شهید درویش اوزدمیر(حسین علی محمدی)
🖇
همیشه که نباید برای معرفی یه شهید، منتظر یکی از اعضای خونواده یا اقوام و آشنایانش موند!
گاهی آشنایی با یه شهید، میشه یه رزق معنوی!
«حسینعلی محمدی»، یا «درویش اوزدمیر» هم، رزق شب حضرت قاسمم بود توی روضه امام حسین علیهالسلام.
حیفم اومد اعضای کانال از فیضش بینصیب بمونن.
راهش رو با امام حسین پیدا کرده! گمش نکنید؛ میرسونه شما رو به مصباح هدایت؛ به کشتی نجات.
🇮🇷
نام و نام خانوادگی شهید: حسینعلی محمدی (درویش ازدمیر)
تولد: ۱۳۴۳، آلمان.
شهادت: ۱۳۶۳/۸/۳۰، سردشت.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه۲۷، ردیف۹۶، شماره۶.
🦋
🇮🇷
📚حسین، علی، محمد
آغوشش، عطر خوشی داشت. عطر گل محمدی!
_ دلم برات تنگ شده بود مرد خدا! رفتی که رفتی؟!
_ هعی! دست رو دلم نذار حاجی! پدر و مادرم میگفتن دیگه حق نداری برگردی ایران! گفتم اگه پاسپورتم رو ندید، پیاده برمیگردم!
_ الحق که درویشی!
_ نه! من دیگه درویش نیستم حاجی! حسینعلیام. حسینعلی محمدی! امام حسین راه نشونم داد شدم شیعه مرتضی علی! محمدی هم که از قبل بودهام؛ اما این کجا و اون کجا؟!
_ ببینم! اینهمه نوربالا میزنی خدای نکرده شهید میشیها!
با نگاهش الهی آمینی گفت و لبخند ملیحی زد. برقِ شعف توی چشمانش را نمیشد ندید.
_ الوعده وفا! هرکس زودتر شهید شد میاد به خواب اون یکی و سؤالای دوستشو جواب میده.
_ حاجی! تو دعا کن من شهید بشم، رو چشمم!
و دستانش را گذاشت روی چشمانش.
***
چند روز بعد از شهادتش، رفیق خوشقولم آمد به خوابم! میگفت همنشین رسول خدا شده. جایگاهی که به هرکسی نمیدهند! به محض شهادتش به این مقام رسیده بود. چشمانش میخندید و همان لبخند ملیح همیشگی، گوشهی لبش بود.
از خواب که بیدار شدم عطر گل محمدی سنگر را پر کرده بود...
✍🏻رضوانه دقیقی ۱۴۰۲/۹/۱۵
👩🏻💻طراح: منا بلندیان
🎙با صدای: رضوانه دقیقی
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🦋
🇮🇷
«درویش اوزدمیر» یا همان درویش ازدمیر اصالتاً ترکیهای است؛ اما در سال ۱۳۴۳ با اقامت خانوادهاش در کشور آلمان به دنیا آمد.
همچون اهالی خانه از مسلمانان اهل تسنن بود و در کنار همه تفریحاتی که در آلمان به آن مشغول بود گاها آداب دینی را هم انجام میداد.
با پیروزی انقلاب اسلامی و دنبال کردن خبرهای ایران، شیفته شخصیت و منش امام خمینی(ره) شد.
با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، نیروهای جهاد سازندگی با دستهای خالی و با تمام توان در ایجاد هرگونه امکانات برای رزمندگان وارد عمل شدند.
یکی از کارهایشان اعزام گروهی از نیروها برای آموزش مکانیک سنگین به کشور آلمان بود؛ نیروهای جهادی علاوه بر گذراندن دوره آموزشی، کارهای فرهنگی نیز انجام میدادند که در خرداد سال ۱۳۶۲ با «درویش ازدمیر» جوان اهل سنت مقیم آلمان آشنا شدند.
🦋
🇮🇷
از آنجا که خدا میخواهد مسیر بندگی یک نفر را روشن کند این گروه در آلمان برای نماز و عبادت به مساجد تُرکها میروند. چون کمی به زبان ترکی آشنا هستند به سؤالات مردم در مورد امام(ره) پاسخ داده و ابهاماتشان را برطرف میکنند.
درویش در صف نماز، با عکس امام(ره) که به سینهاش نصب کرده با جهادیون آشنا و دوست میشود. تا جایی که یکی از جهادیون از او دعوت کرده تا به ایران بیاید. حدود ۳ ماه بعد، پدر همان فرد جهادگر با پسرش تماس میگیرد و میگوید: «مهمانی از کشور آلمان به منزلمان آمده است».
خلاصه اینکه با کمک این جهادگر و خانوادهاش درویش عاشق انقلاب و جبهه میشود. فارسی، بلد نیست ولی همراه رفیق جدیدش، خودش را به مهران میرساند. آنجا حال و هوای شهادتطلبی و خلوص نیروهای ایرانی او را منقلب میکند.
در مجلس روضه امام حسین علیهالسلام اشک میریزد و به سینه میزند. در جبههی مهران موذن میشود! از امام حسین علیهالسلام زیاد سؤال میپرسد و تشنه دانستن میشود. برای همین به حوزه علمیه قم رفته و با کمک یک روحانی اهل کاشان که خودش قبلا سنی بوده و شیعه شده، شیعه میشود. از آن به بعد، اسمش را از درویش اوزدمیر به «حسینعلی محمدی» تغییر میدهد.
بعد از یک سال زبان فارسی و عربی را مسلط میشود و تحصیلات حوزوی را هم میگذراند.
مدتی بعد برای دیدن خانوادهاش به آلمان میرود. خانواده بهشدت با او مخالفت میکنند و پاسپورتش را از او میگیرند تا دیگر نتواند به ایران سفر کند. اما حسینعلی با هر سختی که هست خود را دوباره به ایران میرساند و در حوزه علمیه قم به تحصیل ادامه میدهد.
آبان ۶۳ با اصرار و خواهش، از حوزه مرخصی میگیرد و به جبهه میرود. او با لباس سپاه، درحالیکه عبا روی تن دارد در منطقه عملیاتی سردشت، حین تبلیغ، به شهادت میرسد.
از وزارت خارجه با خانوادهاش برای شناسایی پیکرش تماس میگیرند. ۲۰ روز بعد خانوادهاش به تهران میآیند.
آن روز، همه از ایمان و اخلاق حسینعلی برای مادرش تعریف میکنند و مادرش علت دوست داشتن بیشتر او را نسبت به سه پسر دیگرش میفهمد.
🦋
تشییع پیکر شهید حسینعلی محمدی
🇮🇷
از مونیخ تا قطعه ۲۷ گلزار شهدا
وقتی به سنگ مزار شهدای بهشت زهرا (سلام اللهعلیها) مینگری، در بین شهیدان، سنگ مزارهایی به چشم میخورد که شهدای مهاجرند؛ شهدایی که ندای عدالتخواهی انقلاب اسلامی را در دورترین نقاط شنیدند و به امام خود لبیک گفتند؛ آنها با حضور در جبهههای جنگ تحمیلی در مصاف با دشمن بعثی به فیض رفیع شهادت رسیدند، شهید «حسینعلی محمدی» یکی از همین شهداست.
عکس امام خمینی را با سنجاق، روی سینهاش زده بود و میگفت: «اصالتاً اهل ترکیه هستیم، پدرم سالها پیش به آلمان آمد و به همراه برادرانم در داروخانه و داروسازی کار میکنند» اما من عاشق ایران و انقلاب و امام هستم.
🇮🇷
«درویش ازدمیر» را بچههای جهاد سازندگی خوب میشناسند. درویشی که به مکتب تشیع گروید و نامش را به «حسینعلی محمدی» تغییر داد و سپس در کربلای غرب ایران به شهادت رسید.
اصالتاً ترکیهای است اما با اقامت خانواده در کشور آلمان، در مونیخ به دنیا آمد.
پیروزی انقلاب و درخشیدن خورشید ولایت از شرق جهان، نویدی برای دلسوختگان و رهیافتگان بود و جنگ عراق و جهان کفر علیه ایران، موهبت الهی دیگر بر زمینیان آسمانی که «حسینعلی» را هم آسمانی کرد.
🦋
🇮🇷
با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، نیروهای جهاد با دستهای خالی و با تمام توان در ایجاد خاکریزها، پشتیبانی و مهندسی رزمی، کمکهای مردمی، حضور با بولدوزر در صحنههای نبرد، اعزام نیرو به جبهه، برپایی ایستگاههای صلواتی، ساخت کانالها، سنگرها و سیر تکامل آنها، سوخترسانی، جابجایی آب برای جنگ آبی و سایر ابتکارات شگفتانگیز وارد عمل شدند.
یکی از کارهایی که در جهاد مورد توجه قرار گرفت، اعزام گروهی از نیروها برای آموزش مکانیک سنگین، به کشور آلمان بود؛ نیروهای جهادی علاوه بر گذراندن دوره آموزشی، کارهای فرهنگی نیز انجام میدادند که در خرداد سال ۱۳۶۲ با «درویش ازدمیر» جوان اهل سنت مقیم آلمان آشنا میشوند.
🦋
🇮🇷
محمود عسگری از نیروهای جهاد سازندگی است که از زمان آشنایی خود تا شهادت شهید «حسینعلی محمدی» را به طور مفصل روایت میکند: 🎤
مسجد مونیخ، محل آشنایی با درویش
خودروهای سنگین برای استفاده سنگرسازان بیسنگر همین ماشینآلات بود که جهاد خریداری کرده بود و در تعهد آلمان هم بود، یک سری آموزشهایی در مورد استفاده از این ماشینآلاتها به نیروها بدهد؛ بنابراین ما را به همراه گروهی طی یک دوره آموزشی یک ماهه به آلمان اعزام کردند.
حدود ۱۴ نفر بودیم؛ در طول این یک ماه از روز شنبه بعدازظهر تا یکشنبه تعطیل بودیم؛ لذا ما را به سفرهای خارج از منطقه میبردند.
هفته اول به «مونیخ» رفتیم. من یک مقدار به زبان ترکی آشنایی داشتم، شبها به مسجد ترکها میرفتم، مردم را در آنجا میدیدم، از جایی که علاقمند بودم انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) را به مردم بشناسانم، شروع کردم به حرف زدن با مردم.
ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۲ بود، یک شب با «درویش ازدمیر» آشنا شدم؛ او عکس امام خمینی(ره) را با سنجاق روی سینهاش زده بود و میگفت: «اصالتاً اهل ترکیه هستیم، پدرم سالها به آلمان آمده و به همراه برادرانم در داروخانه و دارو سازی کار میکنند»؛ از حرفهای درویش فهمیدم که به انقلاب اسلامی ایران علاقمند است؛ بنابراین در رابطه با انقلاب و امام(ره) بیشتر صحبت کردیم، هرچه بیشتر حرف میزدم، او شیفتهتر و علاقمندتر میشد؛ طوری که طی دو روزی که در آنجا بودم، شبها برای دیدن ما به مسجد میآمد.
برای درویش از اهداف انقلاب و از بین بردن رژیم طاغوت و زنده نگه داشتن اسلام حرف میزدم؛ و حرکتهای مردم بر مبنای فرمایشات امام خمینی(ره) را برای او شرح دادم.
نیروهای جهادی علاوه بر گذراندن دوره آموزشی، کارهای فرهنگی نیز انجام میدادند که در خرداد سال ۱۳۶۲ با «درویش ازدمیر» جوان اهل سنت مقیم آلمان آشنا میشوند.
🇮🇷
قرار بعدیمان با درویش ۲ هفته بعد در راهپیمایی روز جهانی قدس در شهر «هامبورگ» بود؛ دوباره همدیگر را دیدیم؛ در یکی دو روزی که در هامبورگ بودیم، درویش هم با شور و شوق خاصی و علاقمندی به ما پیوست، به همراه او به یکی از مساجد ترکهای هامبورگ رفتیم و تبلیغات کردیم.
در روزهای پایانی سفر به درویش گفتم: «دوست داری به ایران بیایی؟» او گفت: «من از خدا میخواهم، خیلی دوست دارم من عاشق ایران و انقلاب و امام خمینی هستم».
با توجه به علاقهای که درویش نشان داد، تمام مشخصات، آدرس و کروکی منزلمان در تهران را کشیدم و به او دادم.
اطرافیان و دوستان ما با دیدن این کار به من گفتند: «این چه کاری است که شما انجام میدهید، آلمان کجا، ایران کجا و تهران کجا!» گفتم: «خدا را چه دیدید، شاید درویش به تهران آمد».
🦋
🇮🇷
عشقی که درویش را از مونیخ به تهران کشاند
مأموریت یک ماهه در آلمان به پایان رسید و به تهران برگشتیم، از این زمان حدود دو سه ماه میگذشت؛ در این مدت هیچ ارتباط تلفنی با درویش نداشتم. در منطقه مهران و عملیات «والفجر۳» بودم؛ پدرم با جبهه تماس گرفت و پیام گذاشت تا با منزل تماس بگیرم؛ ساعتی بعد سریع تماس گرفتم، پدرم گفت: «یک مهمان داری، شخصی است به این نام و این نشان و میگوید من از آلمان آمدهام»؛ به پدرم گفتم: «او را در منزل نگهدارید و احترام بگذارید، تا من برسم».
دو روز بعد به خانه آمدم و به او گفتم: «به کشور جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید و ...» در ادامه از حرفهایش فهمیدم که میخواهد برای عشقش که انقلاب و امام(ره) است، کاری انجام دهد.
