی! فقط به فکر مهمات بودیم. وقتی مستقر شدیم، متوجه شدیم که کمبودهایی هست. ولی فرصت این نبود که برگردیم به عقبه. هیچ کس دلش نمی‌آمد برگردد به عقبه. وسیله رفت و آمد هم مهیّا نبود.
آن دوره، دوره محرومیت شدید جبهه‌ها بود.البته در روستای مالکیه که مردم آن را ترک کرده بودند، و خانه ها زیر گلوله‌های توپ عراقیها منهدم می‌شد (و اسباب و وسایل‌شان هم از بین می‌رفت)، پر از وسیله زندگی بود: بشقابهای چینی، زیرانداز، قاشق و ... ، همه چیز بود. ولی هیچ کس حتی به فکرش هم نمی‌رسید که به آنها دست درازی کند!

ما از قوطی‌های کمپوت به عنوان لیوان استفاده می‌کردیم. حتی یک بار فرمانده ما در تپه های الله اکبر یک گوسفند کشت و آبگوشت درست کرد. نان کپک زده هم گیرمان آمد. آبگوشت را ریختیم در همین قوطی کنسروها. از بس داغ بود نمی‌شد دست به آن زد .
منوچهر داشت تعریف می‌کرد، ومن سرم گیج می‌رفت.
حتما گرمای جهنمیِ مالِ حرام، از گرمای آبگوشت بیشتر است اما چطور است که بعضی‌ها اصلا آن را احساس نمی‌کنند.
🍃

شوقت برای رفتن، زیباترین پیام است
دلداده‌ای و این راه، شیدایی مدام است.
ای قلب تو پر از عشق؛ ای روح تو پر از عزم
تنها تو را شهادت، آرام و التیام است

✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۳/۱/۱۶
☀️🌻🍃

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی