شهید مرتضی سلیمانی
⛅️
نام و نام خانوادگی شهید: مرتضی سلیمانی
تولد: آذر ۱۳۴۵، تهران.
شهادت: ۱۳۶۲/۸/۱۲، پنجوین عراق، عملیات والفجر ۴.
رجعت: ۱۳۷۲/۷/۲۸.
گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلامالله علیها، قطعه ۴۴، ردیف ۱۱۵، شماره ۲۰.
🍁🍂
🌥🎥
📚 سپیده زد
نسیم سحرگاه پاییز، قطرات آب وضو را از روی گونهها به سمت محاسنش غلطاند. پیرمرد چشمها را بست و دستهایش را بالا آورد. الله اکبر.
بعد از سلام نماز میان سجاده نشسته بود؛ قلبش عجیب سنگینی میکرد...
بالاخره سپیده زد.
این طلوع پایان ده سال چشم انتظاریش بود.
صدای صلواتها که از کوچه آمد، برخاست و به سمت حیاط رفت.
مرتضی آمده بود با تابوتی پرچمپیچ شده. نوجوان هفده سالهاش که حالا قدش کوتاهتر از قبل به نظر میرسید.
پلاک گداخته و استخوانهای سوخته، غم جانکاه پدری مظلوم را برایش تداعی کرد.
با تمام توان ذکر مصیبت اربابش سیدالشهدا علیهالسلام را دم گرفت:
«جوانان بنی هاشم بیایید
علی را بر در خیمه رسانید
خدا داند که من طاقت ندارم
علی را بر در خیمه رسانم...»
✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۱/۱۲/۴
👩🏻💻طراح: منا بلندیان
💻تدوین: زهرا فرحپور
🎙با صدای: هانیهسادات عباسی جعفری
🍂🍁
⛅️
شهید مرتضی سلیمانی در آذرماه سال ۱۳۴۵ در تهران محله نظامآباد، دیده به جهان گشود.
مرتضی تحصیلات خود را در مقطع دبستان و راهنمایی در مدارس همان محل گذراند و از حدود سن ۱۵ سالگی برای اولین بار به جبهه اعزام شد.
پس از آن در دورههای آموزش نظامی مختلف شرکت کرد و مرتباً در مناطق عملیاتی حاضر شد.
سرانجام در دوازدهم آبان ماه ۱۳۶۲ طی عملیات والفجر ۴ که در منطقه غرب کشور و در خاک عراق، در شمال شهرهای سلیمانیه و پنجوین انجام شد، به فیض شهادت نائل آمد.
به دلیل محاصره نیروها و صعبالعبور بودن منطقه، پیکر شهید در همان محل باقی ماند.
سرانجام پس از ده سال، در تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۷۲ پیکر تفحص شده شهید مرتضی سلیمانی به آغوش خانواده بازگشت و در قطعه ۴۴ بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
🍂🍁
⛅️
مرتضی فرزند هفتم خانواده حاج نصرالله و صفیه خانم بود. دردانهای دوستداشتنی که از همان زمان تولد، جایگاه خاصی نزد پدر و مادرش داشت.
در آذر ماه ۱۳۴۵ که هوا سرد و زمستانی به نظر میرسید حاج نصرالله مشغول جمعآوری خانه بعد از زایمان همسرش در منزل بود. وقتی که کارهایش به پایان رسید وارد اتاق شد و نگاهی به صفیه خانم و نوزاد نورسیدهاش که زیر کرسی به خواب رفته بودند انداخت. سمت دیگر نشست و پاهایش را وارد گرمای دلپذیر زیر لحاف کرسی کرد.
کمی آرام گرفت و از خستگی و هیجانی که سپری کرده بود کمکم چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت.
در خواب دید که قنداق سفید نوزادش را باشکوهی خاص به آسمان می برند؛ بالای بالا، جایی که دیگر دیده نمیشد. اینقدر سرشار از شعف و تعجب شده بود که وقتی بیدار شد هم هنوز انگار صحنه جلوی چشمانش بود. به همسرش گفت: «خانم اگر اشتباه نکنم این فرزند به مقام بالایی خواهد رسید» و خوابش را برای او تعریف کرد.
مادر مرتضی میگفت: «آن زمان همیشه فکر میکردم این فرزندم از لحاظ علمی یا سیاسی یا نظامی به درجه بالایی خواهد رسید هیچ وقت گمان نمیکردم جنگی در راه باشد و فرزندم چنین رو سفید شود.»
🍁🍂
⛅️
خاطرات شهید از زبان خواهرش 🎤
مرتضی بسیار صبور و مهربان بود. با اینکه نوجوان بود بعضی از خصوصیاتش همیشه برایمان جالب بود.
خیلی دوست داشت مستقل باشد و به اصطلاح دستش در جیب خودش باشد؛ به همین خاطر از سن ۱۰ سالگی همیشه تابستانها در یکی از بقالیهای محل کار میکرد و درآمد داشت. با اینکه نوجوانها به تیپ و قیافهشان خیلی اهمیت میدادند ولی مرتضی در خرید کفش و لباس بسیار قانع بود و سعی میکرد هزینهای به خانواده تحمیل نکند. به همین خاطر همیشه تا جایی که امکان داشت از لباسهایش استفاده میکرد. بعضی مواقع ما به او اعتراض می کردیم که کفشهایت دیگر خیلی کهنه شده و مجبورش میکردیم کفشی جدید بخرد.
عاشق فوتبال بود. تفریحش بازی با بچههای محل و تیم فوتبالشان بود.
خاطرم هست یک بار وارد اتاق منزل مادرم شدم. مرتضی آن موقع سن کمی داشت و هنوز به جبهه اعزام نشده بود. دفتر مشقش باز بود و از راه دور میدیدم که با خودکار قرمز چیزهایی مینویسد. جلوتر آمدم و دیدم در وسط یکی از صفحهها چند خط مساوی که انگار جمله مشابهی بود نوشته شده.
دقت کردم دیدم خوشخط و منظم در چند خط نوشته «شهید گمنام مرتضی سلیمانی» وقتی از او سوال کردم که: «چه نوشتهای؟!» جواب خاصی نداد و دفتر را بست. ولی بعد از اینکه ده سال پیکر پاکش مفقود و گمنام بود سوال بزرگی در ذهنم به وجود آمد که مرتضی از کجا میدانست؟ چیزی که هنوز هم برایم جای تعجب دارد!
🍁🍂
⛅️
مرتضی از ۱۵ سالگی بیتاب رفتن به جبهه بود. یکبار که از اعزام بسیجیهای محل مطلع شده بود خودش را به آنها رساند که همراهشان برود. مسئول اعزام که آشنا و از همسایهها بود او را دیده و به او گفته بود: «مرتضی تو خیلی کوچک هستی آموزش هم که ندیدی، کاری از تو برنمی آید.» مرتضی هم جواب داده بود: «آب که میتوانم به دست رزمندهها بدهم همینقدر خدمت هم کافی است.»
از همان موقع جبهه رفتنهایش شروع شد و یکی دو سالی ادامه داشت؛ وقتی به شهادت رسید هنوز مویی از محاسنش نروییده بود.
🍁🍂
⛅️
وقتی که دوران راهنمایی را تمام کرد در یک کارگاه تراشکاری در خیابان وحیدیه مشغول به کار شد. یک روز قبل از بار آخری که به جبهه اعزام شد، پیش صاحب کارش اوستا حجت رفته بود برای حلالیت و خداحافظی. استادکارش هم مزدش را همراه با مبلغی کوچک اضافهتر که مجموعاً ۶۰۰ تومان میشد به مرتضی داده بود. او هم به محض رسیدن به خانه کل پول را به مادرمان داد. هرچه مادر اصرار کرده بود که من لازم ندارم و تو مسافری به دردت میخورد، قبول نکرده بود و گفته بود: «ما آنجا به هیچ چیز نیاز نداریم همه چیز هست.»
مرتضی عاشق موتور سواری بود. خیلی دوست داشت خودش موتور براند. یک روز از غیبت برادر بزرگترش استفاده کرد و موتور را به خیابان برد. تا انتهای خیابان رفت و برگشت. وقتی برادرمان به خانه برگشت متوجه شد که موتور از جایش تکان خورده است. از او بابت این موضوع سوال کرد. مرتضی بدون پنهانکاری، کل قضیه را برایش تعریف کرد. با اینکه سنی نداشت ولی اهل دروغ گفتن نبود حتی از روی ترس.
🍁🍂
⛅️
نحوه شهادت شهید از زبان همرزمش علیرضا🎤
در سال ۶۲ برای شرکت در عملیات از لشکر ۲۷ محمد رسول الله به جبهه اعزام شدیم. در گروهان خود با همرزمی به نام مرتضی آشنا شدم که ۱۷ سال بیشتر نداشت. بعدا که با هم صمیمیتر شدیم از او سوال کردم: «اولین بار است که به جبهه میآیی؟» جواب داد: «اگر خدا قبول کند چندمین بار است.»
تا اینکه عملیات والفجر۴ در ارتفاعات غرب آغاز شد و ما هم همراه گروهان خود در این عملیات شرکت کردیم. روز دوم عملیات که دشمن ضربه سختی از نیروهای ما خورده بود اقدام به پاتک کرد که منجر به محاصره شدن بعضی از نیروهای خودی شد. من و مرتضی و تعدادی دیگر از دوستانمان نیز در محاصره بودیم. دشمن مانع از رسیدن مهمات و آب و غذا به ما بود ولی بچهها علیرغم تعداد کمشان نبرد جانانهای با آنان کردند. دو شبانه روز از شروع عملیات گذشته بود و من نیز در اثر ترکش خمپاره مجروح شده بودم . نیروهای امدادگر زخمم را پانسمان کردند. مرا در زیر تک درختی قرار دادند و به سراغ دیگر زخمیها رفتند. بعد از ظهر روز دوازدهم آبانماه بود . دو روز بود که بچهها استراحت کافی نکرده بودند و گرسنه و تشنه در زیر آفتاب میجنگیدند.
درحالی که از فاصله حدود ۵۰ متری نظارهگر نبرد مرتضی بودم که به سمت دشمن تیراندازی میکرد، ناگهان متوجه شدم که یکی از نیروهای عراقی از سمت راست مرتضی با آرپی جی ۷ او را نشانه گرفته است. هرچه مرتضی را صدا کردم تا او را متوجه دشمن کنم صدای من به او نرسید و آن نانجیب به طرف او شلیک کرد و مرتضی در میان آتش و دود ناپدید شد.
پس از ۱۰ سال که باقیمانده پیکرش را آوردند پلاک گداخته و استخوانهای سوخته مرتضی بر این عروجش گواه بودند.
🍁🍂
⛅️
وصیت نامه شهید مرتضی سلیمانی📝
بسم الله الرحمن الرحیم
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
اول درود بر رهبر انقلاب که خدا طول عمر بیشتر به او عنایت کند که ما را از زندگی در لجنزار نکبتبار نجات داد و به موقع دست ما را گرفت و ما را به راه راست هدایت کرد.
و درود به همه خالصین و شهدای راه خدا که میجنگند در راه خدا، و به امید خدای متعال پیروز و موفق و موید شوند و من و تمام کسانی که این راه را میروند راه حسین(ع) سرور شهدا است میروم.
و از پدر و مادرم میخواهم که در غیاب من خیلی گریه نکنند و با گریه خود من را ناراحت و دشمن و منافق را شاد کند.
مرتضی سلیمانی۶۱/۱۱/۳📝
🍁🍂
⛅️
بارالها من نمیخواهم که در بستر بمیرمیاریم کن تا برایت در دل سنگر بمیرمبارالها دوست دارم در میان آتش و دود و گلوله دور از کاشانه و از خواهر و مادر بمیرمدوست دارم همچو یاران بر سرم خمپاره بارد پیکرم گردد به مانند گل پرپر بمیرمدوست دارم لاله گون گردد لباس پاسداریآخر از خون غمم با جسمی از خون، تر بمیرم دوست دارم نام رهبر را به خون خود نویسمدیدهام باشد به نام نامی رهبر بمیرمدوست دارم تا شوم قربانی راه خمینی دوست دارم چهره مهدی زهرا ببینمبا نگاهی بر رخ آن حجت اکبر بمیرمدوست دارم از هرکسی بهتر بمیرمهمچو مولایم حسین ابن علی بیسر بمیرم
🍁🍂
در خواب، تو را به آسمانها بردند
قنداق تو را ز دست بابا بردند
وقتی که شهید گشتی و برگشتی
تعبیر شد آنچه را به بالا بردند
✍🏻فاطمه شعرا
🍁🍂⛅️