بعد از مدتی با درویش به مهران رفتیم، در آنجا مراسم سینهزنی برای امام حسین علیهالسلام با مداحی ترکی و فارسی برگزار شد، او هم بین ما آمد و شروع کرد به سینه زدن؛ در آن لحظات خیلی به فکر میرفت؛ او در مهران دائماً همراهم بود؛ در مورد شهادتطلبی بچهها با او صحبت میکردم، البته با هم ترکی حرف میزدیم چون درویش، فارسی بلد نبود.
میگفت: «ما امام حسین را به عنوان نوه پیامبر میشناختیم اما به عنوان امام و پیشوا نمیدانستیم.»
کمکم درویش در جبهه مؤذن شد و مانند بچهها اذان میگفت؛ کلاً زود تغییر کرد و اخلاق و رفتارش مانند رزمندهها شد او حتی در برنامههای ورزشی هم حضور پیدا میکرد.
🦋
🇮🇷
میخواست به انقلاب خدمت کند
از من میخواست تا راهی را به او نشان دهم؛ به او گفتم: «اگر میخواهی برای اسلام مفید باشی، به امام هم خدمت کنی، بهترین کار این است که با من به جبهه نیایی، بروی حوزه علمیه و درس بخوانی، چون به زبان ترکی و آلمانی مسلط هستی و زبان انگلیسی هم بلدی؛ با توجه به این، شما درس بخوان و مبلغ شو».
درویش حرف مرا قبول کرد، با هم به مدرسه حجتیه قم و دیدار سرپرست طلاب خارجی رفتیم و او درس خواندن را شروع کرد.
حدود یک هفته از حضور درویش در حوزه علمیه میگذشت که طی گفتوگوهایی که یک روحانی اهل کاشان با درویش داشت، او شیعه شد؛ بعد از آن هم درویش اسمش را تغییر داد و گذاشت «حسینعلی».
او میگفت: «به خاطر اینکه از امام حسین(ع) راه گرفتم، اسم را میگذارم حسین؛ علی هم پدر امام حسین(ع) بود؛ فامیلی را هم میگذارم محمدی».
عجیب بود که هر کس از پای صحبتهای آن روحانی مینشست، اگر سُنی بود، به یک هفته نمیرسید که شیعه میشد؛ چون آن روحانی خودش اهل سنت بود و بعدها شیعه شد، حرفش روی افراد اثر داشت.
حدود ۸ ماه بعد حسینعلی معمم شد، بعد از یک سال هم به زبان فارسی و عربی تسلط پیدا کرد؛ استعداد عجیبی داشت، دوست داشت به جبهه بیاید؛ به او گفتم: «اگر تو با انقلاب اسلامی آشنا شوی و تبلیغ جهانی کنی، بزرگترین کار را انجام دادهای، این طوری خدمت بزرگی به انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) کردهای».
🦋
🇮🇷
حسینعلی، چند ماه بعد برای دیدن پدر و مادرش به آلمان رفت؛ آنها با حضور او در ایران و این اتفاقاتی که افتاده بود، مخالفت کردند و به او گفتند: «حق نداری به ایران برگردی!» حتی پاسپورت حسینعلی را از او گرفتند.
حسینعلی هم به آنها گفته بود: «اگر پاسپورت مرا ندهید، هر طور که شده، حتی با پای پیاده به ایران برمیگردم.»
او با اینکه با مخالفت خانوادهاش مواجه شده بود، به سختی به ایران برگشت.
حسینعلی در حوزه درس میخواند؛ چند وقت یکبار به او سر میزدیم و برای ادامه تحصیل تشویقش میکردیم؛ اواخر مهرماه سال ۶۳، حسینعلی از من خواست تا او را به جبهه ببرم؛ من هم قبول کردم؛ آن موقع قرار بود که به جبهه غرب کشور برویم. حسینعلی هم ۲۰ روز از حوزه مرخصی گرفت تا بیاید و در جبهه تبلیغ کند.
🦋
برای اعزام حسینعلی به جبهه، به یکی از دوستانم از فرماندهان جبهه سردشت، مراجعه کردم و گفتم: «من دوستی دارم که از آلمان آمده است و الان علاقمند شده تا به جبهه بیاید. او هم پذیرفت تا حسینعلی را برای تبلیغ به جبهه سردشت ارومیه بفرستم.
وقتی خبر اعزام را به حسینعلی دادم، از خوشحالی بالا پرید و محکم مرا بغل کرد و گفت: «خیلی خوشحالم کردی» وقتی که من آن همه عشق را در وجودش دیدم، گفتم: «حسینعلی! به تو خیلی میآید که شهید شوی» او گفت: «انشاءالله».
ادامه دادم: «الوعده، وفا، هر کسی زودتر شهید شد، باید به خواب دیگری بیاید و از اوضاع و احوالت در آنجا و سؤالات دیگر دوستش جواب بدهد، تو قول میدهی؟» او هم گفت: «قول میدهم».
🦋
🇮🇷
پیکر شهید حسینعلی محمدی
اواخر آبان ماه سال ۱۳۶۳ بود و یک هفته از رفتن حسینعلی برای تبلیغات در منطقه میگذشت؛ یک روز صبح بچهها میخواستند برای شناسایی به منطقه عملیاتی بروند. او هم اصرار کرد تا همراهشان باشد. علیرغم مخالفت رزمندهها به خط مقدم سردشت رفت و بر اثر ترکش خمپاره در حالی که لباس سپاه بر تن و عبا روی دوشش داشت در ۲۰ سالگی به شهادت رسید.
پیکرش را از سردشت تحویل گرفتیم و به تهران منتقل کردیم. گفتند که باید یکی از اعضای خانواده او را شناسایی کند. به هر سختی بود از طریق وزارت امور خارجه توانستیم با خانوادهاش تماس بگیریم. حدود ۲۰ روز از زمان شهادت حسینعلی گذشته بود که پدر و برادر شهید به تهران آمدند.
برای مراسم سالگرد حسینعلی، مادر و یکی از برادرهایش به تهران آمدند؛ برای مادرش راجع به حسینعلی از اول تا شهادت صحبت کردم و گفتم: «شما پسر خیلی خوبی داشتید او مؤمن و اهل دین بود»
مادر شهید هم گفت: «او بین ۴ پسرم خیلی مؤدب و با اخلاق بود.»
🦋
🇮🇷
چند وقتی از شهادت حسینعلی میگذشت که خواب دیدم در صحرا داخل یک اتاق بزرگ و شیشهای هستیم و جمعیت بیرون منتظرند تا این شهید را ببریم و تشیع کنیم؛ من سر تابوت حسینعلی برداشتم و گفتم: «حسینعلی قول دادی که وقتی شهید شدی، به خوابم بیایی؛ الان وقتش است که به وعدهات وفا کنی»؛ حسینعلی لبخند زد؛ در همان عالم خواب بلند شدم و گفتم الله اکبر.
دوباره از او پرسیدم: «حسینعلی بگو اول که شهید شدی، کجا رفتی؟» او گفت: «به محض اینکه شهید شدم، ما را بردند نزد رسولالله(ص)» پرسیدم: «همه را میبرند پیش رسولالله(ص)» او جواب داد: «نه، عده خاصی را میبرند، پیش پیامبر(ص)؛ من جایگاه بسیار خوبی دارم».
از او پرسیدم: «حالا بگو ببینم، من کی شهید میشوم؟» او به آرامی حرف میزد و من متوجه نمیشدم؛ به هر حال او به وعدهاش وفا کرد.
میگفت: «من تازه راه را پیدا کردهام»
حسینعلی در همان فضای آلوده و پر از گناه آلمان علاقه به اسلام و پیامبر(ص) داشت؛ او را بعدها با دعای ندبه آشنا کردیم؛ مبارزات حضرت علی(ع) در جنگ «بدر» و «حنین» و ظلمهایی که در حق مولای متقیان شد را بیان کردم و گفتم: «مسئله حضرت امیرالمومنین (ع) برای پیامبر(ص) مانند هارون بر موسی(ع) است»؛ ما هیچ وقت نخواستیم که مذهب شیعه یا انقلاب را به او تحمیل کنیم، او خود میگفت: «من تازه راه را پیدا کردهام».
حسینعلی علاقه زیادی به پیامبر اکرم(ص) داشت، بر اساس سنت پیامبر (ص) خوشبویی و تمیزی دو خصلتش بود؛ او آن قدر بوی خوش میداد که قبل از دیدنش، عطرش را احساس میکردیم.
حسینعلی در آلمان لباسهای معمولی مثل کت و شلوار میپوشید در مجموع پوشش سنگینی داشت؛ هدیه شهید محمدی به دوستان، معمولاً عطر بود.
قرار بود دامادمان شود اما شهادت او را از ما زودتر در اغوش گرفت.
شد جذب طنین پاک روحالله(ره)
آن مرد عظیم و عادل و حقخواه
شد با نمک روضه لبش شیرین
با اشک حسین شد دلش آگاه
✍🏻ملیحه بلندیان ۱۴۰۳/۱/۸
🦋🇮🇷